میدویدم همچو آهو...
جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ
تو خواب
حرم امام رضا بودم
خوشحال و سبکبال از هوای حرم میدویدم
یکهو از خودم تعجب کردم
مگه من باردار نیستم؟ چه جوری دارم میدوم؟
بیدار شدم و به مامان تعریف کردم خوابم رو، قم خونه مامان بودیم.
گفت از من پرستاری کردی، امام رضا طلبیدت
کار خاصی نکرده بودم
شب مامان سرفه میکرد، براش کتری گذاشتم
تشویقش کردم لباسش رو عوض کنه و لباس نخی و راحت تر بپوشه
صبح هم که گفت بدنش کهیر ریخته بیرون، به ذهنم رسید سیتریزین براش اوردم
و الحمدلله راحت شده بودند و تونسته بود بعد از بدخوابی شب قبل، یه کم بخوابه
همین!
همین شد که داشتم تو حرم امام رضا با خوشحالی میدویدم
اینقدر خاندان کرامت هستند
۰۳/۰۸/۱۸