حس عنوان زدن هم ندارم
من میدانم که نمیخواهم مربی خانواده بشم و هی بروم اینور و اونور کلاس بگذارم و همایش و کارگاه ارائه بدهم.
وبه همین دلیل کار را با گروه ادامه ندادم.
اما بدبختی این است که نمیدانم میخواهم چه غلطی در زندگی بکنم.
و من سه ماه و نیم است که ۳۵ ساله شده ام...
پر از حس بد شده ام با دیدن نشریه
کرخت شده ام
انگار که در زمان حیاتم، ارث و میراثم را تقسیم کرده و در خانه ام زندگی بکنند.
دلیل این احساس ها، وابستگی و عادت دو ساله به این گروه است. با هم زیااااد حرف زده ایم و گفته ایم و شنیده ایم. زیااد.
بعد یکهو ول شده ام در خلا. خودم ول کردم. اما واقعا دیگر جای ماندن نبود.
بودنم هم هر لحظه تردید و تعجب شده بود. هر لحظه جا خوردن از تصمیمات و مناسبات. غافلگیری های ناخوشایند در کار، چپ و راست مثل مشت به صورتم میخوردند و دیگر جای ماندن من نبود.
قبلا هم گفته بودم نمیخواهم در کارگروه خانواده بمانم...
از طرفی یاد حرف ها و اشاره ها به کسانی که رفته اند و جمع را ترک کرده اند میفتم. خب... الان من هم جای آنها هستم و نمیدانم در غیاب من هم همان حرف ها زده میشوند یا نه؟ نمیدانم آینه عبرت میشوم برای انها که مانده اند؟ پشت سرم میگویند تدبرش متوقف مانده و گناه کرده و فلان؟؟
همین اخرین جلسه که من در سفر بودم و حضور نداشتم، (ظاهرا با اشاره به کسی که قبلا جدا شده بور از جمع) گفته بودند ببینید هر کس از ما جدا میشود بال پرواز پیدا میکند...
از طرفی این احساس ها برایم آشناست. ولی هرچه فکر میکنم یادم نمی آید قبلا کجا بوده...
آخخخخ
یادم افتاد...
سال ۸۵... کارم را ترک کردم... یک دفعه. در اوج رها کردم و رفتم که رفتم.
سال ۹۱ دانشگاه را رها کردم ولی برگشتم و به لطف خدا پر قدرت تمامش کردم
همان وقت ها حضور در آن فروم کذایی را رها کردم و رفتم که رفتم
(و بهترین ترکم هم بود به نظرم)
و الحمدلله. برای همه شان دلیل داشتم. درست مانند این یکی.
الحمدلله رب العالمین.
الحمدلله علی ما هدانا