رقیب هرگز نیاسود
با دیدن عکس های کنفرانس خارجی همکلاسی و رقیب تحصیلی البته یک ترمه ی ترم اول ارشد، به وضوح پاهام یخ کرد و قلبم یه جوریش شد. حسودی نیست. غبطه است. منم دلم میخواد خب ئه!
با دیدن عکس های کنفرانس خارجی همکلاسی و رقیب تحصیلی البته یک ترمه ی ترم اول ارشد، به وضوح پاهام یخ کرد و قلبم یه جوریش شد. حسودی نیست. غبطه است. منم دلم میخواد خب ئه!
تو مثل عقربی میمونی که تا تکونش میدی میگزه.
ممنونم. تعریف جامع کامل و منصفانه ای از من کردی.
بهترین جواب بود در واکنش به حرف اعتراض امیز من که من به اندازه این بچه ها هم پیش تو اعتبار ندارم.
جمعه، اتوبان قم-تهران
خیلی برام پیش اومده که با خودم گفتم یادم باشه وقتی مادرشوهر شدم این کارو نکنم.
نه اینکه مادرشوهرم بد باشه، که عموما بد وجود نداره. اتفاقا خیلی هم مهربون و نازنین و دلسوز هستند. فقط بعضی حساسیت هاست که گاهی در تنگنا قرارم میده. مثلا توصیه به کوتاه نکردن موی دخترک، در حالی که همیشه به خواهرجان سفارش میکردند و احیانا میکنند که حتما موی دخترا رو کوتاه کنند که جلوی رشدشون رو میگیره.
یه مورد دیگه دقیقا سرزده و تقریبا سرزده اومدنه، که واقعا توی فشار بدی قرار میگیرم و خجالت زده میشم گاهی از نامرتبی و کثیفی لاجرم خونه به خاطر بچه ها. چون حساس هم هستند به تمیزی و گرد و خاک و اینا واقعا اذیت میشم.
بعد با خودم فکر میکنم به فرض که یادم بود! و این نکات رو رعایت کردم. از کجا معلوم که دست تقدیر و تنبیه! الهی شرایط رو جوری رقم نزنه که عروسم از چیزهایی ناراحت بشه و بهشون حساس باشه که من یا روحمم خبر نداشته باشه، یا اوتقدر به اون رفتار عادت کرده باشم، یا از نظرم درست باشه که نتونم تغییرش بدم؟
اینحاست که فرمودند که از مکافات عمل غافل مشو.
و انسان باش لطفا. و باید سعی کنم به قول معصوم علیه السلام پرداختن به عیوب خودم من را از عیوب دیگران باز دارد .
خدایا میشه قبل از اینکه دیوونه بشم یک راه خوب و مورد رضایت خودت و راضیه مرضیه پیش روم بزاری، دریچه ای به سوی اینده ی شغلی ام مثلا.
تا چند ماه پیش فکر میکردم مسیرم دکتراست و درس دادن و پژوهش. الان اما
همسر جان تا اسم دانشگاه هم میاد حرفو عوض میکنه یا مخالفت میکنه
هزینه های اپلای و تحصیل در خارج هم وحشتناک بالا رفته، مثلا هزینه هر ترم دانشگاهی رو که صفحه اش مدت هااااا بود تو اکسپلوررم باز بود نگااه کردم، هر ترم ۶۷۰۰ دلار کانادا. میکنه به عبارتی... راستی دلار چنده؟! ده تومن هم باشه که نبست، میشه ترمی شصت میلیون تومان! هزینه اپلای و ترجمه و تافل و بلیط و ویزا و مصاحبه و کوفت و زهرمار بمااااند.
چند باریه خواب میبینم اپلای شدم همینجوری. دیشب که خوب دیدم پذیرش شدم و بعد فهمیدم هزینه هر ترم صد میلیونه. خواب بیراهی نبود.
از گیجی و سردرگمی های انتخاب مسیر اینده همین بس که همزمان که تب دانشکده مذبور باز است، تب بعدی سایت خرید لوازم هنری است، چند روزیه به فکر یادگیری و انجام تریکو بافی افتادم! تب سوم صفحه وبلاگه، که خودمو از بین این دو راه نجات بدم و به راه سوم: بیان احساسات روی بیارم.
البته این حرفای گنده تر از دهنم (کار هنری، دکترا، شغل، آینده!) همه اش مال بیداری شبانگاهی، بعد از خواب همه اهالی خانه است و گرنه فردا صبح که بین شلوغی و نامرتبی خونه و جیش کردن دخترک و شستن رختخواب نجس اش و درخواست های ریز و درشت پسرک و رسیدگی به امور منزل گیر کردم، غلط میکنم ازین فکرا بکنم.
* این غلط رو میکنم ولی. همیشه فکرم مشغول این مقوله است. از شیرینی دخترکم لذت میبرم. زندگی را دوست دارم. اما این میزان فعالیت برام کافی نیست. نیاز روحی شدید به کسب درامد از طریق رشته تحصیلی ام دارم.
* چند لحظه بعد نوشت* از اتاق فرمان خبر رسید که رشته ما استثنائا تا جایی که دیدم تنها رشته ایه که هزینه اش ترمی ۱۳هزار دلاره. راضی به زحمت نبودیم. یه دقیقه اومده بودیم خودتونو ببینیم از صبح تو آشپزخونه اید. با تچکر.
در همین راستا یاد جوک اون پیرزنه افتادم که با نگرانی رفته بود از ستاره شناسه پرسیده بود گفتین خورشید چند وقت دیگه خاموش مبشه؟ گفتع بود فلان میلیارد سال دیگه. میگه اخیش خیالم راحت شد فکز کردم گفتید فلان میلیون سال دیگه.
حالم از خودم از اینستاگرام از گوشی و غیره به هم میخوره، وقتی به خودم میگم نه! امشب نه! و باز میبینم ساعت ده دقیقه به یک شد و من بیست دقیقه ایه دارم تو صفحاتی که هیچ ربطی به من و فرهنگ و اعتقادات من ندارند پرسه میزنم.
بعد از ۱۳ سال اشنایی، و ده سال و نیم همسری، هنوز اندر خم وژایف و حقوق همسرها هستیم
هنوز با تحکم میگه که تو هم هی گیر بده به من، تمرین کن روی حرف من حرف نزنی، در حالیکه من داشتم بهش میگفتم سخت نگیر . اگه تلوزیون رو با دکمه جلو خاموش کنیم طوری نمیشه
همسر عزیزم تو با تحکم میتونی من رو به دم نزدن مجبور کنی، ولی همون قدر با تصاعد هندسی قلبم از تو دور و دورتر میشه
متاسفانه دل تحکم حالیش نیست جان جانان
خواب میدیدم از بین یه عالمه دانشجوی متقاضی ازمون ورودی دانشگاه های خارج از کشور، من هم انتخاب شده ام و در جلسه ی ازمون، خانم استاد ممتحن، اعلام میکنه که میخوام برای همه ی شماها اپلای کنم و امتحانی در کار نیست.
حس خوبی بود. ازون خوابا که تا چند وقت همش احساس میکنی و امیدواری قراره به وقوع بپیونده.
مثل خواب برنده شدن لامبورگینی، واقعا تا چند روز منتظر بودم.
تو طول روز اونقدر جیغ و ویغ و داد و بیداد میکنم با پسرک و اونقدر اره بیار تیشه بگیر میکنیم که شب ها دلم میخودد از عذاب وجدان مچاله بشم. چه کنم که حرف گوش نمیکنه؟ لباس بپوش، دستاتو بشور، مشقاتو تمیز بنویس، زود بنویس جمع کن، با خواهرت دعوا نکن، اسباب بازیهاتو جمع کن بشین پاشو بخور نخور نکن بکن
طفلک بچه دیوونه میشه از دستم
طفلک من دیوونه میشم از دستش
طفلک تر تر سارا دیوونه میشه از دست مامان و داداشی
زندگی چهره جدیدی به خودش گرفته و علی القاعده چهره ی سخت تر. به قول بزرگی، رشد یک فرایند دردناکه. پسرک کلاس اولی شده و روح کمال گرای مزخرف من از دیدن مشق های نامنظم و تذکرات کتبی معلمش که تمیز بنویس و عجله کن و دقت کن و منظم بنویس، دیوونه میشه و وحشیانه با پسرکم جر و بحث میکنه و دعواش میکنه.
کلاس حفظ قرانش هم هست
کارهای خونه هم هست، که لیست بلند بالا از کارهای نکرده تو ذهنم دارم و وقت و اعصاب و انرژی که ندارم
ریخت و پاشای همییییشگیییی و اعصاب خط خطی کن خواهر برادر هم هست
دعواهاشون
جیغ جیغ های دخترک و انجام کارهاش که وابسته به منه
وظایف همسری
سرماخوردگی هایی که دوباره با اغاز پاییز بهمون هجوم اوردن
بعد خودم رو میبینم، (تو دستشویی معمولا وقت میکنم خودمو ببینم) نیاز به اپیلاسیون، ارایشگاه، دکتر پوست، کرم مرتب دست و صورت، نظم ابروها،
بعد اون وقت علاقه به کار درامدزا را کجای دلم بگذارم؟ دیکشنریهایی را که برای ترجمه کتاب بیرون اوردم کجا بزارم؟
الحمدلله علی کل حال
گاهی به خودم از چشم دختر همسایه که با هم دوستیم و دخترم با پسرش همسنه نگاه میکنم: خانه ۹۹ درصد اوقات اشفته، با درصدهای مختلف اشفتگی، خودم و بچه ها یکی در میون مریض، صدای داد و بیدادمون هم گهگاه به راه، بعد اون وقت تزهای روشن فکری و روانشناسی و سلامتی و زندگی و خانه داری هم میدم!!!
دارن با زهرا خاله بازی میکنند، در نقش خواهر برادری که پدرمادرشون کشته شدند،
با صداهای بچه گانه،
میگه: اون موقع که زنده بودند، وقتی عصبانی میشدیم مامان بابامون رو با چی میزدیم؟!
وقتی میشنوم پسر نوزده ساله فلان فامیل خواهرم، با رتبه شش هزار در سال دوم کنکورش شیمی شریف قبول شده، میگویم الکی گفته اند و مگه شریف شیمی داره و اصلا شریف واسه ریاضیاست و خودمم میدونم دارم حسودی میکنم که من نخبه ی فرزانگانی چرا سیزده سال پیش! اونجا نتونستم برم ( حالا مگه اصلا انتخاب کرده بودممممم؟؟؟؟) و تاازه چرا الان دکترام رو نگرفتم و اصلا هیچ کی قدر منو نمیدونه!!!
اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم
استغفراللهواتوبالیه
نمیدانم این کتاب راجع به چیست، چه رویکردی به زندگی و چه ایدئولوژی ها و جهان بینی هایی را در خود دارد، حتی تر، کتاب را از نزدیک ندیده ام، اما میدانم که چراغ ها را من خاموش میکنم. همیشه، هر شب.
خانم دکتر استادم دو بار، طی دو سال متوالی بهم گفته که بیا با هم کار پژوهشی انجام بدیم. منم گفتم چشم ورفتم و پشتم رو هم نگاه نکردم. چون همسر جان علاقه نشون ندادند وقت خالی کنند برای نگهداری از بچه ها، گاهی از دید خانم دکتر به خودم نگاه میکنم، خودم رو ادم غیرقابل اعتمادی میبینم که نمیشه رو حرفش حساب باز کرد. و اینو اصلا دوست ندارم. شاید باید بیشتر پشتکار نشون میدادم برای جلب رضایت همسر جان.
در حالی که ساعت نه و نیم شب، از شدت خواب، نمیتونستم شام بخورم، الان که حدودا شش ساعت ازون موقع میگذره، خواب به چشمام نمیاد.
چند شبه که وقت خواب پاهام ضعف میرن و نمیزارن بخوابم. فکر میکنم حالا، بعد از اتمام دوران شیردهی دخترجان، وقتشه که به خودم برسم. کمرم دو هفته ایه درد گرفته و زانو درد و ضعف پاهام هم عجیبه برام و نمیزاره بخوابم.
امان از صبح که دخترجانم از ساعت هشت شب خوابیده.
دلم غرغر الکی میخواست.اما یادم افتاد شب عیده . شب عید غدیر.
پس عیدمون مبارک. خدا رو شکر که ولایت امیرالمومنین رو روزیمون کرد و سه تا از فرزندان ایشون رو خانواده ی من.
دارم یک کار جدید شروع میکنم
و مثل هر شروعی، دارم اولش، با ساماندهی برنامه های نصب شده گوشی، اپدیت برنامه بازار، خواندن نظرات خنداننده شو و کارهای مهم دیگری ازین قبیل ازش طفره میرم!!
خب.
بسم الله الرحمن الرحیم
رفتم که وضو بگیرم و به امید خدا شروع کنم.
یک هفته مسافرت عالی، هوا عالی، منظره ها عالی، خاطره های عالی، اب بازی با دخترم، ملاقات فامیل، و خسته و کوفته و عالی برگشتیم خونه. خب. تنهایی و اپارتمان نشینی اینجور وقتا بیشتر تو ذوق میزنه.
شمال استارا اردبیل سرعین مرند.
نتایج کنکور دکتری اومد و همونطور که تقریبا مطمئن بودم، رد شدم. پرونده کنکور دکتری ۹۷ هم بسته شد.
موعد مقرر و روزی وضع شده من نبود. هر چند مطمئن بودم پذیرفته نمیشم، و هرچند واقعا دکتری خوندن با دو تا بچه کوچک و دست تنها واقعا کار شاقیه، و به بچه ها مخصوصا دخترم اسیب میزنه، ولی بازم همه اینها باعث نمیشه که الان از اعلام نتیجه قطعی حالم گرفته نباشه.
اخرین دفتر خاطراتم را از اولین ماه های اشنایی تا اولین سالگرد ازدواجمان، پاره کردم و دور ریختم.
کسی چه میداند؟ شاید یک روز همین کار را با اینجا هم کردم.
من دوست ندارم چاق بشم چون
۱. خاطره ی مسخره کردن های خواهرسومی، در سه چهارسالگی ام هنوز برام آزار دهنده است. که شکم تپلی ام را دستمایه خنده قرار میداد. لازم به یاداوری به خودم هست که خواهرم دو سال از من بزرگتره و نهایتا پنج شش ساله بوده اون موقع. البته احتمالا از همون وقتا خاطره روشنی غیر از یکی دو صحنه کمرنگ ندارم، اما تکرار این خاطره توسط خود وی در سالهای آتی و آتی تر! باعث شده این خاطره برام تثبیت و حک بشه در فیها خالدونم!
۲. وقتی سال اول دانشگاه، دو سه کیلو چاق شدم و مامانم گفت داری مثل فلانی میشی، و فلانی روزهای اخر بارداری رو میگذروند، ، با باد و ورم و اضافه وزن اضافه و در اون زمان واقعا چهره جذابی نداشت.
۳. متنفرم ازین که شکم در بیارم. ورزش هم که امان از تنبلی.
۴. کمر باریکم رو خیلی دوست دارم و دوست داره و واقعا میترسم ازین که با چاق شدن، دیگه این موهبت رو از دست بدم.
۵. همینجوری الکی بدم میاد ازین که بگن فلانی خوب شده!! انگار قبلا مریضی لاعلاج لاغری داشته بوده باشم و الان، مثلا وقتی نیم کیلو چاق شدم، بهبود یافته ام.
۶. چاق شدن سخته برام. خوراکی های مورد علاقه ام، مضر و گران هستند. و میترسم در ازای وزن بیشتر سلامتی و سرمایه ی خود را از دست بدهیم!! چون پابه پای من خانواده هم میل خواهند فرمود و این یعنی هزینه بیشتر و ضرر دوبل برای همسر و فرزندان.
کباب کوبیده، پیتزا، سیب زبینی سرخ کرده، چیپس و پنیر، مرغ سوخاری، بستنی، پفک، کیک و شیرینی. بعله همه ی اینها عالی چاق میکنند، و من هم عاشقشون هستم اما به چه بهایی؟
دوست دارم مثلا دو کیلو چاق بشم چون:
۱. همسر جان دوست داره.
۲. لباسها بهتر به تنم میشینن.
۳. این یکی امروز اضافه شد و باعث شد این پست رو بنویسم: چون مادرشوهرجانم بهم گفتند که همسرجانم دوست دارند من یه کم، یه کم چاق بشم. چون قدم هم بلنده، خیلی ناز خواهم شد.
خب. معقول که فکر میکنم باید فردا با استخر تماس بگیرم و برنامه اموزش شنا رو بپرسم. چند جور پنیر گودا و چدار و پارمزان هم بگیرم، پوره سیب زمینی و فست فودهای خانگی رو رونق و ارتقا ببخشم. دو کیلو چاق شدن هم چیزی از ارزشهای باریکی کمرم کم نمیکنه.
الان که دخترک رو از شیر گرفتم فرصت خوبیه تا با حفظ اشتهای سابق سعی کنم برای رضای خدا با نفسم مقابله کنم و سعی کنم کمی وزن اضافه کنم.
زندگی اونقدرا دراز نیست که بخوام با موبایل و رو بی کا و هر ی پا تر و خن دوا نه و این چیزا بگذرونمش.
اوقات فراغتت لطفا یا درس بخون، یا کار کن، یا کتاب بخون یا قران. لطفا.
حدیثی شنیدم امروز از امام علی علیه السلام که میفرماید:
دو چیز را فراموش نکن، و دو چیز را فراموش کن.
خدا و مرگ رو فراموش نکن، و خوبی های خودت و بدی های دیگران رو فراموش کن.
اگر همین یک توصیه را عملی کنیم، تقریبا مشکلی در زندگی باقی نمیمونه
نویسنده: دکتر محمدصادق کوشکی
کاریکاتور از مازیار بیژنی
عالی بود. روایت درد و رنجی که امریکا طی پانصد سال به مردم دنیا تحمیل کرده است و میکند، به زبان طنز و کاریکاتور.
هاینریش بل
در یک جمله: دوستش نداشتم. ضمن اینکه پایان خاصی هم نداشت.
توصیفات و تشبیه های زیادی دارد که لذت بردن از آنها، مستلزم شناخت گسترده فرهنگ، تاریخ، ادبیات و زبان آلمانی است.
یک چیزش رو دوست داشتم: این که اقای دلقک بو ها را از پشت تلفن استشمام میکرد.
دفعه اخری که در هر سفر میام زیارت، حس میکنم دارم گم میشم. حس یه ادمیو دارم که از یه ساحل امن و مطمئن داره دل میکنه و وارد یه دریای پر تلاطم میشه.
حس کسی رو دارم که لبه ی پرتگاه نشسته و مجبوره طناب محکمی که گرفته بوده رو ول کنه.
البته که درست نیست
البته که امام همیشه و همه جا هوامون رو داره. اما هوای حرم...
خدایا به رحمت تو امید دارم. ما رو دوباره خونه ی ولیّ خودت راه بده لطفا.
دوازدهمین نوه خانواده امروز صبح به دنیا آمد.
در حالی که من و خواهربزرگه وعده داده بودیم به مامان که نگران نباشید ما هستیم و ساپورت میکنیم و ال میکنیم و بل میکنیم، خواهر سومی بارش رو به زمین گذاشت در حالی که ما هزار کیلومتر اونورتر در حرم امام رضا فقط دعا گو هستیم و لاغیر. و مامان بیمارستان هستند و بابا و آبجی بزرگه ی محمدحسینمون تو خونه برای زائوجان کاچی پخته اند.
قرار بود فردا بعد از ظهر حرکت کنیم. ببینیم میشه زودتر بریم برسیم یه گوشه ی کار رو بگیریم؟
حالا ما اینجاییم. نشسته روبه روی نزدیک ترین مکان به مضجع شریفتان.
دعوتمان کردید. راهمان دادید، حتی با وجود اینکه من اما و اگر آوردم. دستم را گرفتید و کشیدید سمت مشرق. سمت خورشید وجودتان. تا کمی روشن شوم از تابش نور امامت. تا کمی دلم را ازین دنیا جدا کنم و نفس بکشم در هوای زیارت.
#زیارتروزیمانشد
#الحمدلله
زیارت خوبه، حتی اگر نتونی بری بچسبی به دیواری که عاشقشی
حتی اگه نتونی دو رکعت نماز بخونی
حتی اگه به رسیدگی به بی حوصلگی، گرسنگی، و حل و فصل اختلافات بچه ها بگذره.
به یک مسافرت تفریحی-زیارتی شمال مشهد خانوادگی دسته جمعی دعوت شدیم، که حرکتش فردا شبه.
دلایل نرفتن:
۱. زایمان خواهر سومی نزدیکه، و من اگر برم، با مامانی که هزار کیلومتر اونورتره، و خواهر اولی که قراره درین مسافرت باشه، و خواهر دوم پا به ماه با بچه های دو و پنج ساله و بالاتر، و همسری که احتمالدسفر رفتن اون هم مطرح شده بود، عملا تنها میمونه. اگر زایمان هم نکنه، که بعیده بکنه، نگرانی تنها موندن خیلی اذیتش میکنه.
۲. نزدیک پ ری ود منه. و مثل سفر قبل از فیض زیارت دلچسب و نماز و چسبیدن به دیوار زیرزمین حرم محروم میمونم و کیه که ندونه مسافرت در اولین روزهای این دوره چقدر سخته.
۳. پسرک کلاس شنا داره و با این سفر دو جلسه اش میپره.
۴. به مادرشوهر و برادرشوهر، جدا جدا گفتیم که تو این هفته بیان خونمون ، و هر دو اعلام آمادگی کرده اند.
۵. دوری راه، گرمای هوا، اذیت شدن و کردن بچه ها درراه طولانی، دو روز در راه،
۶. ثبت نام مدرسه پسرک
ایا واقعا هنوز باید دلیلی برای رفتن بیارم؟ خب. باشه.
دلایل رفتن:
۱. علاقه به مسافرت. آن هم دسته جمعی.
۲. هوای زیارت امام رئوف.
همسر جان در مرحله اول موافقت بی قید و شرطشون رو اعلام کردند، با بیان چند تا از دلایل دسته اول، و اصابت به وسط ذوقشون، موافقت مشروط به استخاره شد، و با یاداوری بقیه موارد، مخالفت خود را، به همراه ختم جلسه اعلام نمودند.
خودم سرسختانه اولین مخالف بودم. ولی الان دلم میخواد بریم.
واقعییتش اینه که اون موقع که همسر جان قضیه رو مطرح کرده بودند من بعد از سیری ناپذیری از یک کشک بادمجان مفصل و خوشششمزه، و مقدار معتنابهی آب خوردن، سنگین افتاده بودم روی تخت و حال فکر کردن به مسافرت رو نداشتم. الان کشک بادمجونا هضم شده و آب ها هم روانه گشته اند پی سرنوشتشون، حتی حمام هم رفته ام و به نظرم مانع خاصی برای رفتن نیست.
رمان نوجوان. به همراه متن یادداشت رهبر
داستان رویارویی قهرمانانان داستان های غربی و شرقی. و در نهایت، بعد از شکست های پیاپی تن تن سوپرمن و تارزان و .. به دست سنباد و علی بابا و رستم و..، متوسل شدن غربی ها به ماهواره.
با فیلتر شدن تلگرام، دوره ای از رکود رسانه ای را تجربه میکنیم. گروه ها سوت و کور، کانال ها بی رونق، و وقت برای کتاب خواندن فراوان.
چه خوب 😊
بی حوصله و دمغم.
تماس دوستم، با اینکه خودم هم میدونستم قرار نیست قبول بشم مگر معجزه ای رخ بده ( و من منتظر معجزه بودم)،
به علاوه تماس با مامان که گفتن نریم پیششون، چون خواهر که پابه ماهه تنها میمونه و هوا گرمه و شهریور بیاید، و تازه اگر هم نگفته بود همسر به خاطر بعد مسافت و گرمای هوا و وفور پشه و مگس! میگفت برای چی بریم اونجا؟!
به علاوه تعلیق ناخوشایند ثبت نام مدرسه پسرک، که منتظر تماس بابابرقی هستم برای بازدید از کنتور و به نام زدن قبض برق،
و شکستن لیوان توسط پسرک که دردسر جمع کردن ریزه ریزه خرده ها برام موند
و به علاوه شنبه ، که خودش دلیل لازم و کافی برای دمغ بودنه
و به علاوه اتمام مهمانی های خاله بازی
به علاوه لباسهای شسته شده و پهن نشده
به علاوه ظرفهای شسته نشده
باعث شده که من بغض کرده ام و دلم میخواد گریه کنم و خواهر سومی که یه سر اومد کتاب و الگوی نمد ازم بگیره دو بار پرسید چرا بی حوصله ای؟
و من فقط به مدرسه پسر اشاره کردم.
یک جور بی هدفی شده ام و برای من، بی هدفی یعنی عصبیت و بی قراری و بهانه گیری.
همین الان جواب زودهنگام مصاحبه، طی تماس دوستم با استاد دانشکده مذکور استعلام شد و نتیجه اینکه از نظر اونا هیچ کس حداقلهای لازم رو نداشته و کسی رو امسال پذیرش نمیکنند.
#پسهفتادتومنهفتادتومنایمابرایخرجومخارجدانشکدهلازمبودهلابد
از سه شنبه عصر تا جمعه عصر مشغول کار مفرح، مُجَغجَغ (!! پر از جیغ) و ان شاالله خدا قبول کنه ی مهمانداری از نوع خواهرانه اش بودیم.
اول خواهر بزرگه با سه تا بچه هاش اومدند. و دو روز موندند. امروز هم خواهر دومی و سومی مهمونمون بودند.
خدا را شکر
گشنمه، خوابم میاد، دارم فکر میکنم افتاب که بالا بیاد پارک رفتن لطفی نداره، خواهرجان که دو شبه مهمان ما هستند بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با دوقلوها، موفق شد بعد از کلی سرویس دهی، بخوابونتشون دوباره. الان میخوام کتاب خاطرات سفیر رو بخونم، و ساعت ده دقیقه به هشت صبحه.
پی دی اف یک کتاب رو از چهار نفر سراغ گرفتم.
اولی گفت دارم و پیدا نمیکنم. قرار شد از دوستاش بپرسه که خبری نشد.
دومی گفت پرینتشو دارم و از دوستام میپرسم. بازم خبری نشد.
سومی گفت ندارم.
چهارمی گفت دارم و برات میفرستم و هنوز پنج روز گذشته و نفرستاده..
چهارمی و سومی همکلاسی بودند. و چهارمی گفت به هممون دادند این کتاب رو.
حس بدی دارم. به قول نقی معمولی ای خدا ما با همه اینجوری ایم، ولی همه با ما اینجوری اند. ( با نشان دادن کف دست و پشت دست.)
یعنی کمک، مشاوره، جزوه ، و.. نبوده که از دومی و سومی دریغ کرده باشم.
به جز سومی بقیه میدونستن برای مصاحبه دکتری حتما کتاب رو لازم دارم.
میرم دانشکده میگیرم کتاب رو. ان شاالله.
به هیچ کس امید نداشته باش و از هیچ کس انتظار نداشته باش. اینجوری زندگی راحت تره.
بعد از سرچ برای ویزای امریکا، دانشگاه های هلند، دانشگاه های کانادا، ویزای هنرمندان کانادا، مصاحبه دکتری ایران، بورس تحقیقاتی ژاپن، نوبت میرسه به تحقیق در مورد ویزای هنرمندان و ورک پرمیت سوئد!
کتاب شهید ابراهیم هادی با نام
" سلام بر ابراهیم"
با این کتاب خندیدم و گریستم و در عجب ماندم از خلقت خدا و قدرت روحی که بندگانش میتوانند کسب کنند.
و وای به حال من، که چقدر با بندگان خوب خدا فاصله دارم.
همسر جان، بعد از مصاحبه دکتری میگوید: همون طوری که برای دکتری انرژی گذاشتی، وقت بزار برای ویزا
تو دلم میگم: من تا حد توان برای خواسته دلم تلاش کردم. تو هم برای خواسته ی دل خودت، حداقل چهار تا فرم پر کن عزیز دل برادر.
نمیشه که واسه چیزی که دوستش ندارم خودمو بکشم و شما عزیزجان ماه دردانه ی من، برای علاقه و خواسته ات قدمی برنداری.
مصاحبه و سوال جواب حضوری، خیلی با کتبی فرق داره.
اگر مسلط نباشی، تو کتبی، تو فقط درگیر نمره ی نهاییت میشی
اما تو مصاحبه، که پنج تا استاد نشستن و تو، تک و تنها در معرض توجهی، اشتباه لپی، خشکی دهان، لرزش دست، شک و تردیدهات موقع پاسخگویی، ازمون و خطایی که تو رو به جواب میرسونه، یا نمیرسونه، و از همه مهم تر، ضعف تو در درس هایی که باید ۱۳ سال پیش در ترم اول کارشناسی توشون خبره میشدی و نشدی، نمود پیدا میکنند و مثل کنه میفتن به روح و روانت.
مصاحبه دکتری هم تموم شد و روسیاهیش موند به من، که بلد بودم تابع درستنمایی بنویسم و نوشتم، انگلیسیش رو هم گفتم، ولیییی بلد نبودم بگم این تابع درستنماییه!
خب.
کی قرار بود کوفته درست کنه؟؟؟!!!
این بود آرمانهای ما؟!
خیلی ضایس یه نفر قبل از امتحان روزی چندبار زنگ بزنه،
حین امتحان هی صدات کنه
و بعد امتحان غیب بشه و جواب تلفنت رو هم نده.
خدایا نذر میکنم اگر دکترا قبول شدم، برای خانواده ی ایمان یه کوفته تبریزی مشتی و حسابی بپزم، قربه الی الله.
مامان و بابا رو هم یه پیتزا و کنتاکی حسابی مهمون میکنیم،
هر دوش ان شاالله.
من او را بخشیده ام.
من اصولا همه را میبخشم.
چون میخواهم خدا هم من را ببخشد.
ولی ممکن است یاداوری بعضی خاطرات و رفتارها دلگیرم کند.
اما گذراست.
چون خدا میبیند.
چون خدا میداند.
و چون خدا میتواند.
دوست دارم روابط عالی باشد. اما میدانم عزت و بزرگی در دستان خداست. من به وظیفه ام عمل میکنم. بدخلقی و بی احترامی نمیکنم. بی محلی هم نمیکنم. محبت در صورت امکان میکنم. دعا میکنم برای شادی و سلامتی و خوشبختیشان.
و نتیجه را واگذار میکنم به خدا.
مردد بودم تو این وبلاگ بنویسم، یا وبلاگ بچه ها
که
دوست دارم بنشینم و با وسواس پیچیده شدن ملافه دور عروسک ها و به ددر بردنشان توسط دخترم را تماشا کنم، یا بازیهای ماشینی-جنگی پسرم را با ان سناریوهای جالب و منحصر به فرد و تکرار نشونده اش را دنبال کنم. دوست دارم "نم نم" صدای غذا خوردن در اوردن دخترم را گوش کنم و با پسرم صحبت کنم.
این کارها را هم میکنم
اما فکر اینکه سنم داره بالا میره و فلان بورس شزط سنی سی سال داشته و از من گذشته و فلان یکی بورس شرط سنی ۳۴ داره و باید بجنبم و دو سه سال بیشتر وقت ندارم، و فکر دو کتاب نخوانده ی مصاحبه ی کنکوری و یک کتاب خوانده ی فرمول حفظ نکرده ی آن، و مصاحبه ای که تنها سه روز دیگر است، نمیذاره حظ وافر و کامل ببرم ازین همه نعمت.
۱. همیشه یک جای کار میلنگه
۲. این دنیا، برای خوشی ساکنینش طراحی نشده
۳. همه اینها شکر داره. خیلی هم زیاد
۴. من خوشبختم
۵. خدایا شکرت.
بازخوانی کتاب شازده کوچولو، این بار با ترجمه مصطفی رحماندوست.
خب. بار اول نوجوان بودم که این کتاب رو خوندم. باهاش گریستم.
ولی این بار، دقت کردم که نویسنده خیلی ظریف و گوگولی، خودکشی رو ترویج و تلطیف کرده است.
کاری که شاید ظاهرا سالها بعد با خودش کرده است.
دارم پی در پی در این وبلاگ و اون یکی پست میذارم و توی دفتر یادداشت برنامه ی سالانه و سند چشم انداز ده ساله تنظیم میکنم و روی میزم رو مرتب میکنم و میرم سر یخچال شیر میخورم و با انگشتام گره موهامو باز میکنم و میرم دنبال گیره و یاداوری ثبت نام پسرک رو تنظیم میکنم و .... و همه و همه یعنی دفتر کتاب جلوم بازه و بچه ها و پدرشون خوابند و ساعت یک ربع به یک نیمه شبه و من رسیدم به جایی از درس که برام جدیده و حوصله ی یاد گرفتن ندارم!
بعضی وقتا با خودم میگم من واقعا علاقه به درس خوندن دارم؟!
فکر میکنم با وجود تایم ازاد اندک برای درس خوندن، این روزگار کوچکی بچه ها، تمرکز کافی ندارم برای مطالعه. + پشتم باد خورده.+ به سطحی خوندن پیام هایی از قبیل تلگرام و ... عادت کردم+ اگر ان شااالله دکتری قبول بشم درست میشم ان شاالله+ به روح پدر صاحب بچه صلوات میفرستم.
به سلامتی ده دقیقه گذشت!
خدایا میشه دیگه عصبانی نشم از بچه ها؟
حتما میشه چون تو رحمن و رحیمی و من به رحمانیت و رحیمیتت تو ایمان، اعتقاد و امید دارم.
ممنونم
اخرین سحر ماه رمضان
دخترک بی قرار در خواب، سرفه کلافه اش کرده،
بعد از ارام گرفتن سرفه، در تاریکی، با چشمان بسته، دستش را بالا میاورد به دنبال دستم، میداند که دستش را خواهم گرفت، و میگیرم.
خدایا
من همان دخترک بی قرار چشم بسته در ظلمات گمراهی هستم. دستم را بالا میاورم، و گرمای یداللهی ات را با تمام وجود حس میکنم.
کمکم کن راه زندگی را درست بروم.
خدایا نمیدونم دعا کنم قبول بشم یا قبول نشم. خودت هر طور به خیر دنیا و اخرتم بود برام پیش بیار. یه جوری که هممممش بگم خدا رو شکر که اینجوری شد.
من آماده ی شنیدن خبرهای عالی هستم. من حیث لا یحتسب
در عجبم از خودم، که چطور گاهی فکر و خیال خاله زنکی اذیتم میکنه، وقتی خدا هست و جای حق هست و مرگ در پیشه و من میمونم و اعمالم و صدالبته افکارم.
خدایا میشه به حق حضرت عبدالعظیم که الان تو حرمش نشستم، هر وقت شیطون خواست فکرای الکی و بهانه گیری و من این انتظارو داشتم و تو چرا اینحوری کردی و فلانی چرا اونجوری کرد خواست بیاد سراغم، یاد مرگ رو ملموس و روشن به خاطرم بیاری؟
در این شب های قدر، سنگینی آزمایشات الهی را بر شانه های ضعیفم حس میکنم.
الحمدلله.
دستان خدا را میبینم که من را با نقطه ضعف هایم به چالش میکشد، تا بر آنها غلبه کنم و به امید خدا بریم سراغ نقطه ضعف بعدی.
به نظرم یکی از درس هایی که باید ازین امتحانات بگیرم، حذف جدال ذهنی من با خودم و حریف ذهنی است. روح و ذهنم را نابود میکند.
خدایا امشب اخرین شب قدر است. آدمم کن. دستم را بگیر. رویت را از من برنگردان و من را به انچه طاقتش را ندارم امتحان مفرما.
خداوندا من از هیچ کس هیچ طلبی ندارم. هیچ کینه ای. هیچ خصومت و خرده حساب شخصی ای. دروغ چرا؟ دلگیرم. اما به دل نمیگیرم. میبخشم. میشود تو هم حسابت را با من صاف کنی؟ همینجوری الکی، فقط به خاطر بزرگواری خودت که بهترین دلیل است.
الهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم.
میخواستم یه پست بنویسم با عنوان سوال سخت، دیدم 3 خرداد اینو پرسیدم، و الان، 15 خرداد هنوز به جوابش نرسیدم!!
خب. الان پست رو دوباره خوندم و دیدم اون سوال سخت، واقعا سوال سختی نبود.
سوال سخت واقعععی اینه که چرا من میخوام دکترا بخونم؟
و قسمت بدش اینجاست که متاسفانه "به خاطر رضای خدا" یکی از جواب های کلیشه ای ایه که شاید خیلی صادقانه نباشه.
و این منو میترسونه.
دوست دارم "به خاطر رضای خدا" جواب محتوم و قطعی و بلاشک من برای انتخاب این مسیر باشه. اما امان از وسوسه های دنیا. امان از شیرینی شهرت و قدرت و مقام و کوفت و غیره و ذلک.
سوال سخت دوم اینه که واقعا وظیفه اصلی من چیه؟
و جواب راحتش اینه که مادری و همسری
و سوالی که بعد ازین جواب پیش میاد اینه که پس من الان دقیقا دارم چه غلطی میکنم؟؟؟!!!
رسیدم دانشکده. هنوز بیشتر از یک ساعت مانده به ساعت اعلام شده برایدمصاحبه ده پانزده نفر سیبیل تا سیبیل نشسته اند و در حال مرور آخرین مطالعاتشان هستند. اینکه تا زمان مصاحبه چند نفر جمع شوند و شانسم چند در چند باشد بماند، مهم اینه که استادام گفته اند که من خیلی باهوشم و کارم خیلی درسته و
خب کاشف به عمل اومد که حضار حاضر رقبای من نبوده اند و تاریخ مصاحبه تغییر نموده است. و مصاحبه نگو، بگو آزمون جامع دکتری
با سه کتاب اینگلیسی! و سوالات تستی و تشریحی
خدا به خیر کند.
الهم وفقنا لما تحب و ترضی
الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم.
میرم که لباس بپوشم برم به سمت مصاحبه دکتری ان شاالله
با اعتماد به نفس بالا
با توکل به خدای بزرگ
حسبنا الله و نعم الوکیل، نعم المولی و نعم النصیر
اونقدری که برای جمع اوری مدارک وقت گذاشتم و زحمت کشیدم، اگه درس میخوندم خیلی موفق تر میبودم!
استاد عزیز دلسوزم گفت که بگم نه اینکه ازمون برام مهم نبوده باشه، اما ترجیح دادم وقتم رو بیشتر صرف پژوهش کنم.
حتما که صحیح است. و استاد جانم درست فرموده اند. اما پژوهش روی چه موضوعی، بماند.
مثلا تحقیق روی رکورد جدید چالش آب دماغ دخترک!
مثلا چگونه کاغذ خرده ها و مداد شمعی ریزه ها و غیره را هی جمع کنیم و عصبانی نشویم
هنگام جرواجر شدن کاغذ دیواری، چگونه لبخند بزنیم
ازین جور تحقیقات الی ماشاالله.
طبق مقررات حضور دانشجوی دکتری در محل تحصیل به صورت تمام وقت است. آیا قادر به انجام این تعهد هستید؟
چی چواب بدم در این سحر ماه مبارک رمضان، با وجود دو طفل زیر هفت سال، که هم خدا را خوش بیاد، هم عذر من رو نخوان، در بدو ورود.
* صادقانه بنویسم نه! جریان اون پادشاهه بشه که تخم های پخته شده رو داده بوده به خیل خواستگاران دخترش، و اونی که گلدون خالی آورده بود به افتخار دامادی پادشاه نایل گشت به خاطر صداقتش.
دستام دارن گز گز میکنن. و دلم مالش میره! و این یعنی اضطراب دارم.
چند راهی عقل و احساس و هدف و آرزو و وظیفه و منطق و عذاب وجدان و غیره موندم.
اگه دکتری برم، وظیفه ی مادریم خدشه دار نمیشه؟
اگر نرم دلم میسوزه
تجربه ثابت کرده وقتی به یک نفر زنگ میزنی و نیست، دیگه همه نیستن!
نتایج دکتری اومده و من ذوق ناک و استرس ناک، شماره همسر، ماملن، موبایل مامان رو گرفتم و هیچ کدوم نبودن.
حتی جاری جان هم برای احوالپرسی پسرشون نبودن.
گزارش یک روز مهمانداری
صبحانه
جمع و جور کردن
جابجایی ظرفهای شسته شده
شستن ظرف ها
شستن یک عالمه خرید تره بار
جابجایی سبزیجات و میوه ها
پختن قیمه بادمجان کدو با پلوی ابکش!
غذا دادن به بچه ها
خواباندن دخترم
غذای خودم و پسرم
مجددا شستن ظرف ها
مجددا خالی کردن جاظرفی
نظم خانه و اتاق پسرم
جاروبرقی
گردگیری
دستمال کشیدن شیشه ها
تمیز کردن گاز
گزارش یک روز مهماننداری
صبحانه
دنبال پسرم
خواباندن دخترم
نهار
پخت سوپ
بی انصافی نشه، کمک به پسرم برای انجام تکالیفش، ۵ دقیقه!
خب اییی بدک هم نیست. تقریبا قابل مقایسه هستند.
در راه تربیت فرزندمان اشتباه کردیم و بنای این اشتباه را هم من گذاشتم. شاید.
با داد و بیداد و سعی در حفظ نظم و کوفت و زهرمار.
خدایا تو جباری.
حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولا و نعم النصیر
با همین سرعت مراحل درخواست مهاجرت رو انجام بدیم به اممید خدا نوه نتیجه هامون در سرزمین معهود استقرار میابند.
هی سایت مهاجرت باز نمیشه و هی من یاد خودم میفتم که چقدر نیاز دارم به خودم.
بعد از جریانی، که فکر میکردم کار درست رو میکنم و دربلره ی احساسم حرف زدم، و به دنبال تبعات هولناک اون، یک چیزی درون من تغییر کرده. در اعماق وجودم. یک تغییری که نمیدانم خوب است یا بد، اما دوستش ندارم. منتظرش نبودم. برایش لحظه شماری نکرده بودم.
یک تغییری که حتی ابا دارم ازش بنویسم. با کسی حرف زدن که هرگز.
یک تغییری که من را از شاد و عاشق، به مضطرب و مطیع تبدیل کرده.
زندگی حس غریبیه.
زندگی مشترک که دیگه هیچی!!!
فقط همینو بگم که بعد از ۱۲ سال، برای اولین باره که از فکر قدم زدن با وی دلم قنج نمیزنه، و برم زار بزنم به حال تغییر یافته ی خودم.
سایت ها و ایمیل ها و تلگرام و اینستاگرام و حتی گاهی برنامه اشپزی را بالا پایین میکنم، انگار منتظر یک خبر خوبی هستم که خودم نمیدونم.
حاشیه ی زمین بازی پارک نشسته ام. بچه ها زیر نظر بابایی بازی میکنند و من بیکار نشسته ام. میدانم کلی حرف نوشتنی دارم. اما نمیدانم چه بودند. فقط میدانم راجع به خودم بودند. اذان مغرب رو دارند میگن. برم نماز.
خب ظاهرا دوره ی گرامیداشت تولد، ده ساله بوده، با احتساب یک سال قبل از عقد، یازده ساله خیرش رو ببینی.
خب من در طول سال فقط یک کادوی تولد میگرفتم از همسرجان که اونم بحمدلله ظاهرا تعطیل شد. وگرنه روز مادر و عیدی و سالگرد ازدواج و استغفرلله ولنتاین و غیرو که اصلا در قاموس ایشان نمیگنجید از روز ازل.
بد هم نشد. دیگه کل سال به "امسال برای تولدش چی کار کنم که خوشحال بشه و جدید باشه" فکر نمیکنم، خلاص.
من در تولد اوشون، دستم خیلی بسته بود. نه فرصت و مجال بیرون رفتن رو دارم با وجود بچه ها، نه بودجه ای برای خرید هدیه، و هم اینکه اوشون خریدهای من رو عمدتا قبول ندارند و تجربه های تلخ گذشته اعتماد له نفس خرید هدیه ی کاربردی رو از من گرفته. بنابراین هرسال دست به دامن خلاقیتم میشم و از خودم و خونه مایه میزاشتم تا همسرمحترم مربوطه را هم غافلگیر کنم و هم خوشحال.
هیجانش رو هم خودم دوست داشتم.
یادش به خیر.
گذشت.
تصمیم گرفتم شبها ظرفی باقی نگذارم برای صبح
در اولین شب تصمیم، قبل از خواب خانواده که خونه همساده بودیم و بعدش دخترک اجازه نداد، بعد از خواب خانواده که فقط به نیت شستن ظرفها خودمو بیدار نگه داشتم دیدم صدای تق و توق ظرفها ممکنه خواب اهالی محترم خانواده را خدشه دار کنه، منصرف گشته و به تخمه شکستن مبادرت ورزیدم، بلکه این ضعف این چند روزه دست از سرم برداره، که برنداشت.
باشد که رستگار شوم.
یکبار به همسر گفتم، شاید اینجا هم نوشته باشم، یکی از ازمایشات سخت الهی، وقتیه که تنهام، پول همراهم هست، لینا لوله ای، کرانچی یا امثالهم خوشمزه جات هم دم مغازه داره مستقیم به من اشاره میکنه. اینجاست که جدال نفس شروع میشه: اگر نخوری چی میشه؟ اگر بخوری چی میشه؟ غیر از لذت هیچی نداره، تازه ضرر هم داره، تازه اسراف هم میشه، تازه باید به خاطر چیز غیر ضروری با فروشنده نامحرم هم کلام بشم، خبببب پس شیطون رو لعنت میکنم و سعی میکنم مزه لینالوله ای رو در ذهنم تداعی کنم و مسیر رو با طمانینه ادامه بدم. خدایا منتی نیست ها، ولی خدایی این مبارزه با نفس یه دل سیر پفک بهشتی جایزه نداره؟
در راستای امتحانات الهی پیرو تصمیم کبرای اینجانب، امروز مصادف با تولدم همسر محترم عزیز جان دل، فقط به تبریک مختصری دیروز در تلگرام بسنده نموده و از هر گونه تدارک و کیک کادو گل بیرون بردن حتی یک پارک ساده، حتی یک روی خوش و لبخند مهربان یا هر چیز خوشحال کننده ی دیگر امتناع فرمودند. با این توجیه که "کادوی تولد مامان کربلا بود"
اگر بتوانم زبان به کام بگیرم و اعتراض نکنم معلومه که رو تصمیمم مصمم هستم. و اعتراف میکنم که خیلی سخته و هر ان دلم میخواد با کنایه ای چیزی قضیه رو بیان کنم. فعلا که خزیدم زیر پتو تا زبانم بی موقع گشوده نشود
در حرم امام حسین و امیرالمومنین با خودم گفتم چه قولی به خودم امامم بدهم که بشود تصمیم خوب سالم؟ چه عیبی را در خودم پیدا کنم و سعی بر تصحیح ان کنم؟
تصمیم گرفتم از "من" بودنم بکاهم. من که گفته بودم، من که این کار رو کردم، من این پیشنهاد رو دادم، من که فلان، من که بیسار
خلاصه دیدم که "من" داره من رو خفه میکنه.
و خدا شروع کرد به امتحان کردن من. با همسرم، با مادر همسرم، بارها و بارها در طول سفر، با پدرهمسرم، بلافاصله که همدیگر رو دیدیم
و "من" حواسم نبود که دارم آزمایش میشم. هر بار سعی کردم خودم رو مبرا کنم، خودم رو از کاری که فکر میکردم نکردم، و اشتباهی که فکر میکنم انجام ندادم تبرئه کنم، اما هر بار بعد از حدود یک دقیقه متوجه بی فایده و عبث بودن تلاشم شدم و گفتم حق با شماست و تمام.
امشب، همین الان به این نتیجه رسیدم که
احَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ
دو روز بعد از پایان سفر.
دهمین سالگرد عقدمان، در جوار حرم سیدالشهدا و حضرت عباس، مگه داریم خوشبخت تر ازین، مگه میشه؟
الحمدلله علی کل حال
الحمدلله علی کل نعمه
چقدر قشنگه، شکل کیسه خرید شدی.
در واکنش به لباس عیدی از طرف مامانشون.
احساس سبکی خوبی دارم.
بار امانت یا دین یا هر چه که اسمش بود را نزدیک به هفت سال بر دوش کشیدیم، و امروز به لطف خدا همسرجانم امانت را پس داد، حق خودش را هم به پدر و مادرش هدیه داد، به امید عاقبت به خیری خودمان و فرزندانمان.
من هم اگر حقی از ان داشتم، ان را برای رضای خدا وقف شادی جاری جان کردم. که انجا ساخته شود و فامیل کیف اش را بکنند.
خوشحالم به حدیث " انت و مالک لابیک" عمل کردیم، اگرچه بعد از هفت سال.
شیطان زیاد وسوسه مان کرد. که حق خودمان را مشخص کنیم. که حد و حدود، از طرفی نگران بودم مدیون نشویم. این طوری خیلی عالی شد. همسرجان پس انداز دو سال اول زندگی مشترکمان را هدیه داد به پدر و مادرش. خدایا شکرت به خاطر هدایتت.
سرزندگی و شادی همسرجانم برایم یک دنیا ارزش داشت.
مدتهاااا بود همسر را چنین سبکبال ندیده بودم. البته که دور شدن از خانه و تماشای طبیعت و تنفس هوای پاک و سپری کردن یک روز بی دغدغه در کنار پدر و مادر و خواهر هم بسیار موثر بود. البته تر که نقش زرشک پلو با مرغ خوشمزه دستپخت این حقیر هم تاثیر بسزایی داشت.
یادم باشد که همیشه آینده ای روشن، پر از نور و خوبی و موفقیت برای پسرکم ترسیم کنم. پر از عاقبت به خیری
و یادم باشد دعا برایش را فراموش نکنم
بنویسم که یادم بماند که امروز پنجشنبه است و فردا کنکور دکترا دارم و مجموعا سه چهار ساعت درس خوندم براش.
که هدفم قبولی در اعزام به خارج است
که فردا ظهر پانزده نفر مهمان دارم
که امروز که دخترک را میخواباندم نمیدانستم اول کدام کارم را بکنم
کمی درس خواندم و کمی چت با دوست هم کنکوری و کمی کارهای خانه و الان پسرک و پدرک به خانه برگشته اند.
درس هایی که از تشنج دخترم گرفتم
و من احمقم اگر اولی رو انتخاب کنم.
از اهدافی که برای سال ۹۶ نوشته بودم، تا الان فقط جوایز متععد برای همسر محقق شده، و البته خیلی هم عالی و بی سابقه.
الحمدلله
شونصد تا کاغذ جلومه که روی هر کدومشون راهکارهایی برای زندگی بهتر نوشتم، از لیست غذا و کارهای روزانه و هفتگی گرفته، تا راهکارهایی برای جلوگیری از تنش و برقراری ارامش در خانه، تا چک لیست اقدامات لازم برای مهاجرت، تا لیست رسیدگی به خود و خانواده.
و من نشستم بین اینا، در حالی که حتی نمیدونم چه جوری باید منظم بنویسمشون، عمل کردن بهشون پیش کش، و گروه نظم و برنامه ریزی هم عضوم، و دخترم سرفه هاش قطع نمیشه و هفته دیگه کنکور دکتراست.
پای کارهای خانه که وسط میآید، میشوم پیرزن غرغروی بداخلاق منت گذار.
از کار خانه شکایتی ندارم. یعنی دارم اما بیشتر بدخلقی ام این است که نمیتوانم خانه را به طور دلخواه تمیز کنم و تمیز نگه دارم جارو برقی که میاید وسط، دخترم جارو برقی را گریه کنان از من میگیرد، یا من را از جاروبرقی میگیرد! و پسرم که ریز و درشت خرده فرمایشاتش، درست مثل قاطبه ی بچه های این زمانه، تمامی ندارد، من را به رگبار این را بده، فلان کار را بکن، بریم فلان جا، من گرسنمه، و اللللللللللخ اش میبندد.
در نتیجه تمیز کاری تمام نمیشود و خانه تمیز نمیشود و کارهای نیمه تمام، از کار هنوز شروع نشده، بیشتر میروند روی اعصاب.
فکر کردن به دکترا طنز تلخ اجتماعی را بیشتر میماند
هفته هاست که دلم فیلمی رو میخواد که نمیدونم
خوراکی ای رو میخواد که نمیدونم
جایی رو
کاری رو
موقعیتی رو
که نمیدونم
اِ اِ اِ
چرا هویج با جیمه؟!
هویجی که خرگوش میخوره هم با جیمه؟!
مونولوگ همسر گرامی بعد از باختن در شرط هویج با "جیم"ه یا با "چ"
قرار شد اگه حق با اونه من با پول خودم براش گوشی بخرم، اگر با من، اون برام رنده برقی مولینکس.
ان شاالله که شرط بندی زن و شوهر حرام نیست.
لیست تولد های اخیر
88 : مهمانی پیش از موعد؛ عدم استقبال همسر. (کادو یادم نیست گرفته باشم.)
89: شمع همه جای خانه، پازل عکس دو نفره مان. ماشین آهنی.
90: کادو برای مامان همسر، کیک، رولت بادمجان برای پدر همسر، بردیم خانه مادرجان همسرجان
91: یادم نمیاد. باید به عکس ها مراجعه کنم.
92:کیک پنجره رنگی+ تی شرت شلوار : خونه پدر و مادر همسر جان
93: برج هیجان،
94: یادم نمیاد. باید به عکس ها مراجعه کنم.
95: مهمانی غافلگیر کننده با حضور پدر و مادر و خواهر همسر، راز جنگل، کیک شکلاتی
96: کیک خرمالو، مجموعه چهارتایی صدف، دوخت سرهمی برای خواب همسر، صبحانه هتلی
در همه ی این سالها، کباب ماهیتابه ای با ته دیگ سیب زمینی جزو ثابت تولد بازیمان بوده است.
85: کیف پول، پیش از موعد
86: گردنبند، اپیلیدی، عروسک، قاب عکس، سی دی عکس هایمان، کیک، درکه نهار، کیک خونه سمیه اینا
87: گردنبند ماه. پارک ارم، کیک خونه مادرشوهر جان
88: یادم نمیاد. باید به عکس ها مراجعه کنم.
89: گوشی سونی اریکسون، سارفون زرد رنگ، کیک : خانه خودمان
90: هیچی! به علت خبر بارداری :)
91: ادکلن، ست مانیکور، کیک. چیده بود روی میز، من و پسرم از بیرون اومدیم.
93: ماشین ظرفشویی، چند ماه قبلش هم تبلت
94: مجسمه ماهی و نیلوفر آبی
95: مجسمه مادر و قرزندان
96: اپلیدی فیلیپس خفن!
پسر:
91: یک سالگی: آتلیه
92: مهمانی خانواده همسر
93: یادم نمیاد!
94: مهمانی مختصر با حضور مامان بزرگ اینا
95: تولد در قم
96: پارک شهر( قلعه بادی، و ماشین برقی) رستوران، تولد با خاله سوده اینا
بار اول نبود که میگفت.
که رشته تحصیلی ام و ارشدم و دکتری و هیئت علنی و کار پژوهشی و الخ رو کنار بگذارم و برم یه رشته هنری، عکاسی کنم مثلا. یا ترجمه کتاب.
بارها در زمان های خیلی مختلف گفته.
این بار وقتی گفتم ترجمه رو دوست دارم گفت. بهش توضیح دادم که اینا خوبند. اما کافی نیستند برام. که چقدر موفق میتوانم باشم در رشته ام. که چقدر مخم خوب کار میکند در این رشته. که این همه درس خواندم برلی چی پس؟ باز فردایش، انگار که من اصلا حرفی نزده باشم، گفت: اره. همین خوبه. .... رو بزار کنار. بچسب به یه کار هنری.
فکر کنم چند تا علت داشته باشه
اول از همه اینکه با رشته ام ارتباط برقرار نمیکنه. نمیدونه من دقیقا، یا حتی دقیقا دارم چی کار میکنم. از فرمول و ریاضی و حساب کتاب متنفر و فراریه. و حالا خانمش کارش فقط حساب کتابه. اونم نه مثلا حسابداری و اینچیزای قابل لمس تر.
دوم اینکه حوصله دکترا خوندن من رو نداره. اوووه چهار پنج سال بکوب، بخون. تازه بعدش بیفت به پیدا کردن کار.
سوم اینکه ظاهرا جنم کار کردن و به طور خاص "پول در اوردن" ازین رشته را در من نمیبینه.
چهارم اینکه حوصله بچه داری و خانه نشینی رو نداره. درس خوندن من مساویست با بچه داری او.
پنجم
ششم
...
حالا چرا دارم دلایل ذهنیش رو حدس میزنم؟
شاید چون خود من هم به بعضیاشون فکر میکنم
به اینکه راه درست زندگیم چیه.
فکر میکنم نباید حتی همین تعداد محدود هم از هدف من برای اینده ام مطلع میشدند. به استناد همان حدیث از امام علی علیه السلام که : موفق ترین کارها، کاریست که با رازداری کامل انجام شود.
مهمانی به خوبی و خوشی، با صدای من که شبیه خروس تازه بالغ بود برگزار شد. به لطف خدای مهربان تواتا
بعد نود و بوقی، امروز که از خواب بیدار شدم، خودم و بچه ها حالمون خوب بود و کسی آب بینی، سرفه، عطسه و امثالهم نداشت و از قضا فرداش هم پنجشنبه بود و ما هم برنامه قم نداشتیم و این یعنی بالاخره میتونستیم مهمانی مدنظر متشکل از ما، پدر و مادر و خواهر و برادر و خانواده برادر همسر جانمان وعده بگیریم.
خب.
ظهر بعد از نماز ظهر دعوت کردیم و با روی باز پذیرفته شد.
شب، بعد از نماز مغرب ناگهان صدای من وسط جمله گرفت و الان صدام بی شباهت به خروس تازه بالغ نیست. (متهم ردیف اول: کوکوی خوشمزه گل کلم، به علت بوی شدید سرخ کردنی)
با حساسیت مفرط جاری جان به بیماری چه کنم؟
چه طوری بقبولانم که این حساسیت است و سرماخوردگی نیست؟
دعوت را پس بگیرم؟
دوبلور استخدام کنم؟
خدایا مدد کن لطفا.
دوباره شر نشه.
خدایا خوبم کن لطفا.
ممنون.
دوستت دارم خدا.
ممنون که فردا مهمانی عالی و شما راضی و مهمان ها راضی خواهند بود.
حقیقتش اینه که باورم نمیشه این وضع خونه زندگی من باشه. حداقل پنجاه قلم "چیز میز" روی زمین و اینور اونور ولو هست
وضعیت داخل کمدها، اشغالهای کف خانه، لکه های روی سنگ ها، موهای شانه نکرده خودم، درسهای نخوانده ام، کارهای نکرده ام، همه و همه را باور نمیکنم.
دو بچه ای که نمیدانم به قول خود جاری جان به خاطر "لعن و نفرین" جاری انها را گرفته که خوب نمیشوند، یا به خاطر آلودگی هواست، یا قرار است سیستم ایمنی بدنشان آنقدر قوی بشود که نگو و نپرس، یا کفاره گناهان من است، یا چه.
چند ماه است که با وجود دوا و دکتر، اب بینی و خس خس سینه و سرفه هایشان قطع نمیشود.
من همانی هستم که یک قطره اب کافی بود تا دستمال به دست به جان پارکت ها بیفتم تا لک نشوند.
خسته ام ازین آشفتگی و بی نظمی.
اما خدا رو شاکرم
و میدونم این دوران گذراست. و به زودی دلتنگ این ریخت و پاش ها و زندگی و شور و نشاط در پس این بی نظمی ها خواهم شد.
ظاهرا اقوام و دوستان چالشی را به نام " همه با هم پروفایل مرضیه" راه انداخته اند.
تو گروه هفت نفره، سه نفر دیگه غیر از من پروفایلی مشابه من گذاشته اند!!!
دو نفر از دوستانم هم همین طور.
خوشم نمیاد خب.
چقدر خوبه که این جا رو دارم.
خدایا شکرت.
کلی حال کردم با خوندن قسمتی از ارشیوم. و وقتی به اینجا رسیدم، دلم قنج رفت از خوشی و بلند شدم که برم با این حال خوب بخوابم ان شاالله.
وختی شوهرجان جان را بلند میکنم که بسه دیکه برو بخواب، فردا یه عالمه کار داریم و خودم میشینم پای بساط الکی نت.
فردا، شب میلاد پیامبر مهربانیها، عازم خراسان هستیم، به زیارت خورشید مشرق میرویم. زیارت امام رئوف. خوشابه حالمان. الحمدلله علی کل حال.
رفتم که بخوابم. باشد که رستگار شوم.
در فضایی کاملا رمانتیک داشتم ریاضی عمومی میخوندم برای کنکورِ دیروز ثبت نام کرده ی دکترا.
دخترک خوابیده و پسرک در دفتر کار پدرک و همه چی ارومه و من چقدر درسخونم بود.
یکهو صدای مهیب جرقه اومد، پشت سر هم. سارا از صداش بیدار شد و گریه کرد.
نگاه کردم دیدم کابل برق منتهی به تیر برق اتش گرفته و جرقه میزنه.
هول شدم. زنگ زدم ۱۲۱.
گفتم چیز برق اتیش گرفته🤔 داشتم ادرس میدادم که یارو قطع کرد.
دوباره زنگ زدم و باز هم هر چقدر به مغزم فشار اوردم یادم نیومد چیه برق اتیش گرفته و مجددا گفتم چیز برق😑 گفت همسایه هاتون هم زنگ زدند.
ظرف پنج دقیقه اومدند و اتش نشانی هم با چند مین فاصله اومد و اتیش رو خاموش کردند و رفتند.
ما موندیم و چیزبرق سوخته و برقای قطع شده.
دست به دامان گوگل شدم که یادم بیاد دقیقا کجای برق اتیش گرفته بوده.
بیست دقیقه بعد نوشت: (رفتند که ماشین بالابر دار بیاد. الان اومده دارن درست میکنند.)
پ.ن. خدا وکیلی یک بار هم که بعد از مدت ها من مثل بچه ادم نشسته بودم به درس اینجوری شد. بچه بیدار و برق قطع و درس تعطیل.
وقت مطالعه بعدی صاعقه نیاد صلوات.
بعد از پخت کیک هول هولکی تولد پسرک و خوردن اون و رفتن مهمان هامون، شب موقع خواب در یخچال رو باز کردم دیدم یک لیوان باترمیلک که می بایست درون کیک میبوده، نشسته تو یخچال داره هاج و واج منو نگاه میکنه.
به نظرتون بهش توضیح بدم باید کجا میبوده یا بزارم در جهل مرکب خودش ابدالدهر بماند؟
راهکار های کنترل عصبانیت و سرزنش خودم
- جملات تاکیدی مثبت+ آیات (هفت میم، حاسبوا، ...) در در و دیوار و آینه
- تکرار آیه 126 آل عمران
- ستاره روزانه به خودم، محاسبه روزانه
- یادآوری اینکه اینا میگذرند، عمر، کودکی بچه ها
- لبخند وقتی بد حرف میزنه
- گوش دادن به حرفش حتی اگه بد بگه
- محروم کردن خودم از موبایل در صورت تخلف، یک شبانه روز کامل
- وقت عصبانیت لبخند به در و دیوار
راه کارهای کنترل عصبانیت پسرم
- سکوت
- لبخند
- مهربانی
- صبر صبر صبر صبر
- برنامه ریزی
- بازی با هم
وقت خواب
- لالایی
- ستاره برای کارهای خواب
- حوصله و مهربانی
- سخنرانی نکردن!!
هفت میم ای که باید به بچه ها بگیم:
1- تو محبوبی
2- تو محترمی
3- تو مطرحی
4- تو مهمی
5- تو مفیدی
6- تو میفهمی
در این صورت میم هفتم موفقیت است که خودش به دنبال این ها خواهد آمد
هفت ت ای که نباید برای بچه ها به کار برده شود:
در صورتی که بچه این ها رو تجربه کنه، ت هشتم، تباهی خودش خواهد آمد.
میگویند، عالمان دین، که خدا پدر و مادری را برای انسان انتخاب میکند که بهترین رشد را برایش فراهم کنند. این رشد ممکن است از طریق پدری سخت گیر باشد، یا مادری تمام و کمال، یا پدری که رها کرده و رفته، یا مادری که از مادری اش لذت نمیبرد و ....و.... به عدد ادم ها، ممکن است وضعیت خاصی برای رشد لازم باشد.
من عقیده دارم خدا "او" را برای من برگزید. چون بهترین رشد را برایم داشت. از شکستن بت خودپرستی و غرور، تا زیر پا گذاشتن "من" محترم، گوگولی، عزیز و "غدّ" درون.
گاهی که به خاطر گناه نکرده سرزنش میشوم، و عذرخواهی میکنم، چون اگر قرار به سجده به غیر از خالق بود، من موظف بودم به "او" سجده کنم.
گاهی که به خاطر یک فراموشی دو ساعته در مهمانی، ساعتها و روزها مرا به نادیده گرفتن اختیاری اش مهمان میکند، و من بال بال میزنم که دیده شوم و بخشیده.
گاهی که قلبم از حجم بی توجهی انتخابی اش که به خاطر سهل انگاری ناغافل ام ارزانی ام داشته، فشرده میشود
میدانم که این ها مرا رشد میدهند و قوی میکنند، اگگگگگگگررررر به خاطر رضای خدا، خالص برای او، صبر کنم و مهربانی بورزم.
امممما چه کنم که توانم اندک است و گاهی زود خسته میشوم. اما کار برای خدا خستگی و دلزدگی ندارد. باید خرده "من-من" های لابه لای نیتم را با موچین دربیاورم و خالص اش کنم. فقط برای ذات خودش، که شایسته پرستیده شدن است.
ربنا لا تحملنا مالا طاقه لنا به.
چی میشه اینطوری میشه؟ صدای داد و بیدادم بلند میشه؟ چی میشه حیا و آبروی خودم و ارامش و امنیت پسر و دخترم رو زیر پا میزارم و صدام روواینقدر به فریاد بلند میکنم؟ بعد انتظار دارم سپهر داد و بیداد نکنه؟ رو چه حساب واقعا؟؟؟
چه جوری میتونم خودم رو ملزم کنم که صبور باشم و آرام؟
برای سپهر سیستم امتیاز طراحی میکنم. ولی خودم چه راحت آخرت رو فراموش میکنم و جمع امتیازامو که خدا برام میشماره و خودم میدونم اوضاعم خوب نیست. ستاره هام کمه و روز به روز داره فرصت از دست میره
بی مقدمه سر نهار میگوید امشب بریم شاه عبدالعظیم؟
میگویم بریم. بعد ناخودآگاه بغض میکنم و اشکم جاری میشود.
فکری که در کسری از ثانیه از ذهنم گذشته و خودم هم درست نفهمیدم و همان باعث گریه ام شده را میخواند: اونجا دیگه طردمون نمیکنن. هرچقدر بریم اشکال نداره. برای کسی مزاحمت نداره.
زمزمه میکنم: با کریمان کارها دشوار نیست...
پ.ن. امشب داشتم از خستگی متلاشی میشدم و نرفتیم. ان شاالله فردا قسمت بشه و بریم.
پ.ن. به همین سادگیام نیست. اتفاقا اونجا و امثال اونجاهاست که دعوت میخواد، اساسی. ولی فرقش اینه که وقتی بری دیگه منتی رو سر هیچ کس نداری. صاحبخانه کریم و بزرگوار و مهمان نوازه.
پ.پ.پ.ن. شاید بنویسم جریان طرد رو. شایدم نه.
وقتی برنامه ریزی میکنم، حین عمل به آن یک جور خاصی احساس قدرت میکنم.
مثل همین حالا که دستم رفت سمت آیکون اینستاگرام و لبخند زدم و دستم را عقب کشیدم. چون دوشنبه ها روز اینستاگرام است، نه چهارشنبه شب.
گاهی شعر
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
به صورت
تو نیکی مکن و در دجله ننداز
که مردم در خیابانت زند باز
در میاد.
مثل امروز من.
طرف در حالی که امادگیشو نداشته یه تعارف الکی به مهمونش میکنه که شبو بمونه. اونم در جا میپذیره. میگه خب افسار اسبمو کجا ببندم. میگه به زبون من.
ان شاالله به امید خدا زالوها رو اگر گرفتم باید هر ۲۵ تاش رو بندازم به زبون خودم.
دو روز بعد نوشت: قرار بود امزوز تحویل بدن که به خاطر تغییر ادرس، با هماهنگی همسرجانم افتاد چهارشنبه. حالا مادرجان همسرجان میگن کاش به خودم میگفتی میگفتم بیارن خونتون، خودمون میومدیم تحویل میگرفتیم.
طرف گفته بود: خدایا من را از شر کارهای خیرم نجات بده. بلند بکو آممممین.
خدایا میشه این یکی ختم به خیر بشه، من نذر کنم دیگه کارخیر انجام ندم؟
بیست روز بعد نوشت: زالوهه قصه ی درازی داشت. آخرش به خیر و خوشی رسید دست صاحبانشون. آنها هم راضی بودند و قربان قد و بالای زالوها میرفتند. ولی وای از بهد از زالوها. خارش شدید، ورم خیلی شدید، ضعف، لق شدن دندان،
و بعد شب ماندن ما انجا ، به نیت ثواب و کمک رسانی
و بعد ... ای که فهمیدیم خیلی مزاحم بوده ایم و دیگر حالاحالاها انطرفها پیدایمان نشود و فهمیدیم این همه مدت همیشه مزاحم بوده ایم و این حس بنده کاملا درست بوده. و فهمیدیم که نباید برای غذا بمانیم. و فهمیدیم که باید شعور میداشتیم و خودمون زودتر از اینا میفهمیدیم. و فهمیدیم که اونقدری که ما فکر میکردیم دلشون برای ما تنگ نخواهد شد و فهمیدیم که الان وقت مهاجرت است.
(جای سه نقطه اول بند رو نمیدونم چی بگزارم: قائله؟ جریان؟ فتنه؟ خیر؟ شر؟ ماجرا؟ نمیدانم. هر چه بود خیر بود الحمدلله)
با اینکه دیشب تا یک و نیم بیدار بودیم به صرف خندوانه، صبح بعد از نماز نخوابیدم. ملافه ی لحافی که چهار روز پیش شسته بودم رو دوختم. ملافه ست رو تختی و رو بالشیها. نهار رو بار گذاشتم. برای نهار همسر سالاد درست کردم و تزیین کردم. صبحانه اماده کردم و تزیبن کردم. و کم کم بچه ها و همسر بیدار شدند و الان ساعت بیست دقیقه به یازده صبحه و من هنوز نمردم. ظاهرا قرار هم نیست با بیدار موندن بمیرم. پس چرا اینقدر تنبلی میکنم برای بیداری بعد از نماز صبح؟
یقینا این ترسیه که شیطان القا میکنه که خوابم کم خواهد شد و سرم درد خواهد کرد و ال و بل.
لعنت بر شیطون.
همسری دارم که دوستم دارد و دوستش دارم و مومن است و سالم و اهل کار و اهل خانواده و من خوشبختم.
پسری شش ساله دارم که با محبت است و وقتی حرفمان میشود، برایم نقاشی میکشد و اسمش را به انگلیسی و رنگارنگ مینویسد و چندتا از گنج هایش را پیشکش میکند و من خوشبختم.
دختر یک ساله ای دارم که جواب هر لبخندم را با لبخند میدهد و وقتی خوابش میاد دستم رو نیشگون نیشگون میکنه تا بخوابه و وقتی باباش اماده میشه، پاهای باباش رو سفت میچسبه و مامان بزرگش گاهی نجیبه خانم صداش میکنه و چقدرم برازنده اشه و من چقدر خوشبختم.
یعنی از این خوشبخت تر میشه؟ اصلا داریم؟؟!!
خدایا شکرت. به عدد شنهای بیابانها و قطره های اب باران ها و اقیانوسها.
M V:
گاهی خودم جا میخورم از اندازه بزرگ شدنم!
وقتی که شب شلوار میپوشانم به پسرک قریب به شش ساله ام که در سالن خوابیده تا سرما نخورد، وقتی که دخترک یک ساله ام لباسم را میگیرد و میکشد تا بغلش کنم، وقتی قربان صدقه یکی شان میروم و همزمان دیگری را نوازش میکنم تا عدالت را رعایت کرده باشم، وقتی همزمان غذا میپزم و جواب دو بچه را میدهم و با همسرجان گفتگو میکنم و موبایل را چک میکنم و فکر مقاله ارسالی برای استادم هستم.
راستی من کی اینقدر بزرگ شدم که خودم نفهمیدم؟!
خوشحالم و شاکر. قدر ستاره های هفت آسمان.
خدایا شکرت.
دچار رخوت پس از مهمانی شدم. امروز که بعد حدود یک ماه، مهمانی تمام شده و مامان که صبح بعد از مهمانی امده بودند پیشمون، برگشتن قم، دیگه نه حوصله شستن ظرفهای شام و صبحانه رو دارم، نه برق انداختن و خالی کردن اپن، نه جمع و جور کردن چند تکه لباس و ... که اینور و اونور افتاده، نه حتی آشپزی کردن، یا رسیدگی به یخچال که طبق برنامه هفتگی، باید امروز انجام بدم.
فقط لم دادم روی مبل و عکس های اینستاگرام فاطمهطهورا را میبینم و با خودم میگم کاش از دختر من بزرگتر بود که از ایده های عکاسیش تقلب میکردم برای دخترم.
تولد یک سالگی دخترجانمان برگزار شد. با حضور کمتر از نیمی از مهمانها، ولی چه خوب که نیومدند. مهمونی گرم و صمیمی بود. بدون بوی سیگار (هر چند در بالکن) دو تا از مهمونا، بدون ترس از موی گربه چسبیده به لباس یکی دیگه از مهمونا، بدون تیپ انچنانی سه تا از مهمونا، بدون حسادت و حساسیت یکی دیگه از مهمونا، و بدون ترس از "به اندازه کافی خوب نبودن" !!!
چه آدمی ام من! بدم اومد از خودم موقع نوشتن این بالاییها. ولی واقعیت اینه کا اینا رو برای اروم کردن دل خودم نوشتم. من به تک تکشون زنگ زده بودم و همه اشون اوکی قطعی داده و ادرس گرفته بودند. نمیفهمم دلیل این رفتار زشت بی ادبانه اشون رو. اصلا نمیفهمم.
مهمونا چهل و پنج دقیقه زودتر رسیدند و غافلگیر شدم کمی. اولش یه کم هول و ولا برم داشت، اما خدا رو شکر روی غلتک افتادم. اولش با شربت سکنجبین و/یا آلبالو از مهمونا پذیرایی کردم. بعد از نیم ساعت که همه اومدنی ها اومدند میوه اوردم. بعد از حدود بیست دقیقه، سالاد ماکارونی و دلستر، بعد دسر، و بعد ژله.
بعد عکس بازی کردند و حرف زدیم و پفک هندی و البالو و شکلات و تخمه اوردم و خوردیم و بودیم! تا کیک رو اوردم و عکس گرفتیم و دیگه مراسمات کیک و چای و باز کردن کادو و اینا. بعد هم که گیفتها رو تعارف کردم و دیگه اروم اروم همه اماده شدند. اقای همسر و اقای شوهر یکی از مهمونا هم بهمون اضافه شدند و یه عکس دسته جمعی هم گرفتیم.
مهمونی با رفتن نیمی از مهمونا و چای دورهمی نیمه دیگه ادامه پیدا کرد و بعد خداحافظی.
و به قول مامان، بار اول و اخرم باشه لطفا!!
البته چندان اول نبود، ولی ان شاالله بار اخره. نوشتم که یادم بمونه که جوگیر نشم دیگه.
مادرشوهر جان در گوشم گفتند که سنگ تموم گذاشتم.
همه از سالاد ماکارونی خیلی تعریف کردند. از دسرها هم عالی استقبال شد.
شربت بهشون چسبید و طرز تهیه پفک هندی رو ازم میپرسیدند.
گیفت ها رو عاشق شدند و چند تا چند تا برداشتند.
از دلبازی خونه تعریف میکردند.
دخترک با اینکه سرماخورده بود و خوابش میومد، صبور و متین بود و اصلا گریه نکرد و نشسته در بغلم خوابش برد.
کیک خوشمزه و خوشگل و بززززررررگ بود.
هدیه ها قشنگ بودند و پسرک هم هدیه های خوبی گرفت و بهش خوش گذشت و با دخترا بازی کرد. هر چند اخرش سرماخوردگی گریبان اونو هم گرفت و بی حوصله اش کرد.
موقع خداحافظی خاله جان محکم محکم بغلم کرد و بوسم کرد.
همه خوشحال و خندون رفتند.
خدا رو شکر.
عالی بود.
M V:
تولد سارا گذشت. یک ماه در تب و تاب برگزاریش بودم
با خودم عهد میکنم دیگه تولد مفصل نمیگیرم برای بچه ها. دیگه برنامه مهمونی نمیچینم. به من چه که فامیلشون رو جمع کنم و اخرش یه کیک بزرگ و یه قابلمه سالاد ماکارونی و یه عالمه میوه و کلی کار و مریضی شوهر و بچه ها و محدثه بمونه رو دستم؟ سوال اینکه چرا نیومدند؟ و چرا گفتند میایم؟ چرا نگفتند نمیایم؟؟
همه اینا به جههههههنم. ایمان چرا اینجوری کرد؟
خدایا تو ازم راضی باش. ولی نمیتونم جلوی هق هق و اشکهام رو بگیرم وقتی وسط کارم مودم رو خاموش میکنه و میگه بسه!
و وقتی میگم اونقدر شعورم میرسه که خودم خاموش کنم، با تحکم و اخم میگه همینی که من میگم
خدایا انتظار تشکر ازش ندارم، چون اون ازم نخواسته بود. ولی اخه چرا اینحوری باهام برخورد کرد؟
نمیفهمم. کاش میفهمیدم.
خدایا شکرت که به مهمونا خوش گذشت.
خدایا شکرت که پذیراییمون عالی و مرتب بود.
خدایا شکرت.
با نوای کاروان
بار بندید همرهان
این قافله عزم کرب و بلا دارد
این روز ها که صحبت از شهید ح ج ج ی داغه، خانواده قدیمی ترین دوستم هم داغدار جوون شهیدشون هستند. این شهید شاید به اندازه اون یکی شهید معروف نشده باشه ولی غیر از خدا هیچ کس از جایگاه و مقام افراد خبر نداره.
خدا به داد دل مادرش برسه. خدا به داد دل همسرش برسه. خدا فرزندشون رو یاری کنه، که چهار ماه قبل از تولدش، یتیم شد.
کی میدونه چه چیزی در آینده انتظارش رو میکشه؟
بهترین سوتیها، از نظر من، سوتی گروهیه.
۱. سالها پیش، مامان جون و زندایی داشتند شربت درست میکردند. یک جا لازم بوده شربت رو صاف کنند. یکیشون صافی رو میگیره، اون یکی قابلمه رو. میگن کجا صاف کنیم؟ به توافق میرسن توی سینک ظرفشویی. نیمه های شربت، متوجه میشن چه کرده اند و دسترنجشون رو ریختن توی فاضلاب!
۲. مامان و بابا توی ماشین داشتند مسافرت میرفتند. وارد تونل میشن. تونل تاریک بوده. بعد از گفتگو راجع به اینکه چرا چراغای تونل خاموشه و چرا مسوولین رسیدگی نمیکنند، متوجه میشن بالاتفاق عینک دودی به چشم داشته اند!
۳. امشب،
همسر جان: هوای دخترک رو داری؟ (که روی مبلا جولون میداد)
من: نه! باید برم دخترک رو بخوابونم.
همسر جان: آهان. باشه برو.
امروز آزمون تعیین سطح تافل داشتم. قبل از رفتن از استرس و به دنبال شیر سرد ووضو! چنان بدنم یخ کرده بود که میلرزیدم و پوستم دون دون شده بود از سرما، انهم دققیقا در چله تابستان.
چای صبحانه همسرریز و گرمای محبتش که توی صبحانه اماده شده موج میزد، گرم و دلگرمم کرد و استرسم کم شد.
سر جلسه ریلکس بودم و این ریلکسی یه کم کار دستم داد و باعث شد ریدینگ رو که همیشه توش عالی بودم، وقت کم بیارم!
بقیه اش رو دیگه حساب دستم اومد و تو همه شون ان تایم بودم.
در مجموع ازمون خوبی بود. تا ببینم سه روز دیگه نمره ها چی میشن.
عصر هم رفتیم اون خونه تا به کامپیوتر همسر جان رسیدگی کنم، من و دخترک زودتر برگشتیم و بی کلید موندیم پشت در. که البته نموندیم و خودمون رو واریز کردیم به خونه همسایه جان بغلی که همیشه با روی باز پذیرای ما و دیگران هستند.
تا وقتی همسر بیاد و چکه چکه های من رو که از خجالت اب شده بودم جلوی اقای همسایه و دامادشون، جمع کنه ببره خونه.
مطلب کنایه امیز نقادانه ای مینوشتم. یتد مطلب چند روز پیش خودم همینجا افتادم. انگشت اشاره رو بردم روی دکمه پاک کردن، و بهد به خودم نشانه گرفتمش.
باشد که عسلی از ما حاصل شود و فقط ویزویز ازم ساطع نشه!:)
امروز بعد از سالیان سال تو یه مسابقه شرکت کردم و برنده شدم.
اینکه تنها چهار شرکت کننده حاضر بودند چیزی از ارزشهای غذای پ ا ی چو پ ان من و البته خوشحالی من کم نمیکنه!
پنجاه هزار تومان وجه نقد بود که در جا به حسابم واریز شد و شیرینی دورهمی در پارک امروز رو دو چندان کرد.
خدایا شکرت. دوستت دارم. ممنون که اینقدر هوامو داری و خوشحالم میکنی.
گفته بودم دلم روزمره نویسی میخواد. ازونا که با "امروز" شروع میشه!!
همسر جان بعد از ۱۴ سال سابقه کار، با تغییر مدیر، شغل ثابتش رو از دست داد و دیگه در دفتر کارش (یا به قول خودمون اون خونه) مشغوله.
پنج شنبه ها رو هم که سابقا تعطیل بود، صاحبکار جدیدش (یعنی خودش) امر فرمودند که نه تنها میای سرکار، بلکه پسرت رو هم میاری. و به این ترتیبه که پنج شنبه ها صبح تا غروب من و دختری تنها هستیم.
امروز در تایم خواب اول دخترک، زبان خوندم، برای امتحان تعیین سطح روز دوشنبه، در بیداری بین خواب اول و دوم، اتاق پسرک رو تمیز کردم، تمییییز کردنی. دو تا پلاستیک بزرگ کاغذ دور ریختم فقط. بعد نهار خوردیم.
در خواب دومش به امور پیرایشی شخصی پرداختم. و کمی نت گردی
در بیداری بین خواب دوم و خواب سوم تلوزیون دیدیم و تلفن صخبت کردم و میوه خوردیم و اینا
در وقت خواب سومش هم ظرف شستم و ظرفها رو جابه جا کردم و تدارک شام رو دیدم. سمبوسه سیب زمینی با لوبیاسبز، که الان یادم افتاد میخواستم پیاز داغم توش بریزم که الان، ساعت سه دقیقه به دو نیمه شب یادم افتاد
این بود امروزنگاری من.
امروز بعد از دستمال کشیدن قسمتی از سنگهای کف، بالاخره فهمیدم ملت چرا هی تی میکشند خونه هاشون رو: چون تمیز میشه و حتی تر چون تمیزیش قشنگ معلومه!
هربار بعد از تمیز کردن سنگ ها به این نتیجه میرسم اما به خاطر بازه ی طولانی تا بار بعد ، (مثلا چند ماه) نتایج حاصله را فراموش میکنم
یک چیزی چند وقتی است خیلی برایم نمود پیدا کرده است. همگی نان، تقریبا همگیمان من جمله خودم، در حال ایراد گرفتن از دیگرانیم.
"آنها" ی بیشعور، بی فرهنگ، بی ادب، بی مبالات، و خلاصه بی همه چیزی وجود دارد که معلوم نیست کجای این جامعه تجمع کرده اند، چون قطعا از ما و احیانا از خوانتده های ما و فالورهای ما نیستند.
و در این سمت، "من" یا در حالتی خوشبینانه تر "ما"ی باسعور و بافرهنگ و باسلیقه و مبادی ادابی وجود دارد که احیانا قدرش هم دانسته نمیشود و با او بدرفتاری میشود و گوهر ناب وجودش احتمالا زیر گرد و خاک بی رحمی و کج فهمی دارد خاک میخورد.
به نظرم بسه!
خودم رو میگم.
انگشت اشاره مون رو بچرخونیم سمت خودمون.
یادم هست که باید از خدا تشکر کنم، بابت برقراری ارتباط مجدد، بابت خنده و خاطره و تبادل تجربه با جاری جان. بابت پارک رفتن و چای نوشیدن و کیک تعارفی خوردن و لواشک و شیره مویز براشون بردن.
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا دلهای ما و بچه های ما رو به هم مهربانتر و گرمتر بنما.
آمین
ازمون تعیین سطح تافل ثبت نام کردم. ۹ مرداد. با نمره صد قبول میشم، کلاس میرم و امتحان اصلی تافل رو میدم ان شاالله و تا پایان پاییز تافلم رو با نمره صد و پنج قبول میشم.
مسافرت شمال رفتیم. با خانواده جان همسر جان.
خوب و خوش و عالی
دریا و تلکابین و دقایقی جنگل و لحظاتی رودخانه
معرکه بود
دلم میخواست هیچ کار دیگری جز زاییدن نداشتم. و هی بچه میاوردم. بس که شیرینه.
به قول خواهر جان ادم باید همش بچه بیاره که همیشه بچه زیر دو سال داشته باشه.
* نمیدونم چرا اینقدر دخترک رو دوست دارم.
خونه یه وقتایی (اکثر اوقات) یه جورای الکی نامنظمیه که فقط انگار خبر امدن مهمون رودربایستی دار میتونه جور خوب منظمیش بکنه.
همه چی سرجاشه، ظاهرا و تقریبا. و همین تقریب و ظاهره که کار رو خراب میکنه. و خونه به اون درجه نظم ایده ال نمیرسه.
شب قدره و من گیج گیجم. بدون قطره ای اشک، بدون حال خوب دعا. در خانه. یک غمی ته دلم سنگینی میکنه. امیدوارم غم متعالی باشه. دارن دعای جوشن کبیر میخونن و من نمیدونم برگشتن به خودم و نوشتن برام بهتره، یا زمزمه کردن دعا، یا اصلا آماده سازی برای نهار فردا برای مامان جان اینا.
به جرئت میتونم بگم یکی از بدترین گناهان من که متاسفانه هر روز تکرار میشه در اربطه با سپهره. من دارم این طفل معصوم رو اذیت میکنم. این طفل معصوم بی پناه رو. بعد چه طور اتظار دارم خدا من رو پناه بده؟ که خدا به ضعف من رحم کنه؟
گاهی نمیدونم راه درست چیه. شایدم میدونم. فقط گاهی کافیه یم لحظه فکر کنم. یک لحظه از لاک خودم بیرون بیام و توجه کامل و صحیح به بچم نشون بدم، وقتی به من نیاز داره. وقتی حوصله اش سر میره،براش وقت بگذارم. وقتی با من کار دارع نگاه و توجهم کامل بهش باشه. سرم تو گوشی نباشه. بازی باهاش رو جدی بگیرم. وقت زیادی تا هفت سالگی پسرم نمونده. کمتر از یک سال و نیم. فرصت طلایی زندگی پسرم داره سپری میشه و حیفه که خاطره ی دختر وپسرم از کودکیشون، یک مامان که سرش تو گوشیه باشه.
باید سرزنش رو حذف کنم. تهدید رو حذف میکنم. تحقیر، فریاد، خداوندا به نام تو، ای عفو یا غفور، ازت میخوام کمکم کنی مادر خوبی باشم. که کودکی خوبی برای بچه ام بسازم. شاد و سرحال. باید یک ساز و کار عملی و گام به گام تنظیم کنم. سخت گیری نکنم. یا دلیل من لا دلیل له... یا هادی من استهداء...خدایا ازت هدایت میخوام. عاجزانه. کمکم کن امانت هات رو درست حفظ کنم.
این ایه، عیدی امام حسن علیه السلام بود به من. توی نرم افزار بادصبا بعد از ذکر جریان مرد شامی و توهینشون به امام و بعد مهربانی امام با او، این ایه رو اورده بود.
وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ
هرگز نیکی و بدی یکسان نیست، بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهد دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است.
به خودم اومدم.
زنگ زدم به جاری جان. نبود. دوباره زنگ زدم. و چند باره. و صحبت کردیم. معمولی. بعد از ماه ها. شما تشریف بیارین و ما میایم و بچه ها چطورند و اینها.
خوب بود. خدا رو شکر.
به اندازه قدمت "ما" بودنمان، حرف رفتن هم بوده. حتی خیلی قبلتر از آن.
رفتن بود که او را در ابتدای راه دچار تردید میکرد. داشت مقدمات رفتنش را میچید که من را دید. که همدیگر را دیدیم. پایش بند شد. به من. به عشقمان.
ما شدیم. حرف رفتن بود.
همسر شدیم. حرف رفتن بود. حتی هنوز حرف تنها رفتن. که برود و مقدمات حضور من را فراهم کند و در اینده ای مبهم به هم بپیوندیم.
رشته و دانشگاه فوق لیسانسم را بر اساس رفتنمان انتخاب کردم. رشته ام در آنجا رتبه اول تا سوم را دارد، زبان دانشگاهم انگلیسی باشد که عادت کنم و ...
پدر و مادر شدیم. حرف رفتنمان جدیتر شد. باز هم صحبت رفتن او بود و پیوستن ما به او، باز مبهم
و خدا میداند حرف رفتن برایم ازاردهنده بود و حرف رفتن"اش" عذاب الیم. بندبند تنم میلرزید ازین حرف.
حسابش از دستم در رفته که چقدر سر این موضوع بحث کردیم و چقدر دعوا کردیم و چقدر اشک ریختم و چقدر برنامه ریزی کردیم و چقدر عمل نکردیم.
بعد از دنیا امدن پسرمان، دیگه حرف رفتنمان بود. یکی دو سالی از تب و تابش افتادیم و بعد، با ادامه دادن فوق لیسانس من، تصمیمون جدی تر شد و در مسیرقرار گرفتیم.
دیگه دعوا نمیکردیم. من هنوز مبهم بودم ولی تئوریمون کامل بود. من پذیرش میگیرم. رفتیم اونجا همسرجان کار میکنند و بچه داری.
مقصدمان هم از امریکا به کانادا و سپس به هلند تغییر کرد.
بعد از دفاع از پایان نامه، هوای فرزند دوم، باعث شد کمی برنامه را به عقب بیندازیم.
و این مدت برای دانشگاه سرچ میکردم، زبان میخوندم و به برنامه مون فکر میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم. زمان بندی میکردم. بالا و پایینش میکردم. به بچه ها، تربیتشون، اینده مون، کار همسر، و...و...و...
تا اینکه دی شب، بعد از یک روز ملالت بار، سر نماز مغرب، جرقه ای ذهنم رو روشن کرد و لبخند پهنی روی صورتم نشوند.
همسر هیچ وقت از اینجا دکترا خوندن من استقبال نکرده بود.
گفتم که هر طور فکر میکنم با دو تا بچه اونجا درس خوندن جور در نمیاد. تو تمام وقت وقف بچه ها میشی. امنیت تو اروپا از بین رفته. (همین دیروز عملیات تروریستی تو لندن صد و خورده ای کشته داده)
گفتم من به نیت اپلای کردن ادامه درسم رو خوندم. این مدت هم همیشه به فکرش بودم و براش برنامه چیدم. اما بیا همینجا باشیم. همینجا پیشرفت کنیم و تثبیت بکنیم خودمونو. بعد به جایی برسونیم که هرسال سفر داشته باشیم. گفتم تو رویای من، حضور تو ایران بوده و سفر مکرر به کشورای دیگه. سفرهای علمی، دوره های اموزشی و در کنارش تفریح و سیاحت. اما چون رویای من، با رویای تو در تضاد بود، هیچ وقت به عنوان هدف بهش نگاه نکردم.
برای اولین بار موافق بود. گفت مدتیه به این فکر میکنه که اینجا هم جای خوبیه برای پیشرفت.
جرقه ی سر نماز، فکر شرکت ازاد در کلاسهای ریسک و کلاس امارریاضی دانشگاهمون بود. برای جبران مافات تنبلی دوره کارشناسی و واحد اختیاری لازم جا مانده دور ارشد.
همین فکر ساده انرژی زیادی بهم داده.
حضور در دانشکده ای که دوستش دارم. جبران دروسی که خیلی واجب اند برای کنکور و من ازشون تقریبا هیچی یادم نیست.
و امشب، جرقه بعدی، که باعث شد موبایل دستم بگیرم و این طومار یازده ساله رو تنظیم کنم، فکر تدریس به عنوان دستیار تدریس(حل تمرین) تو دانشکده مون بود.
انرژی زیادی دارم و احساس میکنم بالاخره راه رویایی زندگیم قابل وصول شده برام. بالاخره رویا و هدفم یکی شده اند و من ان شاالله در مسیرش هستم.
خدایا میدونی چقدر شاکرت هستم و چقدر خوشحالم؟
ممنونم. شکر. شکرت.
به تعدادی اعضای خانواده دارای فراغ بال، نزدیک نیازمندم. شدیدا.
میگوید:
به خودت افتخار کن که یک زنی. چون منشا رحمت خانه تویی. بچه ها، همسر، کارهای خونه، ... حدیث داریم که خدا در قیامت به زنها اسانتر میگیره، چون از جنس رحمت هستند.
ته دلم میگویم خدا رو شکر که زنم. و خدا رو شکر زن مرد فهمیده و مهربانی چون تو هستم.
انا ضیفک و جارک
این جمله از دیروز که زیارت حضرت رسول در روز شنبه و امروز که زیارت امیرالمومنین و حضرت زهرا رو بعد از نماز صبح خوندم مدام در ذهنم تکرار میشه.
مهمان هستیم و همسایه شان.
غذا که میپزم، برای مولایم میپزم. خانه را که تمیز میکنم، خانه ایشان را تمیز میکنم.
باید مواظب باشم، حرمت صاحب خانه را حفظ کنم. حق همسایه را به جا بیاورم.
نکند در خانه ای که مهمان هستم صدایم بلند شود. نکند اخم و تخم کنم. نکند مهمان خوبی نباشم.
یا مولای انا ضیفک و جارک...
میگم:
ابمیوه گیری مون دو تا اشکال داره:
ابش تفاله داره
تفاله اش اب داره.
در راه بازگشت از آرایشگاه، تو اتوبوس نشسته ام. کیف خانمی که کنارم ایستاده میره تو بازوم. کمی جابجا میشم تا اذیت نشم. خانم متوجه میشه و عذر خواهی میکنه. لبخند میزنم و میگم عیبی نداره راحت باشید. از حسن خلقی که بروز دادم! خوشنود میشم و میگم خدایا به خاطر تو. بعد وسواس میگیرم. نکنه خدا از رضایت من از برخوردم بدتر ناراحت شده باشه.
با خودم میگم کاش دنیا یه کارنامه میان ترمی، کنکور آزمایشی ای چیزی داشت بفهمیم کجای راهیم. اصلا تو راهیم یا بی راهه میریم و اینقدر واسه خودمون خوشحالیم.
خدایا دستمون رو که گرفتی، رها نکن و ازمون راضی باش لطفا.
ممنونم.
"سخت ترین کارهاتو به من بگو"
"که تو آشپزخونه باشه" اضافه کرد!
با این جمله وارد آشپزخونه شد و با یه ماهیتابه که توش سیب زمینی، هویج، برگ سیر و ساقه کلم بروکلی نیم پز شناور بود، به همراه سه تا پیش دستی و دو تا قاشق خارج شد.
برای هر کدوم کمی مواد ریخت، آبش رو هم ریخت تو یه پیش دستی و به پیشنهاد من با کمی نارنج خوردیم و هنوز نمردیم!
تازه بچم خسته شد از کار زیاد و بعد از مدتها بعد از نهار رفته خوابیده، از سرنوشت کلاس قران امروز هم که بیست دقیقه دیگه شروع میشه، خبری در دست نمیباشد!
هوا شناسی موبایل دمای هوا رو منفی دو درجه نشون میده. اما از سوز منفی دو درجه، حتی مثبت دو درجه اذر و دی خبری نیست. و این یعنی بهار خوب من داره میاد.
خدا جونم شکرت به خاطر بهار. و به خاطر علاقه من به بهار.
به دنبال پرسیکا رفتم سروقت طبقه داروها و سایر خرت و پرت ها، پرسیکا پیدا نکردم اما یه پلاستیک داروی تاریخ مصرف گذشته دور ریختم و طبقه رو مرتب کردم و کلی جا باز شد.
چنددد وقتیه دلم میخواد کمد لباسهام رو کپسولی کنم. خیلی احساس واجبی دارم درموردش. (چی گفتم!) چون واقعا مشکل چی بپوشم و چی رو با چی بپوشم دارم همیشه. میدونم که کم و کسری هم زیاد دارم و فکر میکنم یک علت پست گوش انداختن این کار هم، عدم تمایل به خرید باشه. ولی اشتباه میکنم. بدونم چی لازم دارم و آگاهانه، حالا هر وقت شد خرید کنم، خیلی بهتر از خریدهای هردم بیر و بی حساب و ناهماهنگه.
ان شاالله انجامش میدم. حس سبکی بعدش رو از الان میتونم لمس کنم.
با هر بار خبر مرگ یک آشنا دقایقی، ساعتهایی یا روزهایی به این فکر میکنم که چقدر بهم نزدیکه این حتمی وهم آلود، و بعد باز یه جورایی از روی عمد فراموش میکنم. دل میبندم به زندگی و همسر و بچه هام. فکر خود مرگ اونقدر منو نمیترسونه که فکر تنهایی بچه ها و همسرجان.
خدایا عزیزانم رو در پناه خودت حفظ کن.
خدایا طول عمر باعزت و سلامت دین و دنیا بده به همسرجان و پدرمادرهامون.
خدایا پسرعمومحسن را رحمت کن. رحم کن به دل داغدار همسر و دخترش.
فکر میکنم دیگه هیچ وقت همسرش به شادی قبل نخنده.
زندگی جریان داره، حتی با مرگ.
قبض موبایل اومده واسم 20 هزار تومن. در حالی که اخیرا بالاتر از 3000 تومن قبض نمیومد. گفتم خب دو روز اینترنت داشتم میشه 2 تومن. تو سفر هم مکالمه داشتم جهنم ضرر اونم 5 تومن!! دیگه چه جوری میشه 20 تومن؟ رفتم تو سایت mci ریز هزینه ها. میبینم 12 هزار تومن خدمات مبتنی بر محتوا لحاظ فرموده اند!! رفتم کدش رو درآوردم، دیدم سرویس سین جیم رو عضو بوده ام گویا!
در همین رابطه لطفا به سوالات زیر پاسخ دهید.
چرا و چگونه؟ (15 نمره)
چه وقت ؟ (5 نمره)
حالا اینکه این سرویس دقیقا چه گلی به سر من میزده که من حتی متوجه هم نشده بودم که عضوشم، دو نمره اضافه داره که مستقیم به نمره پایان ترم افزوده میشه.
صد افسوس که با لغو آن شانس برنده شدن 206 و آیفون و کوفت و غیره را از دست داده ام!
یعنی اگر هر کس دیگری غیر از خودم چنین چیزی واسش پیش میومد میگفتم حواسش نبوده، مگه میشه؟ حتما اطلاع میدن، حتما بلد نبوده دستش خورده!
دزدها شاخ و دم دارن عایا؟
آمده ایم کیش. بعد از عمری که دلم میخواسته بیایم اینجا. آمده ایم در حالی که دو روز مانده به سفر را من در بستر بیماری بودم. مسمومیت غذایی که عبارت است از دل درد و بدن درد و تهوع و بیرون روی و بی اشتهایی و کوفت و زهرمار.
الحمدلله الان کمی روبه راهم.
از بس تو عمرمون مسافرت نرفتیم، اون هم از نوع هواییش، نمیدونستیم باید برای بچه ها هم شناسنامه ببریم که از کجا معلوم سارا رو ندزدیده باشیم؟! داستان شده بود تا اینکه با منت و التماس کارمون رو راه انداختند و ما سوار هواپیما شدیم. وگرنه باید به خواهرجان میگفتم جلدی بپره خونمون ، از قفل های متععد رد بشه،₩
میگوید و میگوید و میگوید.
از رنجشی که سالها پیش برایش پیش آمده. از گریه ها و ختم یاسینهایی که گرفته. از دلش که شکسته، از حلالی که نمیکند.
گوش شنوایی شده ام برای درد دلش. از دو نفر از فامیلمان که به حسن نیت و مهربانی و همه چیز دانی و حلال مشکلات بودن معروف اند رنجیده. میگوید ان دنیا حرف دارم باهاشون. کار ندارم چه کسی درست گفته و حق با که بوده. واقعیت اینه که پیرزن ۷۰ ساله گریه ها کرده ازین بابت.
میترسم. از اعمال خودم میترسم. نکند دلی را شکسته ام و خبر ندارم؟
پسرعمومون هم به سلامتی و میمنت داماد شد. شکر خدای مهربان. ان شاالله که خوشبخت بشن.
پ.ن: چرا من وقت جاری شدن خطبه عقد احساساتی میشم و گریه ام میگیره؟
موقع عقد خودم که رسما داشتم زار میزدم!! کسی نمیدونست فکر میکرد منو به زور نشوندن سر سفره عقد.
۲۹ تا تابستونه که باورم نمیسه زمستون هوا چقدر سرده
و دست بر قضا ۲۹ تا زمستون هم هست باورم نمیشه اندک زمانی قبل/بعد بوده/خواهد امد که با یک لا لباس زیر کولر و پنکه شرشررر عرق میریزیم.
هشتگ من تابستون رو دوست دارم، بیشتر هم بهار!
شب تولدش، هیچ کاری نکردم. نه پولی در حسابم داشتم که بخوام هدیه بخرم، نه دست و بالم به خاطر بچه ها و سرمای هوا و آلودگی هوا باز بود که خریدی بکنم یا تدارکی ببینم. صبح تا شب یک عدد سارای بیدار رو منیج میکردم. حتی خواستم کباب تابه ای مورد علاقه اش رو بپزم، پیاز نداشتیم. تبدیل شد به پای چوپان. خواستم با پودر کیک آماده کیک بپزم که بقالیمون حتی یک دونه هم نداشت.
شب همسر جان از سر کار اومد. فقط یه تولدت مبارک گفتم و تمام. بنده خدا سراغ کادوش رو گرفت، گفتم نتونستم جایی برم. گفت ۳۶۵ روز فرصت داشتی😐
امممما صبح روز تولد، به یاری خدا، خواهر و برادر تا دیرتر از همیشه خوابیدند. سریع السیر کیک پختم و کرفس هایی که صبح همسرجان خریده بود شستم و خرد کردم و تفت دادم. میوه ها و سبزیجات رو هم که خریده بود جابه جا کردم. زنگ زدم به مادرشوهر جان.دعوتشون کردم برای شام. گفتم که همسر نمیدونه. بچه ها یکی یکی بیدار شدند. مشغول بودیم: صبحانه و تمیز کردن خونه و اماده کردن سالاد و غذا. کیک رو یک دستی، سارا به بغل خامه کشی کردم و روش ترایفل ریختم. ظرف میوه رو سپهر چید.
ساعت ۷ شب همه کارام رو کرده بودم. زنگ زدم به خواهرشوهر، تازه راه افتاده بودند. بچه ها رو سریع اماده کردم و پریدیم یه بازی رازجنگل خریدیم . بازی نوستالژی دوران کودکی همسر جان با خواهرش. دو تا مغازه موبایل هم سر زدیم برای قاب تبلت که نبود و برگشتیم خونه.
خانواده مادرشوهر، پدرشوهر و خواهرشوهر جان ساعت ۸ اومدند. قبل از همسر جان. وقتی همسر رسید چراغ ها رو خاموش کردیم و فشفشه روشن کردیم. کاملا غافلگیر و خوشحال شد.
شام خوشمزه کم نمک و کم ابلیمویی خوردیم و بعد کیک و چای. همسر و خواهرش بدون معطلی سرگرم بازی شدند.
همسرجان خوشحال بود. میگفت سراسر امروز رو دمغ و حال گرفته شده بوده. میگفت میخواستم اس ام اس بزنم بگم برای تولد سال بعدم یه کار خوب کن!
خدایا شکرت که کمکم کردی همسر جانم رو خوشحال کنم. او اونقدر مهربونه و همیشه منو شرمنده میکنه که من حالا حالا حالا نمیتونم جبران کنم.
یکی یکی وقایع پنج سال گذشته زنده میشوند و جلوی چشمم رژه میرن.
من چقدر خوش خیال بودم که برای همه کم محلی ها بی احترامی ها و بی ادبی هاش عذر و بهانه میتراشیدم و سعی در محکم کردن روابط میکردم.
کاش صبح بلند بشم و این افکار تموم شده باشند. یکجا خوندم که نوشته بود فکر کردن غیرارادی ترین کار ما ادماست. خسته شدم از بس این چند روز با خودم حرف زدم و فکر کردم. از متلک گفتن و مقابله به مثل کردن، تا توجیه و غیره و غیره.
از دست خودم حرص میخورم که گاهی به اینکه تلفن رو بردارم و احوال پرسی کنم هم فکر میکنم. یا حرصی میشم از خودم وقتی از حراج فلان مارک لباس بچه خبردار میشم، اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که به فلانی هم بگم . چون میدونم برای بچه اش ازین مارک میخره.
فکر میکنم باید دست به قلم بشم. همه را بنویسم. همه همه را. تا دلم ارام بگیره و خالی بشه ازین حجم فکر و خیال. بعد ریز ریز کنم و بفرستمش به پلاستیک بازیافت.
جاش محبت پر کنم. محبت به ادمهای لایق و بامعرفت.
ان شاالله.
اولین یلدای گرامی داشته شده تو خونه بخت بعد از نه سال.
فکر میکنم ازون جایی شد که با خودم گفتم خودم همت میکنم و شب یلدا میسازم. به قول گیس گلابتون زنان پاسبانان سنتها هستند. پس با بارک شکلاتی انار و ژله الوئه ورا با انار و بوقلمون کف قابلمه ای یلدا ساختیم.
همسر جان هم با یه دسته گل قشنگ و یک جعبه رلت جان جان و یک دست لباس خیلی جااان جان خونه اومد.
برادر مهربان همسر هم در پی رویدادهای اخیر، یک ساک خشکبار یلدایی اورد دم خونه. یک جعبه ترمه ای خوشگل اجیل و باسلق و قیصی، یک بسته گر و یک بسته پشمک. توی یک ساک محکم و خوب.
یلدای قشنگی داشتیم. عکس گرفتیم و خندیدیم و خوردیم و خوش گذشت.
خدا را شکر.
گاهی که یه ناراحتی پیش میاد، جسمی یا روحی، به این فکر میکنم که زندگی قبل از این قضیه چقدر زیبا بوده و من حواسم نبوده. به خودم میگم اگر این مساله حل بشه دیگه شاد شاد خواهم بود. اما تجربه ثابت کرده وقتی هم همه چی اوکیه، این نفسراماره دیوونه گاهی الکی بهانه میگیره و خوشی ها رو ناخوش جلوه میکنه.
نمونه اش آفت دهانم بود که یک ماه بود امانم رو بریده بود. با خودم میگفتم یعنی اگه این خوب بشه من دیگه هیچ غصه ای نخواهم داشت.
یا این روزها. که اون فکر و خیال مسخره احاطه ام کرده و مثل یه غم بزرگ قلبم رو فشار میده.
خدایا شکرت به خاطر سلامتی.
خدایا شکرت به خاطر صلح و دوستی.
خدایا شکرت برای نعمت حیات.
هی یاد دیروز میفتم، مثل یه خواب خیلی بد خیلی واقعی. یه چیزی مثل وزنه سربی روی سینه ام سنگینی میکنه. هی سعی میکنم فراموش کنم.
بعضی فکرا مثل کف توی بطری، کل مغز ادم رو میگیرند.
مثل کف، چون بی ارزشند، چون سبک اند، و چون جای زیادی میگیرند.
بعد هم هرچی توش آب پر میکنی، بدتر کف میکنه و سر میره.
این جور وقتا باید بزاری به حال خودش. حباب های ریز ریز کف از بین میرن و تنها یه لایه نازک روی بطری جمع میشه. بعد باید با احتیاط بطری رو خم کنی و اون لایه نازک همراه اب بطری خالی بشه بره تو فاضلاب.
در مورد پست قبلی هنوز دلم میخواد یه خواب بد بوده باشه. هنوز اون کفه داره از سر و کول مغزم بالا میره.
اینجا نوشتم که کمی بخوابه.
نمیدونم کی میتونم بطری رو کج کنم یاد اون آدم و زهر حرفش رو روانه فاضلاب کنم.
تمام شد.
گاهی یک نفر برای تو تمام میشود.
البته در مورد این یکی هنوز شروع نشده بود. 5 سال تمام سعی کردم شروعش کنم. سعی کردم به خاطر نسبت فامیلی نزدیکی که همسرانمون دارند، ارتباط رو خواهرانه کنم. اصلن ارتباطی در کار نبود. دو بار بعد عروسیشون به لطف همسایگی اتفاقی دم در دیدیمشون. همسرش مثل همیشه خونگرم و صمیمی. خودش، یادم نمیاد جواب سلام داد یا نداد و رفت سوار ماشین شد.
ولش کن. بگذریم. بخوام تعریف کنم زیاد میشه. هم اینکه اگر بنویسم تو ذهنم موندگار میشه. همین بالایی رو هم من یادم نبود. همسرجان یادم انداخت.
بعد ملاقات روز شنبه تو خونه مادرشوهر، بعد دو روز پیام داده که بچه اش از بچه های من سرما خورده و بهم توصیه کرده که با بچه های مریض جایی نرم (مخصوصا جایی که نوزاد هست) و گرنه اه و نفرین مردم دنبالم خواهد بود.
حالا بماند که باید سر وقت بپرسم رفرنسش برای تعیین گروه های سنی چیه که بچه 13 ماهه رو نوزاد میدونه، و دخترک 4 ماههه ی من رو «بچه»!
پیام نامهربانش رو که دیدم یخ کردم. دیدم دارم میلرزم. سر تا پا. چند دقیقه دراز کشیدم. بعد بلند شدم وضو گرفتم. دو رکعت نماز خوندم. گفتم خدایا تو شاهدی که هیچ وقت بدش رو نخواستم. دعا کردم و گفتم ان شاالله خیر بچه شون رو ببینند و ان شاالله متوجه بشن.
از بعد از ظهر، یک مثنوی حرف رو دلم بالا و پایین شد. اما نیت کردم. نیت کردم به خاطر رضای خدا کلمه ای حرف نزنم و جواب ندم.
به همسر گفتم اگر میتونه زودتر بیاد خونه. نیم ساعت بعد خونه بود همسر مهربانم. پیام رو که نشونش دادم انگار که مشت خورده باشه. مثل من شوکه شد. با برادرش حرف زد. بنده خدا. میگفت سرماخوردگی مورد نظر در حد کمی ابریزشه. تماس پشت تماس میگرفت و میخواست قضیه را درست کنه. میخواست بیاد خونه ما از من عذر خواهی کنه. طفلک. البته که همسر جان نگذاشت و گلایه ای هم نکرد. و چه خوب کاری کرد. فقط مضمون حرف همسر این بود که ارتباطات برادرانه حیفه. حیفه که همین سالی ماهی هم حذف بشه. اصلا طلبکارانه و شکایت آمیز نبود. برادرش گفته بود که اونم از بعضی روحیات همسرش ناراحته و طفلک هیچ دوستی نداره و خیلی حسودی میکنه! و ... (این آخری واقعا تعجبم رو برانگیخت.) میخواست بیاد اینا رو برای من توضیح بده. اما جه همسر عاقلی دارم که نگذاشت بیاد اصلا دلم نمیخواست بدگویی از او تو خونه ام و توسط همسرش بشه.
به این فکر میکنم که امشب، فردا یا پس فردا که سرماخوردگی ان شاالله جزیی نوزادش خوب بشه، در خلوت خودش، وقت خواب که یکهو تمام روز جلوی چشمش رژه میره، با خودش نمیگه کاش صبر میکردم؟ نمیگه یه ابریزش بینی ارزشش رو نداشت؟!
کاش بگه. نه به من. نه به هیچ کس دیگه. فقط و فقط به خودش. در خلوت ذهن خودش. اونجا که فقط خدا ازش خبر داره.
امروز پسرکم وقتی از خواب بیدار شدیم، گفت مامان نیا تو سالن. و با عجله مشغول تمیز کردن سالن شد. روزی که نکوست از صبحش پیداست.
روز خوبی داشتیم. خونه رو بعد مدت ها، خودم جارو کردم. با تشکر ازآقای همسر عزیز دل گل گلاب که این زحمت رو سالهاست بدون هیچ چشمداشتی متقبل شده اند. اما من احساس در دیزی و گربه و اینا کردم و دوست دارم وقتایی خودم این کار رو بکنم.
چند تا تکه فرش رو هم که آقای همسر سختشون بود از زیر تخت در بیارن و زیر استول ها بیندازیم، خودم تنهایی جابه جا کردم که باعث ایول همسرجان و سهم بیشترتر تر ی از ماهیچه شام شد. همسر جان گفتند چون جهاد کردم امروز بیشتر تر برام گذاشت.
نهار خورشت بامیه با ماهیچه خوشمزه ای پختم که استقبال پسرجان بعد وقفه ای چند ماهه از بامیه، خوشحالم کرد. مدتی بود به دنبال "نمیخورم" دخترخاله اش لب به بامیه نمیزد. اما امروز با ولع همه بامیه هاش رو خالی خالی خورد. بچه خوش غذا ادم رو سر ذوق میاره و امید به زندگی رو در آدم افزایش میده.
به خاطر سرفه های پسرک، به سفارش دکترش که گفته بود بیرون نره، کلاس زبان پسرک هم نرفتیم و سه تایی به جاش خوابیدیم.
بعد شام طبق روال چند وقت اخیر من و همسر دست به نت شدیم و پسرکمون یکی در میون از من و باباش استدعا میکرد باهاش همبازی بشیم. یهو به خودم اومدم و گوشی رو کنار گذاشتم. با زووور هم تبلتو از دست همسرجان کشیدم و نیم ساعتی سه تایی بازی کردیم و هررررهرررر خندیدیم. به همه مون خوش گذشت. شکر خدای مهربون. دخترک هم با سیستم خود خواب کنی خودکارش این مدت خواب بود و بعد بازی بیدار شد.
خدایا شکرت به خاطر این خوشبختی های کوچک مهم حیاتی ساده!
شبها عجیب میل به نوشتن سراغم میاد. احساس ها و رویدادهای روز جلوی چشمم رژه میرن و التماس میکنن بنویسمشون.
دلم میخواد بعدها بدونم که دغدغه این شبهایم سرفه های پسرکم است که دکتر گفته چیزی نیست و لوراتادین و شربت سرفه گیاهی داده.
خواهرزاده بزرگه ی عزیزدل همه مان است که در روزهای قبل از ۱۵ سالگی به گفته ی در گوشی و مخفیانه خودش به اقای همسر، عاشق دختری بزرگتر از مامانش شده و ارام و قرار را ازش ربوده. در اینکه به احتمال ۹۹ درصد نافرجام است اما نگرانش هستم و میدانم اذیت میشود و نگران اینده ی بچه های خودم.
خانه ی مان شلخته نامنظم و کثیف شده. حوصله ام ازین بی نظمی سر میره. گاهی اعتراض میکنم به پسرک. گاهی تشر میزنم. گاهی اجابت خواسته هایش را به بعد از جابه جا کردن وسایلش موکول میکنم. اما وقتی کاریش نداشته باشم نتیجه میشه پنج شنبه بازاری به نام خونه که الان در خدمتش هستیم.
من همیشه ادم منظمی بوده ام . دوستانم و خواهرم به نظم من زیاد اشاره میکردند. یکیشون میگفت هر وقت جای منظم میدیده یاد من میفتاده.
اما حالا وسایل زیاد پسرک و دخترک و خودم (به نظر من زیاد) احاطه ام کردند و شلوغ پلوغ میشن همش. و دیگه گاهی خودمو میزنم به بی خیالی.
در حالی که ۹۰ درصد اسباب بازیای پسرک تو کمد دیواریه و به صورت ادواری خارج و داخل میشوند.
صبح نوشت: پسرکم از خوا بیدار شد، به من گفت که تو سالن نرم و مشغول مرتب کردن سالن شد. میخواست "هیجانی" ام بکنه. عزیز دل مادر.
به نام خدا
نمیدونم حکمتش چیه. تا به حال شاید ده بار شایدم بیشتر برای "خارج رفتن" استخاره کرده ایم، هم من و هم او. به انحا و انواع مختلف. همه، بی استثنا خوب، خیلی خوب و عالی اومده.
آخریش هم همین الان. که روزهای ثبت نام دکتراست و من بدجوری قلقلکم میاد ثبت نام کنم، اما نمیدونم اگه قبول بشم باید با یه بچه ی اون موقع یک ساله و یک بچه اون موقع شش ساله چه جوری قراره درس بخونم. نمیدونم و هربار هم استخاره بد میاد.
هر بار عزمم رو جزم میکنم که این بار میرم و دانشگاه مورد نظر رو پیدا میکنم و اپلای میکنم و فاند میگیرم و تمام.
تا هنوز که نشده.
اما خواهد شد.
من میتوانم
من میتوانم
من به نحو احسن میتوانم. ان شاالله.
مساله این جاست که هنوووووزززز ته ته قلبم نمیدونم این رو میخوام یا نه. به خاطر چند دلیل تابلو که دغدغه ی هر دور شونده از وطنی میتونه باشه. دلتنگی و دوری از خانواده و مسائل تربیت فرزند و بلاد کفر و این ملاحضات.
اما خانواده و دین و ایمان خودم و همسر و فرزندانم را میسپارم به خدای همان استخاره ها و به حول و قوه او ان شاالله موفق میشم.
(دخترکم همین جا کنار من، شستش را خورد تا خوابش برد.)
دلم میخواد روزمره بنویسم.
امروز رفتیم فلان جا، فلان غذا رو پختم، فلان کارو کردم.
دلم میخواد اگر عمری باقی موند بعدها بدونم این روزهام چه طور میگذرند. مثل خاطره نویسی های دوران ابتدایی تا دبیرستان.
نمیدونم عملی بشه یا نه.
دلم میخواد یه روز که نت رو روشن میکنم یه ایمیل برام بیاد، با این پیام که برای مقطع دکترا با فاند کامل و اجازه کار همسر، بورسیه شدم.
هربار با خودم میگم این بار، بار اخره
باز هر بار جوگیر میشم. نمیدونم. خودم اسمشو میگذارم مهربونی الکی. اما همون جوگیری اسم بهتریه.
هی طرح میریزم برای مهمونی گرفتن، با فلانی ها(یک خانواده خاص) با هم بودن، غذا بپزم ببرم خونه مادر شوهر، برای تولد پسرشون، از ماه ها قبل ، با شکم گردالوی بارداری تابلوی نمدی درست کنم. پیشنهاد بدیم تولد پسر فلانی رو بیارن خونه ما با تولد پسر ما با هم بگیرن که خونه ما بزرگتره!(اینو دیگه کجای دام بزاااارم؟!) خب اونا قبول نمیکنن؟ خب ما ببریم با اونا تولد بگیریم. و خب. اونا گفتن که لطفا جدا باشه.
با خودم عهد کردم دیگه غذا درست نکنم ببرمخونه مادرشوهر و اینا. نه غذا، نه دسر نه هیچی.
دست خودم نیست.دلم میخواد ارتباطاتمون قوی و صمیمانه باشه. حس میکنم حالا که دو برادر به مکالمه تلفنی بسنده میکنن ، و پدرمادرشون ظاهرا براشون هیییبچ فرقی نداره، من باید در نقش زن عنکبوتی بپرم وسط و این دو برادر رو به هم برسونم!
اکثر قریب به اتفاق اوقات هم با شکست قطعی خودم مواجه شده پروژه هام.اما نمیدونم چرا دست بر نمیدارم واقعا!
واقعیت اینه که ما و اونا خیلی باهم فرق داریم. واقعیت دوم اینه که ظاهرا اونا هیچ تمایلی به ارتباط نزدیک ندارن و سالی ، چند ماهی یک بار دیدن به نظرشون زیادی هم هست.
فقط میمونه بحث صله رحم. که خبببب. قطعا از رحم من حساب نمیشوند. همیر جان خودش میدونه و برادرش.
من واقعا بیش از حد انرژی گذاشته ام و خودمو انداختم وسط. نمونه اش هم بار اخری که به اصرار من با هم خونه مادرشوهر بودیم. جاری جان فاصله حداقل ده قدمی رو با من حفظ کرد. و به جز چند بار که من صحبت را باز کردم، لاااام تاااا کااام با من حرف نزد.
با همه این اوصاف میدونم که دست بردار نیستم. دلم میسوزه از ارتباطی که میتونه صمیمانه و خواهرانه باشه اما نیست. دلم میسوزه و اماده جوگیری بعدی بنده باشید.
من عاشق پاییز نیستم. در واقع اصلا پاییز رو دوست ندارم. همینطور زمستون رو. عوضش از اخرای بهمن تا اوایل خرداد، قند و نباته که تو دل من اب میشه، بس که عاشق بهارم.
برای من بهار فصل عاشقیه. به خصوص که تولد من و سالروز عقدمونم بهاره.
اممما با همه تفاسیر، امروز که هوا بعد از یک هفته الودگی، و به دنبال یه بارندگی مشتی صاااف و تمیزه و اسمون ابی، دلم میخواست برم رو برگهای پاییزی قدم بگزارم و یه کمی از سوز سرمای پاییزی رو رخ به رخ حس کنم.
اما تو خونه میمونم و به تماشای کوه ها که بعد از روزها نمایان شدند اکتفا میکنم.
گاهی که میام یه حرفی بزنم که ابروشو درست کنم، میزنم چشمشو داغون میکنم، یاد این ایه قران میفتم:
أَوَمَنْ یُنَشَّأُ فِی الْحِلْیَةِ وَهُوَ فِی الْخِصَامِ غَیْرُ مُبِینٍ.
آیا کسى [را شریک خدا مى کنند] که در زر و زیور پرورش یافته و در [هنگام] مجادله بیانش غیر روشن است
۱۸ زخرف.
دقیقا من رو میفرماید.
خدایا شکرت که در خانه ما و روی گشاده ما به روی پدر و مادر شوهرم باز است و با خیال راحت به ما سر میزنند.
بی اغراق روزی نیست که به دکترا فکر نکنم.
بعضی روزها چندین و چند بار.
به اینکه چه وقت، کجا و با شرایطی درس خواهم خواند.
کدام دانشگاه؟ کدام کشور؟
روزها را میشمارم تا دخترم بزرگتر بشه و بتونم درسم رو بخونم.
به امید خدا.
اگزمای خانوادگی خانواده پدری من، و الرژی فصلی خانواده همسر جان، حدود 230 هزار تومان علی الحساب خرج، و چهار پنج ساعت وقت، و کلی نگرانی و فکر و خیال رو دستمون گذاشت.
صورت دخترک خشک شده بود و گردنش میسوخت و چرک میکرد و سرش یه جوری شده بود و خلاصه پوستش داغون شده بود.
تشخیص، اگزمای شدید بود. ارثی، با کلی داروی خارجی.
باید رختخواب هاش رو هم عوض کنم. به احتمال قوی، به الیاف مصنوعی حساسیت داره، چون صبح که از خواب بیدار میشه، قرمزی و داغونی پوستش شدیدتر شده.
پنج بار حدیث کسا نذر کرده بودم، برای اینکه کوه اتشفشان پسرک سرد شود و دیگر با ان شدت و حدت فوران نکند.
پسرک گهگاه عصبانی میشود
اما من عجیب ارام شده ام در مقابل عصبانیت های او. چیزی که قبلا نبودم. تصمیماتی گرفته ام که ریشه در ارامش من دارد و به ارامش پسرک و کل خانواده کمک میکند.
شفا گرفته ام، به نظر لطف پنج تن ال عبا
الحمدلله علی کل حال
از دست خودم کفری ام.
چرا وقتی دکتر گفت ده دوازده روز بعد از زایمان بیا، فقط و فقط به خاطر لحنش، که احساسسسسس کردم خیلی تاکید نکرد روی رفتنم، گذاشتم تا یک ماه بعد از زایمان.
چرا وقتی میبینم درد دارم و ضعف و حالا دو سه شب تب و لرز و درد بمااااند، همش با خودم میگم طبیعیه و باید تحمل کنم؟
بعد اونوقت دیروز که رفتم دکتر میفهمم که ای دل غافل، میگه رحم هنوز برنگشته سرجاش،بخیه ها حساسیت داده، عفونت هم کردن، گوشت اضافی هم اورده.
البته هر کدومشون یه کم، ولی به هر حال از دیشب دارم با خودم دعوا میکنم که اخه دختر خوب! چرا به موقع پیگیری نکردی. چرا سیستم دیفالتت، سیستم تحمل درده، مگر اینکه خلافش ثابت بشه؟!
همسر جان میگه پس بگو چرا خوب نمیشی!
حالا داروها رو مصرف کنم، ان شاالله که دیگه خوووب خوووب میشم.
تو بیمارستان که پرستار میخواست منو راه ببره، و من انگار که به چهار دست و پام وزنه سربی وصل کرده باشند، به سختی داشتم تلاش میکردم، مامان میگفت این (یعنی من) خیلی مقاومه. وقتی میگه درد داره، یعنی خیییییلی درد داره.
نمیدونم این میزان از مقاوم بودن و تحمل کردن، ارزش هست یا نه. ولی به هر حال کاش زودتر دکتر رفته بودم و زودتر بهتر میشدم.
روزانه هایم با دو فرزند میگذرند.
معمولا وقتی چیزی تحت فشارم میگذارد، از خودم مینویسم. برای همین عنوان وبلاگ، خیلی هم درست نیست. اینجا فقط جایی برای نوشتن از بخشی از من است. مادرانه هابم را جای دبگر مینویسم. مادرانه هایی که الان بخش بزرگی از من است.
زندگی زیباست.
یه همچو ادمی ام که شب اولین نفر داوطلب خواب میشم
و نصفه شب، با فاصله زمانی معنا دار بعد از همه، با کتک خودمو میخوابونم
و نصفه شب تر الی ی ی ی صبح، به دخترک التماس میکنم بخوابه که منم بتونم بخوابم
و در طول روز ، خوابم میاد
و دوباره شب موقع خواب، خوابم میپره و میام نت، سراغ الواتی!
و روز از نو، روزی از نو.
وقتی صبح در رختخواب خدا را برای روز خوبی که پیش رو دارم شکر میکنم، روزم بسیار بابرکت تر و بهتر از روزهای دیگر میشود.
به همین سادگی.
خدای مهربانمان برایمان همیشه بهترین را میخواهد، کافیه فقط باور داشته باشیم و یقین.
پست قبلیم زیادی دراماتیک شد.
واقعیت اینه که من فردی هستم که دلم نمیخواد از هیچ کس کمک بگیرم. دلم نمیخواد زیر سایه لطف کسی باشم. دوست دادم خودم انجام بدم همه چیز رو.
سر این قضیه، حتی گاهی با همسر جان هم بحثمون میشه. اینکه از کسی کمک نمیگیرم، و گاهی حتی با همسرجان هم تعارف دارم.
مامان مدیر مدرسه است. و مامان بزرگ 11 نوه هم هستند. به عنوان یک خانم شاغل، موفق و با اقتداره. و در کنار اون به عنوان یک خانم خونه، یک کد بانوی تمام عیاره. این طور نیست که چون بیرون کار میکنه، از خونه داری کم بزاره. همه کارای خونه به عهده خودشه. نه غذا از بیرون میگیرن، نه مواد اولیه اماده، نه کمک دست دارن. ما خواهرها هم که ماشاالله مون باشه، چهار تا خواهریم، با 6 تا بچه ی کوچیک. تا چند سالی فقط زحمت داریم برای مامان.
مامان کم نمیزاره که هیچ، از تمام خانم های خونه دار فامیل و اشنا هم بیشتر مهمون دارن.
و این طوری شد که مامان بعد از چند روز کم خوابی و مهمون داری مداوم، در حالی که فکرشون درگیر مشکلات شغلیشون و انتقالیشون به ناحیه ای نزدیک تر بود، خسته شدند.
خونمون تهرانه و خونه مامان یکی از شهرهای اطراف تهران. همسر جان من و دخترک و پسرک رو خونه مامان اینا گذاشته و خودش برگشته تهران.
مامان کار انتقالشون جور شد، مهمان ها کم و تمام شدند، کمبود خواب مامان جبران شد، مامان با برگشتن من به خونمون مخالفت شدید کرد، و الان نه بچه گریه میکنه، نه مادر، به لطف و کرم خدای بزرگ و مهربان.
* توضیحات اضافه برای دوستی که مهربانانه نگرانم شده بود.
یازده سال پیش که مامان اتفاقی باردار شد، من های های گریه میکردم و دلم به حال بچه ای میسوخت که از جوانی پدر و مادرش بهره ای نبرده است.
خدا نخواست ان خواهر یا برادرم دنیا بیاید، که اگر می امد، الان ده ساله میشد.
طی یازده روزی که از زایمانم گذشته، مامان دومین بار است میگوید که دیگر توان ندارد زائو داری کند.
قبل از زایمان خیلی برنامه ریزی کردم که مامان اذیت نشن. سبزیجات خرد کردم، تفت دادم و فریز کردم
گوشت کبابی اماده کردم، خرد کردم و طعم دار.
کمدها رو مرتب کردم و روی همه چیز برچسب زدم که مامان برای پیدا کردنشون دچار مشکل نشن.
سه چهار روزگی دخترک شروع کردم به پوشک عوض کرون. نه روزگی دخترک خودم حمامش کردم.
مامان پشت تلفن، با هر کس حرف میزد، در جواب خسته نباشید میگفت خسته نمیشم، کاری ندارم اصلا. فلانی ، یعنی من، قبلا همه کارا رو کرده.
این چهار روزی که خونه مامان هستم، مصادف شد با امدن بابا از شهرستان و همراهش عمه جان و همسرشون.
مامان هم مدرسه رفت، با تمام دل مشغولیهای مدرسه، هم از مهمان های مکرر، خواهر ها، عموها، ما، پذیرایی کرد، و خواب و استراحتش خیلی کم و خستگیش زیاد شد.
امشب مامان دخترک رو حموم برد و از شدت خستگی، زمین خوردن.
و باز گفتند که دیگه توان زائو داری رو ندارن.
استخاره گرفتم به همسرجان بگم همین فردا بیان دنبالمون، فردا که تازه یکشنبه است.
در کمال ناباوری خیلی خوب اومد.
نمیدونم میتونه بیاد یا نه.
نمیدونم میتونم تنهایی از عهده خونه و بچه و نوزاد بر بیام یا نه، با دردی که بخیه هام دارن و ضعفی که همه بدنم داره
نمیدونم مامان اصلا میزاره برم یا نه
فقط میدونم دارم زار زار گریه میکنم.
دلم برای خودم میسوزه.
بیا به حق این ماه عزیز و به حق این ساعت عزیز با خدا یه معامله کن.
تو از حساسیتهای زیادت در مورد رفتار دیگران با پسرت بگذر و در عوض تربیت پسرت و عاقبت به خیری اش را از خود خدا بخواه.
معامله سخت اما پربرکتی است.
به شرط انکه خدا خودش توفیق پایبندی به عهد را به من بدهد.
عزیزم
اگر دل پدر یا مادری را بشکنی، هیچ بعید نیست که در اینده نه چندان دور دل خودت هم شکسته بشه
پس لطفا در مواردی که واقعا حاد نیستند صبر جمیل پیشه کن و بر خدا توکل کن، به این امید که خدا گوشه چشمی به تو بکنه.
31 تیر 92، بین الطلوعین، ایام البیض رمضان)
یکهو دلم هری میریزه
از فکر روزهای بعد از زایمان
از پسرکی که اصرار دارد با مامان و نه بابا دستشویی برود
این فکر وقتی دلم درد گرفته و پسرک اصرار دارد که اگر مامان نیاید من دستشویی نمیرم، سراغم میاد
بعد اشکهام اند که پشت هم جاری میشن
دلم درد میکنه، پشتم، کمرم، زانوم، کف پام، همه جام نمیدونم کجام.
دلم مامان رو میخواد
مامان که حدود 20 روزه ندیدمش، ولی خیلی زیاد دلم براش تنگ شده
لعنت به بعد مسافت
لعنت به زندگی در شهر دیگه
خدایا شکرت به خاطر پدر و مادرم. خدایا شکرت به خاطر حیاتشون، سلامتیشون، مهر و محبتشون.
خدایا شکرت.
زده ام در کار دوخت و دوز
از تابلوی اسم پسرک
تا گلدان نمدی دستشویی
تا کیف های لوازم ارایش
تا بازسازی تشکچه ای که مامان جان لااقل 15 سال پیش با لباسهای کاموایی دوخته بودند و تبدیل ان به لحاف
تا رویه دوزی پتو ها و اماده کردنشون برای هیئت هفتگی، که ماهی یک بار نوبت خانه ما میشود.
تا ملافه نخی برای داخل کیف دخترک
تا پروژه های ذهنی
دوخت بالش شکل ابر
سبد فرشته برای خواهر زاده ها
حلقه اسم برای پسر جاری
ریسه اسم برای دخترک
.
.
.
خلاصه که درس رو بوسیدم گذاشتم کنار، با اینا مشغولم.
پ.ن. ولی اون رضایت درونی که از درس خوندن و موفقیت تو درس بهم دست میده، واقعا قابل مقایسه با این کارا نیست. من واقعا برای خیاطی آفریده نشده ام.
خدایا کمکم کن بتونم تو راهی که علاقه دارم و فکر میکنم استعداد هم دارم، موفق باشم.
یه نفر بوده یه پارچه میبره خیاطی، میگه با این یه کت بدوز، نیام ببینم ال دوختی و بل کردی و فلان جور خراب کردی و بگی پارچه کم اومد و بد شد و ... اصلا بده به من نمیخواد بدوزی
شده جریان من و طی مراحل اپ لا ی کردن
میشینم، مطالب رو میخونم و میخونم و میخونم
تجربه ها رو، کیس های مختلف رو .
امتحان تا فل
امتحان G R E
پیدا کردن دانشگاهی که رشته ی غیرمتداول من رو داشته باشه
پیدا کردن استاد
ُS o P
C V
re co m
ترجمه مدارک
از همه مهمتر برنامه ریزی برای زمان گرفتن پذیرش و شروع به تحصیل **
بعد به این نتیجه میرسم که خیلی کار زیاد داره و من با وجود یکی ونصفی فرزند عزیز، که بزرگه مهد هم نمیره، و کوچیکه هم که فعلا درونمه! نمیتونم
بعد پیج ها رو میبندم و میرم به کودکم رسیدگی میکنم ، یا کارای خونه
** چقدر جالب
موقع نوشتن کارها، با خودم گفتم فقط همین؟ اینا که انجامشون کاری نداره. چرا فکر میکردم بیشتر ازینها کار داره؟
این که میگن کارهاتون رو بنویسین، بی دلیل نیست.
کمرم درد میکرد، نه ازآن کمردردهای همیشگی ام، یک نوع جدید و البته شدید ترش، که گاهی فریادم را بلند میکرد
یک هفته درگیرش بودم ، گاهی قدم از قدم نمیتوانستم بردارم و گاهی موقع چرخیدن در رختخواب، مچاله ام میشدم از درد
از یک عصبانیت در مقابل پسرک و بلند شدن ناگهانی شروع شد، عصبانیتی که میتوانست اصلا شکل نگیرد، اگر من صبورتر بودم.
دو روز پیش وقت دکتر داشتم
یادم بود و یادداشت کرده بودم که بپرسم چاره اش را، هر چند امیدی نداشتم جواب بگیرم
تو مترو، تو راه رفتن به مطب دکتر، یک خانم مسن کنار من که نشسته بودم ایستاده بود. یک یا دو ایستگاه او را نادیده گرفتم. با خودم گفتم من باردارم، کمردم درد میکند، خودم محتاجم به این جای نشستن
بعد آن یکی ندای درونم، همان سفیده، بهم یاداوری کرد که این همه نشستی مگه خوب شدی؟ و حالا مگه چی میشه دو ایستگاه هم بایستی؟ فکر کن اصلا این صندلی برای تو خالی نشده بود
بلند شدم و جایم را به خانم مسن دادم
و وقتی از مترو پیاده شدم، دیگر کمرم درد نمیکرد
تا شب منتظر شدم اما خبری نشد
دردم را به دکتر گفتم و تشخیص اسپاسم داد و دارو نوشت، اما دیگر کمرم درد نمیکرد
داروی پیشنهادی دکتر را نگرفتم
فردایش هم منتظر شدم
امروز هم
ظاهرا دیگر خبری از درد تیرکشنده نیست.
تنظیم متن و اسلایدهای مقاله هم به پایان رسید.
این وسط هم یک سوتی از جانب بنده ساتع شد، که ریشه در روحیه ی صرفه جویانه ام داشت. میخواستم ببینم من که نمیرم سمینار نهار بخورم! و فقط میرم مقاله ارائه کنم هم باید مبلغ ناقابل را تقدیم کنم، و آیا استاد هنوز یادشون هست که فرموده بودند هزینه ی شرکت مقاله ام در سمینارها را با گرنت خودشان پرداخت میکنند یا نه؛ به خاطر همین از استاد پرسیدم (و چه اشتباه کردم که پرسیدم) من به خاطر شرایط جسمی ام نمیتونم از برنامه ها استفاده کنم، باید ثبت نام کنم، که کلا موضوع عوض شد و ایشان نگران ناراحتی جسمی بنده شدند و گفتند میتونن مقاله را به پوستر تبدیل کنند، که شرم و حیا مانع از بیان حقیقت بارداری شد و مجبور شدم بالکل قضیه را فیصله بدم و پول را واریز نمایم!
حالا امشب خدا رو شکر متن رو تنظیم کردم. از فردا باید دوره بگردم تو خونه و متن حفظ کنم و تمرین تسلط بر اعصاب و روان داشته باشم
به یاری و لطف خدا ان شاالله.
مقاله ام را بالاخره تنظیم کردم.
به لطف ایمیل استاد، همت کردم و برای همایشی که ایشون معرفی کردند و خودشون هم جزو هیئت اجرایی و داوران هستند، مقاله را اماده کردم و امشب فرستادم. استاد هم خیلی لطف کرد و ایراداتم رو تک تک گرفت و خودش به فرمت همایش درآورد و تایید نهایی کرد.
به خاطر استرسی که پیش ازین در زمان ارائه ها وارد میشد و به خاطر نینی خانم، بارها استخاره کردم که انصراف بدم، یا بگم فقط مقاله رو میفرستم، ولی سخنرانی نمیکنم. هر بار بد اومد، خیلی بد و به انجام و اتمام این کار توصیه شد. خیر است ان شاالله.
خدایا گل گاو زبون هم که برای نینی خانم ضرر داره. خودت لطفا همون طور که کمکم کردی کار رو انجام بدم، کمکم کن با موفقیت و رضای تو، و سلامت کامل عقلی و جسمی! به پایان برسونمش.
دوباره، و شکر خدا دوباره، نوزده فروردین شد و من زنده ام و سالمم و تولدم را میبینم
خدایا شکرت که هوا خوب است و دلم روشن است و همسرم دارد موهای پسرمان را کوتاه میکند، بی خیال اینکه من دوست دارم روز تولدم بیرون باشم و از هوای دلچسب و عالی و بهاری روز تولدم در فضای باز لذت ببرم.
خدایا شکرت که سالمم و فرزندی در راه دارم و برنامه ای و هدفی برای آینده.
خدایا شکرت که خانواده ام همگی خوب و سالم اند و من را دوست دارند و تولدم را تبریک میگویند و از موفقیت و دوباره مادر شدنم خوشحال میشوند.
خدایا شکرت که همسرم روز تولدم را همیشه یادش است و برایش اهمیت دارد تا با کیک و هدیه ای خوشحالم کند.
خدایا شکرت که پسرم برایم نقاشی کشیده و برای تولدم بهم هدیه داده است.
خدایا شکرت که در شب تولدم، صدای قلب غنچه ی در راهم را شنیدم و لبخند بر لبانم دوید.
خدایا شکرت که رفاه داریم، امنیت داریم، خانواده داریم ،
خدایا این لیست تا ابد میتواند ادامه پیدا کند.
الحمدلله علی کل حال.
الحمدلله علی کل نعمه.
صرفا محض خنده کنکور دکترا داده ام
و یهو، مرحله اول قبول شده ام!
حالا من برای مصاحبه دکترا چی بپوشم؟!
یه حال بی حال و حتی کمی بغض بی دلیل و دل گرفته
+
یه کمی چیپس و پنیر تند آتشین خانگی
=
یه حال با حال و پرانرژی
درس خواندن طی سالهای اخیر، شوق زندگی را در من تازه میکند
احساس سرزندگی میبخشد
جالبه که تمرین زبان انگلیسی این احساس را به من نمیبخشد
از ظهر که ایمیل استاد را با 13 روز تاخیر، مبنی بر دعوت برای شرکت در همایش دریافت کرده ام، دوباره خون تازه ای در رگهام جریان پیدا کرده.
فایل مقاله و فایل پایان نامه در نوار وظیفه ویندوز باز شده اند، جملات مقاله بالا و پایین میشوند، و من خودم را برای چاپ مقاله ام در همایش آماده میکنم.
خدایا این احساس خوب را دوست دارم.
خدایا شکرت
سال 95 آمد.
خدایا این سال را سال ظهور امام زمانت قرار بده که دنیا سخت محتاج حضور و ظهور اوست.
خدا این سال را سال سلامتی پدر و مادر و همسر و فرزندان و عزیزانم قرار بده.
خدایا امسال ما را از مقربین و بهترینهای درگاهت قرار بده.
الهی آمین
رابطه ی من با بهار، مثل ان عاشق دلداده ای است که مدتها صبر کرده و اکنون که دیدار نزدیک میشود، بی قرار تر میشود و سر از پا نمیشناسد.
بهار را عاشقانه دوست دارم. از اواخر بهمن به بعد، به اسمان نگاه میکنم و رنگ بهار را میبینم. به صدای گنجشکهای حیاط مامان اینا دقت میکنم و احساس میکنم بهارانه میخوانند.
برای کارهای بهار برنامه ریزی میکنم
و
و
و شادم!
شادتر از هر وقت دیگری
هر بار ، به هر دلیل، یا بی دلیل، یاد لحظه های فوت آبا میافتم، و آن را تصور میکنم غبطه میخورم
تا لحظه ی اخر روی پای خودش
داشت توی باعچه شمعدانی میکاشت که احساس کرد وقت رفتن است
زنگ زد به عمه بزرگم که بیا
عمه گفت که با عموی پزشکمان تماس میگیرد که مطبش، نزدیک تر از خانه عمه است. و آبا گفته بود این بار فرق میکند.
عمه خودش را رساند.
سر در دامان عمه
روح از بدنش جدا شد
و قسمت غبطه برانگیزترش اینجاست که
در لحظاتی که عموما وحشت از مرگ جان محتضر را میگیرد
آبای ساده زیست من به دخترش دلداری میداده که : وعده است و مرگ حق است...
نمیدانم چرا بر سر پسرک معصوم نازنینم فریاد میزنم گاهی.
واقعا نمیدانم.
فقط میتوانم رد پای شیطان را حس کنم.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
مادری شغل بدون مرخصی است.
شغل تمام وقت است. بدون جیره مواجب، بدون مرخصی، بدون تشویقی
امروز دلم کمی مرخصی میخواهد
امروز که پسرک بیدار شده و بعد از چند روز مریضی خودش، و بعد چند روز مریضی همسر، میگوید که گوشش درد میکند، دلم میخ اهد فرار کنم.وقتی دقایق طولانی با پسرک کلنجار فیزیکی میرویم که یک قطره روغن زیتون در گوشش بریزم، واو فریاد میزند و گاز میگیرد و نعره میزند و صدای داد و فریادمان میرود تا چهل همسایه چپ و راست
میدانم ضعیفم.
میدانم خداوند میبیند و در صورت صبوری پاداش میدهد
اما چه کنم که علم الیقین مرحله ی بالاتریست که در عمل با ان فرسنگها فاصله دارم.
بچه بهانه میگیرد
فریاد میزند
گریه میکند
به در و دیوار میکوبد و چنگ میزند
مهمانان رودربایستی دار و بعد از ده سال دیده و اینها هم سرش نمیشود
عصبانی میشویم
کشان کشان سوارش میکنیم
تهدید میکنیم که دیگر مهمانی نمیرویم
عصبانی تر میشود
ما را میزند
اشیا را پرت میکند
در اتاق برای دقیقه ای یا کنتر از دقیقه ای زندانی میشود
شتاب گریه اش گرفته میشود
صحبت میکنیم
ارام میشود
پشیمان میشود
مهربان میشود
عذر میخواهد
و میدانم در موقعیت مشابه دوباره همان ها را خواهد کرد
میخوابد با خیال راحت
اما من هنوز تلخم.
چقدر کودکیه فرزندم برای منه بنده آشناست. هر روز معصیت، هر روز پشیمانی اما دریغ روز از نو...!
اممما چقدر خداوندگاریه خدا با مادری من فررررررق دارد.
یک به یک دور خاطرات بچگی یک نسل نه، یک تاریخ حفاظ میکشند و پوزش میخ اهند از تخریب و نوسازی خاطرات ما
که تابستان های زیر درختان و لی لی و وسط بازی در حیاط را از ما میگیرند و جایش ، کارتون های رنگ به رنگ برای کودکانمان میماند و بازی های تبلت و نپر/ندو/ ارام باش همسایه ها اذیت میشوند!
کاش یکی دیگر از خودم داشتم
با یکی ام درس میخواندم و مطالعه میکردم و تدریس.
با دیگری ام مادری میکردم و همسری. مهمانی میرفتم و میگرفتم.
اما هنر زندگی به همین یگانه بودنش است.
(نوشته شده در درفت، دو ماه پیش، هنگام ورود به ایستگاه مترو!)
سومین شبی است که سرفه امانم نمیدهد. و من امروز از صبح نگران شب بودم و خوابی که بر هم خواهد خورد.
و بعد در همین سرزمین مردانی هستند از جنس استقامت، از جنس ایثار، که شاید 30 سال است یک خواب راحت که هیچ، یک نفس راحت نکشیده اند.
همان ها که برای دفاع رفتند و جانشان را نه، عمرشان را فدا کردند. که فدای جان، به مراتب ساده تر از یک عمر، هر لحظه مردن است.
خدایا به جانبازان شیمیایی، که عداوت دشمن، راه نفسشان را بسته، سلامتی بده.
الهم اشف کل مریض