چنگالی
در داستان اسباب بازی های ۳ بود یا ۴،
شخصیتی به نام چنگالی به داستان اضافه میشه
که دخترک از سطل بازیافت، با چنگال یه بار مصرف و یه کم خرت و پرت یه عروسک میسازه و اسمشو میزاره چنگالی و عاشقش میشه
ولی چنگالی که خودش رو بازیافتی و زباله میدونه، هی میگه من زباله ام و خودش رو میندازه توی سطل بازیافت، هی گاوچرون میاردش بیرون و بهش میگه تو عروسک بانی هستی. خلاصه از گاوچرون اصرار و از چنگالی انکار
حالا شده قضیه من و شغلم.
هی مدیر شرکت بهم یاداوری میکنه که من مسئول این پروژه ام، هی من یادم میره و سوالاتی میپرسم که ایشون دوباره بهم یاداوری میکنه که خودم باید درموردشون تصمیم گیری کنم...
و هربار انگار اب داغی روی سرم میریزن، یادم میفته که من چنگالی نیستم، از خودم ناراحت میشم که چرا اینقدر تفکر کارمندی دارم و نه تفکر مدیریتی
ولی دلیل هم زیاد دارم که چرا اینطوریه. و چرا باورم نمیشه که مسئولیت دارم
یک دلیل مهمش، مبلغ پایین حقوق دریافتی مه
مسئولیت در حد مدیر پروژه
دریافتی در حد حداقل حقوق و دستمزد
یک دلیلش هم اینه که دورکاری میکنم و از خیلی خبرها جا میمونم
اما دلیل اصلی همونه که گفتم. باورم نمیشه عروسک بانی ام، و نه چنگال یک بار مصرف
پ.ن. چه طوره در جواب یاداوری مدیرشرکت، که اینا رو من نباید بهتون بگم و خودتون پیگیری کنید، این پست رو بفرستم؟؟!!