بر آب...
بعد از سالها دوستی،
فهمیده ام دوستم، که از اسرار زندگی من با خبر است، سنش را ۵ سال کمتر از سن واقعی اش بهم گفته.
احساس های متناقضی دارم
که تقریبا هیچ کدام خوب نیستند
این که امروز فهمیدم هم سوتی مامانش بود وگرنه که قصد یا بهتر بگویم جرئت گفتن نداشت
و من، که سنش برایم واقعا نیست، چه فرقی میکند دو سال کوچکتر از من باشد، یا سه سال بزرگتر
مهم دروغ گفتن است.
چیزی که در این سال ها به کرررررات ازشون، دیده بودم، ولی فکر نمیکردم با من هم بله... آن هم دروغی بلند مدت...
اسمش را هم میگذارند: الکی گفتم...
الکی گفتیم یخچال را فلانی میخواهد، در حالی که مال بهمانی بوده
الکی گفتیم جا را فلانی گرفته در حالی که بهمانی گرفته
الکی گفتم چشماش ضعیفه که جلو بشینه
الکی...
الکی...
میدانم که تمام این سالها رنج پنهان کردن این راز را کشیده. لا به لای تمام مکالماتمون که اشاره میشده به سن او. به تاریخ ها... به فاصله ی سنی با همسر، با فرزند... به ... به. ..
خوشحال بود از اینکه بار سنگین این راز را بر زمین گذاشته. اما خبر ندارد که بر زمین نگذاشته. بر دوش من گذاشته
واکنشی نشون ندادم. فقط گفتم مگه سی سال سن مهمیه واسه ازدواج؟ به من چه ربطی داشته که تو چند سالگی ازدواج میکنی؟
عصر که آمد، گرفته بودم. غرق در فکر و خیال. گفت از چیزی ناراحتی؟ گفتم تو فکرم. فکر کرد از بچه ها... گفتم بی خیال و حرف را عوض کردم و شادتر وانمود کردم.
دلم میخواهد ازین خانه برویم، دلم دوست راستگو میخواهد
دوست ندارم دخترم همبازی بچه ی یک خانواده دروغگو باشند.
آخخخ زهرا جانم کجایی؟