زهرتر از زهر
از آن روزها بود، امروز
از ان روزهای بوق بووووق بووووقققق
البته همه اش خوب بود، الحمدلله
چند ثانیه تلخ، شاید کلا یک دقیقه نشد کل ماجرا، زهر را ریخت به کام روز، به کام مسافرت و میهمانی و میهمانان و میزبانان
زهر را ریخت در روابط پدر-دختری، پدربزرگ-نوه ای ، مادر- پسری، پدر-پسری
عصبانیت، مانند صاعقه آمد، همه ی خوشی های روز را جزغاله کرد و سیاهی و ویرانی اش را برجای گذاشت. در آنی...
چه شده بود؟
صبح که نه، ظهر رسیدیم قم و سمیه و بچه هاش را برداشتیم رفتیم طغرود، باغ دوست بابا، با خانواده دوست تاجیکستانی بابا، یک زن و شوهر و نوه شان
بابا، خاک بازی پسرها را تاب نیاورد، در کسری از دقیقه و به طرفه العینی با عصبانیت و شلنگ افتاد دنبال پسرها به کتک زدنشان، جلوی غریبه ها، گوشش را گرفت و پیچاند
عصرانه نیمه تمام، شام نخورده، قم نرفته، با عجله سمیه اینا را با ته مانده ی آبرو و احترام مان، اگر چیزی ازش مانده باشد، برداشتیم رسوندیم خونه شون، رفتیم در حرم حضرت معصومه جانمان، دلمان را کمی سبک کردیم و نماز خواندیم و الویه خریدیم و به جای کوفته ی معهود کذایی شام، به نیش کشیدیم و برگشتیم خانه مان، تهران.
یک من رفتیم و صد من برگشتیم
از گریه چشمانم ورم کرده اند و میسوزند
با همسر در میانه راه حرف زدیم و دلم ارام گرفت کمی
قول و قرار گذاشتیم که کمتر قم بمانیم
با سمیه اینا، جلوی بابا ظاهر نشویم
و همان بهتر که مامان اینا مرند باشند و دلمان بترکد از دلتنگی و بی کسی، تا اینکه اینطور بی حرمت شویم و برگردیم خانه مان...
تا برسیم خانه، حالم بهتر شده بود جز سوزش چشمانم، و سوزش دل مامان، وقتی فهمید نزدیک تهرانیم، چیز دیگری آزارم نمیداد انگار
الان که نشستم به نوشتن شرح ما وقع، داغ دلم تازه شد و اشک ها دوباره جوشیدند
الحمدلله علی کل حال...
خدا اگر خداست که حقا خداست، میتواند سیئات را به حسنات تبدیل کند، میتواند باطن این روز زهرآلود را خیر و صلاح و برکت قرار دهد...
بدی های ما را بِکَنَد و جایش خوبی بکارد...
من به خدا امیدوارم....