شفا
کمرم درد میکرد، نه ازآن کمردردهای همیشگی ام، یک نوع جدید و البته شدید ترش، که گاهی فریادم را بلند میکرد
یک هفته درگیرش بودم ، گاهی قدم از قدم نمیتوانستم بردارم و گاهی موقع چرخیدن در رختخواب، مچاله ام میشدم از درد
از یک عصبانیت در مقابل پسرک و بلند شدن ناگهانی شروع شد، عصبانیتی که میتوانست اصلا شکل نگیرد، اگر من صبورتر بودم.
دو روز پیش وقت دکتر داشتم
یادم بود و یادداشت کرده بودم که بپرسم چاره اش را، هر چند امیدی نداشتم جواب بگیرم
تو مترو، تو راه رفتن به مطب دکتر، یک خانم مسن کنار من که نشسته بودم ایستاده بود. یک یا دو ایستگاه او را نادیده گرفتم. با خودم گفتم من باردارم، کمردم درد میکند، خودم محتاجم به این جای نشستن
بعد آن یکی ندای درونم، همان سفیده، بهم یاداوری کرد که این همه نشستی مگه خوب شدی؟ و حالا مگه چی میشه دو ایستگاه هم بایستی؟ فکر کن اصلا این صندلی برای تو خالی نشده بود
بلند شدم و جایم را به خانم مسن دادم
و وقتی از مترو پیاده شدم، دیگر کمرم درد نمیکرد
تا شب منتظر شدم اما خبری نشد
دردم را به دکتر گفتم و تشخیص اسپاسم داد و دارو نوشت، اما دیگر کمرم درد نمیکرد
داروی پیشنهادی دکتر را نگرفتم
فردایش هم منتظر شدم
امروز هم
ظاهرا دیگر خبری از درد تیرکشنده نیست.