دوست دارم فرصت کنم و بنشینم سر تک تک کلاس های دوران کارشناسی
همان ها که هر کدامشان برایم یک مصیبت بود!
دوست دارم بنشینم و این بار با انگیزه، با علاقه و با غنیمت شمردن فرصت، همه ی زیر وبم درسها را یاد بگیرم
این اتفاق برایم میافتد ان شاالله
من درسهای دوران کارشناسی را به خوبی یاد خواهم گرفت. خدا رو شکر که به سادگی و به طور غافلگیر کننده ای این امکان برایم فراهم خواهد شد.
خدایا سپاسگزارم
سپاسگزارم
سپاسگزارم
من نمیتوانم ذهنیت و طرز فکر دیگران را عوض کنم، حتی اگر یقین داشته باشم اشتباه میکنند و حتی اگر نزدیک ترین فرد زندگیم باشد.
پس مسوولیت من چیه این وسط؟
حرفت رو بگو، و بگذر.
نه با بحث، نه با جدل، نه توضیح، نه مثال مواقع مشابه، نمیتوانم او را متوجه کنم. چون نمیخواهد.
پس بی خیال باش و حساسیتش را درک کن.
بگذر، مثل همیشه.
خودت عامل باش به ایه ای که میخواهی او را وادار کنی به عمل به ان: وعفوا والیصفحوا الا تحبون ان یغفر الله لکم؟
باید تمرین کنم هربار که بی حوصله میشوم، دلم استراحت میخواد، بی کار میشوم، اصلا هر چه میشوم و دستم میرود به سمت تبلت، عادت کنم و دستم برود سمت یک کتاب.
ان شاالله
گاهی نمیخواهی و میشود
و گاهی میخواهی و نمیشود.
و جز خدا کسی نمیداند که هم آن شدن برایمان خیر است و هم این نشدن.
خدایا به ما توفیق بده با دل خوش، با رضایت کامل، و بدون ذره ای کج خلقی اراده ات را بپذیریم و راضی باشیم به رضایت و صلاحدید تو.
در حرف، میدانیم که جنبنده ای بدون اذن تو نخواهد جنبید و قطره ای فرو نخواهد افتاد. میدانیم که هر چه تو برایمان رقم بزنی، بهترین است برایمان.
اما در عمل ناگهان کج خلق میشویم و بی حوصله، که آنچه دوست میداشتیم نشده است. و فراموش میکنیم که احتمالا تو زمزمه کرده ای: باشد بنده ی من. اما من برای درخواستت وقت بهتری در نظر دارم. اندکی صبر.
وفتی خبر فوت کسی را میشنوی که به اقتضای اندیشه ناقص بشر بودنت فکر میکنی نابهنگام بوده، عجیب در هم میروی.
اگر من جای او بودم ، بچه ام چه، همسرم چه، خانواده ام...
اگر من جای بازماندگان بودم چه...
و عجیب تر انکه خیلی زود فراموش میکنی و دوباره میچسبی به دنیا. به دنیای گذرایی که خوب میدانی چقدر گذراست اما یقین چیز دیگری است.
امروز خبر فوت مادری را شنیدیم که دختر چهارساله اش، و دو یادگار نوجوان خواهرش را که از بچگی بزرگشان کرده بود ، گذاشت و از دنیا رفت.
به همسرش فکر میکنم که داغ دو همسر را طی ده دوازده سال چشید.
به مادرش که دختر اولش را چند سال پیش از دست داد. چهلم همسرش همین چند روز پیش بود و امروز تنها دخترش را به خاک سپرد.
به بچه های خواهرش که از بچگی او را مامان صدا میکردند و دوباره از نو یتیم شده اند.
به دختر چهارساله اش که ...
از دنیا چه دیدیم که این همه به ان دلبسته ایم؟!!
زندگی مشترکمان شش ساله شد.
شش سال در کنار هم زندگی کردیم. نرم نرمک هم را شناختیم. بیشتر و بیشتر.
اول راه فکر میکردیم همدیگر را خوب میشناسیم. بهتر از هر کسی. اما کافی نبود. ما برای زندگی مشترک عاشقانه، به شناخت عمیق تر و وسیع تر نیاز داشتیم و البته درک متقابل بیشتر.
این سالها، همسری کردیم.
و الحمدلله که نسبت همسریمان در پایان سال ششم زندگی مشترک، و بعد از ده سال آشنایی، قوی تر و عاشقانه تر از سال پیشمان است. و سال پیش بهتر از سال قبل تر آن و ...
الحمدلله علی کل نعمه.
الحمدلله به خاطر همسری چون او.
الحمدلله به خاطر تاهل.
الحمدلله به خاطر هر لحظه با هم بودنمان ، برای عشق و محبتمان.
-این شکرانه باید 17 روز قبل نوشته میشد-
خدایا شکر
خدایا شکر و خدایا شرمنده ام.
شکر که دوران پر فراز و نشیب ارشد، با عالی ترین نمره ها تمام شد.
خدایا شکر که توانستم مادر باشم و همسر باشم و درس بخوانم و در عین حال بهترین باشم.
خدایا شکر که پایان نامه ام، با تمام سختی هایش که گاهی اشکم را در می اورد، تمام شد و نمره کامل را گرفتم.
و خدایا شرمنده ام
شرمنده که گاهی هدف هایم پس و پیش شدند. گاهی فراموش کردم که هرچه میکنم، باید فقط و فقط برای رضای تو باشد.
شرمنده که گاهی بی قراری کردم و مقدرات را زودتر از موعدشان خواستم.
شرمنده اگر گاهی جسم یا فکرم خسته بود و آنطور که شایسته همسر مهربان و پسر نازنینم بود با آنها رفتار نکردم.
الحمدلله علی کل نعمه
الحمدلله علی کل حال
من آدم آرمان گرایی هستم. لا اقل طی چند سال اخیر شدیدا آرمانگرایی گرفتم!!!
من آدمی ام که وقتی در پایان نامه ام یک "ولی" اومد، دیگه نمره کامل خوشحالم نمیکنه.
من ادمی شده ام که وقتی استاد میگه خانم فلانی از بهترین دانشجوهای دانشکده هستند و انتظار میرفت کارشون عالی باشه، دیگه "کارتون خیلی خوب بود" راضی ام نمیکنه.
من ادم ناشکری نیستم. خدا را شکر میکنم بابت نعمت فهم، درک، هوش و توانایی خواندن و یاد گرفتن.
اما توقعم از خودم بالاست.
من برای این پایان نامه خیلی اذیت شدم. خیلی تلاش کردم. و نتیجه تلاشم در ارائه ام منعکس نشد. این اتفاق دلم رو میسوزونه.
القصه...
چند وقتی است آرمانگرایی گرفتم. راهی برای درمانش هست؟
بالاخره روز موعود رسید و گذشت.
من دفاع کردم.
و الان ملغمه ای از احساس خوشحالی، رهایی، حسرت نقص های جزیی که طبق رسم خودم در نظرم بزرگ جلوه میدم، امید برای اینده و احساس انرژیک بودن برای کارهای اتی، نمیزاره من بخوابم!
هرچند ساعت 8 شب داشتم از شدت اضطرابی که کشیدم غش میکردم.
ان شاالله مینویسم از روز دفاعم. و قدر میدونم توانایی هایی که خداوند به لطف و کرم خودش به من عطا کرده.
تکمیل پاور پوینت:
ü تکمیل متن
ü ویرایش فرمول ها
ü هماهنگ سازی قالب
ü گرفتن وقت از خانم دکتر
ü انیمیشن ها
ü هماهنگی با خانم دکتر برای فایل ارائه
ü تنظیم متن ارائه و پرینت آن
ü تلفظ حروف یونانی
ü تلفظ کلمات ارائه
ü مرور فرمول ها
ü انتخاب و آماده سازی لباس و کفش
ü تهیه شیرینی ، کیک شربتی
دسر (ژله رنگین کمان) çکنسل کردم
ü تغییر عکس دسکتاپ
ü حذف فایل های اضافی
همه چیز برای یک دفاع جانانه آماده است.
امروز شنبه 11 مهر، میروم تا به امید خدا از 8 ماه زحمت و تلاشم دفاع کنم.
هر چه اوضاع من سخت میشود، نجواهایم با خودم بیشتر میشود.
دفاع کن. با جان و دل، از آنچه برایش 8 ماه زحمت کشیدی. دفاع کن و به ان افتخار کن. این تمام توان تو، و حتی بیشتر از توان تو بوده.
خدا رو شکر کن و ذره ای شک به کاری که با تمام وجود انجام داده ای نکن. خدا شاهد است که به تنهایی تمام ان را به دندان کشیدی تا به اینجا رسید
توکلت به خدا باشد.
کار تو خوب است.
کار تو عالی است. روز دفاع همه ی اساتدی از ارئه خوب تو، از موضوع عالی ات، و از پایان نامه عالی تو تعریف ها خواهند کرد. ان شاالله.
این روزها، روزهای سختی برای من و برای همسرم است.
من استرس دارم و وقتی خانم خانه اسوده نباشد، خانه دیگر امنیت و ارامش سابق را ندارد.
همسرجان میگوید: کی میشه دفاع کنی ما ببینیمت و من دلم میسوزد و پر از عشق میشود از صبوری او.
ابن روزها روزهای سختی برای من است. استرس دفاع گاهی ، درست مثل الان، چنگ میزند به گلویم و انگشتهایم را وادار به نوشتن میکند. گاه چنگ میزند به قلبم و تپشش را بالا میبرد. کاه میزند به زانوها و کمرم و دردناکشان میکند.
گاهی بدم میاید از هر چه پایان نامه است.
طبل بی عاری اگر فروشی بود، حتما در پی خرید آن میرفتم. چون در خودم چنین طبلی سراغ ندارم. حس کمال گرایی من باعث میشود نقص های موجود در پایان نامه ام را که خودم بیشتر از همه ی اساتیدم به انها واقفم، به صورت برجسته تر ببینم، حتی وقتی حدس میزنم استاد داور حتی روحش هم از انها اطلاع ندارد.
دلم میخواهد گریه کنم.
دلم میخواهد این روزهای اخر هم تمام شود و به روزهای ارمتر بعد از دفاع برسم. همان روزها که کش می ایند و تمام نمیشوند و از صبح تا شب پسرک خواهد گفت بیا بازی کنیم و همسر دیرتر به خانه خواهد امد. همان روزها که کمتر وقت تنهایی دارم.
همان روزها که دلم برای روزهای پیش از دفاع تنگ خواهد شد.
هر اشتباه یک تجربه است. وقتی این را با جان و دل بپذیرم و بهش یقین داشته باشم، دیگه بعد از اشتباهات، خودم رو سرزنش نمیکنم و خودخوری نمیکنم. چون قدر این اشتباه و تجربه ای که طی اون کسب کردم رو میدونم و ازش به خوبی استفاده میکنم.
من دیروز با یک ادم اشتباهی در مورد اهدافم صحبت کردم.
نمیدونم هدف اون ادم چی بود. نمیخوام بد در موردش فکر کنم یا در مورد نیتش قضاوت بدی بکنم. (دارم به سختی خودم رو متقاعد میکنم اینکار رو نکنم)
ولی هر چه بود، مشاور خوبی نبود: نمیشه، خیلی سخته، فایده نداره، الکی نیست، همه چی پارتی بازیه و... (با توجه به اینکه خودش اون راه ها رو رفته بود و بسیاریش انجام شده بود. نه نشد داشت، و نه پارتی بازی.)
این حرفها روی من اثر منفی گذاشت. اول اینکه من اعتمادم رو به حسن نیت اون ادم از دست دادم
دوم اینکه ممکن بود این حرفها من رو متزلزل کنه.
ولی من حرفهای اون فرد رو به حساب بدبینی اش به دنیا میگذارم.
من با مشورت نابجای دیروزم چند دستاورد بزرگ داشتم که خیلی دوستشون دارم و ازشون استفاده خواهم کرد، ان شاالله:
- اون فرد، فرد مناسبی برای مشورت نیست و من دیگه هرگز در مورد مسایل درسیم با او مشورت و حتی گفتگو نخوام کرد. چون بعدش باید تلاش زیادی بکنم تا انرژی منفی او از لوح سپید دلم پاک شود.
- بیشتر باید طرف مقابلم رو بشناسم، همیشه.
- با دیگران در مورد اهدافم صحبت نکنم. اما و اگر های احتمالی آنان، سنگهایی است بر سر راه هموار من.
- کمتر صحبت کنم. و وقت صحبت، بیشتر طرف مقابل را به صحبت وابدارم، تا خودم از تجربه هام و برنامه هام بگم.
من با نوشتن این مطلب، به حول و قوه ی الهی، اثر منفی حرفهای اون فرد رو به تاثیرات مثبت تبدیل کردم و دیگه یاداوری اون صحبتها، من رو خوشحال میکنه.
الحمدلله علی کل نعمه.
***
چشمم به حدیث صفحه امروز تقویم از امام علی (علیه السلام) افتاد:
تجربه ها، علمی است مورد استفاده و عملی.
چه حسن تصادفی.
البته که هیچ چیز در این دنیا تصادفی نیست.
چه کنم که نمیتوانم بعضی خلقیات همسرم رو بپذیرم، مباهات کردن بهشان پیش کش!
بعضی، یعنی درصد بسیار کوچکی. اما احساس میکنم همین کار وجهه او را در خانواده زیر سوال میبرد. دلم میخواهد همسرم به شخصیت بالا و به اصطلاح باکلاس شناخته شود.
خدایا به من معرفی بده که همسرم رو، همان طور که هست بپذیرم و به او افتخار کنم، به همه ی او، همه ی همه اش.
بیست دقیقه مانده به سه نیمه شب. روی بخش های تکمیلی پایان نامه کار میکنم. چشم هام دودو میزنند و تمنای خواب میکنند. لبیک میگویم. دلم را که ضعف میرود، به حساب احساس خواب آلودگی میکنم و وقعی نمی نهم، طبق عادت معهود. تنبلی چیزی خوردن به کنار. جواب مسواک و نخ دندانم را که میدهد اگر چیزی بخورم؟ حتی بسته "لینا"ی باز نشده هم نتوانست به بیدار ماندن و چیزی خوردن ترغیبم کند.
دو تا الارم مختلف میگذارم، برای محکم کاری نماز صبح و به تخت میروم.
طبق معمول ذهنم فعال میشود و دلش میخواهد بخش های ناتمام پایان نامه را همان جا بنویسد. کمی که میگذرد میبینم به زبان خوش خوابم نمیبرد. طبق معمول شروع میکنم به به هم ریخته کردن ذهنم. سعی میکنم چینش افکار معقول و منطقی را طوری تغییر دهم تا چرت و پرت شوند و خوابم ببرد.
روش ابتکاری خودم است. کاملا در خواباندن خودم جواب میدهد. اما انقدر توضیحش پیچیده است که حالا که برای اولین بار بعد سالیان زیاد دارم مینویسمش، خود هم تعجب میکنم.
مثال خیلی خوبی برای توضیح این روش، همان موقع که داشتم سعی میکردم خودم را بخوابانم به ذهنم رسید. انقدر خوب بود و مساله را تبیین میکرد که تشویقم میکرد فرایند خود خوابانیدن رو متوقف کنم و بنویسمش، برای ثبت در تاریخ. ولی طبق معمول همیشه و همیشه که میگویم این یکی را دیگر خوب دقت میکنم و صبح یادم میماند، اینبار حتی به خواب نرسیده، فراموشم شد.*
القصه داشتم خودم رو میخوابوندم ومعده ام داشت فریاد میکشید. کم کم گرسنگی به حالت تهوع داشت تبدیل میشد که یادم به بستنی دبل چاکلت توی فربزر افتاد. همه افکار به هم ریخته، مانند فیلم برعکسی به جای خود برگشتند. چشم هایم که تا قبل ان دلشان خواب میخواست، دیگر حتی نمیخواستند بسته بمانند. دیگر گریزی نبود. اعضا و جوارحم داشتند به من التماس میکردند که چیزی بخورم. چندین دقیقه مقاومت کردم اما در نهایت نتیجه چوب بستنی بین لبانم شد که همین الان دارم سعی میکنم ته مانده کاکائوی چسبیده به ان را با زبانم جدا کنم! و البته بشقابی که خرده های لینای تهش را نیز پیشتر با انگشت پاک کرده و خورده ام!
ظاهرا قسمت این است که امشب را به پایان نامه صبح کنم.
* اون مثال خوب بعدا یادم افتاد: خواب مانند گردبادی نزدیک میکشد و همه ی افکار را به کام خود میبرد و در هم می آمیزد.
بی شک یکی از دغدغه های این روزهای من، در کنار فکر دفاع و پذیرش و فرزند دوم، مساله حجاب است.
دغدغه ای که از همه طرف گریبانم را گرفته. موضوع این است که دلم میخواهد همیشه با حجاب باشم، و شکر خدا تا امروز همین طور است. مساله این است که بی حجاب شدن یا بدحجاب تر شدن اطرافیانم، کسانی که میشناسمشون، دوستشون دارم و حتی از اعتقادات قبلی شون آگاهم، من رو خیلی به هم میریزه.
وقتی عکس فلان دوست چادری همیشه با حجابم رو، گیرم که مدتی بدون چادر بود ولی باز هم با حجاب، بعد از چند سال که خارج از ایران زندگی کرده، با لباس آستین حلقه ای میبینم، میترسم.
من کسی رو قضاوت نمیکنم. من به اعتقادات هیچ کس کاری ندارم. هر چند میدونم کارشون اشتباهه، ولی خدا به دل ها آگاه است و از نیت ها با خبر.
بحث من ، بحث فلانی بد است و اخ است، نیست.
بحث من، اینه که اگر روزی خداوند تقدیر ما را در کشوری غیر اسلامی رقم زد، دوست دارم مساله حجاب برام تا همیشه، و برای نسلم هم تا همیشه به اهمیت و قوت خودش باقی بمونه.
نوشتم که یادم بمونه دغدغه ی این روزهام رو، دعای این روزهام رو.
نوشتم که یادم بمونه چقدددددر از دیدن بی حجاب شدن دوستان و آشنایانم غصه میخورم.
نوشتم که همیشه با حجاب بمانم، ان شاالله
تو پایان نامه ام، چند جا اشتباهی به جای peak، نوشته بودم pick.
حالا معنیاشون چی بوده؟!
Peak= نقطه اوج
Pick= کلنگ!!!!
یعنی یه ربعه دارم میخندم! از تصور اینکه خودم نمیفهمیدم و به جاش استاد داور میفهمید.
مثلا نوشته بودم:
This model behaves more accurate in the case of pick
این مدل، در مواقع کلنگ دقیق تر عمل میکند!
نمیدونم اسم این رفتار من رو چی میشه گذاشت. درگیری؟ خود سرزنش گری، خود خوری؟ خود اذیت کنی؟ چی؟
نمیدونم چرا این طوریم.
فقط میدونم به طور بیمار گونه ای این طوری ام! این طوری که همیشه بعد از هررررر مهمونی، خودم، ذهن سخت گیر ارمان گرای من، از چیزی از من ایراد میگیره و باعث میشه من خودم رو سرزنش کنم.
چرا غذا این طور شد، چرا این شوخی رو کردم، چرا فلان کار رو نکردم. چرا این حرف رو زدم، چرا از خودم تعریف کردم، چرا ... چرا ... چرا
و خود سخت گیر بد اخلاق من، من رو متهم میکنه، من رو من بی گناه بی نوا رو. سرزنشم میکنه و مثل خوره، روح من رو میخوره.
نوشتم که این ایراد، از ذهنم خارج بشه، از ذهنم در بیاد و سپرده بشه به کلمه ها، تا دست از سر من برداره.
میدونم که این کار رو میکنه.
ان شاالله
این روزها و البته ماه های اخیر با این فکرها میگذرند:
گیری که در پایان نامه افتاده است
بچه دوم بچه دوم بچه دوم بچه دوم بچه دوم.....
پذیرش، مهاجرت، واکنش خانواده...
بچه دوم بچه دوم بچه دوم....
کار همسر، درجه هنری، اینده شغلی و هنری
دکتری داخل ایران
بچه دوم بچه دوم بچه دوم....
کلاسهای ارشد هم تمام شد.
چقدر دوست داشتم کلاس های دکتر افقی رو.
چقدر خوب بود.
چقدر دوست دارم بازم شاگرد ایشون باشم و سر کلاسش، تا نگاهم پرسشگر میشه، قبل از اینکه حتی سوال برای خودم کاملا پخته بشه، ایشون بگن: بفرمایید خانم فلانی
بی خوابی، درست همان چیزی که است که درست وقت خواب، درست کوبیده میشود وسط فرق سر من!
یادش بخیر برای تولد 17 سالگی ام، یک صفحه شعر گفتم، در وصف خودم.
امروز 28 امی رو پشت سر گذاشتم و فقط کمی بیشتر از یک ساعت باقی مونده تا پایان این یکی روز تولد. روزی که احساس میکنم متعلق به منه. آسمانش، کوه ها، گنجشکها، و از همه مهم تر خودم به من لبخند میزنند. شاید به نظر شاعرانه و به قول خواهر جان پروانه ای به نظر بیاد، ولی همیشه روز تولد من یه روز بهاری شفاف و زیباست.
و الان ساعتی بیشتر نمونده به پایان روز من.
و فکر میکنم چه طور به جای اینکه یک سال منتظر «روز من» باشم، هر روز جشن تولد بگیرم برای خودم، ببا حس های خوب پروانه ای؟ با حس خوشبختی، با حس «سلام، صبح بخیر. امروز روز منه، پس خیلی روز قشنگیه.» هر روز ، روزگرد تولد بگیرم برای خودم. و خدا رو شاکر باشم که یک روز دیگر به من فرصت زندگی کردن داد تا بتوانم یک روزگرد دیگه داشته باشم.
امسال، سعی خواهم کرد تک تک روزهای 28 سالگی ام، با لبخند بیشتر، امید بیشتر، مهربانی و شادی بیشتر، برای خودم تولد بگیرم.
ان شاالله.
من عاشق درس خوندن شده ام،
درست یادم نمیاد از اول هم عاشق بودم یا نه، هی چی بود همیشه درس خون بودم، به غیر از یک دوره چهارساله ی کارشناسی، که باری به هر جهت سپری شد.
میگفتم همیشه درس خون بودم، ولی یادم نمیاد اینقدر برای درس خوندن اشتیاق داشته باشم. البته به غیر از درس های کلاس زبانم، که واقعا میجویدمشون
ولی این روزها، از وقتی دوباره دانشگاه میرم، یک حس عاشقی خیلی خوب دارم، حسی که منو تا نیمه های شب بدون احساس خواب آلودگی بیدار نگه میداره، و من مشتاق میخونم و مینویسم و حل میکنم.
خدایا شکرت بابت این حس عالی.
الحمدلله
فکر اینجاش رو نکرده بودم، که اگر چند شب پشت هم تا نزدیک صبح بیدار بمونم، شب امتحان ساعت بدنم گیج میشه فکر میکنه بازم نباید بخوابه!
من فردا 8 صبح امتحان دارم، یکی برای من لالایی بخونه من خوابم ببره
هیچ وقت نمیدونستم « در آینده چه کاره خواهم شد»
همیشه هدفم برام گنگ بود.
اما خدا رو شکر
از وقتی دوباره به دانشگاه میرم، دقیقا میدونم میخوام چی کار کنم. و تمام تلاشم رو میکنم تا به اون هدف برسم ان شاالله.
خیلی شیرینه که وقتی دارم درس میخونم، دقیقا میدونم این درس خوندن من، کدوم تکه از پازل مسیر رو برای رسیدن به هدفم پر میکنه.
هدف داشتن در زندگی، نعمت خیلی بزرگیه و من خدا رو شاکرم بابت این یکی نعمتش هم.
فقط میمونه یه سوال: پس بچه دومم رو کی بیارم و کی بزرگ کنم؟
خدایا کمکم کن جواب این یکی رو هم پیدا کنم لطفا .
ممنون
نگاهم رو سر کلاس دقیق تر میکنم تا یک قسمت از حل مساله رو که یک لحظه مبهم به نظرم اومد، متوجه بشم.
همون لحظه متوجه جواب شدم، اما یک لحظه نگاه پرسشگر من از دید استاد مخفی نموند.
: بفرمایید خانم ....
: نه مساله ای نبود
: آخه شما هر وقت این طوری نگاه میکنید سوال دارید، میخواین مچ من رو بگیرید!
گفتگوی بالا، از عواقب یک ساعت بحث سر یک مساله با استاد و در آخر متقاعد کردن استاد، در جلسات پیش بود.
دلم میخواد برنامه هام رو برای روز دفاعم بنویسم، برنامه هایی که مثل یک رویا وسط بحبوبه درس خوندنم سراغم اومد و از هیجانش گرم شدم.
به حول و قوه الهی
میخوام همسر و پسرم روز دفاعم دانشکده باشند. همسرم برای اینکه نتیجه زحمت ها و فداکاریهاش رو ببینه و پسرم، برای اینکه خاطره خوبی از درس خوندن مامانش تو ذهنش بمونه. خاطره ای همراه با گل و شیرینی و هدیه
میخوام کیک روز دفاعم رو خودم تزیین کنم. کیکی با کلاه فارغ التحصیلی رویش
دلم میخواد بهترین و راحت ترین لباس هام رو بپوشم، تا هم ظاهرم اراسته باشه و هم راحت بتونم ارائه بدم
میخوام اون قدر تمرین کنم که بدون تپق زدن، همه ارائه ام به زبان انگلیسی باشه
و در آخر میخوام اونقدر خوب باشه کارم، عالی باشه که با یه بیست بدون برو برگرد، خستگی این سالها از تنم بره که بره که بره و به جاش خوشحالی بمونه و احساس سرافرازی
دلم میخواد ایمان و مامان و بابا بهم افتخار کنند.
ان شاالله
فردا یه شروع دیگه است. شروعی پر از اشتیاق و پر از التهاب و البته اضطراب.
به توانایی خودم ایمان دارم، که میتونم و البته باید بهترین باشم.
توکلم هم به خداست ان شاالله
و فقط میمونه اضطراب، به خاطر دو سال دوری از درس و دانشگاه، و به خاطر ساعتهای اتی دوری از سپهر.
و البته در کنار اضطراب برای دوری دوم، اعتراف میکنم بهش نیاز داشتم، برای اینکه بیشتر قدر در کنار سپهر بودن رو بدونم.
___
جزوات تبعید شده به انباری، ارتقای رتبه پیدا کردند و به زودی چند طبقه از کمد رو از آن خودشون میکنند، ان شاالله.
کلاسور قرمزرنگ دوباره باز و بسته میشه و من دوباره خودکار و مداد به دست، جزوه خواهم نوشت و مساله حل خواهم کرد.
خدایا شکر، خدایا شکر و عذر تقصیر بابت بی تابی های روحی این دو سال دوری از درس و دانشگاه.
امروز وقتی راه دانشگاه رو دست در دست سپهر طی میکردیم، وقتی پله ها رو با هم قدم برمیداشتیم، به روزهای زیادی فکر میکردم که با بار دلبندم، این راه ها رو میرفتم و میومدم، به روزهایی که هن و هن کنان، ولی شاد و سرخوش تو دانشگاه اینطرف و اون طرف میرفتم. بین کلاس ها، سه طبقه رو مایین بالا میکردم تا برسم به سرویس بهداشتی، زیر برف و هوای سرد، بطری اب به دست بودم همیشه.
یادش به خیر
خدایا شکرت که داره روزهای و
دانشجوییم ادامه پیدا میکنه. اینبار با پسر عزیزم که تو خونه همراه پدرش منتظرم خواهند بود، با دلی گرم، روحیه ای شاد و حواسی جمع ان شاالله
گاهی راه چاره درست در بغل توست، حتی گاهی بغل هم نه، در آغوش توست و حواست بهش نیست
درست راه چاره ای که برای دانشگاه رفتن من به ذهنم رسید و بی درنگ توسط همسرجان پذیرفته شد.
راه چاره ای که هم همسر رو از ساعتهای طولانی بی فایده حضور در اداره شون نجات میده، هم من رو به ارشدم میرسونه، هم ما رو به پذیرش گرفتن خیلی نزدیک میکنه.
فقط میمونه نتیجه کمیسیون که آیا اجازه ادامه تحصیل دارم یا خیر!
به لطف مسئول آموزشمون، پروندم ارجاع داده شده بود به اموزش کل و این کارم رو سخت کرد، دو سر آژانس، به دندون کشیدن بچه و طفلی رو از این سر دانشگاه به اون سر و از این ساختمون به اون ساختمون و از این اتاق به اون اتاق کشوندن، همسر جان رو از اداره به خونه کشوندن واسه ارسال مدارک،
توکل به خدا ، من تلاشم رو کردم، نتیجه رو میسپارم به خودش هر طور که صلاحم هست ان شاالله بشه.
تا کی قراره حرف درس و دانشگاه که میشه قلب من فشرده بشه از حسرت؟!
کی قراره با خودم کنار بیام؟!
باز آمدم
باز مرا خواندی به آن زیرززمین عجیب دوست داشتنی ات،
مگر چه کردم که لایق شدم قرآن های حرمت را دست بگیرم؟
چه شد که ابر رحمتت باریدن ادامه داد تا روزها بچرخند و من، من بی چیز، قدم بگذارم در حرم امنت؟
هیچ نشد!
من همان گنهکار روسیاه همیشگی ام
و شما، همان آقای خیلی خوب ما. شما امام مهربان منی که بی اندازه میبخشی ، که سرچشمه فیضی
امشب، شب قدره و من درمانده در ارزوی درک قدر امشب و هر شب رمضان
خدایا توفیقی!
اونقدر گریه کری و گفت بریم مسجد تا خوابش برد. تقریبا نیم ساعت.
حالا من موندم و همه حسهای بد مادرانه که ریخته در جانم.
ازون حسهای بدی که مدام تو گوشت وز وز میکنن که تو مادر بدی هستی، که اگر مادر خوبی بودی بچت گریه نمیکرد، که به قول اون دایه مهربانتر از مادر، بچه الان یه بلایی سرش میاد از بس گریه کرد
خدایا چه کنم؟
راه تربیت و تعامل درست رو نشونم بده.
وقتی سر هر چیزی خودشو پرت میکنه زمین و پرخاش میکنه، باید حرفش رو گوش کنم و چشم ببندم به این بدرفتاریهاش؟
خدایا در من چی دیدی که من رو ، به اون زودی لایق مادر شدن کردی؟
خدایا حالا ازت ملتمسانه تمنا میکنم دستم رو بگیر و درست رفتار کردن رو یادم بده.
چی شد یادم رفت عهدم رو با خودم که وقت بیداری پسرکم هرگونه کامپیوتر و امثالهم ممنوع!
این دو سه روزه که سرم مدام تو تبلت بود بابت خوندن رمان مزخرف بسیار سرگرم کننده ی بسیار طولانی، «مامان تبلتتو ببند» های پسرک عذاب وجدانم میداد و اما حرص دونستن اینکه الان چی میشه باز منو میکشوند سمت ماسماسک!
تجدید پیمان میکنم با خودم، که دیگه وقت بیدار ی پسرکم سرم نره تو اون دستگاه مسحور کننده ی اعتیاد آور. که میدونم مدیونم اگر غیر از این باشه. مدیون لحظه های پسرکم که باید با من پر بشه، با منی که حواسم بهشه و باهاش بازی میکنم، نه اینکه فکرم پیش رمان نیمه خوندمه.
دیگه رمان نمیخونم.
مخصوصا دیگه از این رمانای صد من یه غاز ریخته کف اینترنت نمیخونم.
اینو نوشتم که یادم بمونه من، من مادر ، من مرضیه که کلی اصول و ارزش دارم برای خودم، حیفم که حتی لحظه ای از عمرم رو بدم بات این مزخرفات بعضا گناه آلود نویسنده های بی نام و نشان و بی هویت. یا حداقل با هویتی بسیار دورتر از هویت مذهبی و دینی من.
صدای گفت و گو که از مهمان داری های زیاد خانه بغلی به گوشم میخوره
قم، حرم حضرت معصومه(س)، صبح 13 رجب، روز میلاد امام متقیان
- یکی از خدمه، دست پیرزن ترک زبانی را که راه خروج را گم کرده گرفته و میبردش تک تک درهای خروجی را نشانش میدهد و به زور ترکی صحبت میکند تا ببیند از آن در آمده یا نه!
پیرزن خم شده و برای تشکر، دست خادم خانم رو میبوسد.
خادم را خوب میشناسم، تازه عمل کرده و به زور روی پاهایش بند است. اما به عشق خانم و به عشق مولا علی آمده خدمت کند به زوار خانم.
- پیرزن تمیزی، ته عصایش را پلاستیک بسته، از همان پلاستیک هایی که برای کفشها دم در میگذارند، میخواهد حتی به اندازه سطح مقطع عصایش هم آلودگی به حرم خانم نیاورد.
- خانم مسنی که لهجه غلیظ محلی داره، ایستاده روبه روی ضریح، تک تک زنگ میزنه به فامیل و آشنا، میگه روبروی ضریحم، و گوشی رو میگیره سمت ضریح، که فرد پشت تلفن حرفهاش رو با حضرت بزنه.
- خادمها با هم شوخی میکنند و میخندند.
- زوار برای هم جا باز میکنند و برای تشکر، لبخند مهربانی میزنند و دعا میکنند.
- دخترک ایستاده رو به حرم، شاید هنوز تکلیف هم نشده باشد، دارد زیارت نامه میخواند.
- طلبه ای نشسته گوشه خلوتی و درس مرور میکند.
- چند دختر نشسته اند دور هم و با هم زبان میخوانند.
- در وضوخانه ، خانم خادم، ساعت و موبایل زایر را گرفته تا وضویش را بگیرد و لباسش را مرتب کند.
- خانم خادم، در همان وضوخانه، تلفنی به کسانی که در خانه منتظرش هستند میسپارد برای مقدمات نهار چه کار کنند. وقتی برسد خانه، باید برای یک عده نهار درست کند.
- پدر و پسری که از زیارت برگشته اند و دست در دست هم قدم میزنند تا برسند سر قرار با مادر خانواده، و مادری که من باشم، از دور نگاهشان میکنم و دلم قنج میرود برای هر دویشان.
این همه زیبایی تنها در یک تکه زمین جمع شده، این همه زیبایی که همه شان مدیون خانمیِ خانم و سروری و امامت مولا علی(ع) هستند.
چقدر زیارت خوب بود.
چی شد که اینقدر حال دعا رو از دست دادم؟!
خدایا رجب که دارد میرود، خودت رحم کن به شعبان و رمضانی که حسرتش بر دلم خواهد ماند، اگر غرق نشوم در آغوشت...
اینترنت یه مخدر قویه و کیه که اینترنتوهولیک باشه و اینو ندونه.
وقتی ذهنت آشفته از افکار روز و بدقلقی های وقت خواب پسرکه که با وجود راه اومدن های پی در پی باهاش، یهو جیغ بنفش میکشه و بابای غرق خوابش رو میخواد و در بغل اون به خواب میره و تو میمونی و بی خوابی و فکر مزخرف : حتما مامان بدی هستم که اینطوری کرد و حتما باباش الان فکر میکنه من داشتم باهاش بد رفتاری میکردم، انگاری که خودم رو زن بابایی ببینم که روحش پاکه ، اما فکر میکنه همه فکر میکنن نالایق و نامهربونه
وقتی همه این خزعبلات ذهنت رو حسابی آشفت، پناه میاری به مخدر همیشگیت و غرق میشی تو دنیای یکی دیگه. یکی که دغدغه هاش ناخواسته میشن غصه تو و شریک میشی تو دلتنگیها و خوشیهاش.
بعد به خودت میای. دو ساعت گذشته و تو یادت رفته افکار قبلی خودت رو.
گاهی میترسم از تاثیر مخرب مخدر نت روی زندگیم.
گاهی که دوز مصرفم بالا میره...
وقتایی که دارم کاری رو انجام میدم یا به چیز ناخوشایندی فکر میکنم و اخمام میره تو هم، پسرک میپرسه: از چی نوات noo at شدی مامان؟
و من ، راستش خجالت میکشم از خودم و از پسرک. که چه راحت اخم رو به چهره ام راه دادم. چهره ای که همه امید و داراییه یه طفل معصومه.
همسر میگه: یه همسر نا زیبا که خوب غذا میپزه، بهتر از یه همسر زیباست که خوب غذا نمیپزه!
میخندم و میگم: حالا من کدومشونم؟!
میخنده و میگه: حالا ببین اگه دو تاش جمع بشه چی میشه!
میخندم و میگم: میشه من!
میخنده و تایید میکنه.
کوفی نبودن یعنی بدانی
تا حسین نیامده
ولی امر مُسلِم است
چقدر خوشم اومد از این جمله.
واقعا درسته.
چقدر کار احمقانه ایه آدم بچه دو سال و نیمه رو جلوی تلوزیون تنها بگذاره و خودش بنشینه پای لپ تاپ!
وقتی دومین پنجشنبه جمعه متوالی را هم تنها با پسرک و در حال پروژه آموزشی به سر ببری، در حالی که 3 هفته است مامانت اینا رو ندیدی و دلت تنگ شده و خسته شدی از شلوار و غیره شستن پسرک، یواش یواش دلت میگیره و هی فکر میکنی به اینکه با کی تماس بگیرم و هی یادت میفته جمعه است و همه شوهرها ! خونه اند!
خدایا شکرت به خاطرصدای بیبو بیبو بیبو بیبو بیبو بیبو ی پسرکم، که داره با ماشینهاش بازی میکنه. خدایا شکرت به خاطر: مامان بیا ماشین بازی کنیم اااامممم (صدای ماشین)
خدایا شکرت که هست، که سرحاله، که سالمه، که دیروز بردمش پارک.
خدایا شکرت که همسرم کار و درآمد داره و سرش شلوغه. خدایا شکرت که به خاطر خانوادش از صبح تا شب مشغوله و شبها خسته و مونده از راه میرسه.
خدایا شکرت.
دم دمای طلوع افتاب،
یه صبح بهشتیِ اردیبهشتی
صدای بلبلی که بی خیال این این شهر شلوغ که به جای درخت، از همه جایش آپارتمان روییده، میخواند،
میدونی چی میچسبه؟
اینکه بنشینی پشت میز و صندلی، رو به جنگل و کوه، به سمت مشرق،
با عشق و توجه چای بخوری با کیکی که خودت پختی
و به طلوع آفتاب نگاه کنی
و بگذاری سرمای صبح، یه کمی بلرزونتت.
در هیچ حالی، شاید اینقدر چهره شیطان برام مجسم نباشه، اما در عصبانیت...
جز شیطان، هیچ چیز باعث عصبانیت نمیشه، خواه این شیطان ابلیس باشه، یا هوای نفس سرکشی که با علم به اینکه عصبانیت چه بلای خانمان سوز و آبرو سوز و ویرانگریه، باز هم میتازه و هر چه سالها برای ساختنش زحمت کشیدی، با یک فریاد از سر عصبانیت، همه رو به آتش نابودی و نیستی میکشونه
خدایا پناه میبرم به تو از شر شیاطین جن و انس، بیرونی و درونی
خدایا پناه میبرم به تو از عصبانیت
خدایا پناه میبرم به تو و استغفار میکنم.
اسغفرالله ربی و اتوب الیه
خدایا نگذار که افسار این نفس به دست شیطان بیفته. خودت مواظبم باش لطفا.
خیلی وقت بود یه نفر این جوری از کارم تعریف نکرده بود:
دستت درد نکنه. خیلی خوب لحن زنده پیامک ها رو در آوردی. چقدر باهوشی تو دختر! خیلی کیف میکنم که من یه چیزی میگم تو تا تهش رو میخونی.
در جواب منم از کارفرمای عزیزم تشکر کردم که چقدر خوب تشکر میکنه و به آدم انگیزه میده.
بعضیا، یعنی خیلیا عارشون میاد از کار آدم تعریف کنن، که نکنه طرف پررو بشه یا متوقع. ولی این کارفرمای عزیز نادیده ی من که خانم هم هست و به همین علت خیلی کار باهاش راحت میشه، به همین راحتی و سادگی از آدم تعریف میکنه و یه عالمه انرژی تزریق میکنه به روح آدم.
از ظهر، سرخوشی لذت بخشی دارم.
واقعا خدا چقدر حکیم و داناست که اینقدر برای شکرگزاری از دیگران تاکید کرده، شکرگزاری از خودش بماند.
خدایا شکرت که کمکم کردی با بیان خوبی سخن اولیای تو رو به گوش مردم برسونم.
یا رسول الله، یا امیر المومنین، از شما هم ممنونم که دستم رو مثل همیشه گرفتید و کلمات رو بر زبان قلمم جاری کردید.
خدایا شکر و ممنونم.
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیکن به خون جگر شود
خدایا صبرت را برنن فرو بریز، قطره قطره نه! سیل آسا فرو بریز که سخت محتاج صبرم.
این روزها که پسرکم بی قرار است و پرخاشگر، عجیب صبوری نیاز دارم.
این روزها که سعی میکنم پسرکم را برای یک مرحله بزرگتر شدن آماده کنم، بی صبری ام بیشتر و بیشار به رخم کشیده میشود
خدایا به تنتم مادران که میخواهند از مادری مادر سادات الگو بگیرند، صبر مرحمت کن.
خدایا به حق مولود عزیز امروز، کمکمان کن که انسانهای خوب و مادران سرافرازی باشیم نزد مادر مهربان امت.
امروز یه روز سخت بود. روزی که به خاطر هیچ، خودم و اطرافیانم رو آزردم.
و شب، وقتی دهان پر خون پسرم رو در میان هق هق گریه اش داشتم میشستم دیدم که چقدر ناسپاسم.
خدایا شکر که پسرم سالمه و فقط لبش کمی ورم کرده
روز تولدم رو خیلی دوست دارم.
روز تولد من یه روز آفتابیه، با هوای عالی بهاری و کوه هایی که از شدت پاکی هوا ، میدرخشند.
روزی که هر لحظه اش برای منه، هر لحظه اش فریاد تولد مبارک سر میدهند و هر قدم یا هر اقدام یا حتی ظرف شستن هم مبارک و عزیزه.
روز تولدم، یه روز آفتابیه که خیلی بهم خوش میگذره، خیلی طولانی و بابرکته و کلی برنامه های شاد و روح بخش دارم.
بله روز تولد من این طوریه، حتی اگه از صبح، هوا مثل یک ساعت مونده به غروب باشه و کوه ها دیده نشوند و دلم بخواد بریم پارک دور! اما به علت ناپایدار بودن هوا جرئت نکنم!!
یا کیکی که به بهانه تولدم دو روز پیش پخته بودم خوب نشده باشه و به علت بهانه گیری پسرک جرئت نکنم دوباره کیک بپزم و تزیین کنم و مانند کوزه گر، کیک ناخوب برش خورده رو به عنوان کیک تولد قلمداد کنم.
امسال دو تاهدیه فوق بزرگ مادی برای تولدم گرفتم: یکی که دقیقا یک ماه پیش، تبلتی بود که همسر عزیزم به همراه شاخه گل سرخ برام گرفت، و دیگری ماشین ظرفشویی رویاییمه که دیشب با همسر جانمان رفتیم و ابتایع نمودیم.
مامان هم لباسی که خودم پسندیده بودم، حساب کرد و گفت هدیه تولدم.
و از همه مهمتر ، امروز صبح دو تا اتفاق خیلی خوب افتاد.
اول اینکه بدون زنک ساعت، و زودتر از همیشه برای نماز صبح بیدار شدم و دومی اینکه قرآنی که خرداد ماه حرم امام رضا شروع کرده بودم، امروز صبح به لطف خدا و نظر لطف امام رضا، ختم شد.
ان شا الله که مقبول بیفتد.
فکر میکنم چیزی درون من است که از دیدن بعضی رفتارها چنین آشفته میشوم.
چیزی گمشده در کودکیم، یا حتی بزرگسالیم، که نمیدانم چیست، که ناخودآگاه از آن فرار میکنم و آن، مصرانه پی ام میدود.
دیدن «زرنگ بازی» های دختر بچه 5-6 ساله شدیدا بهمم میریزه، دختری که اسباب بازی پسرکم را میگیرد و بی تعارف در خوراکی اش شریک میشود
(پسرک ساده دل من، همان لحظه اول، هر سه ماشینش را تقسیم کرد، و ظرف خوراکی اش را صمیمانه وسط گذاشت تا با هم بخورند.)
و به پسرک دیگر زور میگوید و اسباب بازی ای که صاحبش (پسر من) سخاوتمندانه قرض داده، از پسرک میگیرد و میگوید اگر اذیت کنی میزنم تو صورتت، بعد که اخم من رو میبینه، میگه نه نمیزنم، اینجوری یواش میزنم فقط. و چند ضربه آهسته به صورت پسرک میزنه، پسر حدودا 4 ساله ایه که عینک ته استکانی زده و یک چشمش را پانسمان کرده.
دخترک بی پروا و گستاخانه به پسر میگوید تو با ما بازی نکن، اسباب بازی اش را میگیرد و تهدیدش میکند که میزنمت. بعد کمی بعد دلش به رحم میاد که: عیب نداره بزار بهش ماشین بدیم، این کوره!
خیلی از زرنگ بازی ها و گستاخی اش اذیت شدم.
یا روز دیگر، دخترک آمده در خوراکی پسرم شریک شده، خب این کاری است که همیشه پسرم را به آن تشویق میکنم و او هم سخاوتمندانه میبخشد. بعد رفت و آمد و برداشت، رفت و امد و برداشت، و با پسرک خوردند و خندیدند. عاقبت دلش رضایت نداد، آمد کل پلاستیک را از دست پسرم گرفت، باز هم خندیدند، باز دلش رضا نداد، گفت اینا رو میبرم خونمون بهت نمیدم، باز دید پسرک میخندد(طفلک فکر میکرد بازیه!) آخرش اومد پسرم رو هل داد!! دیگه طاقت نیاوردم، همون جا سرنماز، مانعش شدم و به عقب راندمش.
نمیتوانم خودم را قانع کنم که خب بچه است. و البته این رفتار زشته، اما چیزی که تعجب من را برمیانگیزد، این مقدار تاثیر گذاری این موضوع روی من است. نمیدانم چرا اینقدر از این قضیه اذیت میشود.
باید به درونم رجوع کنم.شاید یک دخترک گستاخ درون من فریاد میکشد. دخترکی که در ناکجای زمان، درون خودم مخفی اش کردم، که هر از گاهی فریاد میکشد و با نمایش دادن جلوه ای از خود، من را تکان میدهد.
دخترکی که توجه میخواد و من، با نقاب آدم بسیار ملاحظه گر و بسیار مبادی آداب، آن را پنهان کرده ام. نقابی که خودم باورش دارم، نقابی که شخصیت من است از دیر زمان.
رفتار دیگری هم هست که سخت مرا می آزارد و آن عیب جویی های یک نفر خاص است. این یکی را بهتر میفهمم. چون یک منِ عیب جو درونم میتازد. و بیشترین جلوه اش، موقع تماشای تلوزیون است. از پیام های سخیف بازرگانی و فیلم ها و برنامه ها اشکال میتراشم و به خود می بالم از نکته سنجی ام!!!
تا وقتی عیب جویی در من میتازد، رفتارهای این فرد خاص که از هدیه ای که برایش خریده ایم، از وسیله جدیدی که برای خودمان خریده ایم، از میوه های خانه مان، از شغل همسرم، از سیاست مداران خودمان، از همه مردم جامعه، از سلیقه دیگران و از همه چیز عیب میگیرد، بیشتر مرا آزار میدهد. چون این فرد آینه ی درون نمای من است که شاید خدا در مقابلم گرفته تا خود را ببینم و اصلاح کنم.
خدایا کمکم کن رفتارهای ناپسندم را از خود دور کنم.
آمین
باید درباره مولایمان بنویسم.
من کجا
و امیرالمومنین کجا
حتی در یک خط نوشتن نام خودم با نام مولا گستاخیه.
ولی باید بنویسم. آن هم نه فقط برای یکی دو نفر، که برای هزارها مخاطب، که نمیدانم که هستند و از علی چه میدانند و از حرفهای من چه برداشتی خواهند کرد.
سخته.
خدایا به حق امام علی کمکم کن که قطره ای از اقیانوس بیکران اماممان را به مخاطبان بچشانم.
وگرنه بی لطف تو، و نگاه امیرالمومنین، بی شک به بیراهه خواهم رفت.
وقتی یه دوست قدیمی عزیز رو میبینی، وقتی بهترین دوست سراسر زندگیت رو میبینی، تمام وجودت پر میشه از خوشی.
خدایا شکرت که به من چنین دوستی دادی. حتی اگر ملاقاتمون محدود باشه به سالی یکی دو بار.
خدایا ممنون که چنین حلاوتی رو به من چشاندی.
خاطراتی دارم از بهترین روزهای سرخوشی، که با دوستی مومن و مهربون، خوشرنگ و بو شدند.
خدایا ممنون که کسی هست که اینقدر دلم برای دوستی با او میتپه.
خدایا شکرت.
و خدایا میشه بیشتر ببینمش لطفا؟
بالاخره بهار اومد.
بهاری که همیشه از ابتدای پاییز، براش لحظه شماری میکنم.
با بی صبری روزهای باقی مونده رو میشمارم
خدایا ممنون که بهار رو آفریدی.
تا عشق ، مثل جوونه های سپز کمرنگ درختچه بنجامینمون، بعد از یه زمستون سخت، دوباره جوونه بزنه.
وقتی با چند مطلب آماده در ذهن، میای پشت سیستم و اونقدر غرق خوندن نوشته های دیگران میشی که مطلب خودت یادت میره،
و وقتی این موضوع بارها و بارها و بارها تکرار میشه، به این فکر میکنی که آیا وقتش نرسیده که اول بنویسی و بعد بخوانی؟!!!
چه خوب بود که مادرانه های بی انجام یه «زن» رو خوندم. زنی از جنس خودم. زنی که زنانگیشه و زایندگیش. زنی که به قول خودش مثل درخته، باید بار بده.
چقدر اشک ریختم برای فرشته های کوچکش که نیامدند. چقدر اشک ریختم برای حس مادری زیبایش که به لمس نکشید.
چقدر اشک ریختم و چقدر از خودم و خدای خودم شرم کردم به خاطر این همه ناسپاسی خودم.
به خاطر اینکه وقتی خط دوم صورتی رخ نشان داد، به همسرم گفتم «بدبخت شدیم»
به خاطر هق هق گریه هایی که از نخواستنش میکردم.
به خاطر مسافرتی که با آغوش باز رفتم، بلکه بیفته!
به خاطر غصه هایی که برای ارشدم خوردم. که جان مادر، اگر دیرتر آمده بودی، بیش از اینها منتظرت بودم.
بعد اونوقت، یه کسی در همین شهر ما، یه کس کیه؟ هزاران «زن» در شهر ما و دنیای ما هستند که چشم انتظار خط صورتی کم رنگ هستند. که سالهاست دلشون لک زده برای دیدن خط دوم صورتی کمرنگ.
پسرم رو عاشقانه تر بغل میکنم.
به اینکه خدای مهربونم، جواب ناسپاسی های من رو با مهربونی تمام داد.
که حتی ذره ای از اون ماده سمی، وارد بدن گل من نشد و به موقع دنیا آومد. یعنی دنیا آوردنش.
اون وقت من، من بی چشم و رو وناسپاس، بازم ناراحت بودم که چرا سزارین شد!
منی که باید سرم روب ه سجده شکر میگذاشتم زمین و تا قیام قیامت سرم رو بلند نمیکردم، ته دلم از موهای صورت نوزادم، از کم وزنی و نازیباییش دلم میگرفت.
منِ ناسپاس بی لیاقت، گاهی داد میزنم سر فرشته ی کوچکم، که چرا پایش رفته روی موهایم. چه طور میتونم این قدر بی چشم و رو باشم؟!!!
گاهی بی حوصلگی میکنم، در حالی که میتونم صبورتر باشم. میتونم و باید!
چه بد بنده ای هستم من.
چقدر دلم میخواد به اندازه این تقریبا سه سال گذشته، که هر لحظه ام لحظه های مادری بوده، از خدا معذرت بخواهم. از خدا ممنون باشم.
چقدر دلم میخواد گریه کنم و توبه کنم.
خدایا من رو ببخش
خدایا ممنون که امشب، این وبلاگ رو پیش روم گذاشتی.
خدایا ممنونم که بی هیچ منتی، بدون اینکه حتی زحمت دعا کردن رو به خودمون بدیم، یه خلق جدید در من به وجود آوردی، اون رو پروروندی، به بهترین شکل. بعد یه تلنگر بهم زدی. که بیدار شو و شکرگزار باش. که اگر ما بخواهیم، همین الان که 37 هفته رو مادر بالقوه بودی، میتونیم به اشاره ای این مادری رو ازت بگیریم. یا میتونیم جزای این همه ناسپاسیت رو با کمی نقص در سیستم بی نقص آفرینش بدیم.
اما خدای مهربون من، با اینکه دید من هنوز بیدار نشدم، باز هم مهربونی کردی. باز هم مهربونی، باز هم من ناشکری کردم.
میدونستم خدای ما چقدر بهمون لطف کرده. این خلق بی نقص رو بهمون عطا کرده. این موجود مهربون دوست داشتنی رو از وجودمون به خودمون بخشیده.
ولی هیچ وقت مثل امشب بیدار نشدم .
مثل امشب اشک ندامت نریختم.
که اگر بی توبه از دنیا میرفتم، بی شک عذاب خداوند، برای ناسپاسان مهیا است.
خوشم میاد همه چیز در نت تحت کنترله! تحت کنترل سازندگان و گردانندگانش البته!،
با لپ تاپ یه چیزیو سرچ کردی، بعد تو تبلت یه گزینه داره به نام دستگاه های دیگر، همه سرچات رو نشون میده!
میری یاهو ازت میپرسه مکان یاب فعال شود، میگی نه! بعد یاهو که باز میشه دمای تهران و وضعیت آب و هواش رو نشون میده!،
مملکته دارن؟!
برای داشتن حال خوب، هیچ تجهیزات خاصی لازم ندارم.
فقط کافیه کوه ها پیدا باشند.
به همین سادگی، و به همین نادری!
با امروز فکر میکنم میشه 3 یا چهار روز در این بیش از 5 ماه حضورمون در این خونه، که این وقت روز، کوه ها شفاف پیدا هستند. همیشه به ساعت 9 صبح نرسیده ناپدید میشن یا در مه غلیظ آلودگی، محو میشن.
بچه داری تمرین سخت صبوریه. تمرین خیلی خیلی سخت، و در عین حال خیلی خیلی شیرین.
ملغمه ایه این بچه داری!
هررر وقت اسم کارشناسی ارشد، فوق لیسانس، کنکور، دانشگاه، بیمه، آمار، پایان نامه، حتی اسم خیابون بهشتی، عباس آباد، بخارست یا حتی تر هفت تیر!!!!! میاد ، بغض گلوم رو میگیره.
خدایا کمکم کن درست بگذرم از این روزها.
خدایا دل بزرگ به من بده.
وقتی برای کبوترچاهی ها و یاکریم ها غذا میریزم و نمیخورن، بهم برمیخوره! دلم میگیره.
چینین آدمی هستم من!!!!!!
ساعت نزدیک 3 صبحه
بی خوابی به جذابیت تبلت اضافه شده و این بلا رو سر من آورده!
فردا صبح که پسرک براى بیدار کردنم قوقولی قوقو خواهد کرد قیافه ام دیدنی خواهد بود!!!
چقدر خوبه که خواهرهایی دارم که هر وقت دلم تنگ شد، یا گرفت، یا نیاز به هم صحبت داشتم، میتونم گوشی تلفن رو بردارم و به یکیشون زنگ بزنم. اگه نبود، به اون یکی و اگه بازم نبود به سومی.
کم پیش میاد که هر سه در دسترس نباشند.
چقدر خوب که امروز 20 مین با خواهر دومی، 35 مین با خواهر اولی و چند دقیقه ای با خواهر سومی حرف زدم و دلم باز باز شد.
خدا رو شکر.
خدایا خودشون و بچه ها شون رو در پناه خودت حفظ کن.
از اول اسفند، به نظرم گنجشکها شاد تر میخونن. رفت و آمد های مردم توی کوچه ها هم شادتره، حتی اگه به کارای روزمره مشغول باشن، سبزی خریده باشند یا در حال برگشتن از مدرسه باشند.
درست مثل من. اسفند که میشه، خوشی تو دلم میجوشه.
و البته همراه خوشی کمی هم حسرت. دلم تنفس عمیق بهاری میخواد. دلم دویدن میخواد. دلم شکوفه میخواد به وفوووور.
من عاشق بهارم و گاهی واقعا نمیدونم چه طوری عشقم رو بیان کنم.
روحیه یک ادم، قبل از ازدواج، بعد از ازدواج، بعد از بچه دار شدن، و تا حالا که تجربه اش رو دارم، 2 سال بعد از بچه دار شدن، اونقدر با هم تفاوت دارند که آدم خودش باورش نمیشه چی بوده، چی شده!!
و در عجبه که چی خواهد شد!!!
آی حال میده مامان بابای آدم دو روز خونه ی آدم باشن
آی حال میده بیان بمونت پیشت
آی حال میده
خدا یا شکرت.
مامان اینا رکورد زدند در تاریخ ازدواج ما و دو روز موندن خونمون.
اونم فقط به خاطر اینکه خواهر جان تهران نبودند! البته به نیت ما اومده بودند و برای عیادت از بیماران خونمون. ولی یقینا اگر خواهر جان تهران بودند، نیتشون وسط راه عوض میشد!
همین طور که الان به محض رسیدنشون به تهران و اعلام آمادگی شون مامان و بابا خونمون رو به قصد خونشون ترک کردند!.
داشتم کتاب راز سایه رو میخوندم. رسیدم به قسمت جبران گناهان گذشته و عذرخواهی و حلالیت از کسانی که بهشون بدی کردی. از اونجایی که جون خودم به تمام تمرینها عمل کرده بودم تا اونجا و اصلا رندوملی! کتاب رو نخونده بودم!! این یکی تمرین رو انجام دادم.با خودم گفتم کی رو بیشتر از مامان و بابا اذیت کردم؟ هیچ کس.
پس به بابا و مامان اس ام اس زدم:
منو به خاطر بدی هایی که بهتون کردم و ناراحتیهایی که پیش آوردم حلال کنید.
مامان جواب داده: دوباره بیکار شدی نشستی به فکر و خیال؟
و بابا یکی دو ساعت بعد جواب داده: یوخ بابا!
!!!!
گاهی دلم میگیره
دلم میگیره که گاهی فقط منم و مسئولیتهایی که بر عهده ام است. منم که باید سرنگ داروی پسرک رو بشورم! تا نوبت بعدی داروش که ساعت شش و نیمه صبحه، دارو تو سرنگ خشک و خراب نشده باشه. بقیه میتونن برن بخوابن
منم که وقتی همه اعضای خونه مریض هستیم، وقت و مجال استراحت ندارم. حتی خیال آسوده استراحت هم ندارم.
برای اینکه همسرم. برای اینکه مادر هستم.
خب گاهی دلم میگیره. دلم میخواد لحظه ای دراز بکشم. بدون اینکه پسرکم جفت پا بیاد رو شکمم بپر بپر کنه. دلم میخواد تلوزیون ببینم بدون اینکه پسرک وسطش خاموشش کنه، یا حوصله اش سر بره یا بگه بزن پویا یا همسر بگه اینا چیه میبینی! (یا بعدا بگه!)
میخوام کتاب بخونم، یا قران، بدون اینکه پسرک بیاد از دستم بگیره، و بگه نخون! یا بگه بده من بخونم! و بعد درگیری ناشی از مچاله کردن و تورق کتاب پاره کن پسرک.
گاهی دلم میخواد دوباره دختر خونه بشم! اینبار اما، دختر لوس خونه!!
دلم می خواد گاهی غر بزنم، بدون اینکه عذاب وجدان ناشکری داشته باشم.
دارم!
عذاب وجدان ناشکری دارم شدیدا.
دارم ناشکری میکنم
میدونم خیلی ها غبطه ی یک لحظه ی این زندگی من رو میخورن.
خودم هم خوب میدونم چه نعمت بزرگی رو خدا مفت و مجانی بهمون داده. بدون اینکه حتی ازش بخوایم.
میدونم و سعی میکنم شکرش رو به جا بیارم، هزاران هزار بار.
ولی خب
گاهی فقط دلم میگیره.
اصلا چه معنی داره؟ چه معنی داره که یه وبلاگ با همسرم داشته باشیم، حالا به فرض که متروک شده باشه، و یه وبلاگ برای پسرکم به فرض که هیچ کس هم نخوندش، ولی برای خودم، خود خودم وبلاگی نداشته باشم؟!
اصلا از وقتی دیگه از تنبلی دیگه خاطره نمینویسم، خاطره هام کجا میرن؟ میرن به ملکوت؟ اگه اونجا برن که خوبه!
خب!
نیاز میبینم که گاهی برای خودم بنویسم، از احساساتم، از دغدغه های روزمره ام، تا بعدا بخونم و بخندم. بخونم و فکر کنم و بگم یادش بخیر جوونی. همون حسی که موقع خوندن خاطره های بچگیم بهم دست میده. اینکه چقدر بچه بودم. اینکه دغدغه هام چقدر کوچولو بودند. میدونم که بعدها هم در مورد الان همین فکر رو خواهم داشت، البته به شرطی که اثری از خودم و افکارم به جا بگذارم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ﴿١﴾ وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ ﴿٢﴾ الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ﴿٣﴾ وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ ﴿٤﴾ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٥﴾ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا﴿٦﴾ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧﴾ وَإِلَى رَبِّکَ فَارْغَبْ ﴿٨﴾