همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

خدایا کمکت رسید و خیلی چسبید. متشکرم

چهارشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۰۰ ق.ظ

دیشب، ساعت سه و بیست دقیقه بامداد، به طرز معجزه آسایی کار نوشتن مقاله تمام شد.قشنگ دست های ملائکه را دیدم که چطور کار پیش رفت و انجام شد. 

با ارزیابی از توان خودم و حجم کار، دو سه روز دیگه وقت لازم داشت. اما الحمدلله رب العالمین درخواست کمک کتبی و شفاهی موثر بود و کار انجام شد.

نمیدانم ارائه این مقاله، چاپش و ... چه تاثیری در دین و دنیایم خواهد گذاشت. امیدوارم که خیر و برکت ماندگار برایم داشته باشد و باقیات صالحات باسد

چند شب پیش که در چیستی، چرایی و چگونگی کار درمانده بودم، قرآن را باز کردم، آمد:

قل ان صلوتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین

دلم گرم شد. 

من به نوشتن این مقاله خودم را متعهد کرده بودم. با استاد حرف زده بودم و باید انجامش میدادم. 

شکر خدا که دستم را گرفت و کشید و کار انجام شد. 

اگر بخواهم دکتری شرکت کنم، چاپ این مقاله، جا پایم را محکم تر میکند. 

یا اگر بخواهم کاری انجام دهم هم همین طور. 

برای خودم و اشنایی با موضوع ماشین لرنینگ هم مفید و راه نما بود. 

 

حالا منتظر کامنت استاد هستم، 

 

این را بگویم که 

خدایا کمکت رسید و خیلی چسبید. متشکرم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۰۰
Rose Rosy

هدف گذاری ۳۵ سالگی

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۲۱ ق.ظ

پارسال لیستی از کتبی که قرار بود بخوانم را لیست کردم و انجام ندادم. 

سعی میکنم تا پایان امسال کتاب نخوانده از مدرسه قرآن در کتاب خانه ام نداشته باشم. 

تدبرم را ادامه میدهم ان شاءالله. مطالعه یک دور المیزان هم تمام میشود.

 

سعی میکنم علاوه بر روزه های قضای امسال، تعداد روزه های قضایم را از ۱۱۵ به ۱۰۰ کاهش دهم. 

به امید خدا در پایان سال ۱۴۰۱، در زمینه علم داده و هوش مصنوعی در صنعت بیمه، حرفی برای گفتن داشته باشم. بتوانم ازش پول در بیاورم.

 

بتوانم ارتباطاتم را مدیریت کنم. به هر ارتباط به چشم فرصت رشد دو طرفه و چند جانبه نگاه میکنم و سعی میکنم با ارتباطات به چالش جدی کشیده نشوم. 

سعی میکنم از کسی کینه به دل نگیرم. حرف، رفتار یا حتی نبودن کسی را قضاوت نکنم و به فال نیک بگیرم. 

با بچه ها صبوری! که این را ، مانند همه ی بقیه، به خداوند واگذار میکنم و ازش میخواهم راه را برایم هموار کند. 

با کمک و یاری خدا سعی میکنم نظم را بیشتر از قبل در خونه و زندگی برقرار و حفظ کنم. 

دعا در حق همسایگان، به منظور ادای حق همسایگی و احسان به آنها

 

مداومت بر دعای الهم کن لولیک... برای تشرف به خدمت حضرت حجت ان شاالله و گرفتن دستور زندگی و کسب تکلیف از ایشان. 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۲۱
Rose Rosy

سلام ۳۵ سالگی

شنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۲:۰۲ ق.ظ

سال ها پیش به هنگام بهار
نغمه ای زمزمه شد
آسمان غرشی از عرش نمود
آفتاب تابشی از شرق نمود

جلوه ای می‌آمد
و چه زیبا و متین
و چه آرام و وزین
پری تازه شکفته
غنچه را طی می‌کرد

او که راضی بود به هنگام فرود
او که مرضی بود به هنگام ورود
او که آوای خوش مستی داشت
در میان گره کوله ی نور

او که امروز شبی پیدا شد
و در آن وقت به یکباره سحر برپا شد

مژده دادند که دلداده مهی پیدا شد
مژده دادند که شیرین سخنی پیدا شد
مژده دادند که در اوج بهار
دلبری، سرو قدی پیدا شد*

 

این شعر را ۱۹ فروردین ۱۳۹۹ برای خودم گفته بودم. چه سر خوش بودم. همان موقع هم کلی خندیده بودم به خودستایی و خودشیفتگی امlaugh و امسال بعد از هجده سال تایپش کردم و برای تجدید خاطره به زهرا فرستادمش، و برای خنده برای آزاده.

 

الان که نوشتن را شروع میکنم ۱۱ دقیقه تا ورق خوردن تقویم و گذشتن از روز تولدم مانده است. 

تولدی که برایم یک روز رویایی است، همانطور که قبلا گفته ام یک روز آفتابی با آسمان آبی و برگ های سبز تازه درختان است. پر از هیجان بهار و هوای لطیف فروردین. 

هر چند بنابه گزارش هواشناسی، آلوده ترین شهر جهان باشد و شاخص آلودگی ۵۰۰ باشد و از طوفان گرد و خاک در حال خفه شدن باشیم و نتوانیم از خانه تکان بخوریم و این طور چیزا. 

 

متاسفانه و متاسفانه و متلسفانه هنوز چشم انداز روشنی از یک سال آینده ندارم. 

سال جدید شروع شد و ۲۰ روزش گذشت

تولدم هم سپری شد

ماه رمضان هم شش روزش گذشت

همه ی شروع های عالی یک جا جمعند و من هنوز دعا میکنم: خدایا من را به راهی هدایت کن که تو برایم میپسندی و انرا برایم هموار کن. 

 

میدانم میخواهم مقاله بنویسم (دارم مینویسم) و این برنامه دو هفته آینده من است.

میدانم میخواهم تدبرم را پیش بروم و این برنامه مستمر چند سال آینده ام است. 

میدانم میخواهم زبان پایتون بیاموزم. برنانه نویسی ام را تقویت کنم و مهارت های ماشین لرنینگ ام را تقویت کنم، اما چگونه، نمیدانم

و اینکه آیا این همان کاریست که باید بکنم، نمیدانم. 

اینکه در سال جاری وقتم را برای دکترا بگذارم یا نه، نمیدانم. 

یا هملن کنکور ارشد را بدهم و مشغول شوم، که حس خوبی ندارم به اینکار. حس برگشت خوردن و پس رفت. 

 

اگر دل همسرجانم رضایت بدهد، با مقاله ای که ان شاالله دارم مینویسم، و کمی مطالعه برای کنکور، میتوانم کنکور دکترا شرکت کنم و موفق شوم. 

مرکز مطالعات مجلس هم فرم ثبت نام پر کرده ام و دوست دارم آنجا پذیرش شوم. هر چه خیر است ان شاالله. 

 

 

خدایا دارم پیر میشم و از چه کنم چه کنم خسته شدم. لطفا من را طوری که یک خنگ متوجه شود راهنمایی کن. 

 

ساعت، دو دقیقه بامداد را نشان میدهد. تقویم از ۱۹ فروردین ۱۴۰۱ ورق خورد... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۱ ، ۰۰:۰۲
Rose Rosy

همان همیشگی

جمعه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۱:۳۵ ق.ظ

یک عالمه حرف دارم که همه شان تکراری است!

 

و مانند نشخوار در ذهنم تکرار می‌شوند.

حتی در صفحات وب و هم تکرار می‌شوند

بدون آنکه به نتیجه قابل قبولی برسند.

هزار تا فکر انجام نداده، هزار تا ایده ای که راه رسیدن بهشان را بلد نیستم،

و هزار تا اما و اگر، 

و میدانم این حال، در این سن، اصلا مطلوب نیست.

 

انگار که ذهنم، وقتی شروع به فعالیت می‌کند، همیشه یک سفارش واحد به گارسون میدهد: همان همیشگی

و از حفظ، مانند چرخ عصاری به دور خودش میچرخد؛

بدون آنکه فکر امروز نسبت به  فکر دیروز، نتایج ویژه و جدیدی به ارمغان آورده باشد. 

 

پای  همتم می‌لنگد، میدانم!

چند وقت است تصمیم دارم ویدیوهای همایش یادگیری ماشین را ببینم و ندیده ام؟ از ترس نفهمیدن!

چند وقت است TAB های مربوط به یادگیری ماشین و هوش مصنوعی و پایتون در مرور گر گوشی ام باز اند، به امید آنکه دوره هایش را ببینم و تمرین هایش را انجام دهم و متن هایش را بخوانم؟

باز هم از ترس نفهمیدن، سراغش نمی‌روم

از هوش مصنوعی، فقط آرزو کردنش را بلدم انگار

فقط مطالب سطحی اندر فوایدش را میخواهم بخوانم، چون نیازی به عمل ندارند، چون راحتند. 

 

 

الحمدلله رب العالمین

 

این که مشکل کار، همت من و عمل من است را حین نوشتن این متن فهمیدم.

تا قبل از این فکر میکردم نمیدانم باید از کجا شروع کنم، تنها هستم، به جایی لینک نیستم، همسرجان جلوی پیشرفتم را گرفته، بچه ها نمیگذارند تمرکز کنم، ننه من غریبم و این حرف ها!

الان فهمیدم خود خود من ام.

 

و من انشاالله میتوانم.

به یاری خدا

همتم را بلندتر میکنم

عزمم را جزم تر میکنم

و میتوانم. 

 

خدایا دستم را گرفته ای، دمت گرم، حالا لطفا کمی رو به بالا بکش و بلندم کن. متشکرم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۱ ، ۰۱:۳۵
Rose Rosy

این یک درخواست کمک کتبی است

چهارشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۳:۳۷ ق.ظ

در آستانه ۳۵ سالگی

هنوز هیچ کاری نیست که بگویم ای ولللل. این دقیقا همانی است که باید باشم!!

هر کاری که میکنم فکر میکنم برایم کافی نیست. از من بیشتر از این بر می آید.

و نمیدانم این خوب است یا بد

هنوز نمیدانم در آینده میخواهم چه کاره شوم

 

به شدت در راه درس و مقاله و دکتری احساس تنهایی میکنم

مقاله نوشتنم مانده

در راهی قدم گذاشته ام،که تنهایم. بلد نیستم

و بارهد گفته ام که من ادم تنهایی کار کردن نیستم

البته تجربه کارهای موفق دارم

تنهایی ترجمه

 

اخ که کاش استادم خانم بود

 

 

حرف زیاد دارم

و حتی حوصله و انگیزه تایپ کردن ندارم

چه بگویم که تازه باشد

 

خدایا

من میخوام این مقاله را بنویسم. 

خدایا من تنها هستم و بلد نیستم و گیج هستم. 

خدایا لطفم کمکم کن. 

ممنون و متشکر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۱ ، ۰۳:۳۷
Rose Rosy

کرونا با روابط فامیلی چه کرد

سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۲۲ ق.ظ

نمیدانم همه اش تقصیر کروناست یا دلخوری صاحب خانه از مادرشوهر من، یعنی خواهر خودش هم موثر بود یا نه،

به هر جهت، دیروز عید دیدنی ای رفتیم که فقط کم مانده بود از آنها بابت رفتنمان به خانه شان عذرخواهی کنم. 

ببخشید که اومدیم خونه تون!!

 

تمام مدت به کرونا، ضرورت مراعات، پرهیز از رفت و آمد، بیشعوری! ادمهایی که رعایت نمیکنند، (ما را نمیگفتند لابد، چون گفتند دور از جون!!) فوت افراد مختلف، حق الناسی که به گردن رفت و آمد کننده است، پشیملنی که برای رفت و آمد کننده بر جای خواهد ماند و ... صحبت بود. 

در چند نوبت مختلف، توسط اعضای مختلف خانه. 

 

فقط کم مانده بود بگویند بیشعورها پاشین از خونه ما گورتونو گم کنید. 

 

که به نظرم گفتند. در دلشان به همین رکیکی. 

و در روی ما، با لفافی از مضرات و خطرات کرونا. 

 

هعععی

این نیز بگذرد. 

ولی واقعا حس وحشتناکیه. که مهمان باشی و حس کنی به شدت خودت را به صاحب خانه تحمیل کرده ای

 

 

پ.ن. شرمنده ام از اینکه روزی که نرگس خانه مان بود، این احساس را بهش منتقل کردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۰۸:۲۲
Rose Rosy

زیارت

چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۳۲ ب.ظ

حرم امام حسین علیه السلام بودم

خادم ها اطراف ضریح را با شیشه بسته بودند و با جدیت و خشونت مانع از نزدیک شدن مردم به ضریح میشدند. 

نمیدانم چه شد ضریح را باز کردند.

رفتیم تو

یک گوشه داخل ضریح شش گوشه ایستاده بودم. قبر حضرت علی اکبر جلوتر  از من، مقابلم بود

قبر امام حسین سمت چپم

مردها زیارت کردند و رفتند و من یهو به خودم اومدم دیدم دور قبر امام حسین هیچ کس نیست

به خودم جسارت دادم و جلو رفتم

سوده هم بود

چسبیدم به قبر

با خودم میگفتم این همان امام حسین است که زمین و زمان به خاطر او و خانواده اش خلق شده

اشک امانم نمیداد

داشتم از عظمت آنجا قالب تهی میکردم

شروع کردم به خواندن سلام زیارت عاشورا

السلام علیک یا اباعبدالله

 

السلام علی الحسین

و علی علی ابن الحسین

و علی اولاد الحسین 

و علی اصحاب الحسین

 

سلام میدادم و گریه میکردم، بیدار شدم و دیدم چشم هایم خیس اند

 

 

دیروز، نه! پریروز ولادت حضرت علی اکبر بود.

با خودم گفتم من چرا عیدی نمیگیرم از بزرگواران؟ 

چرا نمیفهمم ، اگر عیدی میدهند، که حتما میدهند و..

 

و امروز صبح عیدی گرفتم. 

زیارت رفتم و ماندم همانجا

 

حالا از صبح که بیدار شدم، سلام میدهم و اشک میریزم

من آنجا بودم.... داخل ضریح ...

 

الحمدلله کما هو اهله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۳۲
Rose Rosy

یک دست صدا ندارد

سه شنبه, ۲۴ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۴۶ ق.ظ

اینکه نمیدانم باید چه کنم

دلیل تعلل و دست دست کردنم است

نه مشکل وقت و نرسیدن و کار و الخ.

 

مقاله را میگویم.

من آدم تنها کار کردن نیستم

من را در جمعی پویا ، حتی شده با یک نفر، ولی پویا و فعال قرار بدهند، نتیجه کارم عالی است به لطف خدا، به همراه حس خوب

اما وقتی تنها کار میکنم، حسم تعریفی ندارد

و نتیجه؛ نمیدانم! شاید هم خوب شود اما به جان کندن میشود. 

 

استاد محترم اعلام آمادگی برای همکاری و راهنمایی کرده اند. اما تقیدات مذهبی و اخلاقی ام مانع از درخواست کمک مکرر میشود. 

 

پ.ن. من میتوانم،

من تنها نیستم. 

خدا با من است. و ملائکه الله

خداوندا من نمیدانم راه و روش کمک گرفتن از ملائکه چه جوریه. 

ولی السلام علیکم و رحمه الله و برکاته بلدم.

پس سلام بر ملائکه مقرب و حاضر

و لطفا خدایا ملائکت را به یاریم بفرست 

من میخوام این مقاله را بنویسم. 

این مقاله برای رزومه کاری و احیانا تحصیلی من لازم است.

این مقاله برایم حیثیتی است

لطفا کمکم کنید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۴۶
Rose Rosy

رو به رشد

دوشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۰، ۰۹:۲۵ ق.ظ

دعای جامع این روزهایم این است:

خدایا کاری کن که مواجهاتم با دیگران، موجبات رشد و هدلیت خودم و دیگران و عالمیان را فراهم کند. 

 

 

و این دعا، دعای جامع الاطرافی است که بسیاری از دغدغه های روزمره و منلسبات فامیلی و خانوادگی و ... را جهت دار، هدفمند و رو به رشد میکند. 

این همان جایی است که از آن ضربه میخورم

چه در تعامل با بچه ها، چه همسر، و چه خانواده همسر، همسایه و ... 

 

این همان دعای ویژه ای است که از استاد جانم در سفر کربلا خواستم برایم بطلبند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۰۹:۲۵
Rose Rosy

همه ی فرزندان من

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۳۰ ب.ظ

خواب میدیدم دختری به دنیا اورده ام و اسمش را سما گذاشته ام. ولی هنوز مرددم بین سما و محیا. 

 

در آن واحد که خسته ام از بچه داری و سرسام میگیرم از مامان مامان گفتنشان و بهانه گیری ها و دعواها و ... شان، و لحظه شماری میکنم برای مستقل شدنشان و به تبع آن مستقل شدن خودم، ته دلم از فکر تولدی دیگر قلقلک می آید.

و از آن هم بیشتر، دلم دوقلویی دختر و پسر میخواهد به اسم محیا و محمد

که همه ی فرزندانم خواهر و برادر داشته باشند.

پ.ن. هیچ تصمیمی برای فرزند اوری نداریم و از آخرین وتوی همسر برای حرف نزدن راجع بهش هم حکم جدیدی صادر نشده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۳۰
Rose Rosy

اهدنا الصراط المستقیم

جمعه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۱:۲۷ ق.ظ

خدایا در این لیله الرغایب از تو میخواهم رغبت و جهت گیری من را، همانی قرار دهی که من را به خاطرش آفریده ای. 

همانی که در قیامت از من خواهی خواست. 

من را سر به راهِ خودت کن. هر طور که خودت صلاح میدانی. نگذار گم شوم از راه و به بیراهه بزنم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۲۷
Rose Rosy

روز از نو

چهارشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۰۸ ق.ظ

باز هم آقای استاد پیامی داد و من را به حرکت و جنب و جوش وا داشت. 

فکر نوشتن مقاله، هیجان زده و مضطربم کرده. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۰۰:۰۸
Rose Rosy

ملغمه

شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۰، ۰۶:۳۶ ب.ظ

من آدمی نیستم که بتوانم با کسی قهر بمانم

لا اقل مدتهاست دیگه نیستم. 

ادمی نیستم که بزارم کسی از دستم دلخور باشه

برای همین بود که دو سه هفته خودم رو پنهان کردم تا ناراحتیم معلوم نشه. تا دلخوری پیش نیاد. 

ولی شد. پیش اومد. 

فهمید که دلخورم. و الان ورق برگشته!

انگار نه انگار که هشت سال به من دروغ گفته. 

مدعی شده. ناز میکنه. 

همان روز بارها رفتم سراغش. پیام دادم. 

امروز بچه ها نامه دادند. جواب نداد

رفتند دم در. 

من هم رفتم

نیامد دم در. 

من ادم کینه ای نیستم و اگر بدانم وظیفه ام ، برقراری دوباره ارتباط است، بسیار سعی خواهم کرد. 

 

اما حیفم میاد که دریغ از یک عذرخواهی ساده واسه هشت سال تو روی من نگاه کردن و دروغ گفتن

حتی بسیار جا خورد و تعجب کرد که مگه ناراحتی داره؟؟ 

و احتمال میدهم در ذهنش چه  چیزها و نتیجه گیریهایی میکند و به من نسبت میدهد. همان طور که شمایی از ان را بیان کرد.

و کلام انقدر تکه تکه شد و انقدر معذوریت ناراحت نکردن او را داشتم که درست حرفم را نزدم. 

 

پسرجان در جریان است و دانستنش، سوالهایش، سوالهایی که جوابش را نمیدانم، یک جور اذیت کننده است. 

دخترجان هم که از ماجرا پرت است و اصرارهایش برای رفت و آمد یک جور دیگه. 

 

شب میلاد ام ابیها است. از رسول خدا عیدی میخواهم. عاقبت به خیری خودمان و فرزتدان و نسل و ذریه مان را. 

 

چند وقت اخیر کامنتهایی درباره نوه ها شنیده ام که مخم سوت میکشد. وحشت میکنم از بزرگ شدن بچه ها

 

اگر حضرت مادر برای ما و بجه هایمان مادری نکنند، هیچ امیدی به هدایت نداریم. 

یا فاطمه الزهرا، چشم امید و طمع داریم به مادری کردنتان

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۳۶
Rose Rosy

آبِ رفته به جوی برنمیگرده؟؟؟ / یا جامع کل فوت

چهارشنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۴۶ ق.ظ

چند بار استخاره کرده باشم و هر بار بد آمده باشه خوبه؟؟ 

باید میفهمیدم که قضیه ی بیان دلگیری من، فقط به بیان ختم نمیشه و دامنه دار میشه. 

تا کجا؟؟ نمیدونم. 

هی پرسید ازم

هی پیگیر شد که چرا ناراحت بودی و در خودت بودی

آخر بند رو آب دادم

وقتی مهمانم بود

بلند شد رفت

به زود خودش رو کنترل کرد که اشک نریزه

احساس وحشتناکی توش ایجاد کردم

و خودم از این کارم پشیمانم.

چقدر همسرجانم گفت که دست بردار 

من دست برداشته بودم

حتی امروز به خونه اشون رفتم

اما پاپی شد

و گفتم اونچه را نباید میگفتم

نمیدونم

اگر زشتی دروغ براش معلوم بشه، می ارزه شاید

ولی اگر خدای نکرده باعث تخقیرش شده باشم... پناه بر خدا

خدایا تو شاهدی نمیخواستم ناراحتش کنم

پیچیده شد شرایط

پیچیده 

چند روزی زمان بدم بهش؟ همانطور که خودم چند هفته زمان لازم داشتم و خدای بزرگ با سفر اونا و مریضی اونا و ما و ... این فاصله رو ایجاد کرد.

بعد برم خونش. 

هدیه بگیرم و برم.

برم از دلش در بیارم

اون احساس ضعف کرده که دروغ گفته

نباید این دلخوری ادامه پیدا کنه

 

خدایا هوامو داری که جبران کنم؟ 

یا جبار

یا جامع کل فوت

استغفرالله و اتوب الیه

(خدایا خودت خوب میدونی که از این جمله، انتظار پاک کن جادویی و اجی مجی لاترجی و غیب شدن اثر خراب کاریهام رو دارم؟؟ غیب هم نه، تبدیل به احسن شدن. پس دمت گرم که خدای مایی)

خدایا میدونم الان نرگس هم پریشونه. خیلی بیشتر از من. به دل اون هم آرامش بده. 

و هر دومون رو کمک کن از این شرایط پیچیده به سلامت و با رضایت تو عبور کنیم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۰ ، ۰۰:۴۶
Rose Rosy

گزگز انگشتان جایش را به گزگز مغز داده است

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۰۸ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

یا مفتح الابواب

 

جلسه ای که اینقدر به خاطرش انگشتانم گزگز کرده بود و ته دلم خالی شده بود، برگزار شد

بیشتر از اینکه از دستاورد جلسه نگران باشم، درخواست کمک برایم سخت بود. 

نمیدانم تاثیر در طرف مقابل چه بود. اما خودم فکر میکنم مجموعا خوب بود. 

در بهترین حالت، میشد تصور کرد که فی المجلس پیشنهاد کار یا پروژه دهند که بسیار دور از ذهن بود و خودم چنین چشم اندازی را ازین جلسه نداشتم. 

اما مقادیر زیادی توانایی هایم ارزیابی شد که حالم را خوب میکند و شاید توامان سردر گم

من، به گواه اطرافیان و اساتیدم و طبق ارزیابی خودم، توانایی های زیادی دارم. اما حلقه مفقوده ای در این بین وجود دارد و آن ارتباط این توانایی ها با بازار کاری، با شرایط خاص و سختگیرانه من هم از نظر حال وهوای کار و هم حال و هوای محیط کار است. 

 

استاد راهی پیش پایم گذاشتند. در حد یک دوره ۱۲ حلسه ای. و اکیدا منع کردند از شرکت در دوره های آزاد تحت برند دانشگاه ها. 

 

توکل بر خدا

شروع کنم ببینم راقم سرنوشت و تقدیر من را به کجا میبرد. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۰۱:۰۸
Rose Rosy

وقتی علاوه بر چشم هایم، دست ها و پاهایم هم خوابشان می آید

و من مشق هایم خیلی مانده

ایا چای با شکلات قهوه، مساله را حل میکند؟

باید صبر کرد و دید

 

 

فردا بعد از سالها با استادم جلسه دارم و علاوه بر قلبم، ناخن هایم هم دلشوره دارند. نمیدانم جلسه چه طور پیش خواهد رفت و مفید خواهد بود یا نه. 

 

گفته بودم من دلشوره را با سر انگشتانم احساس میکنم؟؟ 

 

 

* عایا قرار است فقط بیدار بمانم، ولو به وبلاگ نویسی؟؟ 

خب عزیزکم، اگر بیدار باشی و مشق هایت هم نوشته شوند، به چه دردی میخورد این اقدام انتحاری؟؟ 

 

 

 

ساعت دو و ۳۵ دقیقه نوشت: بله اثر میکند. جلوی خواب آلودگی را میگیرد، جلوی خوابیدن را هم میگیرد. نشان به ان نشان که ۳۰ دقیقه در رختخواب به چشمانم التماس خواب کردم و زیر بار نرفتند. ۳۰ دقیقه میتوانستم درسم را جلوتر ببرم خب!!

ولی این ترکیب بر پادرد تاثیری ندارد.

(پام خوابش نمیومد، درد میکرد و میکنه. چرا پایم درد میکند؟؟ نمیدانم! شاید خسته ام! اما نکند سرماخوردگی جدیدی در راه است؟ )

 

این بود خاطره ی من از چای و شکلات قهوه در حوالی ساعت ۲۴. 

 

* پایان بندی: چای با شکلات قهوه بسیار موثر است. در نهایت ساعت ۵ صبح خوابم برد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۰ ، ۰۰:۳۵
Rose Rosy

سرماخوردگی کره‌خر است

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۱۱:۴۹ ب.ظ

یازده روز پیش، صبح پسرجان بیدارم کرد و گفت سرماخورده ام. 

به دنبالش من هم افتادم. 

دخترجان دو شب تب کرد و الان دو روزی است که ابریزش ندارد، اما دماغش را میکشد بالا

و همسر هم سرمای ریزی خورد

سرفه های پسرک و خلط سر و سینه اش خوب نشد، خلط سینوس من هم. 

در این یازده روز، چندین مهمانی و چندین کلاس لغو شده، یک عالمه مشق نوشته نشده و درس خونده نشده (من و پسرک)

چندین و چند شب هی جای خواب اعضای خانواده را عوض کردیم که مثلا سرایت نکند.

یک عالمه تماس احوالپرسی داشته ایم و شرح حال بیمار داده ایم و ر و نکات پزشکی و غیر پزشکی دریافت کرده ایم. از توصیه متداول سیب و شلغم و لیموشیرین و لیموترش، تا توصیه به خواب شبانه توسط مامان جون، تا توصیه ی همیشگی اسم به اسم کردن اسپند (!!!) توسط مامان بزرگ بچه ها، تا قربانی کردن خروس، ...

و کلی هم دعوا و سرزنش به راه بوده، از طرف پدرخانواده خطاب به پسرخانواده که چرا لباس گرم نپوشیدی مریض شدی.

و امسال، در این کمتر از چهار ماهی که از فصل سرد گذشته چندمین بار باشد که این چرخه تکرار میشود، خوب است؟؟

 

و همه ی این اوصاف را در نظر بگیرید که چقدر زندگی مختل میشود با یک سرماخوردگی، و بگذارید کنار این مطلب که پسرک امشب اعلان کرد دوباره گلودرد دارد. حالش به هم خورد، چهره اش زرد شده و چشم هایش حکایت از سرماخوردگی دارد. 

از سر شب که این را گفت، دلم آشوب است. همسر هم عصبانی و پکر. 

مسخره است، نیست؟؟  

حتما حکمتی دارد این همه مریضی. 

خدایا میشه یه راهنمایی ریزی بکنی، اگر قرار است درسی بگیریم ازین فرایند اخلالگر نظام خانواده؟

 

 

حالا من چه میکنم؟ از دوستانم التماس دعا میکنم و طلب صلوات

مهمانی فردا را کنسل میکنم. مهمانی که برای اولین بار فرصتش پیش آمده و نمیدانم ایا هرگز همچین فرصتی برای دعوت کردن عمه جان و شوهر عمه و نوه شان و خانواده اش خواهم داشت یا نه. 

 

گریه میکنم

اینستاگرام چک میکنم

وبلاگ مینویسم

و همزمان از خدا خجالت میکشم

به خاطر کم طاقتی و کم ظرفیتی ام. 

 

سبحان الله

و الحمدلله

و لا اله الا الله

و الله اکبر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۲۳:۴۹
Rose Rosy

عزتی شوید (بر وزن رنگی نشوید)

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۸ ق.ظ

من آدمی ام که درخواست کردن، برایم بسیار مشکل است. 

 

با هفته ها فکر، بررسی، و دوبار استخاره، از استادم درخواست وقت نلاقات کردم که ازش با زبان بی زبانی بپرسم ایا بازار کاری متناسب با شرایط من سراغ دارد؟ 

بسیار دلشوره دارم

نمیدانم چه طور پیش خواهد رفت و به چه نتیجه ای خواهد رسید

فقط از خدا میخوام کار بی ثمر نباشه

و عزت نفسم حفظ بشه

ان العزه لله جمیعا

خدایا من هم خودمو انداختم تو بغل شما. یه ذره ازون عزت های بیکران و جمعیاً خودت، به سر و روی من هم بمال، عزتمند برم و برگردم. 

 

پ.ن. نارضایتی قلبی همسر و ان قلت هایش در دلشوره ام بسیار موثر است. 

پ.ن.۲. وقتی کار را فیت و فیکس میکنم، تازه شروع به مخالفت و اما و اگر میکند، در حالی که قبلش با ایشان هماهنگ و کسب اجازه کرده ام، 

پ.ن.۳ آقا بودن استاد در ان قلتش بسیار موثر است. 

پ.ن. کلی. خدایا پس من تو بغل شما، یا زیر سایه شما، به هر حال عزت بر من ببار. 

اگر خیر و صلاح من و خانواده ام در این راه است، من را در راهی که خودت میپسندی موفق گردان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۹:۱۸
Rose Rosy

فراغت از مادری، مشغول به مشق

چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۱۲ ق.ظ

شکر و حمد و سپاس خداوندی را است که به لطف او چند هفته ایست جهارشنبه ها، دو ساعتی وقت خالی برای خودم دارم

دخترک پیش دبستانی و پسرک مدرسه و همسرک هم سر کار. 

اگر سرکار نباشد و خانه باشد هم یک جور دیگر باحال است و زمان دو نفره ای را تجربه میکنیم، که کمتر داریمش. 

 

خدایا شکرت بابت این زمان فراغت از مادری که میتونم به خودم (درسهام) برسم و خدایا لطفا وقتش رو بیشتر کن. 

مثلا روزی چهار ساعت خیلی عالیه. 

 

ممنونم خدا جون

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۰۰ ، ۰۹:۱۲
Rose Rosy

راه رفتن کبک، یا خواب جغدی؟

دوشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۰، ۰۷:۳۷ ق.ظ

بیدار شدن و بیدار ماندن در بین الطلوعین، پس از طلوع آفتاب خوب است. 

خیلی برکات دارد. روزی را تقسیم میکنند و همه ادم حسابی ها و کاردرست ها صبح زود بیدار میشدند و غیره و ذلک. 

اما قربان خدا بروم. خیلی برایم سخت است.  فرایند مذبوحانه دیشب، یکی از بارها تلاش نافرجام من در این راستا است. 

ساعت ده شب بچه ها و پدرشون خواب بودند. 

من شب گذشته ساعت یک خوابیده بودم و صبح هم بعد نماز بیدار بودم و بعدش فقط نیم ساعت خوابیده بودم. پس دلیل کافی برای خوابیدن داشتم. 

یک وبلاگ مزخرف اعصاب خورد کن خواندم به مدت نیم ساعت. شد ده و نیم رفتم که بخوابم. 

این دنده به ان دنده. 

چند بار چشمام گرم و مجدد سرد میشد!

در نهایت خوابم گرفت. 

که در این لحظه همسر غلت زدند و خوابم پرید!

دوباره نیم ساعت تلاش برای قاطی کردن افکار و سوق دادنم به سمت خواب و اینبار خوابم برد. 

و چند دقیقه بعد یکهو انگار که گلوم رو گرفته باشند به قصد خفه کردن، پریدم از خواب و سرفه کردم و برای اینکه خفه نشم و نمیرم با عجله رفتم و آب خوردم. 

به دنبال من هم همسر بیدار شد و خوابش پرید. 

بعد هی دنده بهدنده شدم. 

پیام واتس اپ را که آزاده فرستاده بود و قبل خواب گوش نداده بودم که خوابم نپره، گوش دادم. با همسر حرف زدم. المیزان خوندم، و در نهایت حدودا ساعت یک و نیم خوابیدم. 

نماز صبح هم پتج دقیقه به طلوع آفتاب خواندیم

و الان ساعت هفت و ۴۰ دقیقه است و من همچنان دارم مقاومت میکنم.

شارژ گوشی رو به اتمامه و پسرک نیم ساعت دیگه کلاس آنلاین داره

 

 

حالا سوال ابنجاست که: خداوندا میشود روزی من را همان نصفه شب،دوبل و طیب و باحال و پربرکت بدهی بروم؟ 

حالا الان که به هر خفت و خواری بیدارم که مغزم خاموش است آخه! 

 

جغد(کلاغ!) میخواست خوابیدن (راه رفتن) کبک رو یاد بگیره، از اینجا رونده از اونجا مونده شد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۰ ، ۰۷:۳۷
Rose Rosy

اگر را کاشتند، سبز نشد.

پنجشنبه, ۹ دی ۱۴۰۰، ۰۴:۴۱ ب.ظ

چیزی درونم از بین رفته

چیزی به نام حس اعتماد

 

سعی کردم به روی خودم نیارم، لبخند بزنم، حرف بزنم، همراهی کنم، اما انگار پنبه ای تازه از گوشم در آمده . حرف هایش را ، همان حرف های تکراری را، جور دیگری میشنوم

یک جور آزار دهنده

 

انگار ن انگار این همانی بود که به همسرم میگفتم: فلانی دوست خوبی است.

 

به سختی همصحبتی و همنشینی با او را تحمل میکنم

و همسر میگوید اگر از رفتار تو، دلشان بشکند، تو باخته ای، 

و من، دیروز که قرص میخواستن، خودم دم در نرفتم و بچه ها را فرستادم، برای اینک دلشان نشکند، برایشار شور کشیدم ، رفتم دم در و حال و احوال کردم و از سفرشان پرسیدم.

 

حس بدی دارم 

از طرفی میدانم منع کردن عاقبت خوبی ندارد

از طرفی دلم صاف نیست

از طرفی دلم نمیخواهد کش بدهم قضیه را

 

اگر همسایه نبودند، شاید کار راحت تر میشد. 

اگر بچه ها مشتاق بازی با هم نبودند ،

یا اگر بهانه ای بود، مثل این دو هفته که مهمان داشتیم و سرماخورده بودند و سفر بودند و مهمان داریم.

 

 

 

اگر ... 

 

خدایا خودت راه خوب و مورد پسند خودت پیش پایم بگذار

و اگر قرار به همین تحمل و به روی خود نیاوردن است، که الحمدلله علی کل حال. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۶:۴۱
Rose Rosy

چنین است رسم سرای درشت...

چهارشنبه, ۱ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۵۶ ق.ظ

چه دنیاییه!

چه دنیای جالبی

 

یک روزی، چند سال پیش، یک نفر که بچه اش از بجه من مریض شد، پیام داد و گفت آه و نفرین مردم رو میخری به جون خودت. 

بچه های من، اولی خوب شده بود و تک سرفه داشت، دومی هم در همان مهمانی علائمش شروع شد و اصلا نوزاد بود و در بغل و بیشتر وقت در اتاق بود

بماند... این ها را اون آدم نیمداند. 

بماند که جای پیامکش هنوز درد میکند... 

بماند که روابطمان به ظاهر بهبود یافته و رفت و آمد داریم و... 

ولی همه میدانیم چقدر شکننده و متزلزل است

 

 

حالا امروز، یک مادر، که بچه مریضش را اورده جشن ، در جواب درخواست محترمانه مادر دیگری که بجه اش بعد از جشن مریض شده، و تایید من، که لطفا بچه مریض را رعایت کنید، نوشته خودخواهیه که بچه من نیاد جشن. 

و در جواب من که حضور در جشن به قیمت مریضی و درگیری چند خانواده دیگر نمی ارزه، در جمع به من میگه: این نهایت خودخواهی شما مادر عزیزه!

 

البته که من در جواب، نوشتم متشکرم. 

و البته که خدای بالاسر، و شاهدین و حاضرین در گروه، قضاوت خواهند کرد که نهایت خودخواهی! چیست

ولی دنیای جالبیه. 

یک روز به سهل انگاری در مریض کردن دیگران لعن و نفرین میشود

یک روز در تذکر به مریض نکردن دیگران، خودخواه. 

 

چنین است رسم سرای درشت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۰۹:۵۶
Rose Rosy

کارشناسی ارشد دوبل

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۵۸ ق.ظ

طی عملیاتی خارق العاده، ضربتی و سریع السیر ، دو ساعت پس از پایان مهلت تمدید شده ی کارشناسی ارشد!!!، هوس شرکت در گرایشی جدید از رشته مان را کردم. صبح بعد از نماز با همسر در میان گذاشتم. و حدودا هفت ساعت پس از پایان مهلت ثبت نام!! در کنکور کارشناسی ارشد ثبت نام کردم. 

به امید خدا و با ارزوی قبولی در رشته ی علم داده. 

 

پ.ن. خودمم مانده ام ازین اقدام محیر العقولم!!

پ.ن: با خودم دودوتا چهار تا کردم، دیدم کلاس ها و دوره های دیتا ساینس بیرون، ده دوازده میلیون هزینه اشه، خب اگه دانشگاه دولتی قبول بشم که رایگانه! تازه مدرکشم معتبرتره، تازه منم دانشگاه دوست دارم، تازه از دکترا قبول شدن که راحت تره!

 

فقط یه کم روم نمیشه بگم کنکور ارشد دارم به ملت، به همین دلیل نمیگم! مخصوصا اگه قبول نشم که خیلی ضایس!!

 

اگه قبول نشم میگن ببین کی میخواست دکترا شرکت کنه! کسی که ارشدم قبول نشد laugh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۸
Rose Rosy

بر آب...

شنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۰، ۰۹:۲۲ ب.ظ

بعد از سالها دوستی، 

فهمیده ام دوستم، که از اسرار زندگی من با خبر است، سنش را ۵ سال کمتر از سن واقعی اش بهم گفته. 

احساس های متناقضی دارم 

که تقریبا هیچ کدام خوب نیستند

 

این که امروز فهمیدم هم سوتی مامانش بود وگرنه که قصد یا بهتر بگویم جرئت گفتن نداشت

و من، که سنش برایم واقعا نیست، چه فرقی میکند دو سال کوچکتر از من باشد، یا سه سال بزرگتر

مهم دروغ گفتن است. 

 

چیزی که در این سال ها به کرررررات ازشون، دیده بودم، ولی فکر نمیکردم با من هم بله... آن هم دروغی بلند مدت...

اسمش را هم میگذارند: الکی گفتم... 

الکی گفتیم یخچال را فلانی میخواهد، در حالی که مال بهمانی بوده

الکی گفتیم جا را فلانی گرفته در حالی که بهمانی گرفته

الکی گفتم چشماش ضعیفه که جلو بشینه

الکی...

الکی...

 

میدانم که تمام این سالها رنج پنهان کردن این راز را کشیده. لا به لای تمام مکالماتمون که اشاره میشده به سن او. به تاریخ ها... به فاصله ی سنی با همسر، با فرزند... به ... به. .. 

خوشحال بود از اینکه بار سنگین این راز را بر زمین گذاشته. اما خبر ندارد که بر زمین نگذاشته. بر دوش من گذاشته

 

واکنشی نشون ندادم. فقط گفتم مگه سی سال سن مهمیه واسه ازدواج؟ به من چه ربطی داشته که تو چند سالگی ازدواج میکنی؟ 

عصر که آمد، گرفته بودم. غرق در فکر و خیال. گفت از چیزی ناراحتی؟ گفتم تو فکرم. فکر کرد از بچه ها... گفتم بی خیال و حرف را عوض کردم و شادتر وانمود کردم. 

 

دلم میخواهد ازین خانه برویم، دلم دوست راستگو میخواهد

دوست ندارم دخترم همبازی بچه ی یک خانواده دروغگو باشند. 

 

 

 

آخخخ زهرا جانم کجایی؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۰ ، ۲۱:۲۲
Rose Rosy

عسل خوابیده

جمعه, ۲۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۱۱ ب.ظ

محیا خانم به مامان جون که داره عسل با موم در ظرف میکشه:

- مامان جون عسل نشسته... نه! خوابیده هم میاری؟ 

 

(منظورش شهد عسل بود 😀)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۱۱
Rose Rosy

نسل ما و نسل آنها

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ

در مقایسه ی نسل جدید با نسل ما (یا شاید استقرای ناقصی باشد و بگویم بچه هایم و خودم) همین بس که من حتی پس از پایان ارشد، از شنیدن اکوی صدای خودم در میکروفن، ابا داشتم (و دارم) و لرزه به اندامم می انداخت ( می اندازد)

یا شنیدن صدای ضبط شده ی خودم، حالم را بد میکرد و برایم غریبه و نامانوس بود، فیلم خودم را دوست ندارم ببینم و به نظرم مسخره و تصنعی است.

و الان بچه های 5 و 10 من، از خودشان فیلم میگیرند و ادا در میآورند و بعد میبینند و غش غش میکنند از خنده. 

صدایشان را ضبط میکنند و میشنوند و کیف میکنند.

با میکروفن اسباب بازی، اکوی صدا را زیاد میکنند و برای خودشان حرف میزنند و از اکو شدن صدایشان لذت میبرند. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۱۱:۰۰
Rose Rosy

قرعه کار به نام من دیوانه زدند

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۴
Rose Rosy

جنگ افروزی

سه شنبه, ۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۴:۱۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۸
Rose Rosy

حسب حالی "نوشتیم" و شد ایامی چند

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ق.ظ

اینجا را باز کردم

با این فکر که بزار ببینم راجع به مریضی دو هفته اخیرمان نوشته ام یا نه؟ وبلاگ را باز کردم و آلان یک ساعت و نیمه دارم مطالب وبلاگ را از قدیمیترین به مطالب جدیدتر میخوانم و میخوانم 

و چه خوب که نوشته ام و مینویسم

 

حالا مطلب امشب چه بود؟ 

گزارش تب و سرفه محیاخانم، به دنبال ملاقات با فرزند تب دار و سرفه کننده ی خواهرجان اولی در خانه مان . 

در حالی که قبلش هم خانه خواهر جان سومی بوده اند و تا کنون ۷ نفر بعد از این ملاقات ها مریض شده اند. سه تا بچه خواهرجان سومی

خود خواهرجان اولی و دخترش

مامان جون

دختر من

 

و خدایا میشه لطفا زنجیره انتقال قطع بشه و دامنه اش به بچه همسایه، بچه فامیل شوهر خواهرجان سومی، .و ... کشیده نشه؟ 

 

پ.ن. چقدر دغدغه دکترا، دغدغه طولانی مدت من بوده

پ.ن‌. چقدر هر سال بهار را گرامی داشته ام. 

پ.ن. چقدر از میهمانی ها و کارهام یادم رفته بود. چه خوب که نوشته ام و مینویسم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۰:۴۵
Rose Rosy

حجاب چشم

چهارشنبه, ۵ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ق.ظ

خدایا

کمکم کن

صفحه ای، عکسی، فیلمی، متنی و ..باز نکنم،  نبینم و نخوانم که من را در مسیر رشد قرار نمیدهد. 

 

الهی آمین

 

ختم قرآن جدید شروع کرده ام. اول ربیع حمد اش را خواندم و امروز که ۲۰ ربیع است تا ایه ۱۶ بقره!!

 

مریض بودند و بودیم و خدایا ببخش که "حال" قرآن خواندن نداشتم، اما حال فیلم دیدن و وبلاگ و چرت و پرت خواندن، چرا. 

 

استغفرالله 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۰ ، ۰۰:۲۶
Rose Rosy

data science

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۲ ق.ظ

با اینکه شاید یک هفته هم نگذشته باشد، اما عجیب است که یام نمی آید از کجا شروع شد

 

آشنایی ام با دیتا ساینس را میگویم

یکهو خودم را دیدم، در مرکز مثلثی از عشق اولم : برنامه نویسی، و تخصصم: آمار و ریاضیات

انگار که این رشته را برای من نوشته باشند، که دلتنگ نررسیدن به آرزویم و مهندس نرم افزار شدن هستم (دلتنگ اینکه برای رسیدن به این عشق، تلاش هم نکردم حتی، بماااندد) 

و اینکه حالا این همه آمار خواندیم که چه بشود

 

نمیدانم میشود یا نه

نمیدانم آنقدری تلاش و پشتکار به خرج خواهم داد، یا در حیطه بازار کار موفق خواهم بود یا نه، 

اما این را میدانم که رسیدگی به امور بیمه، محبوب من نیست. من حاضر نیستم یک مقاله بیمه را تا انتها بخوانم، و اینکه به رشته ام علاقه پیدا کردم، به واسطه ی تسلطم بر محاسبات ریاضیات بیمه بود، و ارادتم به استادم. 

 

بگذریم.

ولی این روزها؛ که درباره تلاقی آمار و برنامه نویسی میخوانم، دلم قنج میرود.

من که آمار را، در حدی که دیتا ساینس میخواهد بلدم، به فرض چند تا فرمول یادم رفته باشد

برنامه نویسی را هم کمی بلدم، کدهای پایان نامه ام را خودم نوشتم، با برنامه ای که برای پایان نامه نصبش کردم و برای اولین بار بازش کردم، س استعدادم خوب است

عاشق ور رفتن با کامپیوتر و نرم افزار ها و ... هم که هستم

به نظرم این رشته، این فیلد کاری، همانی است که من میخواهم

 

باز هم میگویم نمیدانم چه میشود

ولی حال دلم این روها با دیتا ساینس خوب است

 

اگر بخواهم دکتری هم بخوانم، وقتی زمینه ی علاقه و کاری ام مشخص شود و در مصاحبه حرفی برای گفتن داشته باشم، اقدام به آزمون و مصاحبه معقول میشود. 

 

الحمدلله علی کل نعمه

الحمدلله به خاطر دیتاساینس

 

خدایا چنان کن سرانجام کار

تو خوشنود باشی و ما رستگار

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۰ ، ۰۱:۲۲
Rose Rosy

خواب زده

دوشنبه, ۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۴۶ ق.ظ

خواب زده یعنی من

که ساعت ۱۱ میرم تو تخت به نیت خواب

بعد از گپ و گفت با همسر، که پس از ده دوازده روز بیماری، و دور بودن از هم، دوباره به کنار هم برگشتیم، 

شونصد بار گرم شدن، سرد شدن

دستشویی رفتن

تشنه شدن

بالاخره خوابم میبره. 

ساعت دو دخترمان ناله میکنه. بیدار میشم تا ساعت سه خوابم نمیبره. 

سه میام بخوابم، تا چشمامو گرم بشه، پسرمان صدا میکنه

به هر صورت میخوایم و ساعت چهار دوباره دخترک...

الان ۴:۴۰ است و انگشتانم را که یکی را با چاقو اره ای خیلی تیز بریده ام و دیگری کشیده شده به چوب کمد دیواری و پوستش رفته، و خیلی میسوزند را روغن زده ام. 

مقادیر زیادی مورچه که دور آشغال گوشت جمع شده بودند قتل عام کرده ام. چند تکه ظرف جابه جا کرده ام

و الان اگر بخوابم دقایقی دیگر همسر برای نماز بیدار خواهد شد و مجددا ...

 

همین الان مجددا پسرجان فرا میخواندم....

 

و من سرما خورده ام، شب اول قرار ماهانه ام است و دلم دردناک است، دهانم آفت زده ، و نیاز به استراحت دارم. 

 

الحمدلله علی کل حال. حتی حال خواب زدگی...

 

 

فردا، نصف شب نوشت: ساعت 5 رفتم در تخت به قصد خواب، چند بار همسر را برای نماز صدا کردم و بعد خوابم برد

ساعت شش با فریادهای هراسناک، هولناک و و حشتزده پسرک، سراسیمه بیدار شدم...

 

مجددا ساعت 8 با صدای زنگ ساعت، برای کلاس آنلاین پسرک ...

پسرک را بیدار کردم و خودم غش کردم

 

ده دقیقه به ده بود که بیدار شدم، و فهمیدم پسرک گوشی در دست، خوابش برده و نه  و نیم بیدار شده برای کلاس

 

این هم بماند به یادگار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۰۰ ، ۰۴:۴۶
Rose Rosy

بیبی سیتر

پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۰، ۱۱:۲۹ ق.ظ

بعد از پذیرش در دانشگاه، استخدام در مدرسه، و مذاکره کننده ی بین المللی، امروز صبح رفته بودم در موسسه ای فرهنگی استخدام شوم
انگار یک جور محل نگهداری کودکان بی سرپرست بود
اولش خیلی خوب بودم.
با بچه ها اخت شده بودم و همه جا را تمیز و چای و غذا آماده و خلاصه خیلی همه چی عالی و کامل بود.
بعد انگار سوتیا شروع شد
چای را نصفه نیمه دم کردم. غذا نصفه و...
مدیر بهم تذکر داد

وقایعی بود که نمیتونم تعریف کنم
فقط اینو بگم که مردی بود که به بچه ها شیر میداد...

 

 

 

الحمدلله بنگاه کاریابی در خواب، داره با جدیت کارش رو ادامه میده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۰ ، ۱۱:۲۹
Rose Rosy

مذاکرات برجام!

سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۹ ق.ظ

مسئول مذاکرات با خارجی ها شده بودم انگار، یا چنین مسئولیتی
میخواستند سرمان کلاه بگذارند
رفتم دم در اتاق سفیر/وکیل خارجی ها. گفتم لیست وزرا رو که قرار بود تنظیم کنه بهم بده.
داد
بررسی کردم درست بود.
گفت بده تاش کنم بگذارم تو پاکاش
دادم بهش
یک خانمی که اونم خارجی بود فهرستی خط خورده و خط خطی از اسامی خانم ها آورد. نگاه کردم و گفتم این خط خوردگی داره.‌ نمیتونه سند اداری باشه. پررو بازی در اورد. دعواش کردم. با جدیت و قاطعیت گفتم نمیشه.
عصبانی شد و رفت.
سفیر اولیه، پاکت رو بهم داد. نگاه کردم توش رو. کاغذ رو عوض کرده بود. گفتم این اشتباهیه.
گرفت یکی دیگه داد، بازم کاغذ عوضی داده بود. تشر زدم بهش و کاغذ درست رو داد. میخواست کارشکنی کنه
قرار بود طبق رسمی از مسیری با هم حرکت کنیم.
 مسیره، چیزی شبیه نوار کاغذی بود که باید سرش را به اتاق اون اقای وکیل که طبقه بالا بود وصل میکردم و راه میساختم. بلد نبودم و دل دل میکردم وقتی جلو رفتم معلوم بشه باید دقیقا چه جوری وصلش کنم.
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۰:۰۹
Rose Rosy

مصاحبه شغلی در نیمه شب

چهارشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۷ ق.ظ

درخواب سپهر را برده بودم مدرسه

مدرسه رفاه بود گویا

یکهو خانم ملکوتی که از معلم های آنجا بود بهم گفتند که بیا برای جلسه مصاحبه و معرفی معلمان.

گویا قبلا به طور غیر رسمی من را معرفی کرده بوده و آنجا یکهو گفتند بیا جلسه. 

روسری نخی دو رنگم را از سمت تیره اش پوشیده بودم. به خاطر عزای عموجان

بهم گفت روحیه بچه ها خراب میشه و سمت روشن روسری را برایم پوشاند

من عقب ها نشسته بودم و امیدوارم بودم اواخر معارفه ندبت من بشود که کمی خودم را پیدا کنم. 

خانم مدیر نگاهی به حضار کرد و من را صدا کرد برای اولین نفر

من که اصلا آمادگی ارائه ی برنامه هایم را نداشتم، خودم و تحصیلاتم را معرفی کردم. گفتم که فارغ التحصیل تیزهوشان هستم‌.. گفت حدس میزدم. 

و بعد از مختصر معرفی خودم، گفتم اگر تا اینجای کار نظرتان مثبت بود، در جلسات بعدی برنامه درسی ام را خدمتتون توضیح نیدم. الان فرصت نیست! (پیچاندم)

 

 

 

 

خدایا لطفا کمکم کن اگر به نفع آخرت و دنیایم است، در محیط و کاری که تو برایم میپسندی، مشغول به کار دوست داشتنی و درآمدزا و رشددهنده ای شوم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۰ ، ۰۰:۲۷
Rose Rosy

تدبر در ساحت کارهای نیمه تمام

سه شنبه, ۶ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۴ ق.ظ

خدا کار نصفه نیمه و شلخته دوست ندارد

 

پس 

نمیشه که یه زندگی همین طوری نصفه رها و تموم بشه.

مرگ هایی که آدم خیلی حیفش میاد

که عه! یهو وسط زندگی، چرا نصفه موند و رفت

با توجه به شناختی که از خدای همه چی تموممون دارم، 

در واقع نصفه نمیمونند و در برزخ تکمیل میشن. 

(انتقال به دو خط بالاتر) کارهای نصفه، پروژه های هتوز به سر انجام نرسیده ، بچه های بزرگ نشده و از آب و گل در نیومده، علم هایی که زیر خاک میرن... مواردی اند که به نظر نصفه میمونند رها میشن...)

شاید اونطور که ما انتظار داریم، یا بلدیم به سرانجام نرسند، اما حتما کمال و اتمامی توش هست.

شاهد حرفم، حدیث از معصوم علیه السلام داریم که اگر مومنی در زمان حیاتش فرصت نکنه همه ی قرآن رو یاد بگیره، تو برزخ بهش یاد میدن. 

 

ما قرار نیست از اندوخته هامون این دنیا استفاده ی چندانی بکنیم که بگیم حیف شد و نصفه موند. 

این دنیا قلکه. قرار نیست بشکنه و پولاش خرج بشه

قراره پر پر بشه و اون دنیا بازش کنند واسمون و بریم با پس اندازهامون واسه خودمون جایزه بخریم. 

حالا اگه سر سال شد و وقت شکوندن قلک و پولمون برای خرید اون دوچرخه خوشگله که در نظر گرفته بودیم کم بود، مامان و بابامون حواسشون هست که ما در طول سال ولخرجی نکردیم، همه رو پس انداز کردیم، خب چه کنیم که همینقدر بهمون عیدی داده اند و نه بیشتر؟؟

اونوقته که پارتی بازی میکنند و بقیه ی پول دوچرخه رو هم از جیب مبارک -تو بخوان خزانه غیب الهی- میدهند و ان شاالله میریم که دوچرخه خوشگله را از آن خود کنیم. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۰ ، ۰۲:۳۴
Rose Rosy

عموجان...

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۵۶ ب.ظ

عموجانمان را به خاک، نه! به خدا سپردیم

راهی اش کردیم

با هق هق گریه، با قرآن و صلوات و زیارت عاشورا

عموجانمان را بدرقه کردیم، که بزرگ فامیل بود و برای همه مان بزرگی کرده بود. 

روحش شاد. 

خداوندا اگر عمو جان کمی زبانش تند و حوصله اش کم میشد، به جایش دلی بزرگ داشت. بخشنده بود.

شاهد بودی که همه سر مزار به خوبی او شهادت دادند. 

پس لطفا به او سخت نگیر. 

در زندگی سختی زیاد کشید و بیماری طولانی اش را به حساب کفاره خطاهایش بگذار.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۵۶
Rose Rosy

زیارت مجازی

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۴۶ ق.ظ

استاد جان در جلسه ی دیروز مطلبی رو میگفتند که قبل نماز به حضرت حجت (عج) سلام بدهیم و مطمئن باشیم که در خواب به حضورشون میرسیم. 

ممکنه فراموش کنیم یا نکنیم. 

اما در خواب وقتی از عالم ماده دور میشیم و به عاام مثال میریم، میتونیم مطمئن باشیم که مواجهاتی داریم، هر چند یادمون نیاد. 

حتی تر، میگفتند که بنابر روایت امام معصوم، در بیداری هم مواجهه داریم. چرا که هر وقت ما سلام میدیم، در واقع، داریم جواب سلام ایشان را میدهیم. چون در خیرات که نمیتوانیم از ایشان پیشی و سبقت بگیریم. 

 

دیشب با این بینش جدید، سلام دادم و خوابیدم. 

در خواب حرم امام خمینی بودم. 

و با خودم میگفتم درسته امام زمان رو ندیدم اما امام خمینی هم از سادات هستند و سلام دادم:

السلام علیک یا ابن رسول الله

 

ان شاالله این زیارت،  فتح بابی باشه برای زیارت های بیشتر و درک محضر دیگر اولیا الله و ائمه معصومین علیهم السلام. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۱۱:۴۶
Rose Rosy

۲۱شهریور بعد از نماز

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۰۳ ق.ظ

مهمان داشتیم. 

غذای نونی بود. کله پاچه بود با لوبیاهایی اندازه یک گردو، اما به فرم اسمارتیز  رنگی رنگی. خیلی جذاب بودند. 

اول برای خانم ها آوردم. خوردند و تمام شد و هنوز گرسنه بودند. مردها هم ان طرف گرسنه بودند. 

برنج خالی داشتیم. 

همسر گفت که تن ماهی داریم. رفتم اوردم. دیدم چون درش باز بوده، مورچه ها خورده اند و تمام شده‌ تازه یادم افتاده که دلیل لشگرکشی مورچه ها به کابینت چی بوده.

به همسر گفتم که تن ماهی وقتی درش باز میشه، دیگه بیرون نمیمونه. و به فرض مورچه ها نمیخوردند، فاسد بود و باید دور می انداختیم.

یخچال خالی خالی بود.

بعد دیدم مامان املت داره درست میکنه.

تا املت بپزه، تصمیم گرفتیم بربم بالا خونه ‌عذرا. 

که اونم نبود و تلفنی صحبت کردیم.

دوران نقاهت کرونا رو سپری میکرد. 

 

 

بعد املت درست شد ورسید به دست گرسنگان. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۰۳
Rose Rosy

تعبیرخواب

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۶:۲۴ ق.ظ

پیرو خواب ۲شهریور، و برای شادی روح اموات، و ایضا شادی روح احیا، پنج شنبه رفتیم بهشت زهرا، سر خاک اموات همسرجان. پدربزرگها، مادربزرگ، پسرخاله و عمو. 

و یک جعبه شیرینی خریدیم و دم حرم حضرت عبدالعظیم پخش کردیم. 

و شیر در خواب را به صورت کاکائویی برای خودمان و بچه ها خریدیم. 

 

سر خاک پدربزرگش، تماس تصویری گرفتیم با خواهرهمسر و تولدش را تبریک گفتیم. 

و شب با مادرهمسر، و احوال پرسی کردم و خوابم را تعریف کردم. 

خوشحال بود و دعا میکرد. میگفت سر نماز قرآن میخوندم و دعاتون میکردم که کار بزرگی کردین. 

 خدا از نهانکده دل ها آگاه است. 

ان شاالله که کدورت های بی پایه و اساس رفع شوند و دل وارثان خفته در خاک، که همان خانواده جان همسر جان باشند، شاد و راضی باشد از ما

 

و بالاتر از همه، خیلی خیلی بالاتر از همه، خدایی که نیت ها و اعمال مان را میبیند و از خودمان بهتر بهمان آگاه است.‌

 

خدایا از ما قبول کن. رفتگان و آیندگانمان را ببخش و بیامرز. 

ما را هم ببخش و بیامرز. 

الحمدلله رب العالمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۶:۲۴
Rose Rosy

۲۱شهریور

يكشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۴۴ ق.ظ

در خواب، شب اعلام نتایج کنکور بود

خانه نیروگاه بودیم. 

انگار شب عقد من هم بود. 

خانواده زهرا ،  دوست جون، هم خونه ما خوابیده بودند. خود زهرا نبود. 

من در اتاق قدیم ام خوابیده بودم. 

نماز صبح که بیدار شدیم، همه، از جمله پدر و مادر زهرا هول و ولا داشتیم که نتایج را چک کنیم. 

 

بیدار شدم و نفهمیدم آخرش کنکور چی قبول شدم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۰ ، ۰۵:۴۴
Rose Rosy

۲۰شهریور

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۰، ۰۵:۲۲ ق.ظ

لیدا فلاح را در خواب دیدم

ازش درباره تصمیمش برای درس خواندن در کانادا پرسیدم.‌ مردد بود. میگفت هنوز تصمیم نگرفته و دوری از خانواده برایش سخت است. 

کمی تشویقش کردم. گفت فلانی (رقیبش) سال آخر را سریع خوانده و الان که ما سال اخر بودیم هنوز، او تحصیلش را در آنجا شروع کرده است. 

 

گفت اوایل سال که نیامده بود دانشگاه و ما فکر میردیم رفته خارج، کرونا داشته و در خانه بوده. 

 

 

با یک کشتی به دور دنیا سفر کردیم و صحنه ی وارد شدن به دریاهای خودمان و برگشتن به شهرمان خیلی باشکوه و خاص بود. 

با یک آدم ضایع دوست شده بود (قهرمان خواب، شایدم من) بعد ِ، پیشنهاد شده بود 

قرار بود کارها از ته به سر انجام بشه. از در پشتی وارد بشیم و ... 

خونه خانم رحیمی، خونه اول (سمیه اینا و دوم زینب اینا ) بودیم

۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۰ ، ۰۵:۲۲
Rose Rosy

مرض جغدی

پنجشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ق.ظ

چه مرضی هست که شب ها خوابیدنم نمیاد و صبح ها بیدار شدنم؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۵
Rose Rosy

روان‌چرخان

سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۴۱ ق.ظ

متاسفانه دو سه باری عهدشکنی کردم و اینستا و وبلاگ ها رو باز کردم. 

وقت هایی که کاسه چه کنم چه کنم، در مغزم سنگینی کرده، و برای تمدد اعصاب، به مخدر موبایل پناه آوردم

 

روان‌چرخان بر وزن روانگردان، انچه باعث میشود ذهن انسان به جایی دیگر بچرخد و هواسش پرت شود. کلمه ی جعلی من در اوردی در ساعت بیست دقیقه به دو بامداد

 

آخرش من در آینده چه کاره خواهم شد؟؟؟ 

از ترس قبول نشدن در دکترا، درس خواندنم نمی آیدد!!

از فکر مصاحبه، دل پیچه میگیرم

اخر من چه طور به پژوهش علاقه دارم که پژوهشی نمیکنممممم. مرغ پخته در قابلمه به قوقولی قوقو میفته عااااخه.

 

 

خدایا برام تبیین کنی من دقیقا چه مرگمه؟؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۴۱
Rose Rosy

رب یسّر و لا تعسّر...

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

استاد جان میگفت که کار، باید یسر باشد. 

باید سهل باشد. 

مقدماتش بیاید جلوی پای آدم

نمیدانم چقدر این حرف درست است. فکر کنم قاعده اش یک چیزی بشود تو مایه های عسر و حرج و این صحبتا

قبولی در کنکور دکترا، در مصاحبه و بعد در مقطع دکترا درس خواندن برای من عسر است. خیلی خیلی عسر است. 

شاید این راه را انتخاب کردم،چون راهی است که بلدم. میشناسمش: درس میخوانی، کنکور میدهی، میروی دانشگاه و بعد درس میخوانی، مدرک میگیری و بعد چه؟؟؟ دوباره لوپ آغاز می شود؟؟

بقیه راه ها را بلد نیستم. کار پیدا کردن را بلد نیستم. کار زیاد کرده ام، اما الان که دارم فکرش را میکنم، همه شان را آمده اند سراغم. من نسپرده بودم . یا دنبالش نبودم. حتی ترجمه کتاب دومم هم همسرجان پیگیریهایش را کرد. 

مقاله ای اگر ارائه داده ام، یا چاپ شد اخیرا، با پیگیری استادم بود. 

کار پشتیبانی شبکه، کار ترجمه کتاب، ترجمه های مقالات، پروژه های آماری، پروژه تامین و تولید محتوای پیامکی، همه و همه به من ارجاع داده شدند و خودم ابتدا به ساکن طالبشان نبوده ام.

حتی هرچه بیشتر فکر میکنم، موضوع پایان نامه های لیسانس و فوق لیسانسم هم اساتیدم بهم پیشنهاد دادند

 

خیلی دلم میخواهد کار کنم، یا مقاله بدهم، اما واقعیت تلخ اینه که راهشو بلد نیستم. 

و سوال این است که آیا وقت آن نرسیده که یاد بگیرم؟!

وقتش نشده که این ریسک رو بپذیرم؟

حتما باید خودم رو درگیر پروسه ی نفس گیر دکتری کنم تا مشغول شم؟ تا آدم های جدید ببینم و ارتباطات شغلی پیدا کنم؟

اگر واردش شدم، به هر جان کندنی، و شیوه ام همین بود، و شغلی بهم محول نشد، چه؟؟ 

 

 

خلاصه که کار باید یسر باشد. مشابه تمام شغل های پاره وقت دوست داشتنی ای که داشته ام. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۴
Rose Rosy

۱۳شهریور

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ق.ظ

دخترعموی حسن اقا امده بود تا برایش کار پیدا کند.
رفت صحبت کرد که برود در یک اداره ، به هم خورد
رفت منشی یا خود دکتر شد، من تعجب میکردم که ایم مگه دکتره؟ بعد یه دفتر داشت. از دستش افتاد
رفتم توش رو نکاه کردم‌ از کلمات در هم ریخته و بی سرو تهش بهمیدم این طفلک آلزاییمر  داره
جوون بود. خیلی جوون. دلم براش سوخت.


همسایه قدسیه اینا یه دختر هم سن و سال سلما داشت که صب تا شب خونه اینا بود.

شب عید فطر بود. رفتیم مسجد  پردیسان. غلغله بود. هیچ کس هم ماسک نداشت. تا رسیدیم رفتند رکعت دوم نماز.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۴۲
Rose Rosy

شب جمعه. نیمه شب

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۰۴:۱۱ ق.ظ

بادمجان گذاشته بودم سرخ شود

مادرشوهر هم گل کلم  گذاشنه بود

همسر گفت  که من قصد خاص ندارم. قرار شر با بارجلن خوراک درست کنم

 

فرزانه خلنم باردر بود. 

 

 

یک خواب نصفه نیمه و با تایپ غلط غولوط، که نیمه شب که کابوس محمد بیدارم کرد نوشتم و مابقی را خواب چشمانم را ربود... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۴:۱۱
Rose Rosy

۱۰شهریور

چهارشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۷ ق.ظ

در خواب، 

مقاله مینوشتم و باید تحویل میدادم تا دو روز

از آن طرف کارهای مدرسه قرآن هم بود و مقاله باید میدادم 

سرم شلوغ بود 

حالم خوب بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۷
Rose Rosy

و امرهم شوری بینهم

يكشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۳۰ ب.ظ

حرف زدن درباره عمیق ترین احساساتم، برایم سخت است. البته با نرگس یا در بعضی موارد همسرجان صحبت میکنم. 

اما فردا قرار گذاشته ام که بروم و با استاد جان مدرسه اهل بیت صحبت کنم. راجع به کم کار شدن و کم رنگ شدنم. راجع به کنکور دکترا و پشتکاری که برایش ندارم. شاید راجع به درآمد داشتن هم؛ و نمیدانم صحبت ها چه طور پیش میروند و کدام ها را میگویم، کدام ها را میخورم، و به چه نتایجی میرسم. و برداشتشان از من و شخصیتم چه میشود. 

 

ولی توکل کرده ام به خدا. ان شاالله جلسه ی خوب و راهگشایی باشد. حالم بهتر شود و با انرژی و توان، بچسبم به کاری که خدا آن را از من میخواهد. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۰
Rose Rosy

یا رفیق من لا رفیق له

شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۷ ب.ظ

من آدم رفیق بازی هستم

البته نه اینکه با رفیق برم بیرون، یا واسش خرج کنم یا زندگیم رو بریزم تو رو دایره براش

اما وقتی رفیق صمیمی که حرفم رو بفهمه، جنس شوخیام رو زود بگیره و دغدغه هام رو با یه اشاره متوجه بشه در دسترسم باشه، دنیا زیر پامه. 

اما وقتایی که حس کنم رفیقم ازم دور شده، یا تاریخ انقضای دوستیمون رسیده، یا تنها باشم، رو به راه نیستم. 

 

و من همین الان این رو متوجه شدم. 

کلاس دوم ابتدایی

کلاس دوم و سوم راهنمایی

پیش دانشگاهی

سالهای اول دانشگاه کارشناسی

سالهای خوابگاه، بدون زهرا،

 

 

 

و این یکی دو ماهه که از مدرسه قرآن و دوستی هایمان فاصله گرفته ام

 

همه‌و همه دو نقطه اشتراک داشتند: ۱. حالم خوش نبود و ۲. دوست صمیمی در دسترس نداشتم. 

 

این مدت ۱ سال و چند ماهه که با آزاده ارتباط تنگاتنگ درسی و همکاری داشتم، واقعا حال دلم خوب بود. 

هر حرف، شوخی، دغدغه ، سوال و ... ام را میفهمید. چت های حین کارمان، مفرح بود. یک کلام: خوش میگذشت. 

همکاری هم میکردیم. زیاد. با کیفیت. نمونه اش کلیپ های سوره هایی که با هم ساختیم. کارگاه هایی که با هم برگزار کردیم. ازاده درس میداد و من گراف میکشیدم. یا پاور تهیه میکردم. یا پرزی...

 درس هم میخواندیم. ( هنوز هم کم و بیش میخوانیم) 

 

این روزها من تنهام. همسایه جان هست. خواهران هستند الحمدلله رب العالمین. 

اما حس تنهایی دارم. 

 

هر چه بیشتر مرور میکنم میبینم من با گروه دوستانم، موفق عمل کرده ام شکر خدا. 

نمونه اش تحقیق های شیمی و دینی دوران دبیرستان

پروژه های کارشناسی

 

 

خدایا. تو درد من را بهتر میفهمی و درمانم را میدانی. شفای من دست توست. 

خودم که درست نمیدونم چه مرگمه و چی میخوام!! فقط میدونم حال دلم زیاد خوب نیست. 

شاید اگر بهتر و متمرکزتر برای دکتری میخوندم احساس بهتری راجع به خودم داشتم. 

 

 

خدا جونم ممنونم ازت. حال دل همه مومتین و مومنات رو خوب کن. من رو هم لابه لاشون ، درهم بردار و یه نگاه مهربون حال خوب کن به همه مون بینداز. 

نگاهی از سر فضل و کرم و رحمت. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۵۷
Rose Rosy

4شهریور

پنجشنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۲۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۲۸
Rose Rosy

۲شهریور

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ق.ظ

در خواب تلفنی با مادرهمسر صحبت میکردم. 

و میدیدمش البته

یک سینی شیر ریخته بود تو لیوان یک بار مصرف.

خوشحال بود. 

داشت برام تعریف میکرد که برای پدرش خونه خانم صفوی مراسم گرفته اند. برای پذیرایی کیک و شیر تدارک دیده اند. با جزییات لباسش را توضیح میداد. 

گفتم  صلوات اش رو فرستادم براشون و فاتحه اش رو هم میخونم. برسه به روح پدر و مادرتون. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۱
Rose Rosy

یک نفر اینجا جامانده

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۰۹ ب.ظ

۳۴ ساله و اندی هستم و هنوز تکلیفم با خودم مشخص نیست. 

حرصم میگیره از خودم

خودم، ارام ارام کنار کشیدم از فعالیت های مدرسه قرآن، تا به مطالعه برای کنکور دکتری بپردازم. 

بعد حالا که دیدم همه در فعالیتی شرکت کرده اند، و من جامانده ام (درحالی که نمیدانستم دارند فعالیت میکنند، و مخصوصا که دوست جان هایم با هم گروه شدهاند و من را خبر نکرده اند) حالم گرفته شد. 

حکایت یک بام و دو هوا هستم. 

اینکه ناراحتم، معلوم است نیتم خالص نبوده، و چه بهتر که انجامش ندادم. 

من در حد و قواره ای نبودم که بخوام این کار را انجام بدم. روزی من نبوده. خودم کنار کشیدم. 

فقط حالم گرفته است از دور شدن و بی خبری از دوستان و جا ماندن از قافله ی رفقا.

ان شاالله از قافله هدایت دور نمانم، صلوات. 

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۰۹
Rose Rosy

۳۰مرداد

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ق.ظ

با خانمی دوست شدیم. مامان دوست سپهر بود فکر کنم. 

رفتیم خونه اشون. مهمان داشتند. جاری و خواهرشوهرش با شوهراشون بودنند.

خونه اشون خیلی کوچک بود. اما در منطقه سعادت آباد یا همجین جایی

شبیه مرضیه دخترعمه بود.و نگران خواهرش، طیبه خانم. که حال خوبی نداشت.

بهمون گفته بودند سنگ قیمتی ای را از اونجا برداریم. یک سنگ  خیلی قیمتی حدودا ۳ در چهار پیدا کردیم 

بعد سوار قطار شدیم. متوجه شدیم تعقیبمون میکنند. پیاده شدیم و پیاده به راه افتادیم. 

بچه ها خونه اونا بهشون خیلی خوش گذشته بود. بچه هاش نبودند و بچه ها حسابی با وسایل بچه های اونا بازی کرده بودند.

سارا با خانمه رفیق شده بود و ازش رفتنی دستمال کاغذی طرح دار که یه اسم خاص داشت  میخواست. 

منم داشتم سعی میکردم ظرفهاشون رو بشورم واسه جبران زحمتی که بهشون داده بودیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۹:۵۴
Rose Rosy

30مرداد نزدیک اذان

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ق.ظ

زهرا و علی خانه ای خریده بودند که یک مغازه داشت، در کوچه ای تنگ و فرعی

که داشتند شیشه مغازه را پاک میکردند از جای چسب های تابلوی قبلی. 

انگار برای یک مهمانی یا جمعی، غذا سفارش داده بودیم از بیرون. پتوی تا شده کنار تخت در بیداری را، پلاستیک بزرگ غذاها میدیدم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۲
Rose Rosy

نیازمند تعمیرکار چراغ و دماغ سوخته هستیم

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۷ ق.ظ

بعد از سالها خرابی و لق و لوقی بدنه و سالم بودن چراغِ چراغ قوه خرگوشی بامزه و محبوبِ همسر جان، بعد از بارها تعمیر ناموفق، 

امروز ایده ای به ذهنم رسید و بدنه ی آن را محکم و عالی تعمیر کردم. 

حالا چراغش روشن نمیشود!!!

 

آخه حالا؟؟ حالا که چسب ها خشک شده اند و سر خرگوش به بدنش ثابت و مستقر شده است؟؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۷
Rose Rosy

۲۷مرداد تاسوعا

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ق.ظ

مرند بودیم. فضا اما شبیه هیچ کدام از جاهایی که میشناسم نبود.
عمومحمدتقی اینا بودند. قبض موبایل عمو ۱۸ یا ۲۶ میلیون اومده بود
قرار بود یک روزه برگردیم. اونا هم میخواستن برن مرند
یک سری سیم خریده بودند برای تعنیرات. قدسیه به زور اوردشون تو . گفت حق الناسه‌
سارا سوره نصر را بدون غلط از اول تا اخر برای جمع خواند

بعد ایمان خواست ایه رکعت دوم نماز غفیله رو بخونه
اولش رو یادش نیومد
من خوندم
 و عنده مفاتح الغیب الا هو و یعلم ما فی البر و بحر و ما تسقط من ورقه الا یعلمها
و لا رطب و لا یابس الا فی الکتاب مبین

تو دلم خوشحال بودم که بلدم. بعد به خودم نهیب زدم که چه فکریه میکنی؟؟

تکه اخر ایه  رو وقت نشد بخونم. ساعت زنگ زد وبیدار شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۵
Rose Rosy

۲۴مرداد

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۴۵ ق.ظ

مصاحبه دکتری بود
چهار پنج نفر بودیم.
از بچه ها تک تک سوال میکرد
نماز شد و من وسط توضیح  سوال خودم بودم.
قرار شد بقیه اش لمونه برای بعد
بعد نما دبچه ها جمع شده بودند  دور دفتر استاد
استاد اومد بیرون. گفت وحدنیو سعیدی بیان تو
رفتتیم  داخل و     
حس خوبی داشتم. اضطراب مصاحبه نغبود. فقط تبادل اطااعتم راجع به موضوع مورد علاقه من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۵
Rose Rosy

بین الطلوعین ۲۴ مرداد

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۲۰ ق.ظ

مصاحبه دکتری بود
چهار پنج نفر بودیم.
از بچه ها تک تک سوال میکرد
نماز شد و من وسط توضیح سوال خودم بودم.
قرار شد بقیه اش بمونه برای بعد
بعد نماز بچه ها جمع شده بودند دور دفتر استاد
استاد اومد بیرون. گفت فلانی (من) و سعیدی بیان تو
رفتیم  داخل و     
حس خوبی داشتم. اضطراب مصاحبه نبود. فقط تبادل اطلاعتم راجع به موضوع مورد علاقه من
 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۰
Rose Rosy

قول و قرار

دوشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ق.ظ

ان شاالله تا پایان ختم قرآنی که تازه شروع کردم، هیچ صفحه اینستاگرام، وبلاگ و صفحه خبری را باز نمیکنم. 

 

پرسه زدن بی جا مانع کسب موفقیت است. 

پرسه در وب ممنوع

نه به پرسه بی هدف

نه به سرگردانی در پیج ها و وبلاگ ها

 

 

این چندمین باره که این تصمیم رو میگیرم و تقریبا همیشه هم پایبند بوده ام بهش. ولی بعد مدت مقرر، دوباره مبتلا میشم به این اعتیاد عمرتباه کن. 

ان شاالله خداوتد به برکت ختم قران که ختم اسما و صفات و افعال الهی هست، من رو از کارهای بیهوده نجات بده و من رو به کاری مشغولم کنه که من رو براش آفریده. (دعای مکارم اخلاق امام سجاد.)

 

از کنکور دکتری چه خبر؟؟  

با این فرمون بخونم ان شاالله موفق میشم. فرمونم خوبه، فقط دنده رو باید از یک، به دو سه چهار پنج ارتقا بدم. دنده یک کسی رو به منزل نمیرسونه. دنده یک فقط واسه شروع حرکته!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۳۵
Rose Rosy

خانه ای در عقبی یا در اولی؟؟

يكشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۲۹ ق.ظ

خدایا میدونی در چه حال معلق داغونی هستم؟

حتما که میدونی

میدونی به خاطر اینکه فکر و ذکرم خرید خونه / یا یه کاری کردن مبلغ اندک نقدمون هست حالم بده از دست خودم و باز هم از گرونی ها و دور شدن نجومی خونه و ملک از ما حالم بدتر

از اینکه قران میخونم و ایین مقدار هنوز دغدغه معیشت دارم واقعا خجالت میکشم

 

 

خدایا شاهدی چند بار نصفه شب تا پاسی از شب فکر کزدم و ایده ریختم و هیییییچ به هیچ

شاهدی که همسرجان روحیه ریسک پذیری ندارند

من هم روحیه اقدام

شاهدی که دو سال پیش با پولمون میتونستیم چند تا ماشین بخریم و الان....

شاهدی و ازت برکت میخوام

شاهدی که زمینی که خریدیم رو دو دستی به نام شون زدیم که راضی باشند از ما

شاهدی

 

و خدا من خسته شدم از جستجوی بی حاصل. 

از گرانی های مداوم

از دغدغه معیشت و خانه دار شدن و بی ارزش شدن هر روزه پولمون

 

خدایا تو رزاقی

تو واسع علیمی

تو یرزق من یشا بغیر حسابی

 

و من... 

بی همه چیزم در مقابل تو. خوار و کوچک و حقیر و ضعییییف.

پس لطفا من رو ببخش برای اینکه چنان رفتار میکنم که هم و غم ام دنیاست انگار

انگار نه انگار که اخرت همین فرداست و دستم برای آخرت خالی

 

 

الهم لا تجعل الدنیا اکبر همنا

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۹
Rose Rosy

زر موقوف

شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۳۵ ب.ظ

کلافه ام

دلم گرفته

درس خواندن سختم است

 

و اینها را میشود از دم به دقیقه آنلاک کردن گوشی بی هدف فهمید.

 

 

چمه واقعا؟؟؟ 

این همه زر زر کردی دکترا میخوام دکترا میخوام

این همه پول دادی واسه بسته کتاب ها

بشین بخون دیگه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۵
Rose Rosy

من، دکتری و ترس هایم

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۳۹ ب.ظ

قبل خرید بسته دکتری

 

 

من میخوام دکترا شرکت کنم. اما دلم قرص نیست. 

صادق باش

- روم نمیشه از بابا و از ایمان پول بگیرم

نمیدونم از کجا شروع کنم. 

- میترسم یک سال وقت بگذارم و قبول نشم. 

- میترسم قبول بشم و توش بمونم، همونطور که دوستام منعم میکنند

- میترسم بخونم و ببینم چیزی نبوده که من میخواستم

میترسم بخونم و موفق بشم اما از خدا دور بشم

از مصاحبه میترسم. 

از اینکه از اساتید نامه بگیرم و ضایع بشم

از درس خوندن با بچه

از غر و اعتراض همسر. 

 

 

 

و ما لنا الا نتوکل علی الله و قد هدانا سبلنا  (ابراهیم ۱۲)

 

 

من تدبر را دوست دارم. اما مدت زیادی نمیتونم در سبستم مدرسه اهل بیت پیش برم و پیشرفت کنم. نمیتونم باقی بمونم اونجا

 

ان شاالله تدبرم را ادامه میدم. و برای دکتری مطالعه میکنم و توکل میکنم به خدا که راه های هدایت و بهترین راه هدایت را پیش پام بگذاره و من رو توش ثابت قدم و استوار نگه داره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۹
Rose Rosy

مورچه ها۲

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۰۸ ق.ظ

اگر به خانه ای وارد شدید و دیدید سطل نان خشک ها در یخچال، ته مانده های گوشت و استخوان ها و پلاستیک های مرغ خریداری شده در فریزر و سطل آشغال در وسط تشت آب است، بدانید که وارد خانه ی ما شده اید که با چنگ و دندان داریم در برابر تهاجم مورچه ها مقاومت کنیم و سعی میکنیم نگذاریم خانه سقوط کند و به دست دشمن (=مورچه ها) بیفتد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۰ ، ۱۱:۰۸
Rose Rosy

دست به دامن کریمه

سه شنبه, ۸ تیر ۱۴۰۰، ۰۶:۳۹ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

قاعدتا نباید این قدر سخت باشه. یک جای کار میلنگه که الان سختمه. پوست اندازی سختمه. این همه مدت که شاد و شنگول و پرانرژی و پرکار کار میکردم و درس میخوندم و احساس خیلی خوبی راجع به خودم توانایی هام و نظر ویژه ی خدا به من در مورد اعطای استعدادهام داشتم، یه چیزی درست نبود. و نمیدونم الان هست یا نه. با وجود هر بار نهیب به خود، باز هم دلم قنج میرفت از استعدادهام. (میرود!!)

 

 بازهم فکر می‌کردم یه کسی هستم برای خودم. هربار می‌گفتم از خداست، مغرور نشو،… اما باز دلم غنج می‌رود. باز خوشحال می‌شوم از کاری که کرده‌ام خیلی سعی کردم «من» را حذف کنم سعی نکنم کاری را به اسم خودم تمام کنم، نقش خودم را ثابت کنم، و خدایا تلاش من را می‌بینی؟ می‌دانم که می‌بینیم و بهم سخت می‌گیری تا پوست بیندازند، تا رشد کنم، تا نواقص را رفع کنم، چراکه تو ربی! تو رب‌العالمینی و می‌توانی و حتما کمکم می‌کنی 
این چند وقت فکر می‌کردم کار خوبی دارم می‌کنم ولی شاید چون با هم بودیم انجام می‌دادم در رودربایستی در شرم و حیای جمع این کار را می‌کنم چون می‌توانم بکنم این کار را می‌کنم چون ازم خواسته‌شده این کار را انجام می‌دهم چون خوب انجام می‌دم این کار را انجام می‌دهم چون هم انجام می‌دهند نمی‌دانم! احساس می‌کنم دارم چرت و پرت می‌نویسم.
پناه آوردن به حضرت معصومه چون درد دارم و نمی‌دانم دردم چیست درمانم چیست چون می‌خواهم حسنه دنیا و آخرت داشته باشند و نمی‌دانم دقیقاً چه کاری و کجا باید انجام بدم آن وظیفه‌ای که خداوند را به خاطرش خلق کرده چیست؟ اما می‌دانم خوب جای آمده‌ام این‌جا بدون حتی بفهمم دردم چیست درمان را به من نشان می‌دهند. شاید هم هر ۲ را نشانم بدهند که بفهمم و دفعات بعد در هچل نیفتم.
خب خانم جان، بانو، سرور، ولی‌نعمت، کریمه اهل‌بیت! من الان این‌جا می‌دانید که پناه آورده‌ام بهتون لطفاً کمکم کنید در راه درست زندگی قرار بگیرم. صراط مستقیم، استوار و بدون کژی بدون انحراف آن‌قدر مستقیم و قرص قدم بردارم که آن دنیا بگویم، با افتخار بگویم دست من را حضرت معصومه گرفت و آورد در این راه. همان جور که آشنایی با مدرسه قرآن را عقیده دارم و با افتخار می‌گویم عنایت حضرت زهرا بود الان بازهم گیر کرده‌ام. دچار شک شده‌ام می‌دانم قرآن تنها راه نجات است، اما تنها کاری هم هست که من باید انجام بدهم؟ دفعه پیش هم سال‌ها التماس کردم به درگاه خداوند تا حضرت زهرا دستم را گرفتند و من را آوردند مدرسه اهل‌بیت.
 این‌بار می‌خواهم میانبر بزنم : در حرم شما بست نشسته‌ام، در دهه کرامت هستیم و دم اذان است. شما که زائر و پناهنده ات را دست‌خالی برنمی‌گردانی، می‌دانید خانم؟ یک وقت‌ها تصمیم‌هایی هست که فقط دنیا نیست، سرنوشت دنیا و آخرتمان را رقم می‌زند و من فکر می‌کنم این تصمیم هم از همان‌هاست پس لطفاً کمکم کنید دستم را بگیرید و در هر راهی که خیر دنیا و آخرت من در آنست هدایتم کنید و من را در آن راه موفق کنید آن راه را برایم هموار و آسان کنید 
اللهم صل علی محمد و آل‌محمد  و عجل فرجهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۰ ، ۱۸:۳۹
Rose Rosy

ما و مورچه ها

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۷ ق.ظ

دور نیست زمانی که مورچه ها تمام یا قسمتی از ما را زنده زنده بخورند

یا با هم متحد شوند و ما را از خانه بیرون بیندازند

 

 

در قابلمه غذا و ظرف غذا

ظرف نمک

کمد ادویه ها و خوراکی ها

لا به لای ظرف های تمیز

بازوها و ساق های خودمان

لای رختخواب ها و روی تخت

لای لباس های در بقچه یا در کشو

در ظرف آب پارچ و لیوان و ...

در سطل آشغال ها و بازیافت ها و نان خشک و ... ( همه سطول زباله اقصی نقاط خانه با محتویات مختلف)

لای در یخچال

روی در یخچال

توی ظرف پلاستیکی دربسته حاوی قاووت

روی میز مطالعه و لابه لای سطور کتاب ها

روی سقف

روی دیوار

داخل کانال کولر

کف حمام و دستشویی 

توی ماشین لباسشویی (بارها شده کلللی مورچه مرده تکوندم از لباس های شسته) 

و هرررررجایییی دیگه که فکرش رو بکنید یا نکنید، 

مورچه ها آنجا هستند.

زیاد

با قدرت

با نفوذ

با پشتکار

و با عزم جدی برای دیوانه سازی ما.

 

هنوز هم دلم نمیاد سم بریزم سر راهشون

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۰ ، ۰۰:۳۷
Rose Rosy

خواب ۵ تیر ۱۴۰۰، واکسن و حواشی

شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۱۸ ق.ظ

خواب دیدم یک نفر آمده مسجد و میخواهد همه را واکسیناسیون کنه. 

واکسن کرونا

اول یه شیرینی میداد بخوریم، بعد واکسن میزد. 

من طفره میرفتم از جواب دادن و نگاه کردن به اون خانم. میخواستم از زیرش در برم. میپرسید واکسن زدی؟ خودمو مشغول نماز میکردم. مامان و سوره هم بودند. مامان وسط مسجد و نزدیک به اون خانم بور و سوده پیش من کنار دیوار. 

به من که رسید و شیرینی رو گذاشت تو ظرف کنار دستم، یک چیزی گفت تو این مایه ها که باید مواظب باشیم اینا بهم کلک نزنن

من ناراحت شدم و جوابش رو دادم. فکر کردم رفته ونمیشنوه. ولی نرفته بود و شنید. عصبانی شد و شیرینی رو پرت کرد اون طرف. بعد دیگه هرج و مرج شد. 

درباره مجوز واکسیناسیونش شک داشتیم. اینکه اصلا از کجا اومده و چه واکسنی داره میزنه.

یک نفر حالش بد شد و دخترش اومد گفت حالش بده. گفت تقصیر خودش بود که میوه خورده بعد از واکسن

من نگران مامان بودم. که اونم گیر خانمه افتاد و فکر کنم شیرینی رو خورد. 

اوضاعی بودا

بعدش یادم افتاد باید زنگ میزدیم پلیس، یا مجوزشو میخواستیم ازش.

 

---

خونمون طبقه چهار بود بدون آسانسور. راه پله های قشنگی داشتیم. 

 

 

۲۹ مرداد۱۴۰۰  هییییچ چی ازین خواب یادم نمیاد!! عجیبه. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۰:۱۸
Rose Rosy

دلبستگی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

قراره فردا صبح، ساعت ۵ صبح با بچه ها سه تایی بریم قم. با قطار، بدون همسر.

موجودی های یخچال را به همسر میسپارم

ظرفهایی که فکر میکنم جایشان را نمیداند، سرجایشان میگذارم

به گوشه کنار خانه نگاه میکنم که کار نیمه تمام نمانده باشد

 

 

 

و آخخخخخ. همین الان یادم افتاد برنج نپختم براش. الان که ساعت دوازده شبه

 

و خلاصه به این فکر میکنم که دلبستگی یعنی این؟

به اینکه دلت نیاید سکان خانه ات را بسپری به کس دیگه ای، حتی همسرت.

به این فکر میکنم با این حساب، مردن سخت خواهد بود. دلبستگی مردن را سخت میکند. 

نمیدونم. شاید هم اونقدر شیرین باشه که یه زکی بگم  به همه ی تعلقات و لپرم بغل مرگ. 

ان شاالله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۰
Rose Rosy

۲۴خرداد

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ق.ظ

خواب بچگی های های سارا رو میدیدم. ضعیف و زرد و زار بود.ِ انگار
 به پوشک جدید حساس نشون داده بود ک دستاش چاک های خیلی خیلی عمیق افتاده بود توش. اونقدروه مفاصل انگشتش به مویی بند بود
نوزاد بود زرد و زار و لاغر .مثل نوزادی سپهر
گریه میکردم براش
صدای کلاغ ها ممتد و طولانی و وحشتناک از بیداری توی خواب میومد و نگران کننده بود


تا همین جا ی خوابم رو نوشتم‌و  دوباره خوابم برد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۷
Rose Rosy

۱۱ خرداد، بعد از طلوع افتاب.

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ق.ظ


خواب دیدم برای کاری رفتم جایی. انگار مدرسه اهل بیت بود.
خانم ک زاده و خانم افشار اومدند. بچه ها ی قرار قرانی خانم افشار رو که دیدند پاش رو میبوسیدند.
من دورتر ایستاده بودم و گریه میکردم
خیلی لاغر بود
مچ دستانش به زحمت به دو سه سانت میرسید.
و خود دستهلش... تا مچ سیاه بود.
چهره اش مثل پیرزن ۷۰ ساله شکسته شده بود

از دور نشستم
خانم افشار گفت نمیای جلو؟
گفتم نه. همینجا خوبه
بعد نمیدونم چه درسی رو شروع کرد که من گریه ام شدیدتر شد. رفتم بغلش کردم و دوتابی گریه کردیم.

بعدتر فهمیدم همان دیشب برایش تشخیص تونور مغزی داده اند.
با خ ک زاده صحبت میکردم . فهمیدم این مدت جلسات برقرار بوده و به ما خبر نمیداادند.
گفتم خیر بوده ان شاالله

همین حسی که واسه پاور بیت بهم داد و سعی دارم مبارزه کنم باهاش

زینب و همسرش و سه تا کوچیکاش تو برف اومدند خونه مامان. صبح زود. ناراحت بودند. میگفت اینبار با همیشه فرق میکنه. مشکل جدی پیش اومده بود بینشون.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۷
Rose Rosy

۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

بنام خدا

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

امروز روز عجیبی بود پرمشغله و پر از دنگ‌وفنگ صبح با دیدن چهره‌ی پریشان ایمان خواب از سرم پرید نگران شمال رفتن و نگران خرید خانه در قم بود باهم صحبت کردیم هر ۲ به نتیجه رسیدند و کمی آرام گرفت. بعد تلفن‌ها شروع شد کاروبار اوضاع درهم برهم شده بود از ۱ طرف فکر شمال رفته‌اند ازیک‌طرف فکر جلسه ساعت ۳ با استاد راهنما که برای مقاله قرار بود با هم جلسه مجازی داشته باشیم از ۱ طرف فکر مشق‌های ننوشته‌ی تدبر و سوره نور از ۱ طرف درخواست‌های پی‌درپی بچه‌ها از ۱ طرف تلفن‌های پی‌درپی خلاصه اوضاعی بود 
پیام دادم به استاد تدبر و برای مشق‌های ننوشته‌ی پیش رو پیشاپیش عذرخواهی کردم گفتم که قرار است به سفر برویم و مشقی نخواهم داشت خیالم کمی از آن بابت راحت شدی بعد تماس پا با مان بود که متوجه شدیم بابا از حرف‌های دیشب دچار سوءتفاهم شده و ناراحت شدم تازه یادم افتاد صدای سرد و بی‌انگیزه‌ی بابا موقع صحبت با من شد چه دلیلی داشت دلم آشوب شد اضطراب جلسه با استاد صفدری از ۱ طرف و ناراحتی بابا از سوء‌تفاهمی که ایجاد شده از طرف دیگر حسابی دلم را آشوب کرده بود کارهای خانه هم که تمامی ندارند شکر خدا ایمان برای مامان شون مرغ خریده بود که بپریم شمال آن‌ها را جابه‌جا کردم شستم و در فریزر گذاشتم بچه‌ها را روانه‌ی خانه‌ی همسایه کردم و آماده شدن برای کلاس برای جلسه به استاد برای تنظیم مقاله جلسه خوب بود الحمدلله ولی صحبت‌های پایانی درباره این‌که می‌خواهم در آینده چه‌کاره شوم و این مدت کجا بودم بازهم همان فکر همیشگی را در من زنده کرد دکترا دکترا دکترا استاد پیشنهاد می‌کرد که اگر می‌خواهم پروژه داشته باشم یا تحقیر یا ترجمه کتاب و و و هم در دانشگاه می‌توان به دست بیایند و راه آن کنکور دکترا است بعد از این‌که  دانشجوی خوبی بودم تعریف کرد همین دلم را آشوب کرد.
  بعد به پیشنهاد سپهر ، رفتم پایین پیش همسایه ها.  چای خوردیم و صحبت کردیم ایستاده در پارکینگ کثیف و پر از دود ولی خوب بود تجربه ی جالب بود 
بعد هم نرگسِ همسایه اومدند و حرف زدن با او کمی از تشویشم را کم کرد
بعد هم چت با آزاده که باهاش در میون گذاشتم. برای دومین بار.  خلاصه امروز به این فکرها گذشت
 الحمدلله سوءتفاهم بابا برطرف شد مامان باهاشون صحبت کرده بودند 
درباره دکترا هنوز به نتیجه نرسیدم هنوز باایمان صحبت نکردم هنوز خودم قانع نشدم که این کار کاری است که باید انجام بدهم اما دلم خیلی با این راه روشن است 
باید بنشینم و تمام دلایل انجام دادن اینکار و انجام ندادن این کار را برای خودم بنویسم.
 باید بنشینم و باایمان صحبت کنم .
بعد یا علی بگویم و  تصمیمم را عملی کنم. اگر قرار به خواندن دکترا باشد حتما باید آزمون شرکت کنم یا بسته آموزشی بگیرم چون خیلی از درسها را یادم رفته‌است راه سختی پیش رو خواهم داشت اگر دکتری گزینه‌ی مورد نظرم باشد اما تشویق استاد و وعده تلویحی پذیرش در صورت رفتن به مصاحبه خیلی من رو وسوسه کرد توکل به خدا ان‌شاءالله خدا بهترین راه را و نزدیک‌ترین راه را برای رسیدن به خودش برای من در نظر بگیرد و پیش پایم بگذارد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۳
Rose Rosy

۶ خرداد ۱۴۰۰، قم

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

بسم الله النور

خواب دیدم دارم میمیرم.  روز آخر ماه رمضان بود و برای بار سوم در ماه رمضون پریود شدم.
جشنی در راه بود. انگار عروسی من بود.
بله عروسی من بود.
مهمونا اومدن و من از خوشحالی جیغ کشیدم که،: ایماان، ببین عمو جان هم اومده. عموجان و خدیجه زن عمو، عمه لعیا و ...
یک اتاق پر از رختخواب بود. من چند تا لحاف ویژه و خاص داشتم که انگار برای جهزیه ام بود.

ولی وقتی فهمیدم رفتنی ام  در تب و تاب رفتن بودم.
خواستم به مامان یا بابا وصیت کنم. سرشون شلوغ بود. .به لیلا دخترعمو وصیت کردم. همان وصیتی که واقعا در دفترم نوشته ام. که دو سال نماز قضا احتیاطی دارم.
همان وقت تعداد روزه قضاهای سال جدیدم را به قبلیا ذهنی داشتم اضافه میکردم و با خودم میگفتم الان که ماه رمضونه و به روزه های امسالم، قضا واجب نیست.
رمز لپ تاپ رو بهش گفتم.
رو یه کاغذ نوشتم گذاشتم لای لپتاپ‌ که به ایمان بگه.
به سوده سپردم اگر شد فایل پاورپوینت بیت رو بفرسته

نمیدونم چی نشونم دادم‌ چی بهم گفتن. ولی قول یک مرگ سعادتمند رو بهم دادند. از مرگ و رفتن ناراحت نبودم، فقط کمی از دردهایی که تا مرگ خواهم داشت نگران بودم.
خواب طولانی تری بود، ولی فقط همینا رو یادم میاد.
حال عجیبی دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۵
Rose Rosy

سبحانک یا لا اله الا انت

دوشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ب.ظ

شب قدر ۲۱ رمضان

مسجد دانشگاه تهران

جوار شهدای گمنام

حین زمزمه دعای جوشن کبیر

 

 

خدایا به حق اسمائت، به حق تمامی اسمائت، کمکم کن تا بر خشمم غلبه کنم. رمضان سال دیگه، ان شاالله زنده باشم و حین دعای جوشن کبیر، بگم خدایا خواندمت و چه خوب جوابم دادی

دست یاری دراز کردم و دستم را گرفتی و از این باتلاق هیجانات کنترل نشده، فریادهای بدون در نظر گرفتن رضای تو، نصیحت های غیرسازنده نحاتم دادی

خدایا امسال لطفا سال اصلاح رفتارم باشه‌. خدایا دارم میخونمت. و مطمئنم جواب میدی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۴۰
Rose Rosy

تولد 34 سالگی

جمعه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۲۲ ق.ظ

از دیشب شروع شد، یعنی از دیروز صبح، یعنی خیلی قبل ترش، بچه ها روز شماری میکردند برایش

اما دیروز صبح شروع کردیم به پخت کیک و تزیین

عصر کیک خوردیم و چای و کادوی همسرجان. (از همان همیشگی ها J)

شب تا دیر وقت مشغول کار بر روی پروژه ی کلیپ ماعون بودم

سحری خوردم و خوابیدم

برای نماز کورمال کورمال بیدار شدم و دوباره خوابیدم.

صبح 10:30-11 بود که بیدار شدم، تبریک های تولد را جواب دادم،

صبحانه ی بچه ها، جلسه قرار قرآنی، حمام، چند تماس تبریک تولد، دعوت از جاری جان، برای شام، نهار خانواده، راهی کردن خانواده به سوی انجام کارهایشان و در نهایت خونه ی مامان بزرگ،

شروع به نطافت خونه کردم

نرگس اومد پیشم، من ظرفها رو میشستم و غذا رو میپختم

خونه رو گردگیری کرد و جاروبرقی کشید

وقت مشاوره تصویری داشتم. انجام شد

با نرگس و زهرا خانم رفتیم خرید، حراجی مغازه حجاب، خرید های خوبی کردم

امدیم خانه، ایمان و بچه ها و محمدصدرا خونه ی ما بودند.

هنوز کامل جاگیر نشده بودم که مهمون هامون اومدند. با کیک و کادوی تولد J

نماز و افطار و دورهمی و شام و ساعت دوازده بود که رفتند.

از بعد رفتن مهمونا وارد فردا میشیمJ

سپهر از یک کلمه ی : باید حضوری بره، تا ته ماجرای مشاور رو خوندن و طبق انتظار مخالفت کرد

براش با دلیل و مدرک و همدلی و شوخی و کلا هر راهی که بلد بودم، البته با توسلات فراوان، توضیح دادم ضرورت و بدیهی بودن کار رو. ظاهرا داره قانع میشه.بعد از آماده سازی یک لیست بلند بالا و جامع از فحش های اکتسابی و اختراعی، از بیشعور گرفته تا بت پرست، فعلا مشکلش اینه که چرا یه غریبه باید از زندگی ما با خبر بشه؟؟

بچه ها نزدیک یک خوابیدند و من اومدم سراغ کلیپ جان ماعون جان. کارهای نهاییش رو کردم و الان داره خروجی میگیره.

پس لپ تاپ را با خروجی گرفتنش تنها میکذارم تا راحت به کارش برسد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۲۲
Rose Rosy

خواب صبح ۱۹ فروردین

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۱۲ ق.ظ


خواب دیدم مامان جان یک عالمه هدیه به من و لیلا خانم داد.
با هم مسافرت بودیم
قبلش لیلا خانم اینا انگار یک هفته مرند پیش مامان اینا بودند.
اقا احسان داشت نمازش رو میخوند
محدثه و مامان جان همش طعنه میزدند به لیلا خانم

از من هی تکه های نقره میریخت زمین
و جمع میکردیم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۱۲
Rose Rosy

فروردینوشت

دوشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ

۳۰ اسفند
شب قبلش ساعت ۴ خوابیدم
صبح ۷ و نیم بیداری
بقیه ی خانه تکانی
حمام
ظهر برای سال تحویل مسجد فائق، شهدای گمنام
بعد از ظهر جمع و جور
عصر حرکت به سمت قم
شام و خواب خونه سمیه اینا

۱ فروردین
صبح عید دیدنی خونه عموجان
نهار با سمیه اینا مهمان زینب، پارک سرو، نزدیک جعفریه
بعد از ظهر گاوداری
عصر خونه زینب اینا
شب خونه مامان اینا

۲ فروردین
صبح پاک کردن و تفت دادن کنگر ها
شستن لباس ها
ظهر خورشت کنگر پختم
بعد از ظهر عید دیدنی خونه عمومحمدرضا
غروب حرم
شب پردیسان

۳ فروردین
صبح آماده سازی وسایل پیک نیک
ظهر آقا احسان اینا رسیدند از تهران
ظهر پیک نبک با سمیه، زینب، لیلاخانم اینا و زهرا وحدانی صحرا و کوه طغرود، اطراف جعفریه، به صرف املت، پسرها چندین و چند بار کوه را بالا پایین کردند.
 شب پردیسان با اقااحسان اینا. بدوبدو و بازی بچه ها.

۴ فروردین
صبح خانه و اماده سازی نهار
اقاایمان رفت روغن ماشین و عطاری
اقااحسان با بچه ها پارک
من و لیلادخانم خانه

نهار تو حیاط
بعد از ظهر جواب آزمایش بابا رو گرفتیم
شیرینی خامه ای گرفتیم
یه سر پارک جوان زدیم افتضاح بود.
رفتیم پارک سر خیابان شهروند، وتا بعد از نماز مغرب آنجا بودیم
نماز رو روی زیر انداز خوندیم
شام هم املت مونده از دیروز و کوکوی سبزی لیلا خانم و دمی باقالا خوردیم.

۵ فروردین
صبح ۳ تا بچه ها رو گذاشتیم خونه سمیه
چهارتایی رفتیم بازار
نهار فلافل و سمبوسه از بازار گرفتیم
بچه ها رو برداشتیم رفتیم پارک سر خیابان شهروند دوباره
نهار و چای خوردیم
اومدیم خونه وضو گرفتیم
نماز رفتیم حرم
لیلا خانم حالش بد شده بود انگار
اومدیم خونه براش ابجوش با عرق شاهسپران درست کردم
شام و تلوزیون و تخمه

۶ فروردین
جارو پارو و عوض کردن پرده ها و تمیزکاری آشپزخانه و جمع آوری وسایل
نهار از خانه معلم خریدیم
کنار رودخونه نهار خوردیم
بعد رفتیم دریاچه نمک
و بعد با کمی فاصله زیر انداز پهن کردیم و چای و کیک و تخمه
با غروب آفتاب حرکت به سمت تهران (الان تو ماشین هستیم)
حدود ساعت ۹::۱۵ رسیدیم خانه
شب شام نخورده خوابیدم

 ۷ فروردین
سحری بیدار شدیم با ایمان.
چند لقمه خوردم
سوره هود رو المیزانش رو خوندم
خوابیدم و روز بسیار بی انرژی و بی انگیزه ای داشتم
سه بار لباسشویی روشن کردم
غرغر سر بچه ها
نهار خودشون املت درست کردند واسه خودشون

۸ فروردین
مشغول کارهای خانه
غروب مدیر قبلی ساختمان اومد برای تحویل کارهای مدیریت ساختمان نرگس
شام به مناسبت تولد امام زمان لازانیا پختم


۹ فروردین
سحری خواب موندیم و در حد چند قاشق قاووت و اب خوردیم
 صبح یک جلسه بیت را همراه با کتاب گوش دادم و تجربه ی خوبی بود. حیفم اومد بقیه اش رو اینطوری پیش نرفتم
نماز ظهر رفتیم مسجد فائق 
بعد از ظهر خوابیدم و بچه ها و ایمان رفتند کارواش
شاید بعد از اینکه بیان بریم دیدن عموجان و خدیجه زن عمو



خواب،۹ فروردین: اماده شده بودیم بریم حرم، برنامه به هم خورد و قرار شد اقای نجفی اینا بیان. من از اینکه بهم نگفته بودند ناراحت شدم و گریه کردم.


خواب ۱۲ فروردین
تعمیرات داست خونه. در آسانسور و داخلش
حیاط و ...
ازدواج کردم!
بدون اجازه همسایه سارا کفشای محمدصدرا رو پوشید و محمدصدرا هم با ما اومد پیش  کارگرا
میخواستیم بریم یه زمین دیکه. همگی پشت نیسان سوار شدیم. شامپو قرار بود بفرشم‌ ارگزینا که دست به دست میفروشند

خواب هامو که میخونم، باورم نمیشه اینا خواب من هستند. اگر ننوشته بودم که فراموش میکردم. کما اینکه حتی وقتی نوشتم هم فراموشسون کردم و باورم نمیشه اینا خواب من بودند


۱۶ فروردین
خواب دیدم باید دکترا بخونم و معاون رئیس جمهور بشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۱۰
Rose Rosy

یا مفتح الابواب

شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۵۶ ب.ظ

پریشان بود

مساله ای داشت که از ترس واکنش من، خوش نداشت با من درمیان بگذاره.

امان دادمش!

گفت...

 

خشکم زد.

اما به روم نیاوردم. یعنی سعی کردم به روم نیارم. 

به جاش از هر چه آیه و روایت بلد بود مدد جستم

که روزی کسی را کس دیگری نمیخورد

که تو وظیفه ات را در قبال پدر و مادرت انجام بده. هر کس وظیفه خود را دارد.

که مال دنیا نباید باعث شود روابط خواهر برادری و مادر فرزندی زیر سوال بود

که فکر کن در بدترین حالت مالت را دزد برده، از ان که بدتر نیست

که تو با خدا معامله کرده ای، فکر کن از اول نداشته ای آن پول را.

که امام صادق فرموده اند : تو ومالت برای پدرت هستی. و خب! پدرت تصمیم گرفته این کار را کند.

که یاد خوابت بیفت. چشم بپوش

که فکر کن وجود نداشته از اول

 

گفتم و گفتم و گفتم

نمیدانم چقدر اثر کرد. 

ولی از ظهر تا حالا، دلم میخواهد یک نفر همین ها را در گوش من بخواند

نیاز دارم نفس گرم یک نفر، این ها را برایم زمزمه کند. 

دلم را گرم کند.

که سبک شوم

که ازین بی انصافی دلم نسوزد و بتوانم چشم بپوشم و مهربان باشم، با دلی آرام، نه پر خون.

 

دلم سنگین است.

دلم میخواست خیلی چیزها را از باب درد دل بگویم، ولی گفتن این چیزها از طرف من، میشود زخم زبان، می شود نمک روی زخم.

 من بهش امان داده ام.

باید از جانب من احساس امنیت کند.

احساسی که از از جانب خانواده اش (با تماااام خوبی ها و مهربانی هاییییییییشان) نکرده است. 

 

 

*****

نیمه شب نوشت: قطرات اشکی که موقع نوشتن مطلب ریختم، حالم رو بهتر کرد.‌

چه کسیو میخوام بهتر از خدا که بهم حرف های خوب بزنه و دلگرمم کنه؟

 

و بله، الحمدلله حالش بعد از حرف زدن باهام خیلی بهتر شده بود. 

میگفت اگر اینطور باشه دیگه پاشو اونجا نمیزاره و من با اینکه از خدامه ، دعواش کردم و گفتم واااا! چه حرفا!!

 

امروز تو سوره یوسف خوندیم که حضرت یوسف در برابر بی انصافی برادرانش که گفتند اگر بنیامین دزدی کرده جای تعجب نیست، چون برادرش نیز دزد بود، در دل ناراحت شد ولی صبر کرد. حقیقت رو جار نزد. بحث نکرد. فقط گفت بدمردمانی هستید و گذشت.

و به وقتش خود خدا حالشون رو گرفت. و حضرت یوسف مبرا شد.

پس صبور باش. بسپر به خدا. در زمان مناسب، به شیوه مناسب جبران میکنه.

البته که ممکنه اون‌ زمان مناسب، اون دنیا باشه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۵۶
Rose Rosy

منتقد درون

سه شنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ب.ظ

چنین آدم ملالغتی ای هستم که از نوشته ی روی عکس پروفایل معلم بچم هم غلط املایی میگیرم و بهش متذکر میشم حتی. surprise

آخه غم فراغ ؟ coolindecision

 

طفلک دوروبریام . از دست من در امان نیستن.

گاهی فکر میکنم خیلی ادم پر اشتباهی هستم که اشتباهای بقیه به چشمم میان. البته بیشتر درباره دستور زبان و ادبیات اینجوریم. 

گاهی هم میگم ادم بدبینی هستم شاید که اشتباها به چشمم میان.

گاهی هم میگم خب بلدم دیگه! مگه بده؟ بالاخره یه عده باید بلد باشن 

تازه مگه خودم هیچ وقت غلط ندارم؟؟

خلاصه درگیرم با خودم

 همین الان یک نفر در گروه خانوادگی دوباره فراق را با غ نوشتindecision

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۲:۴۷
Rose Rosy

خواب پران

جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ق.ظ

وقتی ساعت یک و ربع نیمه شب، با کمری دردناک از مهمانیِ تنهایی برگزار کردن، بعد از ماه ها، که شامل رفت و روب خانه و پخت وپز میشد، با چشمان کاملا باز در رختخواب منتظر نزول اجلال خواب به چشمان مبارک بودم، تازه یادم افتاد چای لیوانی غلیط خوشمزه تازه دم بعد از شام، با آدم چه میکند!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۲
Rose Rosy

ما و همسایه جان

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۱۹ ق.ظ

شب هایی مثل امشب که وقت خواب، سرو صدای پا از همسایه بالا میاد، ذهنم شروع میکنه به حل یکی از پیچیده ترین معادلات ذهنی ام، با یک عالمه پارامتر و یک جواب از پیش دانسته!!!  برای تخمین میزان آزار وارده به همسایه پایینی ما، از سر و صدای ما.

به این صورت

الان که شبه و سبکه، بچه های ما روز میدوئن، صدا کمتر میره

ولی خب اونا خونه اشون ساکته، حتما صدا زیاد میره

این صدای پای بزرگتراست. واسه ما صدای بچه است، کمتر میره

عوضش اونا سنشون بالاست، اذیت میشن

خب اونا میدونن اینا بچه اند دیگه، اذیت نمیشن

ولی دیگه چقدر تحمل کنن. هر لحظه ممکنه یکی از بچه های من بدوئن یا پاشون رو محکم بگذارن زمین. دیگه خدایی بندگان خداطاقتشون طاق (تاق؟!) میشه، اونم برای خانم و آقای مسنی که خودشون هیچ وقت بچه دار نشده اند. 

عوضش ما هی ازشون عذرخواهی میکنیم. تازه گاهی براشون چیز میز هم میبردیم درشون، من باب حلالیت طلبی.

ولی اعتراضات مستقیم و غیرمستقیمشون نشون میده چقدر اذیت هستند.

نمونه اخرش که به همسایه بغلی گفته بودند به ما بگه که سفره مون رو تو بالکن نتکونیم، رو لباساشون مو میریزه !! کاری که من هرگز نکرده ام. ولی احتمال میدم باد، گرد و غبار و ... بالکن رو که زیاد هم شده بود یه مدت، زده و ریخته پایین و بنده خدا اذیت شدند. 

و خب خیلی ازین پیغام و پسغام بازی دلم گرفت. ولی ازونا ناراحت نیستم. بندگان خدا ۷ سال و ۳ ماهه دارند ما رو تحمل میکنند و روزگارشون سیاه شده از دستمون. 

ازین که لابد راجع به ما چی فکر میکنند ناراحتم: یک خانواده بی فکر و همسایه آزار.

ازین وضعیت، که باعث ناراحتی و ازار دیگران شده ابم، ناراحتم. و کاری از دستم برنمیاد جز استغفار، حلالیت طلبی گاه و بیگاه از اونا و تذکر اعصاب خرد کن دائمیییییی به بچه ها، کاری که همیشه میکنم

و واااای که چقدر تنم میلرزه از مهمون بچه دار داشتنش!

 

 

 

انگار سر و صدای بالایی ها خوابید، اما خواب من، پرید!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۹
Rose Rosy

کرونا با ما چه کرد؟

چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۶ ق.ظ

با همسایه/دوست جان گپ میزدیم

بعد از حدود یک ماه قطعی روابط به علت کرونا، الان ده روزیه که روابط و رفت و آمدها از سر گیری شده است.

گفت: با فلانی صحبت میکردیم گفتم والا دلمون پوسید تو خونه از دست کرونا

پسرک بلافاصله گفت: شما نپوسیدید، ما پوسیدیم!

همگی خندیدیم و ادامه داد:

«فلانی پرسید کجاها میری؟ گفتم: خونه مامان و مامان بزرگ و عموها»

 

گفتم قربونت برم. قبل کرونا کجا میرفتی که الان نمیری؟!!

فکری کرد و محاسبه ای و تاییدی و دوباره فکری و دوباره تاییدی و.. 

انگار تا به حال به این قضیه اینجوری نگاه نکرده بود.

 

گفتم ما در عوض: من و دو تا بچه ها کلاس میرفتیم، استخر میرفتیم، باشگاه، مهدکودک، مسافرت، مشهد، مهمانی، مرتب پارک و پیک نیک، با خواهرجان رفت و آمد بیشتر داشتیم، با جاری جان هم همین طور، قم مرتب میرفتیم، مسجد میرفتیم و ...

البته الحمدلله رب العالمین

خدا رو شکر کم و بیش بعضی از این ها رو در این مدت هم انجام دادیم، به صورت بسیور محدود. ولی باشگاه پسرک و مهدمادرانه دخترکم در مسجد و استخر من از بیخ و بن تعطیل شدند.

نوشتم که اگر کرونا ماند و عادت کردیم، بعدها که رفت، بخوانیم و از عادت در بیاییم. 

از پیله دوست داشتنی خانه در بیاییم و کمی در باغ گردش کنیم :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۶
Rose Rosy

شیرین بیان

جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۲:۰۱ ب.ظ

سارا، در حال زمزمه و غرولند با خودش: 

- هیچ کس نمیاد با من بازی کنه، فقط کار خودشون رو میکنند. منم مجبورم اذیتشون کنم.

---

سپهر: بیا مثل مامان و بابا حرف بزنیم؛ (با هیجان) : ببین وضع دولت خرابه

سارا:  آره کرونا هم اومده، میگن قا لی باف هم مرده!

---

من: سارا، تبریقا دوستت دارم (تقریبا)

سارا: بله، درسته، من قبلا اینجوری میگفتم. ولی شما نباید اینجوری بگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۱۴:۰۱
Rose Rosy

یا ستار العیوب

دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۴ ب.ظ

خدایا تو از نیت ما آگاهی.

پس خودت آبرومون رو حفظ کن.

 

به حق ستار العیوب بودنت

به حق غفار الذنوب بودنت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۴
Rose Rosy

کتاب

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۲۳ ق.ظ

دوره های رشد تفکر اجتماعی ، پیش از تولد تا تکلم، 

 

بایسته های مسائل جنسی، بر اساس قران و روایات

 

مبانی لباس و بایسته های پوشش

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۱:۲۳
Rose Rosy

حکم تا حکمت

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

پیدا کردن حکم خداوند در لحظه لحظه زندگی کار ضروری، واجب، اضطراری و سختی است. 

 

این که این لحظه چی بگی، چه طور بگی، چه چهره ای داشته باشی، چه کار کنی، چه تصمیمی بگیری و... حتی چه احساسی داشته باشی

نیاز به علم زیاد، مطالعه، تمرین و ممارست زیاد میخواهد. 

 

 

باز هم  شب شد و درست وقتی همه خوابیدند و این همه منتظر خواب شدم، در اوج خستگی، خواب از سر من پرید. 

حکمت وضوی قبل از خواب چیست؟ تا خسته ی واقعی را از الکی سرند نموده و فقط خسته های واقعی بیهوش شوند و آنهایی که دیشب نخوابیدند و بعد از چند روز بیمار داری و بیماری، تقریبا از دیروز صبح تا امشب ، الا قلیلا!! دویده اند و امروز هم موعد ماهیانه اشون بوده و مچاله بوده اند و ایضا کلاس حضوری با رفت و برگشت با حمل و نقل عمومی داشته اند و  الان الکی ادای خستگی درمیارن! خوابشون بپره و برن وبلاگ بنویسن؟!!

این بود آرمان های ما؟؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۰
Rose Rosy

صبر

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم...

 

راهی که آغاز کرده ام، راه دانایی، راه علم قرانی، راه بی بازگشت که چه عرض کنم، حتی درجا زدن در آن هم مساویست با سقوط. 

این که بدانی و عمل نکنی، بدانی و خلاف آن عمل کنی خیلی ناجور میشود.

خود را به نفهمی زدن و ... هم نداره. 

وقتی میدونی نباید بحث کنی با همسر، هی ازت از ابعاد مختلف امتحان گرفته میشه. 

و سختیش اینه که توقعات همسر به صورت تصاعدی زیاد میشه و من به حکم زن بودن، به حکم حق شوهر بر زن، نه اجازه  دارم توضیح دهم، نه بحث کنم، نه مخالفت، نه ابراز ناراحتی، نه هیچ! چون همه مصادیق حق همسر بر زن میشوند. 

نمیدانم. شاید برداشت او از حقوقش اشتباه است. نمیدانم و حتی بحث در این باره، من را به روز قیامت و تباه شدن اعمال حواله میکند.

ذکر این روزهایم این است: خدایا تو شاهد و ناظری.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۶
Rose Rosy

سفر آخرت

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۰۴ ق.ظ

عمومنصور عزیزمان به رحمت خدا رفت. شاید سالی یکبار میدیدیمش، اما حس نزدیکی زیادی داشتم. انگار آقاجون رو میبینم. وقتی روبوسی میکریم و پشتم میزد، حس خوب صله رحم، کس و کار، عمو رو داشتم. 

حالا ایشون هم رفتند. رفتند به جایی که کسی نمیدونه چه خبره و چه جوریه؟

همیشه اینجور وقتا به این فکر میکنم که تازه گذشته الان کجاست. چی کار میکنه، و در چه حالیه. یکهو یک عمر زندگی جلوی چشمانش ظاهر میشه. ریز و درشت اعمالی که بیشترشون رو فراموش کرده، اما لایضل ربی و لا ینسی، پروردگارت چیزی را فراموش نخواهد کرد. 

و برای تازه گذشته ، هی صلوات میفرستم‌ . که همین الان اون سوالی که توش گیر گرده را درست جواب بدهد و رد بشود. اون اعمالی که داره اذیتش میکنه، بخشیده بشه و به حسنه تبدیل بشه. همین الان یهویی بهش بگن یک صلوات برات رسیده. به برکت صلوات، بخشیده شدی. تمام. 

و بعد فکر میکنم نوبت من کی و کجا خواهد بود؟ کسی هست که در تاریکی نیمه شب برام اشک بریزه و صلوات و فاتحه بدرقه راهم بکنه؟ نماز وحشت برام بخونه و بگه خدایا همین الان اگه سوالی رو توش گیر کرده ، بهش تقلب برسون که قبول بشه.

راستش صلوات ها و نماز وحشت و فاتحه ها را که میخونم، برای خودم هم میخونم‌ ‌. ذخیره وقتی که دستم از دنیا کوتاهه و شدیدا محتاجم. 

خدایا به تنهاییمون رحم کن. به بیچارگیمون رحم کن. به ناتوانیمون رحم کن‌. خداوندا به حق هشت و چارت/ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۴
Rose Rosy

دوشنبه های طوفانی

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ

چند سالیه که دوشنبه های ما با بدوبدو و فعالیت گره خورده. کلاس قرآن پسرم و کلاس ورزشش دوشنبه ها بود، خانواده همسر دوشنبه میان خونمون، حتی بدون اینکه خودشون هم بدونن که معمولا دوشنبه ها میان، ولی شکر خدا کاملا برای من محرز و قابل پیش بینی شده، حتی تا این حد روتینه، که سه هفته پیش، پدرجان همسرجان که قرار بود یکشنبه تقریبا مستقیم از شمال، بیاد خونمون، شب رو خونه خودشون بودند و دوشنبه برای نهار تشریف آوردند خونمون. البته نهار مهمون ایشون بودیم. ولی من مجبور شدم مهمان را با بچه ها بگذارم و برم کلاسی که در ادامه ذکر خواهد شد!

 چند ماهیه که دوشنبه ها بعد از ظهر کلاس دارم، کلاس که نه، جلسه مربیان و پشتیبانان،

و دو شنبه ها صبح هم دو تا کلاس مجازی داشتم که الان دو سه هفته ایه تموم شدند.

و امروز یکی ازون دوشنبه های خیلی طوفانی بود.

صبح که به خاطر بیداری دیشب، برای انجام کار نشریه مدرسه قرآن، دیر بیدار شدم.

دیر بیدار شدم و کلاس قرآن سپهر از دست رفت

بعد از صبحانه شروع کردم به انجام بقیه اصلاحات کارهای نشریه

بعد به صورت ضرب العجلی، طبق پیش بینی مذکور مهعود، خونه رو جارو برقی کشیدم، نهارم را که شامل یک عدد نیمرو بود در سه لقمه و دو دقیقه بلعیدم و با مترو راهی کلاس شدم. در کلاس بماند که سر یک جمله من، مسئول کلاس یاد مصائبی که ممکن است این قسم اشتباهات پیش بیاورد افتاد و جوش آورد. که حالا بماند.

موبایلم رو برای حضور آنلاین پسرک در کلاس درس خونه گذاشتم و رفتم و بدین ترتیب راه ارتباطی من با خانه قطع شد.

وقتی برگشتم، چهره آشفته همسر خبر از یک روز طوفانی میداد. دخترک که از دیشب دستشویی نرفته بود و من صبح یادم رفته بود ببرمش و ظهر هم قبل رفتن نبرده بودمش، و حاضر نشده بود با باباش بره دستشویی، طی عملیات خارق العاده ای نصف خونه رو به گند کشیده بود.

به این صورت که یه کم از جیشش ریخته بوده، رفته آشپزخونه که دستمال بیاره!!!! پاکش کنه، بعد هی جیشش میریخته هی با دستمال پاک میکرده!!!!!!!!

یعنی مردم از خنده، وقتی شب موقع خواب همسر این رو برام تعریف کرد.

با بهره گیری از احکام الهی ، که هر کجا رو یقین نداری نجس شده پاکه، و با توجه به اینکه خانواده همسر در راه بودند و حدود نیم ساعت وقت داشتیم، طی عملیات انتهاری و به مدل هشدار برای کبری یازده قسمت های یقینا نجس رو که خیلی هم زیاد بود آب کشیدیم و خشک کردیم و حوله ها رو انداختم لباسشویی.

بعدا همسر گفت که بیشتر از واکنش منفی و ناراحتی من نگران بوده. و وقتی دیده من خم به ابرو نیاوردم، ارام شده. بهش گفتم اگر از جلسه میثاق برنگشته بودم یقینا واکنشم این قدر مثبت نبود. 

مشق های پسرک مونده بود و باباش نتونسته بود کمکی بهش بکنه و باید انجام میشد.

قرار شد خانواده همسر را برای شام نگه داریم و قبول نکردند که غذا از بیرون بیاریم،

نشریه را باید تا شب تکمیل میکردم و میفرستادم

سارا مرتب بهانه میگرفت 

باید به مهمان ها رسیدگی و باهاشون معاشرت میکردم

از طرف جاری جان یه مساله ای پیش اومد بین ایشون و خانواده همسر که انرژی روحی زیادی از همه مون گرفت

و من یکهو وسط آشپزی، از گرسنگی و خستگی و فشار عصبی چشمام سیاهی رفت و سرم گیج؛ و فورا وسط آشپزخونه دراز کشیدم. که شکر خدا کسی متوجه نشد.

 

بعد شام حاضر شد. 

سر سفره، غذا خوردم و کمی جون گرفتم و الحمد لله چه غذای من در آوردی خوش مزه ای هم شد که عاقبت آبرومند غذا، کلی از استرس هام رو کم کرد.

سارا دستشویی رفت و کمی آروم شد و شامش رو خورد.

مساله جاری جان حل شد و قرار شد خانواده همسر بعد از شام برن اونجا

تکالیف پسرک رو کم و بیش انجام دادیم و فرستادیم.

تازه مادرجان همسر و عمه جان بچه ها، کمک کردند و کتاب های پسرک جلد شد.

نشریه را پیام دادند که فعلا دست نگه دار

کمی با همسر حرف زدیم و دلگرم شد و خوابید

برای بچه ها کتاب خوندم و خوابیدند

 

و من مشتاقانه رفتم تو رختخواب که بخوابم، اما طوفان امروز، خواب رو از چشمام ربوده بود. اومدم اینا رو نوشتم، بلکه ذهن فعالم که باور نمیکنه طوفان آروم گرفته آروم بگیره و بخوابه،

تا خاطره امروز هم بماند به یادگار. 

ساعت 1:21 دقیقه قرداست و من هنوز بیدارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۲
Rose Rosy

اندر حواشی همایش

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ

وی پس از یک هفته مداوم پاورپوینت درست کردن، پاورپوینت را بسته و خود را برای رفتن به دفترخانه طلاق مهیا میکند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
Rose Rosy

تمرین جمع آوری مال شوهر

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۳ ب.ظ

از وقتی تصمیم گرفتم که بنابر حدیث امام علی، که میفرمایند بدترین صفات مردان، بهترین صفات زنان است، بخل را پیشه کنم، قشنگ خدا میگه: آهان! خب پس. حالا اومدی کلاس بخل ورزی، امتحانا رو شروع میکنیم. البته منصفانه اش اینه که امتحانا همیشه بودند تا من حواسمو جمع کنم و من به چشم: "عه! پس چرا شوهرم درک نمیکنه دوست دارم دست و دلباز باشم" بهشون نگاه میکردم.

طی عملیات محیرالعقولی، هفت تا کتاب برای عیدی عید غدیر خریدم، که یکیش هم برای خودم بود و بعد فکککر کردم که عه وا! پس چرا هشت تاست؟؟ بعد رفتم یکیش رو پس دادم، بععد دیدم که عه واااا! کتابم کو؟؟ و فهمیدم که کتابم رو دوبار شمرده بودم😑

حالا باید برم گردنمو کج کنم و بگم ببخشید اقا اشتباه میکردم که فکر کردم اشتباه کردید. حالا کتابمو پس بدین 😭😭😭 خدایااااا روم نمیشه. خدایی امتحانای سخت میگیری ها خداجونم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۳
Rose Rosy

پندانه

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۵ ب.ظ

یادم باشد که به خرید های همسرم، مخصوصا انها که با ذوق و شوق برای من میخرد واکنش مثبت نشان دهم. حتی اگر آنی نبوده که من میخواستم.

تاثیرات واکنش منفی:

ناراحتی و مایوس شدن همسر

بی میلی او برای خرید های بعدی

عذاب وجدان خودم

احساس منفی همسر درباره من و خودش. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۵
Rose Rosy

والعصر

دوشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۳۸ ق.ظ

میشد که اون روز اون جلسه تولد حضرت زهرا رو نرفته باشم. میشد که اون خانم نمیومد درباره دوره های رشد صحبت کنه. میشد که من جذب اون مباحث نشم. میشد که دنبالش نرم. میشد که وقتی گفت فقط دوره رشد ندازیم و حتما باید تدبر بخونی، بگم نمیخوام و بی خیال بشم. میشد که وقتی بعد از چندین ماه کلاسا شروع شد، بگم ولش کن. میشد وقتی جلسه ی اول رو یادم رفت و جلسه دوم مسافرت بودم، بقیه اش رو بی خیال بشم. خیلی چیزها ممکن بود بشه.

اما نشد. خداوند روزها و لحظه ها رو رقم زد، به نحواحسن، تا من اینجا باشم. پشت میز مطالعه، نمودار کلمات سوره طارق و جزوه تدبر کلمه جلوم باز باشند، برای هر ساعت روزم برنامه ای داشته باشم. چشم انداز مطالعاتی داشته باشم. سعی کنم برای کارهام حجت قرانی پیدا کنم و اگر منطبق نبود استغفار کنم و بسپارمش به دست خدای تواب جبار رحمان رحیم.

نه اینکه قبلا نمیدونستم این صفات خداوند رو. نه! اما نمیدونستم همز و لمز شامل خودمونم میشه. راه و رسم اعوذ رو بلد نبود، هنوز هم بلد نیستم البته، اما آشتی تر شدم با خودم. صمیمی تر و اشنا تر شدم به خدای خودن، چون حرف خداوند رو بیشتر خوندم این مدت. با زبان خداوند آشناتر شدم و دوست تر.

 

خداجونم شکرت به خاطر قران.

خداجونم شکرت به خاطر این عصر از عمرم، که چکیده تمام عمرم و تمام عمر بشریته. 

خدا جونم شکرت که ما با شما و اولیای شما و قران شما آشنایی داریم و خودمونم تحت ولایتتون حس میکنیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۳۸
Rose Rosy

راهکار

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۶ ب.ظ

خدایا من چی کار میتونم بکنم که این روابط با همسایه برقرار باشه اما حرف دیگران زده نشه؟

زبان خواندن با هم دیگه

درسای قران

درسای تربیت کودک

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۹:۱۶
Rose Rosy

آشفته مناجات نیمه شبانه

سه شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۷ ق.ظ

حس خوبی نیست

این که هنوز نمیدونم چی میخوام دقیقا و نقشی که بازی میکنم بیشتر در راستای نیازهای دیگران و برنامه ریزی دیگرانه

 

دیروز همسرجان پرسید میخوای در این راه به کجا برسی؟! و من گفتم میخوام قران بخونم

 

و امروز در جلسه میثاق، وقتی صحبت جدی در مورد احساس نیاز داشتن و به دنبال نیاز داشتن بود، فهمیدم که هنوز نیازهام رو نشناختم.

به علاوه احساس کودن بودن و نیز کوته فکر بودن هم کردم. بله! در مورد شخص شخیص خودم، وقتی با اطمینان حرف میزنم، وقتی با شور و هیجان حرف میزنم و هیچی بارم نیست!!

میدونم این احساس خدایی نیست.

این که بدونم هیچی نیستم، خیلی خوبه، اما اینکه این احساس بد رو راجع به خودم پیدا کردم، اصلا خوب نیست و باید از بین بره ان شاالله.

 

شاید در جمعی که اونجا بودند، بی سواد ترینشون من  هستم. و وقتی این رو در کنار شوخی ها و خنده هام میگذارم، میشه ملغمه ای از سرزنش خود و دعا به درگاه الهی که تو ستارالعیوبی

 

خیلی راه دارم. خیلی خیلی راه دارم. و خیلی احساس گم بودن و رها بودن میکنم.

 

خدایا میشه دستم رو بگیری و محکم فشار بدی، جوری که متوجه بشم و به خودم بیام؟ راهمو پیدا کنم و خودمو به خاطر کاستی ها و خطاهام سرزنش و مچاله نکنم؟

 

آشفتگی از متنم میباره و همین نشون میده چقدر به هدایت حضرت حق نیاز دارم.

 

به برکت شب میلاد حضرت معصومه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۷
Rose Rosy

خواب و بیدار

سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ق.ظ

کاظمین رفته بود

دیدار امام جواد

خدمتشان رسیده بود

فرموده بودند: خانه ای مستقل و خوب خواهی داشت، به شرط آنکه از آن باغ صرفنظر کنی‌. و ان باغ، تحت تملک خانواده اش بوده است در خواب

 

 

و من با شنیدن خواب ایمان، از آن ویلا، از آن باغِ بعد از این، چشم پوشیدم، به شوق خانه ای نه در این دنیا، که در مجاورت امام جواد، در بهشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۰
Rose Rosy

خداحافظ ای ماه خوب خدا

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۵۵ ب.ظ

در اتاق رو بستم و صحیفه سجادیه رو گذاشتم دم دستم، اما

دلم نمیاد وداع کنم

دلم نمیاد دل بکنم از ماه خوب خدا

وقتی رمضان است، انگار همیشه رمضان بوده و هست

و وقتی میخواد بره....

فقط نیم ساعت مونده

خدایا اگه منو نبخشیده باشی، چی کار کنم؟ 

اگه تو منو نبخشی، و تو ماه مهمانیت منو نبخشی چه کسی، کجا و چه وقت منو خواهد بخشید؟ که تو سزاوار عفو و غفران هستی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۵
Rose Rosy

کرونامه

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ب.ظ

ویرایشی از متن قدیمی، برای یک پیج، که بازخوردی نگرفتم

 

 

روزهای اولی که نه مدرسه ای در کار بود، نه کلاسی، و نه رفت و آمدی که من را از دست بچه ها نجات دهد!!!! مصداق یَقُولُ الْإِنسَانُ یَوْمَئِذٍ أَیْنَ الْمَفَرُّ بودم.
حضور همیشگی بچه ها در کنارم، تعطیل شدن همه فعالیت های دوست داشتنی بیرون از خانه، مواجهه نزدیکتر و سخت تر با درس و مشق پسرم، کشمکش های خواهر برادرانه، و مامان مامان گفتن  یکسره شان لرزه به اعصابم می انداخت.
بعد به "کَلّا لا وَزَر" رسیدم، راه گریزی نبود، تاثیر این نتیجه گیری را میشد در جیغ های ممتد و مکرر دخترکم، ناآرامی پسرم و صد البته در صدر آنها آشفتگی خودم دید. وقتی همسایه دیوار به دیوار میگفت در این شش هفت ساله، صدای بلند تو را نشنیده بودم، معلوم است خیلی سخت میگذرد؛ فهمیدم نتیجه گیری مان کاملا بلند بلند بوده است.
اما در نهایت و با تمام سختی ها، این روزها رابطه‌مان بهتر شده، رابطه شان با هم، هم! حتی درسهای پسرم هم روی روال افتاده است. حتی تر، احساس می‌کنم پسرم زیباتر و دخترم شیرین زبانتر از قبل شده اند، و من همه اینها را مدیون کرونا هستم.
کرونا فرصتِ با هم بودن را برایمان فراهم کرد. باعث شد راهی پیدا کنیم که در کنار هم، خوش باشیم.
 آن راه " الی ربک یومئذ المستقر" بود؛ و رب، همانی است که در روز خلقت، قطره ای از ربوبیت خودش در گل من چکاند تا مربی فرزندانم باشم. من در مقیاس مادرانه، رب فرزندانم هستم و باید استقرار و آرامششان نزد من باشد. پس هی نفس عمیق میکشیم؛ با هم نان و کیک میپزیم؛ تزیینات خانگی درست می کنیم تا خانه را برای اعیاد شعبان و رمضان آذین ببندیم؛ با روزنامه و چسب پهن، توپ درست می کنیم که به هم شلیکشان کنیم و بخندیم و ازین کارهای خوشحال کننده ی خانگی
دلم تنگ رفت و آمد است، اما می‌دانم صبح فردا، دوباره فقط منم و بچه ها، و خانه ی مان، که قرار است محل استقرار و امنمان باشد.
گفته بودم کرونا من را به یاد قیامت می اندازد؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۰۵
Rose Rosy

و بشّر الصابرین

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۱۵ ق.ظ

اگر بخواهم تا رمضان سال آینده، به شرط حیات و توفیق الهی، چشم اندازی عملی برای خودم ترسیم کنم، قطعا بهبود و ارتقای روابطم با بچه ها در صدر اقدامات قرار میگیرند. 

و من ان شاالله از روز عید فطر، چله ی صبر میگیرم، به یاری خدا.

با خواندن هر روزه زیارت عاشورا.

صبوری را هر روز تمرین میکنم.

صبوری با بچه ها

صبوری با همسر

صبر بر گوشی دست گرفتن

صبر بر گرانی و تلاطمات اقتصادی

صبر بر خودستایی

 

و الان دارم فکر میکنم برای هر کدوم از اینها، چله صبر لازمه. 

همه با هم، شاید با چهل روز تثبیت نشه در من.

پس به امید خدا با چله صبوری و حوصله با بچه ها شروع میکنم.

 

یک کار دیگه هم که باید انجام بدم و خیلی مهمه، اینه که خودم رو ملزم به انجام کارهام بکنم و دنبال الزام بیرونی نباشم. اینطوری نباشه که برای کلاس حتما درس بخونم و در غیر این صورت نه،

یا یادگیری ها رو کلا منوط به قرار جمعی نکنم.

قرار خودم با خدا ، یک اجتماع عالی و بی نقص، به واسطه همگروهی بی نقص برام به ارمغان میاره. الیس الله بکاف عبده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۵
Rose Rosy

حبیب خدا

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۱۰ ق.ظ

خدایا شکرت که بعد از مدت ها، دوباره به خونمون مهمون اومد و خیر و برکت و رحمت با خودش اورد. بدون مهمون، زندگی یه چیز مهم کم داره.

امشب خواهرجان سومی، افطار خونه مون بودند.

و چه بارون بی سابقه و سیل آسایی بارید. شاید دو لیتر اب فقط اطراف پنجره تو سالن و زیر مبل ها جمع شده بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۱۰
Rose Rosy

این مرد پایان ندارد

دوشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۰۸ ب.ظ

این مرد پایان ندارد

 

زندگی جهادی سرباز اسلام شهید قاسم سلیمانی

سید علی بنی لوحی

 

 

حین خوندن این کتاب، بسیار اشک ریختم و حتی ضجه زدم.

خدا رحمتش کنه. دنیای بدون قاسم سلیمانی، واقعا دنیای بی رحم تر و ترسناک تریه. 

برای نسل ما، قاسم سلیمانی به جرئت تنها شهیدی و شاید از معدود شهیدانی بود که  قبل از شهادتشون میشناختیمشون و به ارزش وجودشون اونم فقط تا حدی اگاه بودیم. برای همین نبودش، خیلی دردناکتره. چون برکت حضورش رو حس کرده بودیم. 

همیشه به این فکر میکنم که الان کجاست و داره چی کار میکنه. 

و همیشه یادشون، چشمهام رو اشکباران میکنه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۰۸
Rose Rosy

صبح قدر

جمعه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۲۱ ب.ظ

معلم قرانی میگفت بسه دیگه هر چی برای خودتون دعا کردید. از امام زمان خواستید براتون کاری انجام بده. این شب قدر، به جای اینکه از امام زمان بخواین مشکلات شما رو حل کنه، فکر کنید ببینید شما میتونید چه کاری برای امام زمان انجام بدین. یه لیست بنویسین از کارایی که قراره انجام بدین و یه باری از دوش امام زمان برداشته بشه.

 

مینویسم که یادم باشه:

صبوری، چیزیه که دنیا و آخرت خودم و بچه هامو بهبود میبخشه. صبوری چالش عمیق و شدید این روزامه. این سالهامه البته. 

صبوری، نیازیه که نرسیدن بهش، میتونه باعث دوری من از امام زمانم باشه. میتونه دل امام زمانم رو برنجونه. 

پس من صبر میکنم. من صبوری رو مشق میکنم، برای شادی دل امام زمانم. 

 

نکته دوم، انجام تدبر ها و سیر مطالعاتیه. به نیت اشنایی خودم و در مرحله دوم دیگران با روح قران، امامم زمانم .

سوم؛ دقت به نیت های اعمالم، و خالص کردنشون. برای رضایت خدا و اینکه هر کاری که میکنم، قدمی باشه برای نزدیک شدن به ظهور ان شاالله. 

 

قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین 

 

جمعه، ۲۱ رمضان ۱۴۴۱

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۲۱
Rose Rosy

خدا گم شده ام. پیدایم کن.

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۱۱ ب.ظ

دلم گرفته و باز منتظر یه خبر خوب، یه پیام هی موبایل رو چک میکنم.

متنی رو که نوشتم و بازخورد گرفتم و تصحیح کردم و دوباره فرستادم دو روز و نیمه که تیک seen خورده اما جوابی براش نیومده. که البته جواب نشنیدن برام راحت از جواب منفی شنیدنه.

حس " من به اندازه کافی خوب نیستم" خیلی ازار دهنده است. 

 

دلم گرفته، امشب اولین شب قدره و من بدبخت امروز دعوای شدیدی با پسرک کردم. لابد برای امادگی روحی شب قدر. 

حالا شب با چه رویی برم در خونه خدا و بگم ببخشید

خدا رو شکر که خدا مثل ما ادمها نیست وگرنه میگفت صبح که صداتو انداخته بودی تو سرت، فکر شب قدر نبودی؟؟!!

شب قدره و ما در خانه، نمیدونم چه طور میخوام صبح کنم. یا ندو ندو گفتن به بچه ها، با گریه نکن گریه نکن های سارا، نمیدونم.

کلافه ام. سردرگمم.

اصلا خود خود گم شده ام.

 

الم یجدک یتیما فاوی

و وجدک ضالا فهدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۱
Rose Rosy

بلاهت

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

گاهی فورانات مغزم آتش فشان میکند، و احساس مغزمتفکر بودن بهم دست میده و بعد میفهمم به حکم زن بودنم نباید زیاد فکر کنم، زیاد ایده بدهم و زیاد بفهمم، 

قبلا خیلی ناراحت میشدم. از خدا شاکی میشدم که اگر قرار است نفهمم، پس چرا من را باهوش افرید.

الان هم که دارم مینویسم دارم اشک میریزم.

اما به جوابی برایش رسیده ام. خدا هر کس را با نقطه ضعف یا نقطه قوتش امتحان میکند.  به قول استادی، عصبانی نشدن برای کسی که ژنتتیکی آرام آفریده شده و اصلا نمییداند عصبانی شدن چه شکلی است، امتحان نیست! امتحان او شاید مثلا مال دوستی باشد یا چیز دیگری. قطعا عصبانیت نیست. 

و امتحان من، نفهمیدن است. فهمیدن و خود را به نفهمی زدن است. 

راستش هنوز نمیدانم هوش من قرار است کجای زندگیمان را بسازد. اما میدانم نقش احمق بازی کردن چه طور میتواند زندگی خودم، همسرم و بچه هایم را بسازد. 

شاهدش هم این پیام های من به رفیق جان

 

: تو یه جلسه ای شنیدم که از لوازم مهم مادر بودن، "بلاهت" است.
: باید یاد بگیریم بلاهت رو در وجودمون به وجود بیاریم، در حالی که دقیقا نقطه مقابلش درونمون فعاله، و همین باعث آشفتگی زیاد میشه
: بلاهت اختیاری منظوره.
: که باعث بشه عیب ها و اشتباهات را نا دیده بگیریم.

بنا به آیه وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا ۗ أَلَا تُحِبُّونَ أَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ ۗ

: خانومه بهش میگفت بلاهت.
: البته اون این آیه رو نخوند
: و کلا یادم نیست چی میگفت! همین یه کلمه رو یادمه و اینکه اون لحظه حس اوریکا اوریکا بهم دست داد.
: و به نظرم توضیحاتش بیشتر و مبسوط تر از ایه مذکور هست‌
البته تمام این صحبتا با فرض اینه که دلیل نیازت به کاظم بودن، مثل دلیل من باشه

وگرنه که کلا صلوات بلند ختم کن.

تو این مایه ها که مثلا یه حرفی میشنوم، مثلا بچه یه خواسته داره، یا یه رفتاری میبینم، در کسری از ثانیه با خودم میگم حتما اینجوریه، آنجوریه، بعدش اینجوری میشه و لابد آخرش هم این طوری میشه، تااازه اون یکی بچه هم اینحور و اونجور و .... و یه رویداد ساده میتونه یه ذهن فعال رو برآشفته کنه. اما وقتی ادم بلاهت داشته باشه، هیچ تجزیه تحلیلی نمیکنه و تامام!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۵۰
Rose Rosy

دوست جان جانان

دوشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

بعد از یک روز تلخ و پر از تنشی که گذروندم، صحبت واتس آپی با رفیق عزیزم، و یادآوری سوتی های دبیرستان، انقدر خندیدم که ماهیچه های شکمم منقبض شدند و درد میکردند. 

در اخر معلوم شد دوست جان هم مانند من روزگار رو پرنتش سپری کرده بوده و خنده و صحبت با همدیگه، دعای مستجاب هر دومون بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۱
Rose Rosy

انرژی منفی، توهم یا واقعیت؟

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ب.ظ

انرژی منفی یک تماس تلفنی میتونه ساعت ها گریبانومن و خانواده رو بگیره. تماسی که به ظاهر همه اش گل و بلبل و احوالپرسی بوده، امادحس منفی عجیبی نسبت به بهش پیدا کردم. 

داد زدن سر بچه ها، داد و بیداد کردن و تحمل نکردنشون از عوارض جدی این گونه تماسهاست.

به این فکر میکنم آیا این حس متفی دو طرفه است یا نه؟ طرف مقابل هم مثل من حالش بد شده و این انرژی منفی رو گرفته ، یا نه، خوشحال از صحبت های معمولی و حال و احوالی که کردیم، داره با بچه اش بازی میکنه و شارژه؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۳۰
Rose Rosy

توبه نامه

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۴۴ ق.ظ

و درست بلافاصله بعد از ثبت پست قبلی، قران رو باز میکنم که ختمم رو ادامه بدم و میخونم:

من کان یریدالحیوه الدنیا و زینتها نوفِّ الیهم اعملهم فیهاو هم فیها لا یُبخسون. اولئک الذین لیس لهم فی الاخره الا النار و حبط ما صنعوا فیها و باطل ما کانوا یعملون. هود ۱۵،۱۶

آن هایی که زندگی دنیا و زرق و برقش را میخواهند، نتیجه تلاششان را همینجا کامل به انها میدهیم و در این دنیا چیزی از حقشان کم گذاشته نمیشود. آن ها کسانی اند که در آخرت، آتش نصیبشان است و بس. تمام فناوریهای مادیشان به هدر رفته و همه کارهایشان بی اثر است.

نقطه.

خدایا غلط کردم. نقطه.

 

 

خدایا نمیگم نمیخوام اونایی که گفتم‌. اگر اونایی که گفتم و خواستم دنیاخواهیه و نتیجه اش آتش، خدایا من تو رو میخوام و رضوان تو را.

اما اگر تداخلی با خداخواهی و آخرت اندیشی نداره، دمت گرم که براورده میکنی. به جان خودم اگه راضی باشم یه وجب از قصرهای بهشتیمو با هزار برابر این خونه ها و مال دنیا عوض کنم. 

 

خدایا حس "غلط کردم" سرتا پام رو فرا گرفته

 

الهم لا تجعل الدنیا اکثر همّنا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۴
Rose Rosy

خانه ای که نزدیک به هفت ساله توش زندگی میکنیم، خانه ی زیبا، بزرگ، پر نور و دلبازیه. همسایه های خوبی داریم. محله ی عالی ای هستیم. خانه پربرکتیه. پر از مهمانی  و رفت و آمد و من خیلی دوستش دارم. کاغذ دیواری های قشنگش رو خیلی دوست دارم. سالن بزرگ و خوش نقشه اش رو، اتاق های بزرگ و دلبازش رو خیلی دوست دارم‌ پنجره های رفلکسش رو هم دوست دارم. که با خیال راحت پرده ها رو کنار میزنیم و از نور خورشید بهره میبریم. 

 

خانه ای که بعد از اینجا میریم: 

علاوه بر تمام مزیت های بالا

- کامل مال خودمونه

- پنجره ها رو به قبله است. 

سه خواب بزرگ و جادارداره

صدا از خونه به بیرون نمیره، 

پر از کمد دیواریه

دو تا حمام داره، یکیش تو اتاق خواب.

پر از کابینتهای با جنس عالیه.

در بالکن از اشپزخونه باز میشه و دید هم از بیرون نداره

آشپزخونه بزرگه و میز نهارخوری توش قرار میگیره

مصالح جنس خوب توش استفاده شده. 

سرویس بهداشتی تمیز و مرتبی داره.

آسانسور و پارکینگ و انباری داره. 

منظره ی پنجره ها سرسبزی و آسمان باز خداست. 

همسایه های خوب داریم. 

بچه ها میتونن راحت بدوبدو کنن توش

حیاط مناسب برای بازی بچه ها داره، 

تک واحدیه.

 

شاید هم یک خانه مستقل دو طبقه، با حیاط و همه ی مزیتهای بالا

و توش پره از سلامتی، صمیمیت، دلخوشی، برکت و روزی حلال فراوون، که در راه رضای خدا خرج میشه. 

از این خونه مسافرت های عالی میریم. 

مهمونی های عالی میدیم. 

و توش کلی کار خوب میکنیم‌. من کلی کتاب ترجمه میکنم . بچه ها کتاب های خوب میخونن. 

ان شاالله

ماشاالله

به حول و قوه الهی

 

افوض امری الی الله ، ان الله بصیر بالعباد

سحر هشتم رمضان/ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۳۳
Rose Rosy

این روزهای نیمه قرنطینه کرونازده

جمعه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ق.ظ

در حدود دوماه اخیر، حدود پنج شش بار از خونه بیرون اومدم، چهار بار خونه مادر شوهر، یک بار خیابان گردی با خواهر جان، که دزست جمعه هفته پیش و به دنبال و البته به بهانه طغیان و سرپیچی و غرولند پسرک از درس خوندن بود و یک بار هم با ماشین رفتیم یک اسباب بازی را عوض کردیم. 

میکند به عبارتی هر ده روز یکبار، که انقدرها هم بدک نیست. 

روزهای اول و هفته های اول، نه از ماندن خودم در خانه، که از ماندن پسرک در خانه وحشت زده بودم.

الان نه! 

به گمانم به هم زیستی مسالمت آمیز رسیده ایم . احساس میکنم رابطه مان بهتر شده، روخوانی سپهر هم همین طور. حتی خلاصه نویسی کتاب و املایش هم خیلی بهتر شده.

حتی تر، احساس میکنم پسرم زیباتر از قبل شده. و من همه اینها را مدیون کرونا هستم.

روابط با همسر هم خوب بوده و بهتر هم شده ماشاالله. بحمدلله. 

کرونا فرصت با هم بودن را برایمان بیشتر کرد و فکر اینکه: همینه که هست و راه گریزی هم نداریم تا چند ماه، باعث میشه که راهی پیدا کنیم که در کنار هم، خوش باشیم.  نان بپزیم، خانه را برای اعیاد شعبان آذین ببندیم و با کاغذ روزنامه و چسب پهن، توپ درست کنیم و ازین کارهای خوشحال کننده.

دل تنگ مامان و بابا و خواهرا و خواهرزاده ها هستم. فکر کردن بهشون باعث میشه بغض کنم و اشکی بشم.

مادرشوهر اینا هم احتمالا هفته بعد میرن شمال و این یعنی تنها کسانی که باهاشون ارتباط داشتیم هم دیگه نیستن. و این، منو بیشتر دلتنگ میکنه. 

 

الحمدلله علی کل حال

الحمدلله علی کل نعمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۷
Rose Rosy

تبریکات

پنجشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۷
Rose Rosy

بسم الله النور

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ق.ظ

الحمدلله رب العالمین 

یک سال دیگر گذشت و ۳۳ ساله شدم و شکر خده در کنار عزیزانم سلامت و خوشحال هستیم. 

تولد ۳۳ ام، با هدیه ی غافلگیر کننده و زودهنگام یک سرویس طلا در روز تولد همسر جان در دی ماه شروع شد. بعد با خرید یک لباس مجلسی قبل از عید ادامه پیدا کرد، با پیام های محبت امیز و پی در پی همسرجانم در شب تولدم شیرین تر شد، با پیام ها و تماس های پر مهر دوستان و اقوام دلپذیر تر شد، با شور و شوق بچه ها برای نقاشی کشیدن برای من شور گرفت. با پخت کیک اسفنجی و خرید جوجه کباب و تشریف اوردن مامان جان و باباجان  و هدیه اوردن یک گونی برنج به عنوان هدیه تولدم و فوت کردن شمع برای دلخوشی سارا جان،  اوج گرفت.

ولی هدیه ویژه تولدم غروب نوزده فروردین به دستم رسید.

ایمیلی از راضیه، هم اتاقی و دوست دوران خوابگاه. که دورانی که با هم بودیم، دغدغه های عقیدتی عمیقی داشت. تا اونجایی که  وجود خدا و عدل اش رو زیر سوال میبرد. 

ولی پیام دیروزش مبنی بر تبریک ویژه تولدم به مناسبت همزمانی با ولادت امام زمان، من رو خیلی خیلی خیلی خوشحال کرد. یک عکس و یو مداحی هم با همین موضووع برام فرستاده بود.

خیلی خوشحال شدم که راهش رو پیدا کرده و خدا و ائمه در واژگان زندگیش جا پیدا کردند‌ 

الحمدلله رب العالمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۱۸
Rose Rosy

یا شافی

دوشنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۱۹ ب.ظ

یه مریض جواب کرده داریم، در تازه ترین اقدامش، در ماهیتابه غذا، چای خشک رو به جای  نمک ریخته توی  گوشت چرخکرده ها.

 لطفا در این لحظات استجابت دعا، براش دعا کنید.
😭😭😭 😭😭😭

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۹
Rose Rosy

امت امام/امام امت

سه شنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ق.ظ

قرار بود در قطار باشیم و الانا مثلا مامور قطار بیاد بگه ملافه ها و پتو ها رو بزاریم بیرون کوپه، که برسیم به شمهر امام رئوف. که زیارت رجبیه کنیم و تحویل سال را حرم باشیم و عید مبعث برگردیم. که بشود بهترین سال تحویل عمرم. اولین سال تحویل در حرم اماممان و پدرمان.

قرار بود که تدبر کنیم و بیاموزیم راجع به امت امام شدن.

چقدر مشتاق بودم به سفر و الان، که تصور حرم بی زائر امام رضا، قلبم رو میخراشه و جگرم رو میسوزونه، فقط میتونم تصاویر زنده ی حرم رو ببینم و از راه دور رو به مشرق کنم و اشک ریزان بگم:

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا المرتضی

الامام التقی النقی

و حجتک علی من فوق الارض و من تحت الثری

الصدیق الشهید

صلوه کثیره تامه زاکیه متواصله متواتره مترادفه

کافضل ما صلیت علی احد من اولیائک

 

 

یا امام رضا، دلم برای حرمت، برای حرم خواهرتون، برای حرم حضرت عبدالعظیم تنگ شده. یا امام رضا دلم برای جامعه سالم تنگ شده.

دلم ازین همه کرونا کرونا گفتن جهان تنگ شده

 

 

یا امام رضا، اصلش میدونین چیه؟ دلم برای زندگی در حضور و ظهور تنگ شده.

لطفا دعامون کنید که طعم زندگی در کنار امام رو بچشیم. 

من از زندگی بدون امام میترسم. از دنیای بدون حکومت امام میترسم.

یا امام رضا، نکنه این دنیا حضور ولی خدا رو درک نکنیم و زبانم لال راه را اشتباه بریم و اون دنیا هم از ایشان دور باشیم؟

 

دعامون کنید. دعا کنید لایق ظهور باشیم. که طعم خوش حکومت عدل الهی رو بچشیم. 

الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۱
Rose Rosy

سواد ریاضی

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۱۵ ب.ظ

به شدت از فکر اینکه سپهر استعداد ریاضی نداره اذیت میشم و استرس میگیرم. وقت کار کردن باهاش، وقتی میبینم گیج میزنه عصبی میشم. اصلا از وقتی تصمیم میگیرم شروع به درس ریاضی اعصابم خورده و پرخاشگر میشم. وقتی مبینم تو تفریق اول عدد کم رو مینویسه، بعد عدد زیاد رو میفهمم اصلا مفهوم براش جا نیفتاده

و وقتی میبینم اهتمامی برای یادگیری نداره و مسخره بازی در میاره ررواننننننننننننی میشم. 

مثل همین الان. 

سرم درد میکنه و قسم خوردم فعلا باهاش کار نکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۱۵
Rose Rosy

الحمدلله علی کرونا

جمعه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۳۶ ق.ظ

خداوندا در این روزا که کرونا نفس مردممون و کشورمون رو گرفته، از هر وقت دیگری بیشتر وقت دعای فرجه، به علاوه شکرگزاری.

خدایا شکرت به خاطر نعمت هایی که دادی و گرفتی و ما امید به بازگشتشون داریم.

خدایا شکرت به خاطر نعمت زندگی اجتماعی. 

خدایا شکرت به خاطر نعمت سلامتی خودم و عزیزانم.

خدایا شکرت به خاطر نعمت رفاه و فراوانی و وفور نعمت.

خدایا شکرت به خاطر نعمت اینترنت و فضای مجازی که تحمل این روزها رو اسان تر میکنه.

خدایا شکرت به خاطر خانه بزرگ و دلباز که در اون موندن برامون لذت بخشه

خدایا شکرت به خاطر جوانی، که تا حد زیادی خیالمون از بابت این مریضی راحته

خدایا شکرت برای نعمت شیعه بودن، که اگر نبود امید به ظهور متجی عالم، چقدر دنیا تیره و تار بود و ناامیدکننده

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۳۶
Rose Rosy

چله

سه شنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۸، ۰۱:۱۹ ق.ظ

شاید برای اولین بار در عمرم، چله ای گرفتم و با موفقیت و بدون روزی وقفه ، به حمدلله به پایان رساندم. از فردای شهادت قاسم سلیمانی تا چهلمشون. هر روز فاتحه برای ایشان و تمام شهدا از ادم تا ابد. به نیت اصلاح ذات البین. و مقصودم بهبود و ترمیم دو رابطه در فامیل بود. 

یکی قهر بی سابقه ی باباجون با عمو در پی مشاجرات سیاسی اعتقادی.

و دیگری دلخوری های پی در پی جاری جان و مادرشوهر جان از همدیگه، که هر دوشون پیش من درددل میکردند و من واقعا در عذاب بودم از دلخوری ها و سوتفاهمات سلسله وار و سیکل معیوبی که ایجاد شده بود.

هر دوشون به صورت پوسته ای فعلا حل شدند و روابط در ظاهر حسنه شده. تماس های تلفنی هر چهار طرف که قطع شده بود، به لطف خدا دوباره برقرار شده و ان شاالله با لطف و کرم مداوم حضرت حق و به حق خون شهیدان، ریشه ای و عمقی هم دلها مهربون بشه و به هم دیگه گرم بشه. 

الحمدلله علی کل حال

الحمدلله علی کل نعمه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۹
Rose Rosy

بیابید پرتغال فروش را

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۸ ق.ظ

وقتی سه بار دستشویی قبل از خواب میرم، معلومه خیلی فکرم مشغوله. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۸
Rose Rosy

ا واغفر لنا یا ذاالعلا فی هذه العشیه

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۳۷ ق.ظ

خداوندا چقدر خوبه که هستی و من دارمت.

چقدر خوبه در توبه را باز گذاشته ای و بهم فرصت دوباره میدی

خدایا خودت میدونی چقدر از حرف نسنجیده و غیبت پشیمونم.

خدایا خودت پاکم کن و ختم به خیر کن.

ممنون که بهم تلنگر زدی تا توبه کنم.

ممنون که حواسمو جمع کردی و گوشم رو کشیدی تا به خودم بیام.

خدایا میشه لطفا بدی من رو با خوبی خودت جبران کنی؟

به حق مهربانی و رافتت، ای مهربان ترین مهربانان.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۳۷
Rose Rosy

مرض دکترا

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۴۸ ب.ظ

یکی از فیلدهای تخصصی و مورد علاقه من، سرچ برای مقطع دکترا در کشورهای دیگه است. از سوئد و اتریش و کانادا و المان و سوئیس و ژاپن و مالزی و حتی در اقدامی اخیر، ترکیه.  

میدونم. مرض دارم. 

خیلی وقت بود سرچ نکرده بودم.

تخسیر ایمیل دانشگاه تهران بود. منو به ثبت نام در دوره تابستانی در سوئیس دعوت میکرد. آاااخ سوئس. خیلی سوئیس دوست دارم. اما سوئیس منو؟ فکر نمیکنم.

ایمان سوییسو؟ دوست داره. اما ایمان منو تو سوئیس؟ شاید!

ایمان منو تو سوییس در حال دکترا؟! ممکنه!

ایمان منو تو سوییس، در حال درس که خودش پولشو بده؟؟؟ هرگز!!!

هرگز هیچ وقتیااا!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۸
Rose Rosy

در خواب دیدم

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۶:۴۲ ق.ظ

باران ریز ریز مداومی میبارید، مداوم.

همه نگران بودند. میگفتند تهران زیر آب خواهد رفت. حتی زیرنویس شبکه خبر هم مینوشت. یک استکان بیرون گذاشته بودیم زیر باران تا ببینیم روند پر شدن ان چه طور است. مامان نگران بودند. ولی بابا ارام بود. درست در لحظه ای که اوضاع بحرانی شد، با رفت و امدهامون به حیاط متوجه شدیم باران ارومتر شده. گویی عذابی بود که برداشته شد. 

مامان به بابا گفت: حق با شماست، بارون ارومتر شد. 

ما هم ارام شدیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۰۶:۴۲
Rose Rosy

خونه

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۱۰ ب.ظ

خونه جاییه که وقتی کلید میندازی و میای تو، گرمای مطبوعش و بوی ماکارونی همراه فلفل دلمه ای که قبل بیرون رفتن پختی و هنوز نخوردیمش، به استقبالت میاد و ناخوداگاه میگی: به به

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۰
Rose Rosy

خشم پنهان

دوشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۱۳ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۳
Rose Rosy

تعطیلات زمستانی

جمعه, ۶ دی ۱۳۹۸، ۰۸:۵۷ ب.ظ

تعطیلات زمستانی خود را چگونه گذراندید.

 

تعطیلات خود را این گونه گذراندیم: در عرض یک پنج شنبه تا جمعه ی هفته بعد، مجموعا نه روز، چهار روز با خانواده برادر شوهر جان همراه بودیم و یک روز هم پسرمان تنهایی آنجا بود، سه روز هم در خدمت خانواده پدرشوهر و مادرشوهر بودیم و خیلی به ما خوش گذشت. واقعنی خوش گذشت ها! شوخی نمیکنم. 

که اینها با هم میشود هشت روز از نه روز. یک روزش رو هم تنها بودیم و اعصابم خط خطی بود. با دهان آفت زده و عوارض ناشی از دوره منس و بارفیکس روی سر افتاده و غذایی که بوی گندیده گرفته بود و خواهری که در قم ماند و معلوم شد ما قم نمیریم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۸ ، ۲۰:۵۷
Rose Rosy

لطفا بزن اون شبکه

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۲۴ ب.ظ

در پی سلسله بدبیاری های تعطیلات آلودگی هوا، امروز صبح قبل از کلاس شنا معذور شدم. دیروز هم کلاس تدبر تعطیل شد. قم هم که با حضور خواهرسومی کنسله. غذا هم که بدبو شده و بوی هویج گندیده میده. سارا رو هم دعوا کردم. چون فین فین میکنه و برای احتیاط نگذاشتم بره خونه همساده و بنابراین گریه زاری+ ضرب و جرح مامان+ ازار و اذیت مامان را در کارنامه داشتیم.

  در کنار همه ی اینها، وقتی داشتم با بچه ها بازی میکردم، من و جناب بارفیکس به اتفاق پرت شدیم زمین. زانوها و دستا و پاهام درد گرفت و در هم قلوه کن شد. 

قشنگ معلومه روی فرکانس منفی هستم. 

و بدیش اینه که با این همه بدبیاری، انگیزه ندارم فرکانسم رو تغییر بدم. 

مهمانی های خوش حال کننده دیشب با جاریم و پریشب با مادرشوهر البته بارقه های امید خوشحال کننده ای بودند این وسط.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۱۴:۲۴
Rose Rosy

ظرفیت تکمیل است

چهارشنبه, ۴ دی ۱۳۹۸، ۰۱:۰۹ ق.ظ

پس از تمام شدن بلیط قشم و بلیط مشهد، تا سه نشه بازی نشه ی جریان تمام شدن بلیط ها، امروز رسید به بلیط سینما. وقتی که من و جاری جان تصمیم گرفتیم در مقابله با تیم اُپارکی آقایان و پسرها، تیم سینما رونده ی خانم ها و دخترمان را تشکیل بدهیم. و اینجا بود که دیدیم کلیه ی بلیطهای فیلم مورد نظر تمام گشته و هیچ شانسی نداریم. دست از پا درازتر به پیاده روی در میان آلودگی پرداختیم و دخترمان را به پارکی با یککککک سرسره بردیم و خیلی هم خوش گذشت. در انتها با خوردن پیتزایی مرغوب و مهمانی ای خوشایند در خانه ی جاری، به همراه جماعت ذکور از اپارک برگشته، سلسله بلیطهای تمام شده ختم به خیر شد و حالا منم و خواب الودگی و خوابی که به علت دو لیوان چای که خورده ام از چشمانم گریزان است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۹
Rose Rosy

حال خوش غذا

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۳:۴۳ ب.ظ

دارم سعی میکنم روزه قضاهام رو بگیرم. 

بعد حدود ساعت سه عصر به بعد که میشه یه حال ملکوتی ای بهم دست میده که فقط حال دارم دراز بکشم و پیج های آشپزی رو نگاه کنم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۸ ، ۱۵:۴۳
Rose Rosy

حال گیری قشمی

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۴۲ ق.ظ

در پی تعطیلی مکرررررر مدارس به خاطر آلودگی، خیزی برداشتیم به سمت قشم، که با تعلل همراهان در اطلاع رسانی مبنی بر عدم همراهی، بلیط ها تمام گشت و من با حالی گرفته، در حالی که فردا علی الطلوع کلاس شنا دارم، یک ساعتی در تخت این دنده و آن دنده شدم و خوابم نبرد که نبرد. عاقبت از رو رفتم و بلند شدم و الان ساعت بیست دقیقه به یک نیمه شبه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۰۰:۴۲
Rose Rosy

سنگ صبور یا شریک غیبت؟

دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸، ۱۲:۳۹ ق.ظ

اینکه دو نفر در غیاب آن یکی، پیش من از دیگری گله و شکایت دارند، اصلا موضوع خوبی نیست. انقدر خوب نیست که دیشب با حالت استیصال به خدا گفتم خدایا میخوام بخوابم. میشه کمکم کنی از فکر و خیال و چه کنم چه کنم بیرون بیام؟

احساس وظیفه و ضرورتی شدید میدیدم که باید کاری کنم. انواع و اقسام راه کارها به ذهنم رسید و بالا و پایین کردم.

اما به چند نتیجه رسیدم

- تا خودشون نخوان من غیر از دعا کار خاصی نمیتونم براشون بکنم.

- از اون جایی که خود من در گذشته ی دور و نزدیک، بارها و بارها و بارها، مورد عنایت و خشم هر دو طرف قرار گرفته ام و با روحیات هر دوشون تا حدی اشنایی دارم، اولا به هر دو طرف حق میدم ناراحت باشند، چون خودم در موارد مشابه از هر کدومشون، روزها، ماه ها و حتی سالها سوختم و غصه خوردم و ثانیا باید مواظب باشم که کلمه ای در رد طرف مقابل یا انتقاد از اون نزنم و سر درد دلم باز نشه. چون هر آن ممکنه ورق برگرده و این روی خوش و این رازدار دانستن من، تغییر کنه؛ حتی اگر از گناه بدگویی و غیبت هم بگذریم. پس در این موارد باید فقط به "ان شاالله درست میشه " و "شما محبت کن، ان شاالله نتیجه میده" اکتفا کنم.

- خیلی دلم میگیره از کدورت روابط.

- خیلی دلم میگیره که من رو به عنوان شاخص، چوب میکنن و میزنن سر دیگری. خیلی خیلی خیلی ناراحت کننده است.حتی تصورش واقعا ازاردهنده و غیرقابل تحمله. 

- هنوز هم یواشکی به راهکار حل کدورت فکر میکنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۹
Rose Rosy

تغییرات نسخه اخیر

جمعه, ۲۹ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

آهای آقای جیمیل و یاهوی محترم

شما که پیشنهاد نصب ورژن جدیدتری از اپ هایتان را میدهید، به من بگویید آیا ورژن جدیدتان قابلیت این را دارد که ایمیلی را که سالهاست منتظر آن هستم، بدون اینکه اقدام لازم را برای دریافتش کرده باشم، دریافت کنم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۲۳:۱۶
Rose Rosy

شتر در خواب بیند پنبه دانه

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۸، ۰۸:۰۰ ق.ظ

خواب و خیال های ۱۷ بهمن ۹۷ برای بورسیه ژاپن

 

(عکس کیمونو)

یه دونه ازینا میخرم، مشکی با گل های صورتی و سفید و آبی، با روسری و ساق دست فیروزه ای، رنگ گلهاش
یه ست روسری و ساق دست صورتی هم میگیرم. ان شاالله

وسایل خونمون رو توی اون خونه میگذاریم. بعد از دوسال ، وقتی برای تعطیلات ایران هستیم یک خونه چهارخوابه با حیاط و پارکینگ و باصفا میخریم. 
پنجره دوجداره، کف پارکت، آشپزخانه بزرگ و پر از کابینت، خونه نورگیر و روشن، تراس پر از گل، 
ان شاالله.

زبان ژاپنی رو عالی یاد میگیرم و انیمیشن ها رو به زبان ژاپنی نگاه میکنم.

تو دانشگاه، بهترین دانشجو هستم که همه ی اساتید برام احترام و ارزش زیادی قایل هستند، درست مثل اِکو، که همه از خوب بودن درسم و دانشجوی خوبی بودنم تعریف میکنند.

رستوران ژاپنی که با همه پذیرفته شدگان میریم ، مانتو مشکی بلنده رو میپوشم، با شلوار کرمی، شال قهوه ای که ایمان خریده، با کفش قهوه ای ۱۴۰ تومنیه که از سپهسالار گرفتیم با کیف قهوه ای جدیدم میرم. ان شاالله
اگر سرد بود هوا،  پالتو قهوه ای چهارخونه ام رو که با پارچه پشمیم ان شاالله میدوزم میپوشم.

خدایا من خیلی دوست دارم برم ژاپن دکترا بخونم و استاد دانشگاه بشم. لطفا کمکم کن تو این راه موفق باشم. با خیر دین و دنیا و سلامت خودم و عزیزانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۰۸:۰۰
Rose Rosy

قران میخوانم، پس هستم

دوشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۸، ۱۱:۵۱ ق.ظ

خواهر جان سومی، با یه بچه یک ساله و دو بچه چهار و ده ساله ی به هم ریزاننده ی خانه، از نامرتب بودن خانه، سر در گمی لباس ها، کارهای نیمه تمام، نیاز به تمیز کاری عمیق خانه، و ... گله دارد.

روز قبل ترش درباره ی اشفتگی وضع ظاهری، بی هدف بودن، سرگردان و نارضایتی از خود و زندگی صحبت میکردیم.

صحبت هاش، درد دل من بود، قبل از کلاسهای تدبر در قرانم. همان قدر اشفته، همان قدر سردرگم، ناراضی از وضع خود و زندگی و مهم تر ازون اینده.

بهش توصیه کردم با قران مانوس بشه. همان توصیه ای که خواهر جان اولی که الان حدود نیمی از قران رو حفظ کرده در ابتدای شروع دوره قران بهم گفت. که قران ارامش میده، رنگ زندگی رو عوض میکنه.

بهش گفتم من تا همین چند وقت پیش اصلا خوشحال نبودم. میگشتم، میخندیدم، حرف میزدم، اما اصلا خوشحال نبودم. 

ولی الان هستم. الحمدلله. 

الان اوضاعم خیلی بهتره. هر چند وقتی کل کتابهای درسی و جزوات و ... رو دادم همسر ببره انباریِ سر کارش، غم به دلم چنگ انداخت، هر چند هنوز  وقتی اسم انجمن بیمه میشنوم یا امار، یا خارج! یا دکترا! یا میدان هفت  تیر! یا خیلی کلید واژه های دیگه ، یه جوریم میشه، ولی در کل خوبم. دلم به ارامش قران گرمه. به خیر و برکت زیر پرچم قران. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۱:۵۱
Rose Rosy

شناگر ماهر

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۲۸ ب.ظ

جلسات شنا با مربی اولم، و در ساعت یازده و نیم تا یک برگزار میشه. در کلاسی چهار نفره که یکی ازین چهارنفر یه دختر کوچولوی خوشمزه پنج ساله است. خدا رو شکر پیشرفتم عالی بوده. اثری از ترس قبلی باقی نمونده و خوشحالم که خودم رو با ترسم به چالش کشیدم و ازش یه نقطه ی قوت و یه توانایی و مهارت ساختم، به لطف و کمک خدا. 

دیروز مربیم میگفت: امروز چی زدی که اینقدر عالی شدی؟ angel

فقط هنوز بدنم به سیستم ورزشکاری کاملا عادت نکرده و کمی زود خسته میشم. باید خودمو ببندم به موز و قاووت و پسته و شیر و کلا مقویجات مجاز خوراکی smiley

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۸
Rose Rosy

دشمن

پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۸، ۰۴:۲۳ ب.ظ

The enemy

نوشته ی

 Desmond Bagley

منتشر شده در سال ۱۹۷۷

انگلستان.

داستان با یک جریان اشنایی عاشقانه ساده شروع میشه و با رازهای امنیتی زیادی ادامه پیدا میکنه. داستان مربوط میشه به ازمایشهای بیوتروریسم و بمب های بیولوژیکی و در انتها نیز قهرمان داستان نیز که تونسته بود پرده از راز این ازمایشهای دستکاری ژنتیکی برداره، خودش قربانی این تحقیقات خطرناک میشه و سرطان میگیره. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۳
Rose Rosy

خیره

دوشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۱ ق.ظ

جلسات اموزش شنا با خوبی و خوشی برگزار میشد و پیشرفت خوبی حاصل میشد و همه چیز خوب بود تا اینکه شنبه که اربعین بود و تعطیل، هیچ. امروز که دوشنبه است و جلسه ی اخر بود، از دیروز تا حالا ناراحتی گوارشی بیرون روشی و بدن درد شدیدی گرفتم که جلسه امروز رو از دست دادم. و خواهرجان همکلاسی طی تماس تلفنی گفت که ترم بعد هم پیشاپیش پر شده و منی که دلخوش بودم چهارشنبه دوباره خواهم رفت استخر، فعلا باید غاز بچرونم.

حالم گرفته شد. خیره ان شاالله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۱:۰۱
Rose Rosy

سرشلوغیان خوشحال شاکر

پنجشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ق.ظ

این که کمتر مینویسم، یعنی زندگی الحمدلله، روی غلتک، ارام و روان است و سرم شلوغ است که فرصت غرغر کردن ندارم.

سرم با کلاس تدبر در قران، و مطالعات مربوط به اون، ختم قران که از عید فطر شروع کرده ام، ختم طهارتی قران ، که با بچه های تدبر شروع کرده ایم، مطالعه کتاب ساختار وجودی انسان و گوش دادن به صوت های ان، کلاس شنا، مدرسه ی پسرم و تکالیفش، کلاس قران او و حفظش، کلاس ژیمناستیک پسرم، مهد دخترم و اگر وقت اضافی بیارم مطالعه کتاب زبان اصلی بینوایان گرمه. کارهای خانه هم با قوت حضور گرم دارند. 

به فکر کلاس خیاطی هم هستم. 

کمی ملایم تر حتی رانندگی بیشتر و حرفه ای تر.

دلم میخواد با غول های خود ساخته ی ذهنیم مبارزه کنم. به یاری خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۸ ، ۱۱:۰۰
Rose Rosy

والله رئوف بالعباد

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۴۰ ب.ظ

صفحه رو باز کرده بودم که در باب تنگی دل و غم و غصه بنویسم ، و اندکی نک و ناله کنم دلم باز بشه، که یاد قرار دیروزم با خودم افتادم که در وقت غصه و ناراحتی، فقط قران بخونم. 

به قولم عمل کردم و گریه هام رو سر قران فشاندم. ولی دلم ارام شد و هزاران باره یادم افتار که خدا بزرگتر و مهربونتر و توانا تر و همه چی تموم تر از اینه که بخواد من رو در امر تربیت بچه هام تنها بزاره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۰
Rose Rosy

ربکا

پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ب.ظ

Rebecca

 

از

Daphne du Maurier

از جهاتی شبیه به جین ایر بود. 

میگن بهترین اثر این نویسنده است. 

روند داستان عین قبلیا، کمی به روزتر و روابط پیش از ازدواج کمی ازادتر. البته معمایی بودنش جذابترش کرده بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۵:۱۰
Rose Rosy

جین ایر

دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۲:۳۵ ب.ظ

Jane Eyre

نوشته ی: 

Sharlotte Bronte

 

168 صفحه

مدت زمان مطالعه: ۵ ساعت و ۱۴ مین

مطالعه به زبان اصلی، راحت و روان، و فقط کمی گرامرهایی بریتیش و آن هم قدیمی اوایلش منو به چند لحظه مکث وا میداشت.

داستان دختر یتیمی که بعد از نه سال زندگی سخت و تحقیر در کنار خانواده زندایی اش، به شبانه روزی سپرده میشود، و بعد به عنوان معلم سرخونه به خانه مردی ثروتمند میرود، عاشق میشود، و بعد از کشو قوسهایی ازدواج میکنند.

 

مثل بقیه ی رمانهای انگلیسی قرن نوزده، تا جایی که خوندم، دختری فقیر که پسری پولدار عاشقش میشه و خوشبخت میشن. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۵
Rose Rosy

شرلوک هلمز

چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۰۸ ب.ظ

the hound of the baskervilles

داستانی از شرلوک هلمز، 

مدت زمان مطالعه یک ساعت و هجده دقیقه

سطح دو

۴۸ صفحه

 

قشنگ معلومه چند تا داستلن مفت گیر اوردم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۸
Rose Rosy

هدف ملموس عنقریب

سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۲۳ ق.ظ

در پایان سال ۹۸ ان شاالله خواهم نوشت: من امسال بر دو ترس بزرگم غلبه کردم. شنا و سخنرانی در جمع

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۸ ، ۰۹:۲۳
Rose Rosy

مرد رویاها

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۹:۲۷ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ شهریور ۹۸ ، ۲۱:۲۷
Rose Rosy

پول یا عشق، مساله این است

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۵۵ ب.ظ

کتاب

Love or money

یه کتاب ۳۳ صفحه ای که خوندنش ۵۳ دقیقه وقت گرفت، و در حالی من به قبلیه ساده میگفتم که اون level ۶ بود و این یکی "یک".بدون چک کردن حتی یک کلمه. 

What a shame! 

😂

باشد که کتابهای مناسبتر و چالش برانگیزتری بخونم. :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۵۵
Rose Rosy

غرور و تعصب

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۲۹ ب.ظ

کتاب

Pride and prejudice

نوشته ی 

Jane Austen

رمانی عاشقانه، ساده و قدیمی. که در فارسی به نام غرور و تعصب ترجمه شده. ولی من انکلیسیش رو خوندم. 

اونقدر روان بود که از کل کتاب، فقط حدود ده بیست کلمه رو چک کردم. که اونم ضروری نبود. 

تو املیکیشن هرمس زمان اختصاص داده شده برای مطالعه کتاب رو ۱۰ ساعت  و ۸ دقیقه نوشته.

این اولین رمان انگلیسی هست که خوندم.

ان شاالله میرم برای بعدیها. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۹
Rose Rosy

مکارم اخلاق

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۲۳ ب.ظ

در انتهای مطالعه ی سوره ی مبارکه همزه از کتاب مقدمات تدبر استاد اخوت، رسیدم به بخشی از دعای مکارم اخلاق صحیفه ی سجادیه، که امام حرف دل من رو به صورت دعا فرموده بودند، و واقعا ما اگر امامامون رو نداشتیم بلد نبودیم چی رو و چه طور باید از خدا بخواهیم:

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اکفِنِی مَا یشْغَلُنِی الِاهْتِمَامُ بِهِ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِمَا تَسْأَلُنِی غَداً عَنْهُ، وَ اسْتَفْرِغْ أَیامِی فِیمَا خَلَقْتَنِی لَهُ، وَ أَغْنِنِی وَ أَوْسِعْ عَلَی فِی رِزْقِک، وَ لَا تَفْتِنِّی بِالنَّظَرِ، وَ أَعِزَّنِی وَ لَا تَبْتَلِینِّی بِالْکبْرِ...

 

بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست، و گره هر کاری که فکرش مرا به خود مشغول داشته بگشای، و مرا در کاری قرار ده که فردا مرا از آن بازپرسی می‌کنی، و روزگارم را در آنچه از پی آنم آفریده‌ای مصروف دار، و بی‌نیازم گردان و روزیت را بر من وسعت ده، و به چشمداشت مبتلایم مکن، و ارجمندم ساز و گرفتار کبرم مفرما...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۲۳
Rose Rosy

کتاب های شش ماه اول سال۹۸

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۸، ۰۵:۱۴ ب.ظ

کتاب های مطالع شده امسال

آن ۲۳ نفر (راجع به اسارت ۲۳ نوجوان در جنگ تحمیلی، از زبان یکی از انها)

مجموعه کتاب های زندگی ایه الله بهجت

ماموریت در ایستگاه آخر ( رمان ایرانی راجع به جاسوسی امریکایی در زمان انقلاب و جنگ)

مجموعه کتابهای یادگیری روزانه، ۵ جلد، از انتشارات هم نوا

- یک مجموعه داستان کوتاه از لئوتولستوی

 

و شروع کرده ام به گوش دادن کتاب های صوتی زبان اصلی هری پاتر

یک رمان انگلیسی هم شروع کرده ام در اپلیکیشن هرمس

 

بیشتر بوده و الان یادم نمیادشون

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۷:۱۴
Rose Rosy

یک اعتراف سخت عمیق

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۵۸ ب.ظ

میدانی؟ قرار نبود که همسر این قدر تغییر کند. یعنی قرار بوده حتما ولی من نمیدانستم‌. خودش هم شاید، هیچ کس. جز پروردگار

که یکهو بگوید درس و بحث بس است و به زندگی بچسب.

حتما ایرادی در من هم بوده، شاید هم این سخت گیری اش به نفع دنیا و عقبایمان است. ولی دل، امان از دل سرکش. 

حتما در من سرکشی یا پتانسیلش را دیده. مدت هاست که در مورد اینده باهاش حتی کلمه ای حرف نمیزنم. میترسم. اخرین حرف هایش این بوده که اگر درامدی داشته باشم باید اختیارش به دست او باشد. میدانم در عنل اینکار را نمیکند، اگر این یکی هم مثل تصورات قبلی ام غلط از اب در نیاید، ولی همین که مطرح میکند، جانم را میخورد. روحم را فلج میکند. 

لعنت به بغض غروب جمعه تنها

حتی وقتی میگویم مقداری " خرجی" مشخص، سوای پول قسط و قبض ها و صدقات که به حسابم میریزد و من پرداخت میکنم در اختیارم بگذارد، میگوید که هر چیزی لازم داشته باشم برایم میخرد و راست هم میگوید.اما من 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۵۸
Rose Rosy

۱۴۰۵

جمعه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۸، ۰۶:۴۷ ب.ظ

هدف
چیزی که من ندارمش، و فکر میکنم داشتنش دست خودم نیست و اینجوری خودمو تبرئه میکنم. بچه ها نمیزارن و همسر نمیگذاره ( هر کدوم یه جور متفاوت نمیزارن!) دو دلیل متقنیه که به محض فکر کردن به هدف و سعی در برنامه ریزی برای اون به ذهنم هجوم میارن و تمام ذهنم رو اشغال میکنن.
مساله اینه که هدفی که من برای خودم میپسندم رسیدن به یه جایگاه علمیه. یا شغلی. 
و این دقیقا چیزیه که همسر باهاش مخالفه. " یه چیزی بخون که به درد زندگی و همسر و بچه هات بخوره" چیزیه که همسر براش ارزش داره.
و من دوباره پر از بغضی سنگین شدم. گلوم داره فشرده میسه و چشمام یکی در میون حروف رو نمیبینه یا تار میبینه. 
سال ۱۴۰۰ من کجام؟ چه کاره ام؟ 
۱۴۰۵ چه طور؟ دارم چی کار میکنم؟ سال ۱۴۰۵ اگر زنده باشیم سارا ده ساله شده و سپهر پانزده ساله، و من؟ ۳۹ ساله ام. جوانی داره رخت برمیبنده و بچه ها نیاز به مراقبت دائمی من ندارند. سارا صبح که از خواب بیدار میشه، وقتی من رو نمیبینه، دیگه گریه نمیکنه! وقتی غذا میخوریم روی پای من نمیشینه و وقتی پشت میز میشینم نمیاد کاغذ و قلم رو از من بگیره. 
من اون موقع چی کار میکنم؟ غیر از کارهای روتین خونه، عمری که پای درس خوندن سپری کردم تکلیفش چیه؟ 
غروب جمعه است. همسر و پسرم سر کارند، دخترک خوابه، روز ششم محرمه و من پر از بغضم. برای بی هدفی در زندگیم. 
تدبر سوره همزه جلوم بازه. 
به این فکر میکنم که چه طوره اینده ام رو با قران هدف گزاری کنم؟ دو سال دیگه دوره تدبر تموم میشه، میتونم همزمان دوره های تخصصی تدبر رو بگذرونم. وارد جمع های مومنانه صمیمانه بشم. 
خدا را چه دیدی؟ سال ۱۴۰۵ شاید یک کارشناس ارشد امار و بیمه اسلامی باشم، و صنعت بیمه، امار و بانکداری دنیا یا ایران را با تحولی خداپسندانه مواجه کرده باشم.
اما این که الان نوشتم هدف نیست، ارزوست. طبق سخنرانی سخنران محترم، هدف قابل اندازه گیریه، چه زمان، چه طور، چقدر و قس.

خدایا مسیر زندگیم را در راه رضای خودت و رسیدن به خودت قرار بده. 
خدایا تازگی متوجه تارهای سفید مو روی سرم شدم. زندگی اونقدرها که به نظر میرسه طولانی نیست. خدایا نکنه دیر بشه و به نعمت زندگی که تو در اختیارم قرار دادی مدیون بشم؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۴۷
Rose Rosy

مهمانی غدیر ۹۸

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۴۲ ب.ظ

مهمانی عید غدیر هم برگزار شد. با صحبتی که با همسرجان کردم بنا شد اگر عمری باقی بود و خدا یاری کرد، این مهمانی عید غدیر بشه سنت هر ساله ان شاالله. 

الحمدلله غذاها عالی شده بودند، پذیرایی خوب بود و به نظرم به همه خوش گذشت.

از شکلات های قیفی خرمایی هم خیلی استقبال شد. بچه ها عاشقش شده بودند. روز قبلشم برده بودم کلاس قران سپهر و همه کلی استقبال کردند.

 از دسته گل های نمدی مگنتی هم همینطور. 

تنها نکات متفیش یکیش مریض شدن خانواده خواهرجان همسایه بود که نیومدن و هرچند اولش خیلی عذاب وجدان داشتم که گفتم نیان، ولی فکر میکنم از چندین و چند جهت کار عاقلانه ای بود.

اول از همه اینکه حرف همسرم رو گوش دادم و وجدانم اسوده است و زندگیم شیرینتره.

دوم بعد از مریضی ده روزه ی دخترک، که سر رودربایستی من، از یکی از اقوام گرفت ، اونقدر خودم رو سرزنش کردم که دیگه ازین اشتباها نکنم. و با دست خودم به خاطر خوشایند دیگران بچمو در معرض ویروس قرار ندم. تازه قرار به مسافرت داریم ان شاالله، و اگر مریض بشه حسابی از دماغمون در میاد.

سوم اینکه اونا خودشون خسته بودند و همگی ساعت ده- ده و نیم غش کرده بودند خوابیده بودند.

چهارم اینکه مهمانی ارام تر برگزار شد و حساسیت های ناشی از قاطی پاتی شدن دختر اون خواهر با بقیه پسرها پیش نیومد. کلا جلوی خیلی از اختلافات گرفته شد. خواهر ها و مامان هم نه الی شش ساعت اونجا بودند و دو ساعت اینجا. که قضیه ی تازه شدن دیدارها هم حل بود. 

 

الحمدلله علی کل نعمه

الحمدلله علی کل حال

الحمدلله علی الولایه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۲
Rose Rosy

دری وری های ۲۶ مرداد

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۱
Rose Rosy

عید قربانی کردن هوای نفس

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بچه ها دارند خاله بازی میکنند:

- یخچالو بده به من

- سسسس ! الان مهمونا میان

- یخچالو بده به من! فقط مامانا باید یخچالو باز کنن، آقاها که نه! 

اینو دخترک که پنج روز مونده سه ساله بشه میگه.

همسر کنارم روی تخت خوابیده، و من داشتم وبلاگ یک خانم دکتر رو میخونم که زندگیش پره از پروژه  و تحقیق و تحویل کار و اموزش نرم افزار و روشهای جدید و جلسه. به علاوه پر از مهمونی و سفر و تجربه ی درس خواندن در خارج و ... بجه هاش بزرگ شدند و اهل نماز و روزه و کربلا و هیئت و البته شاگرد زرنگ و درس خوان هم هستند.

عصر عید قربانه، و من ارزو دارم یک روزی سرم شلوغ بشه از همین سر شلوغیها. 

الان متوجه شدم که چرا چند روزه مدام دارم ارشیو وبلاگ این خانم رو میخونم. به غیر از وضعیت جسمیش و چاقیش که البته داره کنترل میکنه، بقیه ی چیزهاش ارزوی منه. 

خدا رو شکر برای ارامش در کنار خانواده ام. خدا رو شکر برای همه نعمتهایش.

بلند شم ظرف ها رو بزارم تو ماشین.

و خونه رو مرتب کنم

هفته ی بعد، برای عید غدیر خواهر ها و مامان و بابا رو دعوت کردیم. باشد که نظر لطف ولی و مولای همه مون و برکت عید غدیر شامل حالمون بشه.

دسته گل های مگنتی نمدی هم درست کردم برای گیفت اون روز. 

میخوام با خرما هم یک جور خوردنی درست کنم و بریزم تو قیف های کوچک که خریدم، به عنوان شیرینی اونروز سرو کنم. 

کارم زیاده. و مهمان ها هم زیاد.

باید یه ظرف ازون خوردنی های معهود، و یک گل هم برای دو همسایه بغلی و پایینی ببریم، باشد که سر و صدای مهمانی براشون ازار دهنده نباشه. 

به برکت ولایت امیرالمومنین. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۶
Rose Rosy

قل اعوذ برب الفلق

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ق.ظ

میشد که در جواب احوال پرسی عزیز جان، بنویسم که دخترم پنج روزه تب داره و علایمش مثل فرزند شماست، و گلایه ای هم نکنم ها! فقط یه جوری بنویسم که متوجه بشه که از اون گرفته، که مثلا دفعه ی بعد، با ویروس، با هم بیرون نریم. که مثلا به طور شیطان پسندی تلافی کنم. نه مثل او با نفرین و بدگویی و قطع رابطه، نه! به خیال خودم کریمانه!!

میشد و حتی نصفه اش رو هم نوشتم و هنوز ارسال نکرده بودم، که یه کم دست نگه داشتم. دیدم حال دلم خوب نیست. هنوز نفرستاده اضطراب دارم. فکر کردم که اخرش که چی!  چی به من یا سلامتی دخترم میرسه؟ خدا نظرش چیه؟ واقعا این جوابیه که رب فلق بپسنده؟ 

اونچه نوشته بودم رو پاک کردم و تنها به تشکر صمیمانه و گفتن اینکه حالش بهتره اکتفا کردم.

و حالا از ظهر، کیلو کیلو قند اب میشه تو دلم، از دستگیری و هدایت رب فلق، از اینکه اضطراب و دلشوره را انداخت به جونم و من رو متوجه اشتباهم کرد. 

دستم رو گرفت و نگذاشت تو بزنگاه، رابطه ای رو که هفت هشت سال برای ساختنش دعا کرده بودم و زحمت کشیده بودم، با یک کنایه خراب کنم.

و به طرز خوشحال کننده ای، دخترک بعد از اون حالش بهتر، چشماش سرحال تر و لبخندش شادتر شد. شیطنت های خوشحال کننده اش برگشت و من همه ی زندگی ام را، تک تک لحظه هایم را مدیون خدای نشانه ها هستم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۶
Rose Rosy

سوال متقن!

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ

بعد از سالها مخالفت همسر برای حضور من در محافل علمی، دانشگاهی، کاری، اجتماعی وو...، در حالی که خودش تشویق به فوق لیسانسم کرده بود،  بالاخره مامان با یک سوال خوب، جواب همه ی چراهایم را داد. 

پرسید:

- از استادهای مرد پیشش تعریف که نکردی؟!


و یکباره تمام شوق و ذوقی که بابت اینکه استادها مرا قبول دارند به همسرجان منتقل میکردم، و او ظاهرا با روی گشاده و خوشحالی و افتخار میشنید جلوی چشمم اومد.


پ.ن. عسی ان تحبوا شیاً و هو کره لکم و عسی ان تکرهوا شیا  و هو خیر لکم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۰
Rose Rosy

گهی پشت به زین و گهی زین پشت

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۲ ق.ظ

گاهی نسبت به بچه هام بی حوصله میشم. مخصوصا وقتایی که فیل ام یادهندوستان میکنه و هوای درس و دانشگاه و کار و ... میزنه به سَرَم. یا وقتایی که یه خرابکاری ای میشه، یا قراره مهمون بیاد، یا کار دارم، یا متاسفانه و با کمال شرمندگی خیلی وقتای دیگه.

بعد شب ها، مثل امشب، که خواب از چشمام فراریه و ساعت یه ربع به دوی نیمه شبه، به این فکر میکنم که مگه این بچه ها چه تقصیری دارند که سراپا نیاز به من هستند؟ 

و بعدتر به این فکر میکنم که اگر حالا که اونا نیاز به من دارند از خودم برنجونمشون و به نحو صحیح پاسخگوی نیازشون نباشم، فردا روزی  (ان شاالله خدا نیاره) اگه من محتاج اونا بشم، نوبت اونا میشه که حوصله ی من رو نداشته باشند من رو از خودشون برانند؛ و تنم سست میشه از این فکر و چشمام اشکی. 


خدایا ما رو لحظه ای محتاج غیر از خودت مکن

خدایا به من صبر و حوصله ی بیشتر تر تر تر ... عنایت کنید لطفا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۲
Rose Rosy

فاما من ثقلت موازینه فهو فی عیشه راضیه

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ق.ظ

دوباره یه فکر جدید به سرم زده. بعد از اینکه صفحه ی پژوهشکده ماه ها در مرورگرم باز بود دیروز بستمش و همان دیروز فکر دکتری رشته جدید، که قبلا هم بهش فکر کرده بودم و کمی هم سرچ، دوباره در ذهنم قد علم کرد.


از درس خواندن، به دنبال اون حس "بهترین" بودن در دوره ارشدم. اون حسی که استادم تا چهره در نوشته های تخته دقیق میکردم، میفهمید سوال دارم و حتی تر، به قول خودش : وقتی اینجوری نگاه میکنید میخواید مچ من رو بگیرید. 

این حس پیروزمندی اونقدر در من قویه که دلم میخواد دوباره و چند باره تجربه اش کنم. حتی به قیمت سختی کشیدن بسیار.

اون حسی که اساتید هر وقت منو میدیدند، یا راجع به من با هم حرف میزدند میگفتند که فلانی دانشجوی خیلی قوی ایه. اینکه استاد راهنمام بارها و بارها بهم گفته بود پایان نامه ام، در حد تز دکتریه و دوست داشت روش کار کنم و مقاله بدیم با هم. اینکه اسناد مشاورم بهم گفت بیا با هم کار پژوهشی بکنیم. 

ولی من، هر بار رفتم و پشت سرمو نگاه نکردم و الان فقط خجالتش برام مونده و روی بازگشتن و گفتن اینکه: "خب کجا بودیم، بیاید ادامه بدیم (شروع کنیم) استاد عزیز" را ندارم. 

همسر راضی نبود و نیست و دیگه حاضر به همکاری نبود، درست، اما ایا من تمام تلاش خودمو کردم؟


و ازون حس، فقط خاطره اش برام مونده و یه عدد ۱۸.۹۱ معدل.


میدونم و ناراحتم از اینکه احساسم و هدفم خدایی به نظر نمیرسه. ولی خدا وکیلی "فهو فی عیشه راضیه" رو، اگر نخوام بگم فقط، ولی در اون دوران با تمام وجود داشتم. 


الهم وفقنا لما تحب و ترضی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱
Rose Rosy

سرگردانی

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۷ ب.ظ

از صبح زود علی الطلوع که نه، از ساعت ده تا الان که یه ربع به هفت عصره، اشپزخونه ی منفجر رو تمیز کردم، یه عالمه ظرف شستم، دو نوع غذا، برای نهار و شام اماده کردم، خونه رو مرتب کردم، کتاب خوندم، با پسرک درباره ی قران خوندن و به خاطر تمایل من به تبعیت او، و تمایل او به تبعیت نکردن از من، به نتیجه نرسیدیم و رهاش کردم، و حالا شدیدا دلم گرفته دلم خلوتی میخواد که شدیدا ندارمش. کارهایی دلم میخواد بکنم که شدیدا بچه ها نمیزارن.

و من پر از بغضم. 

نمیدونم این شیوه قران خوندن و وادار کردن پسرک به حفظ درسته یا نه. خدا راضیه که حفظ قران برای بچه ها معادل دعوا و جر و بحثه؟ 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۷
Rose Rosy

تبعیض

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۷ ق.ظ

حس اینکه میان تو و دیگری فرق میگذارند، و تو آنی هستی که امتیازاتت بیشتر است، برای من یکی حس خوبی نیست. عذاب وجدان از کار نکرده داری و دلت میخواهد خودت را، در نظر انکه مورد تبعیض واقع شده تبرئه کنی از گناه نکرده.

این حس را دوم دبستان داشتم. الان که بهش فکر میکنم احساسم برای یک بچه ۸ ساله زیادی پیچیده بود. خوشحالم که اون موقع از اینکه مورد لطف بیش از حد معلمم، که همکلاسی دانشگاه مامان بود، واقع میشدم خوشحال نبودم.

جالب اینکه هیچ خاطره ی روشن یا حتی تاریک و مبهمی از اون سال ندارم. فقط یادمه خانم اربابی که چهره ی سفیدی داشت منو از بقیه دوست تر میداشت و من ازین بابت پیش خودم عذاب وجدان داشتم.



حالا، بعد از گذشت ۲۴ سال ازون روزها، این حس رو دوباره دارم. اینکه دارم مورد تبعیض واقع میشم، و اون کسی که داره امتیاز بیشتری میگیره منم، و این اصلا خوشایند نیست، به خاطر درکی و شناختی که از احساس اون طرف قضیه میتونم داشته باشم. 

تبعیض رو دوست ندارم. چه بالادست قرار بگیرم چه فرودست


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۷
Rose Rosy

پنجشنبه ی اول مرداد را چگونه گذراندید

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۰ ق.ظ

پسر جان، پس از چند سال، بار دیگه من رو به خواب بعد از ظهری دعوت کرد،  که با بسته شدن چشمای من، فعالیت خودش شروع شد و وقتی بیدار شدم خونه اتاق ها و اشپزخونه در حد بضاعت قشنگ پسرک هفت سال و هشت ماهه ام دسته گل شده بود.


صدای تلق تولوقی که از کولر میومد، صدای شل شدن تسمه اش بود. 

همسر جان کم کم داره به تعمیرکار حرفه ای کولر تبدیل میشه. همسری که حتی دست به پوشال کولر هم نزده بود تا دو سه سال پیش، الان به تنهایی پمپ اب و تسمه ی کولر عوض میکند، با استفاده از مشاوره تلفنی باجناق جان البته.


باغ موزه ی دفاع مقدس خیلی خوب بود. رفتم بالای تانک روسی گنده ی غنینت گرفته شده از عراقی ها در دوران جنگ، و حتی تر، درون تانک، و رعب و وحشت تصور انچه بر افراد سوار بر این تانک ها گذشته، بر دلم چنگ انداخت.  شام نان خشک و چای و بیسکوییت داشتیم، و در انتها وقتی از خانواده برادرهمسر جان جدا شدیم بستنی ، اخرِ لاکچری بازیمون بود!  برادرزاده جان همسر ویروس گرفته بود و پرهیز غذایی داشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۰
Rose Rosy

لئن شکرتم لازیدنکم

پنجشنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۰۴ ق.ظ

خیلی حس بدیه که به یه نفر لطف کنی و در راستای برنامه سازیش براش یه عالمه فکر و تایپ کنی، بعد از دو روز، و با وجود دایم الانلاین بودن ایشان و سین شدن پیام، دریغ از یک استیکر تشکر امیز!

خیلی دارم وسوسه میشم پیامم رو پاک کنم، مثل خودش شتر دیدی، ندیدی.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۰۴
Rose Rosy

دوست دارم روزانه نویسی کنم، اینکه چه غذایی پختم و کی کجا رفتم و چه کسی کی اومد و ازین حرفا.

 ممکنه همین روزمره های ساده اینروزها، پنج سال دیگه برام شگفت انگیز باشه.

اینکه مدت زیادی از روز دخترک بهانه گیری میکنه، یا منو به اسارت میگیره

پسرک داد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۹
Rose Rosy

دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۱ ب.ظ

بی هدف، ایمیل ها، پیام رسان ها و مرور گر را باز و بسته میکنم، به امید خبر خاصی که به شعفم بیاره، بدون در نظر گرفتن اینکه تمام اپ های بالا، مجهز به سیستم اعلان پیام جدید هستند! 

منتظر چی ام؟!!

چیزی برای فرار ملالت روزهایم. 

چیزی برای برطرف کردن تنگی دلم و بغض درونم.

این در حالیه که این مدت همش به گشت و گذار و مسافرت گذشته چند تایی هم پیش رو داریم و این یعنی مشکل از در خانه ماندن نیست. 

جلسه ی اول کلاس تدبر در قران رو هفته ی پیش فراموش کردم و این هفته ان شاالله میرم.

کلاس های شنا در حال برگزاریه و اینا یعنی بیکار هم نیستم.

 من دلم کار کردن میخواد

دلم کار علمی میخواد

دلم دانشگاه میخواد

ترجمه کردن

کسب درامد



دلم مامانم رو هم میخواد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۸ ، ۲۱:۳۱
Rose Rosy

عمه ی سادات سلام علیک

چهارشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۸، ۰۹:۱۸ ب.ظ

برای اولین بار با خانواده برادرهمسر میخوایم بریم سفر. کجا؟ خونه ی مامان من، کی؟ تو اوج گرما.

مامان اینا که نیستن، امیدوارم همه چی به خیر و خوشی برگزار بشه، حضرت معصومه هوای مهمانانش و مهمانان مهمانانش را داشته باشد ان شاالله. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۱۸
Rose Rosy

سفرنیمه‌نامه مشهد

سه شنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۳ ب.ظ

سفر با تاخیر قطار قم تهران مامان اینا و اضطراب نرسیدنشون شروع شد. هنوز نمیدونیم چی میشه. میرسن یا نه.

****

جا موندن از قطار. بلیط گرفتن برای ظهر‌

****

عجب حکایتی داریم

****

بدقولی مسئول ها ها های  تور

جای نامناسب

بوی تند و کهنه ی سیگار

خستگی

کم خوابی

غذای نامناسب روغن پلو با لپه

گلودرد و گوش درد رو کجای دلم بگذارم؟؟

هر بار قورت دادن آب دهان عذاب الیمیه برام


خدایا خانه ی آخرتمون رو آباد کن. خدایا یعنی شما و امام رضا راضی هستید به این خفت و خواری ؟ اینا حکمته یا نقمت؟ رنج مثبته یا منفی؟

خدایا خسر الدنیا و الاخره نشیم.

میبخشم و رها میکنم

همه شون رو میبخشم و رها میکنم

تو هم منو ببخش

و خدا گلود درد داره منو میکشه. دلم نمیخواد ناشکری کنم ولی خدا جونم داره یک ماه میشه مریضم. به لطف و کرمت امید دارم. لطفا سلامتی رو بهم برگردون. 

خدایا توفیق زیارت امام رضا رو بهمون دادی. لطفا " حال خوش" زیارت هم عطا کن. 



خدایا چرا من سردمه و ایملن میگه خیلی گرمه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۳
Rose Rosy

اقتصاد درون زا

دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۲۲ ق.ظ

بعد از پروژه ی سنگین و چند ماهه ی دوخت کیف سورمه ای با پارچه مبلی ها که امروز به اتملم و بهره برداری رسید، ساعت دو و هیجده دقیقه بامدادی که ساعت هفت و چهل دقیقه ی صبحش عازم مشهدیم، نارجک به خود بسته و راسا و شخصا اقدام به کوتاه کردن موهای خود نمودم. 

هنوز هیچ یک از اعضای خانواده و غیر خانواده ازین اقدام اگاه نیستند ولی قطعا همسر جان استقبال خواهند نمود، با توجه به اینکه صبح بعد از دیدن نتیجه ی کار کیف دوزی، اعلام کردند که کفش هم نمیخواد بخریم. خودت بدوز. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۲۲
Rose Rosy

هذیان نیمه شبی در ماه رمضان

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۵۲ ق.ظ

هر شب میگم من خوابم میاد و میخوام بخوابم و هر شب تا بعد از سحر بیدارم. دلم برای خواب شبانه تنگ شده.

خوابم میاد و خوابم نمیبره


بعد از چالش دوخت جیب، زیپ جیب، دسته ی کیف، پشت و رو کردن دسته ی کیف، دوخت شونصدباره ی اون یکی دسته ی کیف و خراب شدنش و در تهایت شکافتنش و مثل اون یکی قبلیه دوختنش، میرسیم به مرحله ی سخت و نفس گیرِ " حالا دسته رو از رو به کیف وصل کنم یا بزارم لای درز بالاش بدوزم؟" با این دو راهی تصمیم گیری که اگر رو بزارم بدوزم محکمتر و اگر لای درز بزارم تمیزتر در میاد. 

هشتک من چرا یه کیف آماده نمیخرم؟

هشتگ تن کوکب خانم تو گور لرزید از کارهای من


میگم: فکر میکنم روح آبا از ما خواهر ها از جهت وصله کردن و استفاده مجدد از لباسها راضی باشه


خوابم میاااد


فردا همسرجانجان مصاحبه ی زنده ی تلوزیونی دارن، تو شبکه ی الکوثر


میگم به عنوان هنرمند دعوتت کردند؟

میگه نه پس، به عنوان مکانیک

به عنوان هفت تیر کش!

اخبار قتل همسردوم شهردار سابق تهران به دست همان شهردار سابق تهران، بداموزی شدیدی براش داشته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۵۲
Rose Rosy

هیولای خانه ی ما

يكشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۳۶ ب.ظ

وقتی جارو برقی میزنم چنان هیولایی میشوم که خدا میدونه،

از ترس دوباره کثیف شدن و به هم ریختن خانه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۳۶
Rose Rosy

دنیا همه هیچ

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۱:۰۲ ب.ظ

وقتی خبر  "مریم رو گذاشتن خونه ی خودش و همه شون رفتن مرند" رو میشنوی و در ادامه که " از عمل بیرون نیومد"، دیگه بعدش اینکه همسرت بهت در واکنش به واکنش تو که چغولیتو به دروغ به مامانت میکنه، تشر بزنه که " وقتی بهت میگم مار و عقرب و افعی ناراحت نشو" واقعا ناراحت نمیشی. نه اینکه ناراحت نشم، اما به شدت دفعه ی قبل ناراحت نشدم. 

شاید چون تصویر اعظم خانم با چهره ی سبزه ی خندان و موهای فرفری جلوی چشمم بود و حالا تو کفن داشتم تصورش میکردم

به تک دخترش که تنهاتر از هر وقتی شده 

به خودم که کی قراره ببرنم بهشت زهرا تا کارهام رو بکنن

به همون مار و عقرب و افعی که قراره بیان سراغم

واقعا جای به دل گرفتن نیست  این دنیا

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که پس از عمر چه ماند باقی

مهر است و محبت است و باقی همه هیچ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۲
Rose Rosy

غلبه بر نفس اماره!

شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۵۲ ق.ظ

با خوابیدن دخترک در ساعت ده دقیقه به نه صبح، در حالی که هفت بیدار شده بود و شب قبلش من طی حرکت دو ضرب تنها چهار ساعت خوابیده بودم، بر وسوسه ی تمیز کردن عمقی اتاق بچه ها غلبه کردم و با لعنت بر شیطان، به آغوش گرم رختخواب برگشتم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۸:۵۲
Rose Rosy

مدرک افتاد تو کوزه

شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ب.ظ

مدرک کارشناسیم اومد. اصل، با لغو تعهد، 

میگوید: حالا قابش کنیم بزنیم به دیوار، و اشاره میکند به دیوار افتخاراتش

میگم: نه کوزه مون در نداره، میزاریم در کوزه آبش رو میخوریم

و اشاره میکنم به کوزه ی سفالی بدون در روی اپن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۲۱
Rose Rosy

تولد۳۲

سه شنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۴۵ ق.ظ

تولدی که با پیامک های مهربانانه همسرجان همراه شود، چه شووووود، پیامک هایی که من رو بررد به دوران عاشقی...


- تولدت مبارک بهترین اتفاق زندگی من

- جاانم. چقدر تبریکت و بیشتر از اون متن تبریکت بهم چسبید عزیزم. دوستت دارم ایمانم. 

- تولدت مبارک همیشه بهار من

- اخ که اگه هر روز تولدم بود میمردم از خوشی🌷😍



البته که گرفتن گردن آویز خوشگل و رولت خوشمزه نیز من رو شاد کرد. ولی این پیامک ها هم خیلی چسبیدند. 


خدایا شکرت که به من فرصت دادی ۳۲ سال در ملک تو زندگی کنم. خدایا کمکم کن از سرمایه ی عمر و سلامتی و جوانی که به من ارزانی کرده ای به خوبی و با رضای خودت استفاده کنم. کمکم کن از امانت هایی که به من سپرده ای، فرزندانم درست و مطابق خواست و رضایت خودت مراقبت کنم تا وقتی تو را ملاقات میکنم، شرمنده نباشم.

خدایا شکرت به خاطر خانواده خوبم، تک تکشان، دوستان خوبم، و خدایا شکرت به خاطر همه چیز. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۴۵
Rose Rosy

تعطیلات خوش بگذره

سه شنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۵۳ ق.ظ

نوروز امسال از جهت مهمانداری سال پربرکتی بود. و الان که دارم این نوشته رو مینویسم و بهش فکر میکنم همه هم فامیلای من بودند و از اقوام همسرجان هیچ کس حتی درجه یک هم نیومدند هنوز. مامان و بابا و خواهرجان که ساکن شمال شدند و برادر نیز میخواستن امشب بیان که ما ۱۴ نفر مهمون داشتیم برای شام. دخترخاله ها و خاله هم میخواستن بیان که ما عزم شمال کردیم برای زیارت والدین که جاده چالوس مسدود گشت و تا کنون باز نگشته است. 

مهمانان نوروزی عبارت اند از:

همه خواهر ها و مامان و بابا: خونه مامان اینا شام پختم و همگی جمع شدیم. مامان و بابا از اعتکاف برگشتند و در خونه خودشون میزبانیشون رو کردم و عالی بود الحمدلله.

خواهرجان بزرگه: خواب شب، صبحانه و نهار و مجددا خواب شب و صبحانه در خدمتشون بودیم.

عمو، زن عمو و دو دختر عمو : عید دیدنی خدمتشون بودیم. اولین بار بود این خونه مون میومدند.

دخترخاله و خانواده: شام، خواب و صبحانه . کلا اولین بار بود خونه مون میومدند.

خواهر جان سومی: شام

عمو جان و خانواده، دخترعموجان و خانواده و پسرعمو و خانواده: شام خدمتشون بودیم. 

هی هم هر روز قصد شمال داریم و به سان بارندگیهای زمان نوح نبی، هی تر تر بارون و برف و سیل و رکبار و حتی گفته شده طوفان میاد و مارو تهران نشین میکنه. 

این بود انشای من راجع به تعطیلات نوروز ۹۸. 



خدایا شکرت که غذای امروز شور نشد و آبروی من رو خریدی. داشتم سکته میکردم وقتی دیدم انگار غذاها شورند. ممنونم که همه از همه ی غذاها خیلی خوششون اومد. خیلی خوب و مهربونی خداجونم. 

خدایا شکرت که همه غذاهای این مهمانی ها عالی شد و همه چیز خوب و بدون دلخوری پیش رفت. خدایا شکرت. هزار هزار هزار ......بار شکرت. 

الحمدلله علی کل نعمه.

الحمدلله علی کل حال


۱:۴۴ دقیقه ی بامداد ۱۷ فروردین نوشت:

مهمانی های نوروزی با آمدن خواهرجان دومی در بامداد ۱۴ فروردین تکمیل گشت. شب از مشهد رسیدند و چای و شیرینی خوردیم. صبحانه و نهار هم دور هم بودیم و عصر با هم  به اتفاق خواهرجان سومی رفتیم پارک جنگلی یاس. 

روز ۱۳ فروردین که پس از روزها بارندگی هوا صاف و دل انگیز بود با همسر و بچه ها زدیم به دل کوه و کوه نوردی دلنشینی کردیم. 

پانزدهم هم قصد پارک کردیم که دم در شوهرخواهرسومی رو دیدیم و ما رو با اصرار نزد قوم و خویش خویش! برد و اینگونه گذشت.

شانزدهم هم که روز اخر باشد چهارتایی خودمون رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم و تعطیلاتمون رو با زیارت تموم کردیم. باشد که سال پربرکت و پر از رضایت حضرت حق رو پیش رو داشته باشیم.

سال ظهور حضرت یاررررر..... 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۵۳
Rose Rosy

خانه ی امید

يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۹:۱۴ ق.ظ

خدایا هزار هزار هزار مرتبه شکرت که هر کس، دقیقا هر کس وارد خونه مون میشه میگه چه خونه ی قشنگی . این منو خوشحال میکنه.

خدایا شکرت که به ما فرصت دادی در این خانه ی زیبا و قشنگ زندگی کنیم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۸ ، ۰۹:۱۴
Rose Rosy

اقابالاسر

شنبه, ۱۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۱۹ ب.ظ

داغون و خسته دراز کشیدم به استراحت. 

پسرم میگه نمیخوای جارو برقی بکشی؟ خونه خیلی کثیفه


اندکی بعد:

اگه کسی وارد خونه بشه اصلا نمیفهمه قراره مهمون بیاد، اونم چه مهمونایی، بعد ازین همه وقت، برای اولین بار.


- شام چی میپزی؟ 

خورشت قیمه

- با؟

- سوپ


تازه خبر نداره دراز کشیدم!!

حموم هم نرفتم

سارا رو هم نبردم

گردگیری هم نکردم

ولییی عوضش برنجمو ابکش کردم و ظرف میوه هم اماده است

حالا اینکه ظرفا تو جاظرفی و ماشینه هنوز چه اشکالی داره؟

ساعت  ۱۸:۱۹ 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۸:۱۹
Rose Rosy

عصبانیت نیمه شبانه به وقت نوروز

دوشنبه, ۵ فروردين ۱۳۹۸، ۰۲:۴۶ ق.ظ

عصبانیت پسرک کمی فروکش کرد و با چشمانی گریان و گلویی پر از بغض و دلی پر از غصه ی وسایلش خوابش برد.

دخترک هم در آغوشم آرام گرفت و خوابید.‌

پدر خانواده با ظاهری آرام و باطنی پر از تلاطم خوابید.

همه گریه هایشان را کردند و دادهایشان را زدند و پاره کردنی هایشان را پاره کردند و لگدهایشان را کوبیدند و تهدیدهایشان را کردند. 

من ماندم و بغضی که گلویم را فشار میدهد و قلبم را مچاله میکند و آبرویی که در ساعت یک و نیم نصف شب رفت و حق الناس و حق هسایگی که ضایع شد به خاطر یک تکه کاغذ کادوی مینیونی پاره شده و مشتی عصبانیت کنترل نشده از طرف پدر و پسر.


تا وقتی خودمون نمیتونیم عصبانیت خودمون رو کنترل کنیم نمیتونیم انتظار داشته باشیم پسرکمون بلد باشه، بخواد و بتونه عصبانیتش رو کنترل کنه‌.

تا وقتی خودمون تهدید میکنیم که میزنمت و پاره میکنم و میشکونم و ال میکنم و بل میکنم امممممکان نداره پسرکمون یاد بگیره وقتی ناراحته باید چی کار کنه. 

تا وقتی رفتار ما با کوچکتر از خودمون و زیردستمون یعنی پسرمون درست نیست، پسرمون هیییچ الگویی برای رفتار مناسب با زیردست خودش یعنی خواهرش نداره. 



تبصره یک : عصبانیت و تشنج، بعد از یک روز عالی دید و بازدیدی، نمک تعطیلاته. 

تبصره دو : تعطیلاتمون خوش شور شد امشب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۴۶
Rose Rosy

خدایا حول حالنا الی احسن الحال لطفا

پنجشنبه, ۱ فروردين ۱۳۹۸، ۰۱:۵۸ ق.ظ

خوبی خونه تکونی در لحظات آخر اینه که خونه واقعا تمیزه موقع تحویل سال

ولی امان از وقتی که اونقدر خسته ای که حاااال نداری در حمام عید، خودتو بشوری!!

دستا گزگز کرده و خشک شده اند، کمر داغون و البته حسن اش اینه که از خستگی خوابت نمیبره و بلند میشی و در حالی که تصمیم گرفتی امسال رو برای اولین بار بخوابی و بیدار نباشی، لحظه تحویل سال رو، که فکر میکردی یک ساعت بعده، درک میکنی و با سوره یاسین سال جدید رو شروع میکنی. 

سال نو مبارک. ان شااالله سال پر از سلامتی برای تک تک عزیزانم و سال موفقیت و شادی و برکت باشه. ان شاالله اخر سال که برمیگردم و به سال گذشته فکر میکنم یک لیست بلند بالا از برکات و دستاوردهاش داشته باشم.

مهمترین دستاورد سال ۹۷ اول از همه سفر کربلا بود در نوروزش. بعد هم بهبود و ترمیم رابطه با جاری جان بود که خیلی خیلی براش دعا کرده بودم و از خدا خواسته و بودم و خدا رو بابتش بسیار شکرگزارم. 

پسرم حفظ جز یک قران رو تموم کرد. الحمدلله. و باسواد شد شکر خدا.

همسرجانم چندین جایزه خوب برنده شد. الحمدلله.

خواهرهام صاحب فرزندانی سالم و خوب شدند. الحمدلله.

خانواده همسرم ویلاشون رو تکمیل کردند و به سلامتی ساکن شدند. الحمدلله تونستیم کمک حالشون باشیم برای کارهاشون و یک گوشه ی کار رو بگیریم و حداقل کمی دلگرمشون کنیم. 


و من... وقف مادری و همسری بودم. تنها دستاوردم همین بوده شاید.

یک مصاحبه نافرجام دکترا داشتم.

یک مدت تلاش فعلا رهاشده برای بورس ژاپن داشتم. مطالعه زبان و ازادسازی مدرک لیسانس و شرکت در جلسه مشاوره در سفارت ژاپن و سرچ های فراوان راجع به رشته و بورس و ترجمه مدارک و ... و کلی رویاپردازی راجع به زندگی در ژاپن

یک تلاش نافرجام برای ترجمه کتاب صنعت اسلام هراسی داشتم.

و چند تا کتاب خوب خوندم.


شاید امسال برم مدرسه دانشجویی اهل بیت نبوت، چیزی که همسرم دلش باهاش صافه و استقبال میکنه. که چیزی یاد بگیرم که به درد دنیا و اخرتم بخوره.

ولی هنوز از بورس ژاپن ناامید نیستم. اگر صلاحم در اون باشه از خدا میخوام یک راهکار پیش پام بگذاره، من حیث لا یحتسب. 

علاوه بر اون مطالعه رو به صورت جدی تر و بیشتر ادامه میدم. سعی میکنم به لطف و یاری خدا هر دو هفته یک کتاب بخونم که اخر سال یک لیست حداقل ۲۵ تایی از کتابایی که خوندم داشته باشم.

کتابهای پارسال تا جایی که یادم میاد:

۱ و ۲ سلام بر ابراهیم یک و دو

۳ تاریخ مستطاب امریکا

۴ نرگس

۵ از کدام سو

۶ هوای من

۷ مادر شمشادها

۸ خرده جنایتهای زناشویی

۹ مقداری کتاب تربیتی

... شونصد بار ختم نینی نبات😁

... کتاب تمرین دیکته شصتاد بار🤓

فعلا همینا یادمه. 

و فکر میکنم وقتشه اینستا را پاک کرده و به جای گوشی کتاب بیشتری در دست بگیرم.

امسال را پس سال هرچه کمتر گوشی و هرچه بیشتر کتاب مینامم به یاری و لطف خدا. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۵۸
Rose Rosy

سال ۹۷

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۷، ۰۱:۲۱ ق.ظ

مهم ترین کار امسال من چی بود؟


بچهداری


نقطه.

الحمدلله علی کل نعمه



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۲۱
Rose Rosy

تنها در پستو

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۴۹ ق.ظ

بعضی وقتا یه خاطراتی از کودکی و نوجوانیم یهو برام زنده میشه ، یا با یک کلمه یا اشاره یا مثل الان یکهو، نمیدونم چه طوری، که برق رو از سرم میپرونه. انگار که پرت میشم به یک دنیای ناشناخته، دنیایی که من جزیی از اون بودم، ولی الان برام غریب و مرموز جلوه میکنه.

حالا خاطره ای که امشب خواب رو از چشمام پروند این بود که واقعا چرا من در جلسات خواستگاری متعدد، طولانی و وقت و بیوقت خواهرجان، همیشه محکوم بودم به اختفا؟؟!!

خاطره ای که ازش دارم چراغ خاموش هم همراهشه، یعنی صحنه ی روشنی از خواستگاری خواهرجان یادم نمیاد که من اتاق عقبی باشم و چراغ روشن باشه. 

اینجاست که به قول دخترکم: دِرا دِرا؟؟ (چرا چرا؟)


من همین الان نصفه شبی تصمیم گرفتم بهم بر بخوره!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۴۹
Rose Rosy

پژمرده

چهارشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۸:۳۹ ب.ظ

غمی در دلم هست. خسته ام از بچه داری و خانه داری.

شبها انگیزه ی خواب و صبح ها انگیزه ی بیدار شدن ندارم

بغض گلوم رو فشار میده، از دست سپهر عصبی میشم، مکرر، مکرر، زیاد و شدید

گاهی عصبانیتم رو بروز میدم گاهی نه، و قلبم بیشتر فشرده میشه

ایمان میگه دنبال یه سرگرمی دیگه باش!

خسته تر و بی انرژی تر از اونم که حتی دردم رو بنویسم، با هیچ کس حرفی نمیزنم درباره اش و دارم از درون متلاشی میشم.

هیچ چیز، جز همان یک چیز، خوشحالم نمیکنه.

فکر میکنم به این میگن افسردگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۳۹
Rose Rosy

دوران سرگردانی

جمعه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۷، ۰۹:۳۹ ب.ظ

 دوران هدفمند بودنم طول نکشید.

دوباره بی هدف و سرگردان

تو ماشین ، تنها، رو به روی گلدسته ی حرم حضرت معصومه نشستم و اشک میریزم.

چقدر سخته اراده و توانی برای تغییر زندگیت نداشته باشی.

استخاره آمده: تاب تحقق آن را ندارید، بهتر است صرف نظر کنید. و من میدونم منظورش ایمانه که دلش نمیخواد من از خانه داری و بچه داری دور بشم و به جای من اون نزدیک بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۳۹
Rose Rosy

بی هدف بیکار بی...

چهارشنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۷، ۱۲:۲۷ ق.ظ

اونقدر حالم ازین بلاتکلیفی و تعلیق گرفته است که حتی دلم نمیخواد چیزی بنویسم.

همه اش برمیگرده به ریسک ده میلیونی لامصب


اهههههههههههههههههههههه

اونقدر بی هدف که حتی دلم نمیخواد بخوابم

بخندم

یا هر چی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۰۰:۲۷
Rose Rosy

من یک مادرم. روزم مبارک

سه شنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۷، ۰۶:۲۴ ق.ظ

۱. شب به خاطر سارا دیر خوابیدم، نیمه شب برای راه انداختن همسر به سفر یک روزه شون بیدار شدم و الان‌که ساعت شش و ربعه برای راه انداختن پسرم بیدارم. من یک زنم. یک مادرم. روزم مبارک.

۲. هر سال روز زن، من اندوهگین، در جدال با نفسم، متاسفانه شکست میخورم. ترجیح میدادم روزی به این نام نامگذاری نمیشد تا من انتظاری برای " تبریک خشک و خالی" نیز نداشته باشم.

مدام عظمت مولود این روز رو به خودم یاداوری میکنم، و اینکه اگه راست میگم و امروز من هم به تاسی از حضرت مادر، اسمم رو مادر و زن میگذارم، باید رفتار و کردار و منشم به ایشون نزدیک بشه، نه صرفا عنوان و نامم.

ولی امان از شیطان و نفس اماره. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم‌


۳. دخترک دستم رو میگیره و با ناخنهاش نیشگون میگیره. عادتیه کا از هفت هشت ماهگی یا خیلی قبل تر داره. بارها و بارها اقای همسر پرسیده اند که چرا فقط دست تو رو میگیره و دلم قنج میزنه که دست منو نیشگون بگیره. حتی بارها دستش رو گذاشته رو دست من تا دخترک دست اونو بگیره و دخترجانم خیلی شیک و بی کلام دستشون رو پس زدند تا به من برسند. گفتم: چون بچه ها، یک عضوی از بدن من بوده اند و این اصلا شعار نیست. 

۴.بین خنده ی من یادش میاید و به من اخم میکند و میگوید: عصبانیم از داداش، که سبد اسباب بازیام رو برداشت.

اخم میکند و میگوید: عصبانیم از بابا که بهم گفت نکن.

اخم میکند و میگوید: ناراحتم که چیز خوشگلم رو گم کردم.

و من مادر و سنگ صبور و سلطان غم ام برای او.


۵. الحمدلله که مادرم.


۶. مادری، مادر شدن رو به مبعوث شدن تشبیه کرده بود. زیبا بود و من در ادامه میگوییم که از کرامات، معجزات و سجایای پیامبران، ما را صبر ایوب لازم و کافیست.


۷. دخترک بیدار میشود، از تخت پایین میاید، سرش را روی سینه ام میگذارد و میخوابد. 


۸. هزینه ی ازادسازی مدرک، من رو دوباره به چالش هدف گزاری کشیده. همسر میگوید: اگر استخاره خوب اومد و دانشگاه پیدا کردی که ادامه میدیم، اگر نه که بشین و به بچه ها برس.و نگو که دلم میخواد کار دیگری بکنم.

 این حرف من رو به گریه می اندازه. مگه به بچه ها نمیرسم؟ مگه من فقط در بچه ها خلاصه میشم. مگه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۲۴
Rose Rosy

یک مامان گیر دهنده ی آزاردهنده

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۴:۳۵ ب.ظ

از کار نیمه تمام و نصفه نیمه بیزارم

وقتی پسرم بعد از یک ساعت از شروع مشق هابش، فقط چند خطی نوشته، کلافه و عصبی میشم.

هی با خودم تکرار میکنم به من چه، فوقش نمینویسه، حالا نوشتنش اثر مهمی هم تو اینده اش نداره، رابطه ی مادر فرزندی مهمتره تا مثلا سر ساعت مشق رو تموم کردن و ...

اما از درون مانند یک مته روحم رو میخوره، میجوه، نمیتونم واقعا ازش بگذرم. ممکنه چند ساعت تحمل کنم اما در نهایت عصبانیت فروخفته ام فوران میکنه و گدازه هاش بچه ها و خودم و همسایه ها رو ازار میده.

کاش راهنمای خوبی بهم یاد بده چه کنم. و گرنه ۱۱ سال و نیم ازین وضعیت باقی مونده، با تصاعد شبه هندسی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۳۵
Rose Rosy

یک متهعد به خدمتِ بی خدمت

يكشنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۰۸ ب.ظ

با صورتحساب ده میلیون تومانی برای لغو تعهد خدمت ارشد، کاخ ژاپنی آرزوهام متزلزل گشت!

اخه هشت ترم لیسانس هفتصد تومن؛ اونوقت چهار ترم ارشد ده میلیون تومن؟؟؟؟

شیطان داره وسوسه ام میکنه به جور کردن الکیِ سابقه ی کار، اما کور خونده. من زیر بنا و اساس موفقیتم رو بر دروغ نمیگذارم.

نمیشه شوهر آدم، یا بچه هاش، گواهی اشتغال به کار ۲۴ ساعته برای آدم صادر کنند؟؟؟؟

آخ که اگه این مدت سرکار رفته بودم، دوبل تو هزینه هام صرفه جویی میشد. هم پول در اورده بودم، هم کار یاد گرفته بودم، هم الان ده میلیون پول بی زبون نباید میدادم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۰۸
Rose Rosy

حرفه ای باشیم.

شنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۲۰ ق.ظ

از دیدن کسی که کاری رو "حرفه ای" بلده و باهاش کیف میکنه، کیییییف میکنم و البته غبطه میخورم. تقریبا فرقی نمیکنه چه کاری باشه، دیدن کار حرفه ای من رو به وجد میاره. مثلا از تیم نویسندگان خندوانه! و مدیر صحنه گرفتههههه تا کسی که مثلا جواهرات دست ساز عالی میسازه، دکتر حرفه ای، مترجم، آشپز، رانندگی ، هر چی.

کلا حرفه ای دوست دارم.

و گاهی از خودم میپرسم من تو چه کاری حرررفه ایم؟ و متاسفانه جواب هنوووز "هیچ" است.

شاید انتظار من از حرفه ای، برای خودم، سخت گیرانه است.

شاید بچه دار شدن من رو کمی کند کرد

شاید ازدواج

ساید سخت گیری همسر برای سر کار نرفتن



ولی مهم ترین چیز پیگیر نبودن خودم است.

من زبان انگلیسیم خیلی خوبه. اما تممام و کمال نیست و مسئولیت صددرصدش با خودمه که به اندازه کافی لیسنینگ کار نکردم و کلمه حفظ نکردم.

من کار نمد انجام میدم. همه هم تعریف میکنند. اما خودم این کار رو در شان!! خودم نمیبینم که حرفه ام بشه و برای همین لوازمش رو کامل تهیه نکردم و دنبال حرفه ای شدن توش نرفتم.

من امار خوندم، در بهترین دانشگاه ایران، اما اونقدر خوب نخوندم که سرفصلها رو فول باشم.

من بیمه خوندم، خوب هم خوندم، با معدل عالی، اما به دنبال مطالعه جانبی در کنارش و مقاله خواندن و نوشتن نرفتم که اونچه خوندم رو پیاده کنم‌.

هیچ کس و هیچ چیز در حرفه ای نبودن من مقصر نیست.

از صفر تا صدش پایِ خودمه که وقتم رو به جای همه ی این کارها، یا لااقل یکیش، با گوشی دست گرفتن پر کردم و توجیه کردم که با بچه نمیشه.


پ.ن. با بچه، نه که نشه اما اعصاب فولادین و تمرکز در حد اشعه لیزر میخواد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۲۰
Rose Rosy

گویروخ

سه شنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۱۴ ق.ظ

خواهر جان دومی طی تماس تلفنی ازم میپرسه چی کارا میکنی؟ دکترا؟ ترجمه؟ درس؟

میگویم روغن دنبه و آب استخوان میگیرم

و بحث به نکات فنی روغن گیری از دنبه کشیده میشود.


من این نیستم.

این، همه ی من نیست. و من به لطف و یاری خدا ووهمت و تلاش خودم که اونم باز یاری خداست، از جام بلند میشم و یک جهش بزرگ رو به جلو میکنم.

به مدد و یاری و با امید به خدا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۱۴
Rose Rosy

گرما در سرما، خوشی در ناخوشی

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۷، ۰۹:۴۳ ب.ظ

با خودم قرار گذاشتم هر وقت دلم خواست چیزی بنویسم و گله ای کنم ، یک حرف خوشحال کننده به جاش بنویسم. چون من معمولا فقط تو حالت سردرگمی و ناراحتی مطلب مینویسم. خوشی ها رو تمرین نکردم بنویسم.


القصه

دیروز از ظهر میزبان جاری جان و پسرشون بودیم و شب هم ساعاتی از خواب پسرکمون گذشته عموی بچه ها بهمون ملحق شد و خدا رو بسیار بسیار شکر کردم که دلخوری ها و سوتفاهمات گذشته از بین رفته و جاری جان گفتند من رو خیلی دوست دارند و من مثل خواهرش هستم. 

خیلی عالی بود. تا به حال این همه مدت با هم نبودیم. و شکر خدا با دل خوش و مهربانی.

خیلی دعا کرده بودم و میکنم برای بهبود روابط که شکر خدا دعاهام مستجاب شد. 

الحمدلله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۴۳
Rose Rosy

Word formation

پنجشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۷، ۱۲:۵۸ ق.ظ

هر جه ببشتر کلمه حفظ میکنم، بیشتر به ضرورت مطالعه و فراگیری کتاب word formation ایمان می اورم.

باشد که بخوانم و فرا بگیرم و عمل کنم و رستگار شوم ان شاالله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۰۰:۵۸
Rose Rosy

منِ باحوصله ی پیراشکی پز

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۳۴ ب.ظ

به لیست غذاهام نگاه میکنم که ببینم برای آخر هفته که مامانم اینا میان چی درست کنم؟ نگاهم میفته به پیراشکی. چند ثانیه تعجب میکنم! منظورم از پیراشکی چی بوده؟! بعد یادم میفته که خمیر درست میکردم و پهن میکردم و قالب میزدم و پیراشکی درست میکردم. چی شد که بی حوصله شدم؟

من که خودم برای پسرک بازی آهنربایی گرفته بودم که روی یخچال بازی کنه، الان باهاش بحث میکنم که فقققط روی ملافه اجازه بازی باهاش رو داره و نه توی آشپزخونه.

دو فرزند داری من رو خیلی از پسرک دور کرده و بی حوصله ام کرده. موبایل به دست بودن هم نقش مهمی داره تو این بی حوصلگی. گیریم که باهاش زبان بخونم. اصلِ موبایل در دست داشتن باعث میشه تمرکز و توجه و حوصله ام رو از محیط از دست بدم. و این محیط شامل خانه، فرزندان و اطرافیان میشه. 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۶:۳۴
Rose Rosy

آیا به پایان من نزدیک میشویم؟

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۵۸ ب.ظ

نمیدونم چه خوابی دیدم

نیمه شب بلند شدم و ملافه بالشم رو به زووور در اوردم.

بعد که کارم تموم شد متوجه شدم این، اون چیزی نبوده که باید انجام میدادم. 

ملافه رو انداختم رو بالش و خوابیدم.

صبح که داشتم رختخوابا رو جمع میکردم دیدمش و تازه یاد دیشب افتادم.

هنوزم نمیدونم چرا اینکارو کردم ولی دکمه ی ملافه از شدت زور من کنده شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۸
Rose Rosy

زدی ضربتی ضربتی نوش کن

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۴۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ دی ۹۷ ، ۱۶:۴۲
Rose Rosy

مقاومت میکنیم

سه شنبه, ۴ دی ۱۳۹۷، ۰۱:۱۹ ق.ظ

گلوم درد میکنه و همسرجان ازم امروز یه سوال کلیدی پرسبد: تو کلا در زندگی انتی بیوتیک مصرف نمیکنی؟

همین باعث شد که جراغ قوه گوشی رو تو حلقم بکنم و دهان مبارک رو باز بنونایم و گبوم رو ورانداز کنم. به نظرم درد میکنه!!

خیلی.

واقعا برم دکتر؟

این بود آرمانهای ما؟ 

لیکوفار تا کی واقعا؟ 

شلغم چه طور؟

با عسل چه طوری؟

سیر هم خوبه ها! فقط اهالی خانه و کاشانه چه گناهی دارند؟


همسرجان سوال کلیدی دیگری هم پرسبدند که: همه ی سوالات رو نوشتی که در جلسه سفارت بپرسی؟ 

و جوابش این بود که خیر. هیچ سوالی ننوشتم. عایا واقعا سوالی دارم؟؟ یعنی چی میخواستم بپرسم اون وقت ساعت نه صبح؟؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۷ ، ۰۱:۱۹
Rose Rosy

تیزهوشان کی بودم من؟

يكشنبه, ۲ دی ۱۳۹۷، ۰۵:۵۸ ب.ظ

یک. کتری را از آب پر میکنم، دو قاشق چایخوری چای خشک را میریزم توش و میزارم رو گاز. صحنه ایجاد شده من رو به خودم میاره و میفهمم اشتباه کردم.


دو. دارم دم نوش پنج گیاه ارامش رو مخلوط میکنم. هوس میکنم دم کنم ازش. زیر کتری رو ردشن میکنم، قوری رو میشورم و دم میکنم. بعد از پنج شش دقیقه یه لیوان میریزم و میبینم خیلی کمرنگه. در قوری رو باز میکنم، چای رو برمیگردونم تو قوری تا بهتر دم بکشه. بعد از ده دقیقه با وجود کمرنگی و عطر بسییار ملایم چای، اونو با عسل شیرین میکنم و در حالی که از مزه اش راضی هستم چایم رو مینوشم. شب، آخر وقت که میخوام قوری رو بشورم، متوجه میشم که قوری خالی از تفاله است! 

یادم رفته بود چای بریزم توش. بوی ملایم، بوی ناشی از مخلوط کردن گیاه های خشک بود که تو هوا و بینیم مونده بود، رنگ ملایم رنگ خود قوری بود از چای های قبلی و مزه نطبوع، مزه آبجوش هلی و عسل بود که پسندیده بودم.

سه. اب جوش میاد. قوری رو میشورم و روی شعله پخش کن میزارم. ظرف نمک رو باز میکنم و دو قاشق نمک میریزم تو قوری. کنتراست ایجاد شده از سفیدی نمک و سیاهی چای صاف کن منو به خودم میاره.


میخوای وقت سفارت نگیرم؟؟

نه. واقعا! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۱۷:۵۸
Rose Rosy

تماس با سفارت

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۲۷ ب.ظ

الکی حساس شدم.

به خاطر نداشتن فعالیت تعریف شده ی هدفمند قابل مشاهده ی نتیجه ی ملموس و عینی است.

همین که غیر از خانه داری و بچه داری کار دیگری ندارم. من را آزرده میکنه. من با این همه توانایی دلم نمیخواد بشینم نمد دوزی کنم، هر چند اونم خوشاینده برام و به خاطر مداخله ی بچه ها اونم با خیال راحت نمیتونم انجام بدم.

امروز با سفارت تماس گرفتم. گفت یکشنبه زنگ بزن برای جلسه ی پنج شنبه وقت بگیرم. مگه یکشنبه ها سفارت ها تعطیل نیستند؟!

اگر در مسیر اهدافم قرار بگیرم آروم تر میشم. خوشحال تر میشم. کمتر گوشی بی هدف دستم میگیرم. 

حتی مطمطئنم روابطم با پسرم هم بهتر میشه. 

تو فکرمه یه صفحه اینستاگرام برای نمد راه اندازی کنم. سفارش بگیرم و اینا. ولی فکر میکنم کسر شانه!! که با فوق لیسانس شاکرد اولی برم نمددوزی کنم 

از طرفی ریخت و پاش ها و مداخله های بچه ها رو چه کنم؟

ولی واقعا اینطوری بی هدف و برنامه نمیتونم ادامه بدم. احساس پوچی میکنم و این احساس در روابط و برخوردهام خودش رو نشون میده.

خدایا دیروز بهت سپردم یه کار خوب جلوی پام بگذاری. خواستم بگم منتظرما. ممنونم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۱۷:۲۷
Rose Rosy

در حاشیه ی وبلاگ گردی

سه شنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۴ ق.ظ

غرق در خاطرات خوش زنی هستم سه سال کوچکتر از من، که از عاشقی هایش میگوید، از سختی های رسیدنشان به هم میگوید، عشق بازی هایشان، تاااا ازدواجشان و حالا که یک بچه ی هشت ماهه دارند، هم نام اسم مورد علاقه ی من: rose

به لحظه های عاشقی خودمان فکر میکنم، به این که خوشی هایمان بیشتر بود یا بحث و دعوایمان؟ واقعا سر چی بحثمون میشد؟ 

سر همه چی از هم دلگیر میشدیم. که چرا من گفتم من منجی کسی نیستم، یا چرا مثلا سلامش را اونطوری گفت یا چی

الان هم همین است. گاهی عاشقیم و گاهی فارغ. گاهی دلخوریم و گاهی بی تفاوت. 

همدیگر را کم میبوسیم. کم بغل میکنیم و خیلی خیلی خیلی کم قربان صدقه ی هم میرویم.

مطمئنا پشیمان و حسرت زده خواهیم شد از تک تک لحظاتی که میتوانست به شادی و شوخی و عاشقی بگذره اما به دلخوری یا حداقل بی تفاوتی گذشته.

به خودم فکر میکنم. سر و وضعی که باید بیشتر بهش برسم و بچه ها و سر شلوغی رو بهانه یا دلیل میکنم و نمیرسم.

به خانه که دوست دارم از تمیزی برق بزند و نمیزد

و البته تمیزی ای که به دنبالش فریادهای من باشد بر سر بچه ها برای تمیز نگه داشتنش به چه کاری میاد؟

و خب.

میدونی؟

تمام این افکار آرمان گرایانه وقتی بچه ها خوابند به تحریر در میان.

اما صبح فردا که دخترک بیدار میشه 

یا ازون هیجان انگیز تر ظهر فردا که پسرک رو از مدرسه میارم و از تو آسانسور شروع میکنه به در اوردن جیغ خواهرش و پرت کردن وسایلش و داد و بیداد کردن که چرا سارا به اون دست زد و هی هر دوشون راه برن و بریزند و بپاشند و از من سرویس و خدمات بخوان، و من صدام مانند موج تانژانت یهو به بی نهایت برسه و یهو خاموش بشم، 

این کلمات و این افکار خوشگل خوشگل رنگ میبازند و جاشون رو به دعا دعا کردن در دل میدن که دعوا نکنم، که دعوا نکنند....

اصلا از مادری ام برای پسرک راضی نیستم‌ . نمیدانم باید چه کار کنم. بینمان فاصله افتاده. نیاز به راهنمایی دارم. یک جمله معجزه آسای کارگشا. اما نمیدانم از کی و کجا و چه طور

به مشاوره ها اعتماد ندارم. نمیشناسم یعنی. بشنلسم هم همسر رضایت نمیدهد. 

هر روز بارها و بارها میگه مامان خیلی بدی. دلیلش هم میتونه ممانعت از تماشای تلوزیون یا دعوت به نوشتن املا باشد.

اونقدر گفته که دخترک هم ملکه ذهنش شده و تا مانعش میشم از کاری میگه ماملن اِیلی بدی و منو میزنه


 و من دارم با این جملات اشک میریزم


حال دلم و مادر کردنم خوش نیست


راستی فردا پنجمین جلسه از شورای کمیته ایه که من توش ثبت نام کردم. هربار با ایمیلاش دلم میریزه پایین. ولی همسرجان راضی نیست برم. ازون نارضایتی ها که میگه میخوای برو ولی ازون ورم میگه نرو. دوره. فعلا دست نگه دار، 

 خدایا من خیلی دوست دارم یه کار و شغل پردرامد مرتبط با رشته ام داشته باشم. لطفا خودت یه راه عالی جلوی پام بگذار. ممنونم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۴
Rose Rosy

دلوت *

شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۷، ۱۲:۲۵ ق.ظ

میشه گریه کنم و ناراحت باشم از اینکه چرا همسایمون از دستمون دلخوره به خاطر سر و صدا

از اینکه چرا اون الللللممممم شنگه راه افتاد سر تولد

اینکه چرا کیکی که پخته بودم ترش شد و تصفه نصفه در ظرفها موند

چرا جاری جان درست روبروی بابا نشست سر سفره، در حالی که بابا گفته بودند دو تا سفره بنداز و من کار خودم رو کرده بودم

دارم از خستگی مچاله میشم

اما بار سنگین گریه ها و نعره های سپهر مثل کوهی که رو دوشام باشه داره لهم میکنه

یه نوار تو مغزم تکرار میشه مک مادر خوبی نیستم که این طور شد

اوووون همه زحمت اون همه تدارک

در اتاق رو میندم تا هق هق گریه هام اهل خونه رو بیدار نکنه

من نمیخواستم تولد بگیرم

هم زحمتش رو کشیدم

هم هزینه

ناراحتم 

اونقدر که نمیتونم جمله هام رو تموم کنم

میزارم ناراحتیم با اشکم بیاد بیرون

میدونم هزاران میلیارد نعمت وجود داره که همین لحظه میتونم و باید شکرگزارشون باشم و هستم. عمیقا. با تمام وجود.

نمیدونم شایدم شکرگزار نیستم و این ناراحتی عمیق نشان از ناشکری داره

نعمتی و حکمت های بیشماری که در همین رویداد تلخ نهفته است و من بی اطلاعم. 

انگشت اتهام اصلی اما رو به خودمه. که چرا مادر خوبی نبودم

چرا بچه رو درست تربیت نکردم

چرا وقتی داشت نعره میزد و خودش رو روی کادوها انداخته بود، وقتی تو اتاق زار زار گریه میکرد نتونستم و ازون بدتر نخواستم آرومش کنم.

چرا کیک پز خوبی نبودم و کیک بدمزه شد

چرا اشپز خوبی نبودم 

چرا همسایه ی خوبی نیستیم و همسایمون ازمون ناراحت و عصبیانیه

خدایا توانم اندکه و توقعم از خودم بسیار

خدایا خودمو زندگیمو به خودت میسپارم که من هیچم

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد




* تولد وارونه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۵
Rose Rosy

اندر هیجانات یک زن خانه دار

شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۶ ق.ظ

چهارشنبه صبح تا شب جان کندم و خونه زندگی رو دسته گل کردم و رفتیم قم. جمعه شب، صگظرف یکی دو ساعت خونه به گند کشیده شد و نهار نداریم و من هم نه حال جمع و جور کردن دارم، نه آشپزی، نه جمع کردن لباس ها از بند و نه جابجا کردن وسایل قم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۶
Rose Rosy

عزیزم کجایی؟ دقیقا کجایی؟

شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۳۳ ق.ظ

نیمه شب با اضطراب بیدار شدم. 

دنبال سارا میگشتم. دخترکی روی تخت سارا خوابیده بود که به خیالِ پریشانِ خواب زده ام، سارا بود ولی یک سارای دیگر هم بود که الان نبود و من پیدایش نمیکردم. میترسیدم افتاده باشه پایین و لحافم کشیده شده باشه روی سرش، زیر لخاف نبود، میترسیدم قل خورده باشه و رفته باشه گوشه کناری، اما نبود، روی تخت اون یکی اتاق، توی سالن ، زیر مبل ها، زیر میز، پشت پرده آشپزخانه، دستشویی، حمام، هیچ جا نبود. نگران دخترم بودم. برگشتم به اتاق. دو باره و چند باره دخترک خوابِ سرهمی آبی پوشیده را نگاه کردم. بالاخره به خاطر اوردم که همین یک دختر را دارم. خیالم راحت شد و خوابیدم.

الحمدلله علی کل حال

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۳۳
Rose Rosy

به امید یه هوای تازه تر

چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۰۹ ق.ظ

موبایل مغزمو به وضوح داغون کرده. راحت طلب و همه چی کوتاه و مختصر و تصویری. حوصله ی خواندن های طولانی رو ندارم

البته مطلب جذابی ندارم که بخوانم.مطلب های غیر جذاب ولی مفید رو هم اهرم فشار ندارم که بخونم. 

من اگر دکترا نخونم، اگر تو رشته ام موفق نشم ، اگر اون طور که ارزومه کارم خارج و زندگیم اینجا نباشه، سی سال بعد واقعا خودم رو نمی بخشم. اگر زنده بودم.

کما اینکه همین الان هم از خودم تاراضی ام و هی ناراضی ام و هی با نرضایتی از وضع موجود پناه میبرم به موبایل. 


تو ذهنمه یه پیج اینستاراه بندازم. واسه ترجمه و پروژه های اماری. برنامه نویسی R و نتلبم رو هم قدی کنم بزارم تنگش. 

ان شاالله که با وجود دخترم و مشقای پسرمو رسیدگی به زندگی فرصت هم فراهم میکنم برلی این کار.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۰۰:۰۹
Rose Rosy

رقیب هرگز نیاسود

سه شنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۳۷ ب.ظ

با دیدن عکس های کنفرانس خارجی همکلاسی و رقیب تحصیلی البته یک ترمه ی ترم اول ارشد، به وضوح پاهام یخ کرد و قلبم یه جوریش شد. حسودی نیست. غبطه است. منم دلم میخواد خب ئه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۳۷
Rose Rosy

فراری

دوشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ

دارم از خودم فرار میکنم. اینو مطمئنم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۱
Rose Rosy

نیش عقرب...

جمعه, ۲۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ب.ظ


تو مثل عقربی میمونی که تا تکونش میدی میگزه. 

ممنونم. تعریف جامع کامل و منصفانه ای از من کردی.

بهترین جواب بود در واکنش به حرف اعتراض امیز من که من به اندازه این بچه ها هم پیش تو اعتبار ندارم.

جمعه، اتوبان قم-تهران

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۷ ، ۲۳:۵۱
Rose Rosy