همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

نقطه جوش

يكشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۲:۲۳ ق.ظ

جوش مجلسی چیست؟ 

موجود موذی هوشمند دقیقی است که تاریخ مراسمات و جشن ها و روزهای مهم تو را میداند، حتی دقیق تر از خودت!!

 

یادم نمیاد اخرین بار کی جوش زدم

خب چون مهمونی هم دعوت نبودم

دو روز دیگه جشن تکلیف ساراست

و یک جوش کنار دماغم ظاهر شده، سفت و سخت و چغر بدبدنcrying

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۴ ، ۰۰:۲۳
Rose Rosy

روزهای مادرانه،محصلانه،شاغلانه،خانه‌دارانه

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۲۵ ق.ظ

این روزهای نوزادی محمد

با عشششقققق و کیف فراوان از وجود محمد

با دورکاری و گاه و بیگاه جلسات حضوری کاری

و با ادامه دوره های تدبر، و فعلا هم نوشتن تهلیل (پایان نامه دوره تدبر طور) میگذره.

خونه تقریبا همیشه یکعالمه کار برای انجام دادن داره، و اوضاع تظم و نظافت و کدبانوگری، در حد مطلوب خودم نیست.

 

داشتم فکر میکردم استرس مدیریت و انجام همه کارها با هم سخت تره، یا حس پوچ بیکاری؟ 

قطعا برای من دومی!

هر چند گاه و بیگاه، مثل امشبی که بعد از چند روز طوفانی، فشار کارها کم میشه ، واقعا میچسبه، اونقدر که دلم میخواد یادداشت وبلاگ بنویسم و شکرخدا را به صورت کتبی به جا بیارم

الحمدلله رب العالمین 

شکرلله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۲۵
Rose Rosy

جایزه مبارزه با نفس

پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۱۲ ق.ظ

یک زمانی، تو یک فروم آشپزی یک گروه دورهمی عضو بودم، چند باری باهاشون مارک و خونه یکی دوتاشون میرفتیم و میومدیم و شبانه روز! گپ میزدیم و چرت و پرت میگفتیم. از اوایل ازدواج من بود، تا دنیا اومدن سپهر، نوزادیش هم ادامه داشت،  تا حدود ۶-۷ ماهگیش شاید

همه جور ادمی هم توش بودند

ولی بیشتر ناجور بودند

نمازخون شاید سه چهار نفر، به زور، شایدم نه

با حجاب هم به غیر از من، یک نفر، که اونم جنوب بود و تو رفت و آمد ها نبود

یکی هم بعدا اضافه شد که اونم قطر بود و تو رفت و امدها نبود

انقلابی؟؟ هیچ کدام، به هیج وجه

 

اتفاقا سر توهین یکیشون که اتفاقا با هم صمیمی هم بودیم، به رهبر، به خودم اومدم و دیدم اونجا، جای من نیست و کندم از اون جمع و فضا

همسرجان هم زیاد دلخوش نبود از این رفت و امدها

 

الغرض... 

 

امروز که جمع بیست نفره از دوستان کلاس قران، اومده بودند خونمون، برای دیدن محمد، و الحمدلله مهمونی عالی برگزار شد، با خودم گفتم این دوستان خوب قرانی، این حس رضایتمندی، جایزه ی دل کندن از خواسته دلم و پا گذاشتن روی هوای نفسمه. 

و خدا خودش کاستی هام رو جبران کنه

سپهر رو باردار بودم و چقدر بی احتیاطی کردم در رفت و امد و خوراکم... 

استغفر الله 

یا جامع کل فوت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۱۲
Rose Rosy

حضرت عباسی

يكشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۴، ۱۱:۲۸ ب.ظ

ختم چهار شب جنعه یاسین گرفته بودم برای حضرت ابوالفضل مادرشون خانم ام البنین

که روابطمون با سپهر خوب بشه، مشکلاتمون حل بشه

نشد

بارها بعدش تنش پیش اومد، تشنج پیش اومد

حالم گرفته شد

حتی شاکی شدم

گریه کردم

گله کردم

که اخه میگن شما کسی رو ناامید نمیکنید

پس چرا من دلشکسته و ناامیدم؟؟ 

پس چرا روابطمون با پسرمون سخت و پیچیده و سراسر دلخوریه؟ 

دیروز بود انگار یا پریروز

بعد از عصبانیت شدیدم که در یک ظرف پلاستیکی رو شکوندم، اسم روی در اتاقش رو پاره کردم

بارها و بارها کوبیدم روی پام... 

و بعد مثل... پشیمون شدم 

یک آن...

با خودم گفتم چرا همیشه بزرگان باید برای ما کاری کنند؟ 

چرا من به خاطر بزرگان، از بعضی چیزها نگذرم؟ 

گفتم تصمیم میگیرم در تنش ها، به خاطر حضرت عباس عصبانی نشم

داد و بیداد نکنم، سخنرانی و سرزنش نکنم

محل رو ترک کنم، دراز بکشم تا عصبانیتم فروکش کنه

 

امروز اولین روز آزمون بود

تا حد اعلی عصبانی شد، داد و بیداد کرد، گریه زاری کرد، مسخره ام کرد، وسط حرفم پرید و با عصبانیت و لحن  مزخرف، خودش حرفمو ادامه داد، صدام کرد، صد بار شاید... درو کوبید، وسایل رو کوبید، در نهایت بدون خداحافظی رفت بیرون

با خودم گفتم به خاطر حضرت عباس سکوت میکنم، بحث نمیکنم

و نکردم

با داد و بیداد میخواست راضیم کنه بره مشهد با دوستاش.

گفتم صبر کن

نکرد

الا و بالله که چرا نرم

من فقط گفته بودم صبر کن، زنگ نزن کنسل کنی

صبر نکرد، گندشو دراورد تا ته ته ته بی احترامی رفت

 

 اومدم با مهربونی بهش بگم میفهمم چقدر دوست داری با دوستان بری مشهد

پرید وسط حرفم بارها و بارها گفت نمیفهمی

دلم شکست

ولی عصبانی نشدم

کنترلمو از دست ندادم

داد و بیداد نکردم

به خاطر حضرت عباس

الحمدلله گذشت

تو مسجد بارها و بارها زنگ زد، جواب ندادم

پیامک داد

بهش گفتم:

"اگه جوابم نه بود، میگفتم نه. 
وقتی بهت میگم صبر کن، باید بفهمی منتظرم شرایط رو جور کنم
حیف که نه صبر کردی
نه احترام نگه داشتی
متاسفم"

گفت استرس امتحان و استرس آن (اردو رفتن یا نرفتن) عذاب اور بود!!

 

زود از مسجد برگشت خونه

سالن رو مرتب کرده بود

چای ریخته بود، با شیرینی و رنگارنگ و شکلات و ابنبات

نامه نوشته بود و به در چسبونده بود

و قول داد که هیچ وقت به گوش محمد کار نداشته باشه

که یعنی عذرخواهی

گفتم باشه، ولی من در اردو رفتن یا نرفتنت هیچ کاری نمیکنم

باباش در جریان ماجراهای خانه نبود و نیست

زنگ زده بود به باباش که از ایشون اجازه بگیره

اونم استخاره کرده بود و الحمدلله بد اومد

 

 

حرفم این بود که 

الحمدلله

توسل به حضرت عباس،  جواب داد 

نه اونطوری که انتظارش رو داشتم

طوری که تغییر باید در خودم باشه

ان شاءالله همیشه پای قولم به حضرت عباس بمونم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۴ ، ۲۳:۲۸
Rose Rosy

38 سالگی الحمدلله

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۱۶ ق.ظ

تولد 38 ام خود را چگونه گذراندید:

یک روز مانده به تولد: خوف و رجای پرداخت خمس یا زیرکانه از زیر آن در رفتن

پاسخ به پرسش مکرررر دخترک من باب: برای تولدت چی بخرم مامان

 

روز تولد: از ساعت 8 تا 12 کار شرکت

پسرچه را دقایقی به خواهرجان سپردم و روانه جلسه شدم (همسر بعد از بیست دقیقه پسرچه را از خواهرجان تحویل گرفت و به خونه آمدند تا تجربه جدیدی از بچه داری را تجربه کنند. )

دو ساعت و نیم جلسه به طول انجامید

دوان دوان خانه

نهار ساعت 4 سرد شده صرف شد (نهار از مرغ بپپلوهای غنیمتی ماه رمضان بود که از فریزر استخراج شد)

بدو بدو به سمت حسینیه برای دورهمی هفتگی مادردختر

اذان مغرب بدو بدو سمت سینما برای فیلم موسی کلیم الله

در بیشتر ط.ول فیلم یک لنگه پا بچه به بغل در کناره های سالن ، مشغول آرام نگه داشتن کودک خسته از بغل و خواب آلود و نخواب و نیز تعویض پوشک کودک نم داده

بعد از سینما دوان دوان به خانه، سرخ کردن ناگت، شام مختصر

و دوباره نشستن پای لپ تاپ و ادامه کار شرکت

الان هم کتری داره میجوشه تا یه نسکافه بخورم تا ان شاالله بتونم خوض قول بمانم و کاری را که قول داده ام، تحویل دهم

 

لابه لا هم دریافت پیامک های تبریک بانک ها و همراه اول و ...

دریافت یک میلیون تومان از مامان گلم؛ به عنوان تنها کادوی روز تولد

دریافت پیام تبریک در گروه خانوادگی و تماس تبریک و ...

دریافت پیام های تبریک دوستان عزیزم، دوستانی که تنها ارتباطمون، همین بهانه تولدهاست و دیگه هیچ ربطی به زندگی هم نداریم، ولی هنوز دوستشون دارم

 

الحمدلله علی کل حال

الحمدلله عای کل نعمه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۱۶
Rose Rosy

دور باطل

يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۳۱ ب.ظ

نمیدونم مشکل چیه

کار گیر کرده و به طرز عجیبی خنگ شده ام، صدبار مدیر شرکت برام توضیح داده، باز یک جای دیگر کار میلنگد. مثل اون متنه شدم که مادر سه فرزندی در مورد بچه هاش نوشته بود: 

 

اینو میخوابونم اون پا میشه
اونو میخوابونم
این پا میشه
اینو میپاشونم اون میخوابه
اونو میشاپونم این خا میشه
اینو پامیشونم اون خوابیده
اینو خوابادونم این پاشیده
تیخذیانیدفاساذیذرسرقذرقخطنیممیموطنی

 

 

دقیقا شده جریان من و کارهام و زندگیم.  کار خونه، درس بچه ها، خونه تکونی انجام نشده، خونه نامرتب، تهلیل سوره انعام عقب مانده، وضع سلامت و ورزش، افتضاح. 

صدقه داده ام، سعی کردم صله رحم کنم، استغفار کنم، توسل کنم، دعای حیات طیبه بخوانم، 

اما کارها روی غلتک نمی افتند.

مخصوصا کار شرکت که بدجوری دارم ضایع کار میکنم، و ابرو ریزی. 

 و بندگان خدا، لابد باید پول بابت خنگی های من بدهند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۳۱
Rose Rosy

تکرار sos

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ

اومدم کمی غر بزنم که چشمم افتاد به عنوان اخرین مطلب، و خوندمش و چه عجیب که اصلا یادم نبود که نوشتمش. 

خلاصه اینکه الحمدلله رب العالمین

همیشه از بیکاری و بی هدفی و ویلون و سیلون بودن گریزان بودم. ولی چند وقتیه از حجم کار و کمی وقت خالی، واقعا احساس میکنم از زندگی جا موندم. 

تا میام یه کاری بکنم، محمد گریه میکنه، یا بیدار میشه، زمانی که خوابه هم نمیدونم اول کدوم کار رو باید انجام بدم و بگذارم توی اولویت. 

و بیشترین چیزی که این حس رو بهم میده، به هم ریختگی خونه است که دو متهم ردیف اولش که ۹۰ درصد به هم ریختگی رو شکل میدن، نابسامانی لباس ها و نابسامانی آشپزخونه هستند. 

باید دو رکعت نماز حاجت بخونم، احساس بی کفایتی داره بدجوری آزارم میده

 

یه تیکه غرم هم موند، که فردا ۹ تا ۱۲ جلسه داریم، گفته اند هر چقدرش رو که میتونی بیا. الحمدلله

دفعه پیش با محمد دوتایی رفتیم جلسه. این دفعه نمیشه سه ساعت ببرمش. ضمنان پدرم هم در اومد جلسه پیش،

کار شرکت، کار نوشتن تهلیل، رسیدگی به درسهای سارا، پیگیری روند فارغ التحصیلی،  رسیدگی به محمد، گوش دادن به صحبتها و تعامل با سپهر، کارهای خانه، پخت و پز، مطالعه کتاب راه رشد طبق قرار جمعی، 

خانه تکانی، حرص و جوش خوردن از دعواهای خواهر برادری، 

ماه رمضون هم اومده و جز خوانی ندارم

 

الحمدلله. 

شرح حال است که بماند به یادگار و استغفرالله گله ای نیست. ولی کمک از خدا را میخواهم، با تمام وجود. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۵۸
Rose Rosy

Sos

سه شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۳، ۰۸:۳۹ ق.ظ

کار شرکت سنگین شده، کمی ناواردم و گویا باید از این واردتر میبودم و من بلد نیستم بگم بلد نیستم! مستند srs را گه اصلا نمیدونستم چیه، به کمک هوش مصنوعی نوشتم و الان دوباره که برگشت میخوره و میگن باید کاملتر بشه

تازه گفته اند میخوان مدیریت پروژه رو بهم بسپارند که کاری بسی عجیبا غریبا است

خانه نامرتبه، اتاق خواب تقریبا دیگه جای پا نداره، 

اتاق بچه ها یک کوه لباس در هم لولیده منتظرشونه که از مدرسه بیان و مامان مجبورشون کنه مرتبشون کنند

آشپرخانه،  نیاز به جابجایی ظرفها داره، زیر کابینت ها هم کثیفه

نهار هم نداریم

سالن، پوشیده از کاغذهای کاربرگ و امتحان و ازمون و ...سارااست که باید مرتب بشن برن داخل پوشه کار، که خیلی از کاربرگهاش هم نیست!!

عوضش خیلی خیلی کاربرگ مشق و تمرین اضافی هست 

 

معلم سارا برای گفتگو راجع به پاره ای مسائل!!! گفته هفته بعد باید برم مدرسه، ظاهرا یک تکه از مشقش رو نمیدونسته و انجام نداده، تازه خطش هم خیلی بده. 

چشمش هم دوباره تنبل شده و من هر روز یادم میره ببندمش. و یادم میره قطره عسل بریزم

تمرینهای تمرکزی برای املا هم کلا تا حالا انجام ندادیم. در حالی که باید به زودی اونجا هم برم و بازخورد بدم و بگیرم. 

سپهر با جوراب کثیف و غرغر راجع به گرسنه ماندن در مدرسه (سه تا ساندویچ ماکارونی!!) و دلخوری من و پدرش که خب خودت یه حرکتی بزن، رفت مدرسه. 

پوستم چروک شده

دستها و کمرم درد میکنند

ته حلقم همیشه خلط داره، مخصوصا الان که تازه سرماخوردگی رو رد کردم و هنوز صدام صاف نشده

سینه محمد خس خس میکنه

خونه تکونی نکردم؛ طبق مصیبت نامه بالا کارهای روزانه رو نمیرسم انجام بدم، چه برسه به خونه تکونی

روابط با جاری هم سرمای سوزناکی داره که پشتم رو میلرزونه

و خب، احساس بی کفایتی میکنم. و نتیجه اینکه اومدم بخوابم ، چون خوابم میاد، ولی حتی نخوابیدم و اومدم این غرنامه رو نوشتم. 

 

واقعیت اینه که نیاز به کمک دارم، برای کارهای خانه، برای درسهای بچه ها، برای زندگی...

خیلی نیاز به کمک دارم

خدایا دستم رو برای دستگیری دراز کردم به سوی تو، نه غیر تو. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۹
Rose Rosy

منم که حساس

دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۱۲:۴۷ ق.ظ

یکی از نقطه ضعف های بزرگ من، اهمیت دادن به حرف، برخورد و کارهای مردم در مواجهه با من است. 

نادیده گرفته شدن مطلق و بی محلی یک نفر از اهل فامیل در مسجد و نپرسیدن حال سیدمحمد، 

مثل خوره ذهنم رو میخوره

نه اینکه تو دلم بگم اون ادم بدیه و اینا

نه

با خودم میگم باز چی کار کردم که این بنده خدا ناراحت شده

 

مثال از مهم بودن حرف مردم برام، زیاده

از اینکه از یه اظهار نظر، از یه سلام سرد، از یه کامنت بهم ریختم و زگروز یا روزهام خراب شده

میدونم اشتباهه

و باید راه حلی پیدا کنم که مجهز به انتی حرف و انتی برخوردگی بشم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۰:۴۷
Rose Rosy

یک ماه و چهار روز

شنبه, ۱ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۴۳ ب.ظ

بیشتر از یک ماه است که فرشته ای به نام محمد مستقیم از بهشت به خانه مان ارسال شده است.

روزها و شب هایم، با لمس صورت او و نفس او گره خورده است.  

زندگی، روال جدید گرفته

وقت آزاد از یک طرف به شدت کم شده، 

و از،طرف دیگر به شدت سرم خلوت است!

وقت ازاد ندارم چون پسرک در لحظه که میخوابد، نمیدانم یک لحظه خواهد خوابید یا یک ربع! 

بعد هم چرخه شیر، آروغ، پوشک، گریه الکی، گریه حوصله ام سر رفته، گریه چرا منو بغل نمیکنی، گریه دلم میخواد گریه کنم رو مدیریت میکنم

خونه به هم ریخته

لباسها نیاز به شستشو، حابجایی و ... دارند

و الان که یک ساعت و نیمه پسرک خوابیده، تنبلی و البته کمردرد نمیگذاره بلند بشم و زنیت به خرج بدم

 

گفتم زن

امشب، شب تولد حضرت زهرا و روز زنه

من هم بگی نگی دلم گرفته

و واقعا دلم کادو میخواد

 

 

چند دقیقه بعد از نوشتن مطلب بالا

دخترجان و پسرجان با یه دسته گل از راه رسیدند. 

پسرجان، تمام موجودی حسابش رو داده بود و یک شاخه رز و یک شاخه نرگس به قیمت گزاف (۲۶۰ تومن) برام خریده بود

کمی بعدتر، همسرجلن هم با یک گلدان گل نرگس اومد خونه

الحمدلله بعدد ما احاط به علمه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۳ ، ۱۹:۴۳
Rose Rosy

منزل ۳۸ ام

شنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۳، ۰۱:۱۳ ق.ظ

قصه بارداری ، به هفته ۳۸ ام رسید الحمدلله

تک تک کارهای لیست ام، الحمدلله تیک و خط خوردند

محدثه از ظهر امروز میهمانمون شد و مانان هم شب رسیدند از قم

تیم تدارکات پشت صحنه، و روی صحنه زائو داری تکمیل شد

به جز امشب، وه از نیمه هم گذشته و هنوز خوابم نمیبره، یک شب دیگر مونده تا رسیدن عضو جدید خانواده

نمیدونم ادم یادش میره، یا اینطور نبود سر سارا و سپهر

ته دلم کمی میترسم

عادت کرده ام به شرایط استقلال و تنها در خانه، ساعت های طولانی مشغول کار و درس و مباحثه

از پس فردا، تا چند سال، شرایط عوض میشود

زندگی دیگر روال سابق را به دست نمی اورد

هنوز هم از فکر نوزاد دلم قنج میره، اما اشتیاق خالص گذشته، الان با اضطراب همراه شده

ختم ها و چله ها و دعاها و نمازهای مستحبی و خیلی چیزها که این مدت بهشون عادت کرده بودم احتمالا تعطیل میشن

نمیدونم

اضطراب دارم و ناخوداگاه اشک میریزم

 

خدایا خودت از نیت ام اگاه هستی

خودت میدونی که به خاطر یاری امام زمانم قدم تو این راه گذاشتم

پس لطفا ثابت قدمم کن. و راه رو برام هموار کن.

خدایا شکر که تا اینجا رسید بارداری ام، با امام اما و اگرها و استرس ها... 

خدایا بچه سالم و صالح بهمون بده

خودمون رو هم در جهت رضای خودت و رضایت امام زمان اصلاح کن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۰۳ ، ۰۱:۱۳
Rose Rosy

میدویدم همچو آهو...

جمعه, ۱۸ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۳۳ ق.ظ

تو خواب

حرم امام رضا بودم

خوشحال و سبکبال از هوای حرم میدویدم 

یکهو از خودم تعجب کردم

مگه من باردار نیستم؟ چه جوری دارم میدوم؟ 

 

 

بیدار شدم و به مامان تعریف کردم خوابم رو، قم خونه مامان بودیم. 

گفت از من پرستاری کردی، امام رضا طلبیدت

کار خاصی نکرده بودم

شب مامان سرفه میکرد، براش کتری گذاشتم

تشویقش کردم لباسش رو عوض کنه و لباس نخی و راحت تر بپوشه 

صبح هم که گفت بدنش کهیر ریخته بیرون، به ذهنم رسید سیتریزین براش اوردم

و الحمدلله راحت شده بودند و تونسته بود بعد از بدخوابی شب قبل، یه کم بخوابه

همین!

همین شد که داشتم تو حرم امام رضا با خوشحالی میدویدم

اینقدر خاندان کرامت هستند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۰۳ ، ۱۰:۳۳
Rose Rosy

جبران کاستی های گذشته

جمعه, ۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۰۷ ب.ظ

بارها و بارها از خدا، از خودم، از ایمان پرسیده بودم که حکمت استخاره ارشد دوم چی میتونست باشه؟ که گفته بود: خوب است و جبران کاستی‌های گذشته خواهد بود. 

هی منتظر بودم یک موقعیت شغلی خفن برام پیش بیاد، یا یکهو دروازه های علم و معرفت به رویم گشوده بشن یا بگن بیا بی چک و چونه دکتری بخون و پشت بندش هیئت علمی شو، یا چنین چیزی

 ارشد دوم تمام شد، چیز زیادی دستگیرم نشد از علم، موقعیت شغلی الحمدلله جور شد، اما نه به واسطه ارشد دوم. 

و سوال من بی پاسخ مانده بود

تا اینکه یک روز بعد از دفاع

که داشتم کارهای آشپزخونه رو انجام میدادم و شیرینی حضور مامان و بابا و ایمان رو زیر زبونم مزه مزه میکردم، یکهو انگار چراغی در ذهنم روشن شد

 پایان نامه ارشد اولم را به خاطر زحمتی که برای نگهداری سپهر کشیده بود و از خدا که پنهان نیست، برای نرم کردن دلش برای دکترا، به  ایمان تقدیم کرده بودم

و بعدها مامان یکبار اشاره ای کرده بودند که فهمیدم دلخور شده اند، از ناسپاسی و قدرنشناسی من.

و اینکه اشاره کرده بودند اگر تو به ما میگفتی، ما برای دفاعت میومدیم و ازین جهت نیز گویا به دل گرفته بودند. 

با خودم فکر کردم

می ارزید

دو سال رفت و آمد و حرص و جوش و اضطراب و هزینه و عمر

برای اینکه پایان نامه را به مامان و بابا تقدیم کنم

و برای اینکه روز دفاعم همراهم باشند و استادم از من تعریف کند و بگه خانم فلانی خیلی دانشجوی خوبیه و آنها کیف کنند از موفقیت فرزندشون، 

هر چند نه اون تعریف، نه دفاع، از نظر خودم موفقیت محسوب نمیشه. ولی احساس میکنم مامان و بابا افتخار کردند و دلشون شاد شد.(به خواهرها هم با افتخار و خوشحالی تعریف کرده بودند، الحمدلله)

به رحمت و لطف و برکت خدا امید زیادی دارم

هنوز هم فکر میکنم شاید برکتهای دیگری از قبل این ارشد دوم شامل حال دنیا و اخرتم خواهد شد

اما اگر هیچ دستاورد دیگه ای جز شادی دل مامان و بابا و جبران سبکسری و بی تجربگی من نداشته باشه، باز هم می ارزید

الحمدلله که خدا این فرصت رو در اختیارم گذاشت. 

الحمدلله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۳ ، ۱۴:۰۷
Rose Rosy

دعای خصله امیرالمومنین

چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۸:۳۱ ق.ظ

قرار بود با عمومحمدرضا و بابا با اتوبوس جایی بریم. 

من با اتوبوس دیگه ای میرفتم که بهشون ملحق بشم

دستم یک پیش دستی میوه بود و وسایل دیگه

عمو خواست کمکم کنه و بشقاب رو بگیره.

به عمو از میوه ها (که انگار انجیر یا زردآلو بود) تعارف کردم و گفتم بفرمایید، متبرکه، دعای خصله امیرالمومنین بهش خونده شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۰۳ ، ۰۸:۳۱
Rose Rosy

ساعت های پس از دفاع

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۰۷ ب.ظ

این مرحله از زندگی هم الحمدلله و المنه، با موفقیت پشت سر گذاشته شد. 

و من، من بی چشم و رو و بی حافظه، با دیدن همکلاسی که دکترا قبول شده، دست و پام شل شد و دلم میخواد دکتری شرکت کنم!! 

همه اون استرس ها، غلط کردم ها و توبه نامه ها که همین جا اسنادش موجوده، به دست فراموشی، یا بی اهمیت شدن سپرده شد و دلم دوباره هوایی شد برای دکتری خوندن... 

 

بگذریم

جلسه دفاع با حضور مامان و بابا و همسرجان 

چهار تا از دخترای سال پایینی

و استاد راهنما و استاد داور  انجام شد

به جز چند بار توپوق لفظی، و چند فاصله و نیم فاصله در متن پایان نامه، و جا به جایی چند تا کلمه انگلیسی با معادل فارسیش، نکته دیگری نبود

بقیه اش به لطف خدا

تعریف بود و تشویق و تبریک 

الحمدلله علی کل نعمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۰۳ ، ۱۵:۰۷
Rose Rosy

۱۲ ساعت

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۰۸ ب.ظ

کمی بیشتر از دوازده ساعت به زمان دفاع مانده

و هنوز در مبانی مدل ارائه شده، سوال جدی دارم! 

پاسخ های این بنده خدا هم نتونست کامل روشنم کنه

و اگر تا به الان مساله یک درگیری ذهنی و دل‌مشغولی دائمی بود، الان نیم ساعتیه تبدیل به دلشوره شده. 

 

انگشتام گزگز نمیکنند، ولی پاهام ضعف میرن، که البته عادت بارداری هست

 

خدایا جلوی مامان و بابا سربلند بشم لطفا

خجالت زده نشم

الهم وفقنا لما تحب و ترضی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۳ ، ۲۳:۰۸
Rose Rosy

ملغمه ای از خوشی/ناخوشی

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۱۴ ب.ظ

هنوز جوهر نوشته قبلی خشک نشده 

هم آقای همسر نگذاشت بروم جلسه اول کلاس تدبر

هم وقتی به خانه آمد خبرهای هولناک مزخرف از خاله زنک بازی و سو تفاهماتی آورد که برنده بی رقیبش، شیطان است و لاغیر

هم روند ثبت نام برای اینترنت دفتر همسر به مشکل برخورد و انجام نشد

پسر هم سر تکلیف، قشقرق راه انداخته 

 

و درسته که هزار شکر و الحمدلله به خاطر نیومدن استاد مشاور ظاهرا محترم

ولی 

برای هزارمین بار ثابت شد که

این دنیا، جای خوشی نیست

 

بعد نوشت:

 

بعد از مقادیر زیادی گریه و استغاثه به درگاه خدا، من باب تظلم و حفظ آبروی مومن، به خاطر تهمت های بسیار ناروایی که به من و همسر و خانواده ام زده شده بود، نماز خواندم و برای تهمت زننده، و برای خودم صد بار استغفار کردم

که خدا آگاهمان کند، چرا که بسیاری از تهمت ها از سر ناآگاهی است، نه از سر بدجنسی

 

بعد همسر بارها و بارها زنگ زد و سر خرید وسایل پذیرایی برای دفاع آنقدر خندیدیم که مجبورم گزاره بالا که نوشته بودم "این دنیا، جای خوشی نیست" را به این صورت عوض کنم

در دنیا، خوشی و ناخوشی در هم آمیخته اند. 

و به همین ترتیب عنوان را از سرای ناخوشی، به ملغمه ای از خوشی/ناخوشی تغییر دهم

 

الحمدلله علی کل حال خوشی و ناخوشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۳ ، ۱۶:۱۴
Rose Rosy

کمتر از دو روز مانده به دفاع

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۱:۳۰ ب.ظ

کمتر از دو روز مانده به دفاع

پاورپوینت هنوز به نیمه نرسیده

هنوز در مدلی که برای پایان نامه استفاده شده سوالات جدی و اساسی دارم

سوال های جدی ام را از بنده خدایی که برون سپاری کرده ام پرسیده ام و راستش امید چندانی ندارم که پاسخ قابل فهم خودم بگیرم. زبان تخصصی این بنده خدا، با زبان من متفاوت است و خیلی فرهیخته وار صحبت میکند، و خب من متوجه نمیشم. 

95 درصد اضطرابم مربوط به استاد مشاور میشد

که به استاد راهنما شاکی شده بود که من چرا پیشش نرفتم، در حالی که به گوشم رسانده بود که مزاحمش نشوم و وقت ندارد و فلان و بیسار

از طرفی هم به پولشویی هم به کاربرد قضیه بیز و اینا کاملا مسلط بود. 

و من خیلی میترسیدم که مچم رو بگیره و چون و چرا کنه و نتونم جواب بدم

 

و خب امشب ان شاالله روز آخر از چله سوره یاسین ام است که به نیت خوب و آبرومندانه برگزار شدن دفاع گرفته بودم

و همین چند دقیقه پیش استاد راهنما زنگ شد که فرم دفاع و امضاهات چی شد؟

گفتم همون روز دفاع میارم

گفت من از طرف امضا میکنم

شستم خبردار شد

گفتم دکترفلانی، استاد مشاور نمیان؟ 

گفت : نه!!

 

و بدین ترتیب مهمترین نگرانی من حذف شد. 

 

و من الان خیلی خوشحالم. 

الحمدلله علی کل نعمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۳ ، ۱۳:۳۰
Rose Rosy

پدر موشکی

يكشنبه, ۲۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۸ ب.ظ

خواب میدیدم

در بهشت زهرا بودیم

گذرمان اتفاقی به ته یکی از مسیرها افتاد

ناگهان شگفت زده به همسر گفتم: عههه اینجا قبر شهید تهرانی مقدم ه ! 

روی قبرش همان جمله ی وصیتش نوشته بود: 

اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند... 

 

ده روزی از عملیات وعده صادق ۲ میگذره، ایران از روزگار سخت تهیه ۸ موشک قراضه با هزاااارانننن منت و زحمت ، رسیده به اینکه ۲۰۰ موشک را از تهران بفرستد به فلسطین اشغالی و تیرش هم به هدف بخورد، شاخ و شونه هم بکشد

روح همه شهدا شااااد

الحمدلله علی کل نعمه

دعای این روزهای قنوت نماز غفیله ام هست: 

الهم انصر الاسلام و المسلمین

واخذل الکفار و المنافقین

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۸
Rose Rosy

ناترازی انرژی، کارها و زمان

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۷ ق.ظ

هر بار که تصمیم کبری میگیرم پاشم و خونه و زندگی رو مرتب کنم، غذا هم بزارم،  به کارهای درسی و شغلی و همه چی هم برسم، 

در نهایت به این نتیجه میرسم که

کارها، همیشه از انرژی من بیشترند. 

وقت من هم، معمولا از کارها کمتره

ولی این روزا بیشتر انرژی کم میارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۳ ، ۱۱:۳۷
Rose Rosy

حاج اقا هارداسان؟

شنبه, ۷ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۲۲ ق.ظ

دوباره از این کانال به آن کانال

رفرش ایتا

رفرش کانال های خبری

از بله به ایتا و بالعکس

نگرانی

صدقه، دعا و ذکر

 

چقدر این لحظات آشناست

و چقدر دلهره اوره

و چقدر آن دفعه آخرش به یاس و غم تبدیل شد، بی خبری خوش از سید ابراهیم گمشده مان... 

امشب هم 

چشم به راه خبر سلامتی سید دیگری هستیم

سید حسن نصرالله... 

 

خدایا

اقای رییسی رو از ما گرفتی

اسماعیل هنیه را از غزه

سید حسن را از حزب الله نگیر لطفا

و از همه مهمتر

اقای خامنه ای را برای کل محور مقاومت حفظ کن

 

میشود دور هم، نابودی اسراییل را جشن بگیریم لطفا؟ 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۳ ، ۰۰:۲۲
Rose Rosy

احترام یا توسری؟

دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۲ ب.ظ

حالا غرض از پست قبلی چه بود؟ 

مادرشوهر پشت تلفن، در حالی که نمیدونست همسر خونه و پیش منه، اعلام کرده اند که اسم بچه را یا محمدعلی بگذارید، یا محمدحسین، یا محمدصدرا!!

و هرچه همسرجان بهش گفت که مامانش زحمتش رو کشیده، باید دوست داشته باشه، نمیدونم پشت تلفن چه جوابی میداد، ولی قانع نمیشد.

همه این اسم ها عالی هستند و میتونند گزینه رویایی باشند، حرف چیز دیگه ایه. 

 

 از ظهر دارم سعی میکنم عصبانی نشم

حرف بدی نزنم

اصلا حرفی نزنم

و به جاش دارم یکریز اشک میریزم

 

چه جوری به خودشون اجازه میدن آخه؟؟؟؟ 

به سادگی

همونطور که به خودشون اجازه دادن حداقل ۳۰۰ متر زمینمونو بالا بکشن و دم از خدا پیغمبر و خدایی جور شدن اونجا بزنن و به دروغ بگن مبارک شما باشه و بعد ۴ روز موندن تو ویلاشون ما رو محترمانه پرت کنن بیرون و  ما هم خم به ابرومون نیاریم. 

 

درست مثل همه وقتایی که تلخی کردند و دم نزدم

 

احترام بزرگتر واجبه 

اما

ایا رضایت خدا، توی توسری خور بودنه؟ ! شک دارم!!

 

با همسر هم نمیتونم حرفی بزنم

میدونم این وسط گیر کرده

و در صورت باز شدن حرف فقط دلخوری بیشتر میشه

 

نمیخوام لجبازی کنم، اما دلم نمیخواد زیر بار حرف زور برم

 

من شدیدا احساس استیصال میکنم

و فقط دارم گریه میکنم

 

 

خدایا شکرت به خاطر همه احوالی که برامون رقم میزنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۳۲
Rose Rosy

هوای گریه با من...

دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۴:۲۱ ب.ظ

من نه تنها وقتی ناراحتم گریه میکنم

بلکه 

وقتی عصبانیتم رو میخوام کنترل کنم و بروز  ندم هم گریه میکنم

وقتی مستاصل میشم، هم...

وقتی احساس عجز میکنم، هم...

دلم تنگ میشه، هم...

دلم میشکنه هم... 

نگران میشم هم... 

من کلا خیلی گریه میکنم

و وقتی گریه میکنم، و به این فکر میکنم که دارم کوپن هایم را خرج میکنم، و گریه ام برای اعضای خانواده عادی میشه، گریه ام شدیدتر میشه ... 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۳ ، ۱۶:۲۱
Rose Rosy

درگیری های دنیایی

دوشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۳، ۰۵:۲۵ ق.ظ

خواب میدیدم

دانشگاه کلاس دارم و خواب مانده ام

کلاس اول را از دست داده ام

اماده میشم برای کلاس دوم ، اما دربه در انتخاب روسری می مانم

از این کشو به ان کشو و کمد

چند تا را میپوشم، یا کوتاه است، یا رنگش جور نیست با بقیه لباسهام

اتقدر دنبال روسری میگردم که وقت رسیدن به کلاس دوم هم میگذرد و دیر میشود... 

 

برای نماز صبح که بیدار که شدم فکرم مشغول مانده، دنیا چقدر من رو به خودش مشغول کرده و گرفتار ریز و درشت روزمره و غیره اش هستم، که از کارهای مهم باز می مانم؟ که دیر میشود و وقت میگذرد؟ 

برای همینه که دعای هر شب نماز غفیله ام، الهم استعملنی لما خلقتنی له است...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۳ ، ۰۵:۲۵
Rose Rosy

ضعف پا

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ

گفته بودم که من دلشوره را با گزگز نوک انگشتانم حس میکنم

خواب آلودگی را در پاها

خب الان و به میمنت بارداری، شب ها که بیخوابی به سرم میزند، به جای دلم، پاهام ضعف میرن و قشنگ همه چیز جای خودشه!! 

قبلا خواب الودگی را در پاهایم حس میکردم

الان بدخواب شدن و ضعف را در پاهام حس میکنم

و اونقدر شدیده که دلم میخواد بزارمشون لای در، 

خستگی نیست

درد نیست

گزگز و اینا هم نیست 

ضعفه

و خیلی ازار دهنده است

انگار جان از پاهام خارج شده باشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۱۴
Rose Rosy

یک ماه دیگر...

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۳۲ ب.ظ

دلم میخواهد این یک ماه هم بگذرد

پایان نامه با موفقیت دفاع شود

و دیگر چیزی به اسم درس و پایان نامه در زندگیم وجود نداشته باشد

فکر میکنم اینطوری زندگی زیباتر میشه، 

هر چند میدونم آسایش در دنیا وجود نداره، و کسی که به دنبال آسایش در این دنیاست ، قطعا سراب دیده

ولی بعضی چیزا نافرم فرسایشی میشه

روح و روان رو میسابه و خراش میده

وگرنه که عامل دلشوره  و دل‌مشغولی کم ندارم... 

مثل وقتی یک پروژه جدید تعریف میشود برام، به لحاظ ناشناخته بودن ابعاد کار و نتیجه دلشوره میگیرم

یا وقتی در تعامل با پسرجان، آچمز میشم و نمیدونم کار درست و حرف درست  چیه

یا وقتی بی کار میمونم! 

یا وقتی که محمدسبحان رو نداشتیم و میدونستم باید فرزنداوری کنم

یا وقتی گرونی خونه و کم بودن پولمون عرض اندام میکنه... 

 

و این روزها، دوباره یاد سردرگمی و تشویش قبل از دفاع، برای ارشد قبلی ای افتم، در حالی که باید قبلش یادش میبودم و خودم رو به این ورطه نمی‌انداختم

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۳۲
Rose Rosy

دلم میخواد جرئت به هم ریختن کافه رو داشته باشم

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۱:۱۳ ب.ظ

با اینکه تا الان ۵ میلیون تومان خرج کرده ام تا پایان نامه نوشته شود، و ۵ فصل مثلا نوشته شده، 

رفت و آمد به دانشگاه و هزینه و وقت و انرژی و استرس این دو سال به کنار،

فکر های خطرناکی به ذهنم میرسه

فکرهایی مبتنی بر زیر میز زدن،

کافه را به هم ریختن،

چشم روی شاگرد اولی و فوق لیسانس دوم بستن،

آن هم الان، درست وقتی که ماهی به دمش رسیده. 

 

خسته شدم از استرس

از نتیجه پایان نامه سفارشی اصلا راضی نیستم،

از کاری که کردم هم راضی نیستم

مقابل اساتید هم روم نمیشه این چرت و پرت ها رو به عنوان پایان نامه ارائه کنم و ادعا کنم کار من بوده

حتی جملات بی سر و ته جناب نویسنده را نمیفهمم که بخوام بازنویسی کنم، بسط یا گسترش بدم یا ارتقاش بدم. 

یا فکر میکنم متن را تحویل گرفتم، یک نفر دیگر را پیدا کنم و ازش بخوام ارتقا بدهدش. 

یا این ترم را مرخصی بگیرم، و حتی ترم های بعد را، و بعد این استرس را دوسال دیگه با خودم بِکِشم و خودم رو بُکُشم!! 

یا اینکه بروم سرم را خم کنم و گردنم را کج و به استاد بگویم شرایطم این است و بهم گیر ندید، فقط بزارید من دفاع کنم و برم. 

 

نمیدونم

واقعا نمیدونم

توان پشت میز نشستن را زیاد ندارم

اعصابش را هم ندارم

حتی انگیزه اش را

 

فقط دلم میخواد تموم بشه

و خدایا لطفا اگر خدای نکرده یه روزی هوس دکتری کردم، بزن پس کله ام و تلخی و سردرگمی این روزهام رو یادم بیار. 

 

هنوز نمیدونم چرا استخاره برای دیتاساینس خوندن اینقدر خوب اومده بود. در حالی که احساس میکنم دارم تو باتلاق دست و پا میزنم و بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی‌شنوم 

 

الحمدلله علی کل حال 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۱۳
Rose Rosy

زیردست

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

گاهی دلم میخواد استاد دانشگاه یا یه مدیر مهم، یا مثلا یه دکتر خفن بشم، فقط برای اینکه حواسم باشه آن‌تایم باشم، جواب زیردستمام رو زود بدم و الکی نگذارمشون تو خماری و انتظار

همون کاری که استاد راهنما و مشاورم با من و همه دانشجوها نمیکنن! 

خب استاد من! یک کلمه جواب بده بررسی میکنم، یا نمیکنم، یا حضوری بیا، یا هر کوفت دیگه ای، فقط جواب بده، آدم بدونه زنده ای. 

 

دو فصل از پایان نامه را یک هفته است براش فرستادم، هیچ علائم حیاتی از خودش بروز نداده، البته‌ منت گذاشته و ایمیل و پیامم را هم سین کرده. 

شنبه هم انتخاب واحد است و نمیدانم باید ترم جدید درخواست بدهم، یا میشه تو همین چهار ترم دفاع کنم

تا من باشم هوس ادامه تحصیل نکنم! 

واقعا هنووووووز نفهمیدم حکمت خوب اومدن استخاره، برای خوندن ارشد دوم چی بود! 

چقدر دلم میخواد همینجوری الکی دکترا داشته باشم و چقدر دلم نمیخواد دوباره خودمو تو این استرسهای مسخره بیندازم

کاش بعد یکی دوسال یادم نره اعصاب خوردی این مدت رو و هوای دکتری خوندن، هواییم نکنه. 

 

نمیدونم... شاید هم بکنه! 😐😐😐

#توبه_گرگ_مرگ_است 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۱
Rose Rosy

دو دانگه

دوشنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۳، ۰۵:۴۳ ق.ظ

بعد از سال هاااا استغاثه و چله و ختم و گریه و التماس به درگاه خداوند برای خرید خانه، 

بابا اینا خودشون پیشنهاد دادند یک دنگ از خانه ای که توش سکونت داریم رو بخریم. به امید چهار دنگ دیگر، توکل به خدا

پر خیر و برکت باشه ان شاءالله،  هم برای مامان و بابا، هم برای ما 

 

و قرار شد ماهانه مجموعا سه تومن هم به حساب خواهرها بریزیم، من باب اجاره

الحمدلله رب العالمین

با این مبلغ ناچیز، نگرانی شدییید و عمیق من، بابت سربار بودن و آویزون بودن و زیربار دین بودن، تا حد خوبی رفع شد. چون مبلغ را خود بابا تعیین کرده اند، و هرچند همه مون میدونم در مقابل قیمت واقعی اجاره هیچی نیست، ولی از سنگینی این سالها کم میکنه. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۵:۴۳
Rose Rosy

مسافرتِ نرفته به وقت بارداری

جمعه, ۹ شهریور ۱۴۰۳، ۰۱:۰۰ ب.ظ

نه اونقدر خودخواهم که با اطمینان و جرئت بگم : خب یک سال به خاطر وضعیت من، به حای دوبار شمال، یکبار بروید شمال

تازه وضعیت من هم نه! به خاطر سلامت بچه

نه آنقدر دریادلم که با اطمینان بگم شما برید، خیالتون از من راحت باشه، من یک کاریش میکنم

البته خدایی دومی رو چند روزه دارم بهش فکر میکنم که چه جوری یک کاریش کنم؟

بگم زهرا دخترخواهر بیاد پیشم؟ و خب واقعا طولانی مدت تنها موندن با هم کلافه ام میکنه

برم خونه زنعمو دو سه روزی؟

تنها بمونم و وقتی برگشتن، مثل برج زهرمار و وحشی! باشم؟ 

چی کار کنم؟ 

 

ایا این انتظار که خودشون متوجه بشن و چنین انتظاری نداشته باشند، انتظار زیادیه؟! چه انتظار در انتظاری شد!

 

البته که پیشنهاد اولیه همسر این بود که ببرد پسرک را بگذارد و برگردد، دوباره یک هفته بعد برود بیاوردش،  مثلا به دخترک هم نگوییم داداش کجاست، و دخترک هم نفهمد، بعدها هم نفهمد و اطمینانش سلب نشود و دلش نشکند..‌

این که سه تایی با هم بروند ، دو روزی باشند و برگردند،  پیشنهاد خودم بود

پیشنهاد همسر این بود که من بروم قم بمانم، که قم رفتن، مگر آسان است؟ 

حالا گیرم، راهش، نصف راه شمال باشد،  باز هم برای من زیاد است و میترسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۱۳:۰۰
Rose Rosy

الحمدلله علی المیهمان

چهارشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۳، ۰۶:۱۵ ق.ظ

از چهارشنبه هفته پیش که مامان اینا اومدن تهران و پنج روزی بودند، 

جمعه سمیه اینا اومدن و سه روز بودن،

جمعه سوده اینا هم اومدن و برای نهار با مامان اینا و سمیه اینا دور هم بودیم،

دیروز قدسیه و بچه هاش اومدن و چند ساعتی پیشمون بودن، به علاوه سوده اینا

امروز هم قراره رفیق جانم با پسراش بیان

الحمدلله که رزق یک هفته اخیرمان، سرشار از مهمانی بود

الحمدلله به خاطر فامیل خوب و دوست خوب

 

فصل یک و دو پایان نامه هم نوشته شد و به استاد ارسال کردم. تصمیم دارم ذکر *یا شل* رو سرلوحه کارم قرار بدم در راه پایان نامه

جلسه اول دوره isms هم برگزار شد و باید ویدیوش رو ببینم، بیشتر طول جلسه را سرگرم مهمانی بودم و حضور نداشتم

هنوز برای تغذیه، راهکار مشخصی به دست نیاوردم، و مگر قرار است من یک تنه، وضعیت ناسامان تغذیه داتشگاه های مملکت را به سامان کنم؟؟ 

ساعت کاری این ماهم، فاجعه بوده تا امروز که هفتمه ماهه. 

امیدوارم بقیه ماه جبران بشه و بیشتر هم بشه ان شاءالله 

 

 

الحمدلله علی کل نعمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۶:۱۵
Rose Rosy

با کس و کار

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۵۰ ب.ظ

یکی از احساس‌های خوب دنیا، احساس کس و کار داشتن است. 

مثل وقتی که مامان گفتند میایم پیشت، چون میدونم چقدر دلت گرفته

یا مثل امروز که قدسیه و بچه هاش قراره چند ساعتی مهمونمون باشند

(بماند که به زور راضی اش کردم بیاد، تعارف میکرد و به خاطر بارداری من، قبول نمیکرد و طفره میرفت، گفتم بابا کاری نداره، من چند روز پیش ده دوازده (با خودمون پانزده نفر) مهمون داشتم، گفت خب اونا کار بدی کردن frown 

برای همین عصرانه ساده هم، خدا حفظ کنه همسرجان را که بیشتر کارها را دادطلبانه، بدون اینکه ازش بخوام خودش انجام میده. خانه رو جارو کرد، ظرفها رو در دو نوبت صبح و ظهر شست، میوه و شیرینی خرید، )

یا مثل وقتی که مامان جون بزرگ، وقتی فهمیدن باردارم، برام دلمه فرستادن. 

الحمدلله به خاطر همه نعمت هایش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۱۴:۵۰
Rose Rosy

چله سلامتی مامان و بابا

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۱:۴۱ ق.ظ

یادم افتاد میخواستم چی بنویسم.

از امروز (یعنی دیروز ۵ شهریور) تا ان شاالله ۱۴ مهر

چله زیارت عاشورا شروع کرده ام، به نیت سلامتی مامان و بابا و طول عمر با عزت و برکتشون. 

الهی که با کمک خدا، چله به اتمام برسه و همه ی دعاهای خوبان عالم در حق ما عم مستجاب باشه. 

مامان چند ماهه زانو و کمرشون خیلی زیاد درد میکنه و مستاصلشون کرده،

الهم اشف کل مریض 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۴۱
Rose Rosy

گزیده ای از آنچه در این سه سال برمن گذشت

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۱:۱۸ ق.ظ

چه میخواستم بنویسم که چند بار روی گزینه ارسال مطلب جدید زدم و انجام نشد، 

نمیدانم! 

این شد که رفتم سراغ ارشیو خوانی

دو سه سال اخیر را خواندم

نتیجه اینکه فهمیدم:

از دغدغه دائمی و بسیار تکرار شونده در نوشته ها یم مبنی بر آرزوی فرزند سوم، شغل و خرید خانه، خدا دو تای اولش را اجابت کرده و یقین دارم سومی هم به اجابت نزدیک است ان شاءالله 

به علاوه رابطه با جاری ترمیم شده به لطف خدا

شاگرد اول هم شده ام (که طی دو سه سال اخیر از دغدغه هایم بوده)

رابطه ام با نرگس هم که مدتی اختلال پیدا کرده بود، الحمدلله اصلاح شده

و خیلی دغدغه های دیگر که روزگاری خواب و خوراک را ازم گرفته بودند و الان الحمدلله رفع شده اند. 

 

واقعا درسته که گفتند ارزوهات رو بنویس

خدا که یادش نمی‌ره

ولی تو یادت میره یک روز چقدر در التهاب و عطش براورده شدنشون بودی و الان براورده شدن و به عنوان یک چیز بدیهی بهشون نگاه میکنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۱۸
Rose Rosy

شکرگزاری

شنبه, ۳ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۵ ق.ظ

چندین ماه پیش یه استیکری تو ایتا دیدم با این مضمون که آخ جوووننن، یا خیلی خوشحالم

ذخیره اش کردم

و همون موقع از خودم پرسیدم در چه موقعیتی از این استفاده خواهم کرد؟

و جوابی نداشتم براش

و چند ماه گذشته، و استیکرها استفاده نشده اند. 

به غیر از وقتی که بعد از دو ماه، مامان گفتند که از مرند میان تهران، که اونم یه استیکر هورااا داشتم و فرستادم. 

گاهی بهش فکر میکنم

اصلا قرار نیست در دنیا خیلی خوشحال باشیم، با استناد به آیه " و لا تفرحوا بما اتاکم"

 

ولی از طرف دیگه

با وجود زندگی خوب و راحت و عاشقانه ای که داریم الحمدلله، 

ولی 

نگرانی هام زیادن

دلهره و دلشوره زیادی دارم

و خیلی اوقات دلم آشوبه

گاهی می اندازم تقصیر نگرانی برای پایان نامه

گاهی بالا و پایین کار،

گاه نگران سلامت نینی توراهی و دلشوره های بارداری،

گاهی نگرانی تربیت بچه ها، نمازشان، دعواها و خواسته هایشان

گاهی خرید خانه، که پولمان اندازه ۲۰ متر خانه خریدن است، دلمان خانه ۱۳۰-۱۴۰ متری میخواهد

 

و مدام با خودم تکرار میکنم 

چقدر زندگی سخته... 

 

در حالی که میدونم زندگی خوبی دارم، همسر خوب، درآمد، زیبایی، دوستان خوب، جایگاه اجتماعی خوب، سلامتی، خانواده خوب، اعتقادات و انس با قرآن،  محبوبیت نزد خانواده همسر و .... 

 

خدایا من را شکرگزار نعمت های بیشمارت قرار بده

الهم اجعلنی لک شاکرا

و لک حامدا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۵
Rose Rosy

دم مشک

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۴۹ ب.ظ

نمیدانم این میزان از نازک دلی و اشک دم مشک طبیعیه یا نه

اخبرا هر روز گریه ام میگیره، بی جهت

مخصوصا وقتی از صدای بحث بچه ها کلافه میشم، 

 

به وقت ۶ ماهگی بارداری

تقریبا دو ماه از دیدن مامان اینا گذشته

 

و من نمیدونم این اشک ها رو به کدومشون باید نسبت بدم، به هورمون ها، یا به دل تنگی؛

در حالی که میدونم ان شاءالله فردا مامان میان تهران

شاید هم به خاطر وضعیت جدید و محدودیت های اون باشه، نگرانی از آینده، ...

نمیدونم

خودم توضیحی ندارم براش

فقط میدونم دلم فشرده از غمه و به هر چی فکر میکنم بیشتر اشک ها میجوشند

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۳ ، ۱۲:۴۹
Rose Rosy

افسردگی پیش از زایمان

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۱۶ ب.ظ

دلم گرفته و احساس بی کسی میکنم

من ادم بیکار ماندن در خانه نیستم

هر چند امروز صبح تا ظهر کلاس داشتم

ولی چند روزه کار شرکت ندارم

دوره ای که قرار بود شروع بشه هم به تعویق افتاده،

پایان نامه را هم که دایورت کردم و منتظر نتیجه اش هستم.

مسجد هم که تعطیل کردم

خرید هم که هم گرمه، هم تواناییش رو ندارم، هم حوصله اش رو

نگران نازکی و خدای نکرده پاره شدن ماهیچیه میومتر هم هستم!

مامان هم که نیست

با سپهر هم که بحثمون شده 

خونه هم که نخریدیم هنوز

چقدر احساس بی کسی میکنم

فکر میکنم افسردگی پیش از زایمان گرفتم، بی جهت گریه میکنم

 

الحمدلله به خاطر همسرجانم

الحمدلله که همه عزیزانم سلامت هستند، هر چند دور

الحمدلله علی کل حال

و خدایا ببخش به خاطر غرغرهام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۱۸:۱۶
Rose Rosy

برونسپاری پایان نامه

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۳۲ ق.ظ

یک کار عجیب کردم

کاری که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم زیر بارش برم

ولی به خاطر اینکه فشار روی خودم و بچه رو کم کنم، انجامش دادم

پول دادم پایان‌نامه ام رو برام بنویسن

نمیدونم نتیجه چی از آب در بیاد، ولی دیگه نه میتونستم ریسک بیشتر از این نشستن رو به جان بخرم، نه حوصله تحجل استرس و درگیریهای ریز و درررررشت پایان نامه رو، نه اینکه وقتی مونده برای اهسته اهسته پیش رفتن

امیدوارم نتیجه آبرومندانه باشه

و به سلامتی و با عزت دفاع کنم و پرونده تحصیلم رو ببندم، و واقعا یادم بمونه سردرگمی و گیجی این روزها رو، و دنبال دکتری نباشم دیگه. 

 

هنوز و در آستانه اتمام دوره ارشد دوم، هنوز نفهمیدم حکمت خوب اومدن استخاره رو که گفته بود جبران کاستی های گذشته رو میکنه.

هنوز حس میکنم چیزی به دست نیاوردم، در حالی که میشد نمیرفتم این دوره رو، و الان شاید  یک سالگی فرزندم بود، نه نزدیک به دنیا اومدنش‌ البته یک سال و چند ماه،  خیلی توفیری نداره

صحبتم اینه که هنوز نفهمیدم کاستیهایی که با ارشد دوم جبران شدند، یا قراره بشن، چه هستند

شاید در پذیرفته شدن در شغلم اثر داشته، و شاید اثرش رو بعدا بفهمم

ولی حیف که نتونستم خودم رو در برنامه نویسی قوی کنم

حیف که دیتاساینتیست ماهری نشدم

و بدتر از اون، فهمیدم اونقدرها هم حس خوبی از برنامه نویسی نمیگیرم

نمیدونم به خاطر بالا رفتن سنمه که حوصله چالش های برنامه نویسی رو ندارم، یا از اولش هم نداشتم و الکی فکر میکردم دارم

شاید هم راه یادگیریش رو ، اونطور که به جانم بنشینه پیش پام قرار نگرفت.

 

و فقط شاگرد اول شدم که باهاش حتی نمیشه در نوشابه رو باز کرد، حتی در کوزه هم نمیشه گذاشتش 

 

نمیدونم بگم احساس شکست میکنم یا نه، ارشد دوم، برام یک درچه تازه باز کرد، من رو جوان کرد، به جامعه اکادمی برگردوند،  هر چند به اون مقصدی که برای خودم ترسیم کرده بودم نرسید

ولی صادقانه، مصقصدم خیلی مادی بود، من دیتاساینس رو به خاطر حقوق بالایی که دیدم برای این تخصص میدن، انتخاب کرده بودم

الان شغلی دارم با حقوق شاید حداقلی

ولی ساعت کاری به همون نسبت حداقل، و صددرصد منعطف و دورکاری و بیمه و همکاران مومن و درست حسابی که واقعا کم هستند که اینقدر حرفه ای باشند و اینقدر مومن

و شاید مشغول شدنم در این کار، به برکت همین ارشد دومم باشه

و خدا رو چه دیدی، شاید دینگتاساینتیست ماهری هم شدم 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۳۲
Rose Rosy

خرده شیشه

سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۱۴ ق.ظ

بعضی وقت ها در مورد خودم که فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که جنسم کمی تا قسمتی خرده شیشه داره

یعنی دیفالتم مهربانی و رأفت نیست شاید، یا مثلا دیفالتم گذشت نیست

باید هر بار سعی کنم که این حس و این رفتار رو ایجاد کنم

مثلا 

سر قضیه شمال 

نمیدونم نوشتم یا نه

که مجبور شدیم با وجود بسته بودن راه، و بد اومدن استخاره، از راه دورر و شلوووغ برگردیم خونمون، چون رسما گفتند که برید

من خیلی ناراحت شدم

خیلی بهم برخورد

و گفتم امسال دیگه شمال نمیام

هر چند بنده خدا وقتی فهمید اذیت شدیم

عذرخواهی کرد

حلالیت طلبید

حتی کادو خریدند برای حلالیت

اما ته دلم نبخشیده بودم و میگفتم من دوباره شمال نمیام

تا اینکه حاج آقا تو مسجد قسمتی از یک دعا رو خوند که

خدایا استغفار میکنم (یا پناه میبرم به تو) از اینکه کسی به من بد کرده باشه،  و عذرخواسته باشه و من نبخشیده باشم

به همسرجان گفتم هر چی شما بگی، باشه بریم

و بعد بماند که با وضعیت جدید میومتر میلیمتری که دارم، حقیقتا میترسم از اینکه پاره بشم و همه چی رو کنسل کردم، حتی مسجد رفتن رو. 

میخوام بگم که بای دیفالت اینطور نبود که به دل نگیرم، طول کشید تا ببخشم، هر چند در ظاهر، نه دلخوری نشون دادم بهشون، نه قهر و ... 

(چند بار به همسر دلخوریم رو نشون داده بودم و ایشون تعجب کرده بود که چرا من ناراحتم، یادم افتاد اینجا هم گفته بودم)

 

یا مثلا

دیروز و امروز که بالاخره در آستانه اتمام شش ماهگی قضیه بچه در مرند لو رفت، و امروز که خاله جون گفت اقاسید محمد رو تبریک گفت، یک شیطانکی از درون، گارد گرفت که مخالفت کن! چرا مثلا اسمی که قطعی نشده رو واسه بچه تعیین میکنند، در حالی که جز خیرخواهی و محبت، چیز دیگری پس این حرف نیست

باید با اون بدجنس درونم بجنگم تا قانعش کنم که کمتر بدجنسی کنهdevil

 

خلاصه اینکه خدایا جنسم رو خالص کن،  یه صافی بگذار خرده شیشه ها جدا شن، اون دنیا و تو قبر، خرده شیشه ها نرن تو دست و پام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۴
Rose Rosy

من و این همه تب

يكشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۳۴ ق.ظ

تب (tab) های بازشده و باز مانده در گوشیم جالبه

آموزش رایگان اکسس (فکر کنم 4-5 ماهیه که بازه!)

دوره رایگان متنی علم داده

علم داده به زبان ساده و با مثال (شونصد تا تب)

آموزش برنامه نویسی با چت چی بی تی

آکادمی درس من، پایگاه داده

چیکن استراگانوف شف طیبه

پولشویی چیست؟

هوش مصنوعی

نحوه عملکرد کارت سوخت

مدرسه دانشجویی قرآن و اهل بیت نبوت (مدرسه قرآن)

دانلود و خرید کتاب احساس مادری

anti money laundering article

دانلود پایان نامه پولشویی (شونصد تا تب)

انجام پایان نامه (شونصد تا تب)

درگاه پرداخت اسنپ (شونصد تا تب)

انواع سرهمی نوزاد

همه چیز در مورد ISMS

ست کیف و کفش

قرآن نور (شونصد تا تب)

میز تحریر تاشو

 

جمعا حدود 33 تا تب

 

 

قشنگ معلومه چقدر ذهن و زندگیم منسجمه!!!

و چقدر کار نیمه تمام / در دست انجام/ انجام نشده دارم

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۳ ، ۰۶:۳۴
Rose Rosy

شغل مدید

پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۲۹ ق.ظ

الحمدلله علی کل نعمه

من متاسفانه تا این سن که رسیدم بیشتر از یکسال، حتی یک سال هم سر شغلی نبودم و این خب خیلی از نظر حرفه ای مطلوب نیست.

تو مصاحبه‌ شغلی محل کار فعلی، وقتی تک تک علت انفصال از کارها رو میپرسیدن همه رو گفتم به خاطر درس! که براشون سوال شد از کجا معلوم دو روز دیگه ما رو ول نکنی بری به خاطر درس

که خب گفتم تا دکترا یه دوسالی مونده و فعلا شما رو به خاطر درس رها نمیکنم! (به خاطر بچه رها میکنم laugh) البته رها که نه فعلا، ولی خب دورکاریش کردم و الحمدلله خیلی خوبه این دورکاری

حالا نمیدونم با دنیا اومدن بچه هم میتونم با قوت کارم رو ادامه بدم یا نه.

فعلا که کارم رو دوست دارم، بیشتر از اون، پیدا کردن ادم حسابی هایی به این حسابی، خیلی غنیمته که باید تکرار کنم من شغلم رو حضرت عباسی میدونم،  چون دقیقا با یک ختم یاسین به شیوه خاص برای حضرت عباس، خانم ام البنین و پسرانشون، این شغل پیش پام ظاهر شد، جفت و جور شد و شد انچه شد الحمدلله (بماند که امروز ۱۸ ام ماهه و من هنوز حقوق ماه قبل رو نگرفتمfrown)

حالا

الغرض

شغل برای من هیچ وقت به جدیت و مدت دار بودن یک کارمند رسمی نبوده،

هر چند خیلی خیلی خیلی جدی تر از هر کارمندی، وظایفم رو انجام میدم،

اما سابقه شغل های کوتاه مدت، و شرایط متغیر زندگی متاهلی یک خانم، من رو از اطمینان در مورد ادامه کار، برحذر میداره

و خب این خوشحال کننده است که مدیر شرکت، من رو بیمه میکنه، من رو برای دوره جدید ضمن خدمت انتخاب میکنه و دوره رو برای آموزش من، خریداری میکنه،  اسمم رو به عنوان کارمند الزامی شرکت رد میکنه،

و این یعنی اولا الحمدلله حضورم مفید و مطلوبه و خواهان ادامه حضورم هستند،

ثانیا برای ادامه حضور من، با وجود علم به شرایطم، حساب باز کرده اند. 

الحمدلله به خاطر عزت و آبرو 

الحمدلله علی کل حال 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۲۹
Rose Rosy

الهی دورت بگردم

چهارشنبه, ۱۷ مرداد ۱۴۰۳، ۰۶:۲۱ ق.ظ

عنوان، به نظر یک جمله عاشقانه می آید

اما 

در مورد من، یک جمله ی فرارانه به حساب میاد،

و در مواردی صادقه که

یک کار واجب سخت ضروری ولی بدون اضطرار دارم

یعنی کسی پاش رو نگذاشته رو خرخره ام و منتظرم نیست

کار سختا و دقیقا نمیدونم میخوام و باید چی کار کنم

ابنجور وقتا هی طفره میرم ازش

هی دورادور بهش فکر میکنم و دغدغه اش رو دارم ولی دست و دلم به کار نمیره

هی از دور براش خط و نشون میکشم

هی تو فهرست کارهای روزانه ام میندییمش و شب بدون تیک خوردن باقی میمونه

و هی وقت میگذره (مثل الان که وقت ناب بعد از نماز صبح را دارم صرف ندشتن این متن و موبایل گردی میکنم!!!)

پایان نامه رو میگم

همون هدف دور از دسترسی که ابعادش برام  ناشناخته است، هر چند یکبار صفر تا صدش رو انجام دادم، به جان کندنننننن البته

و عجیبه که یادم میره چقدر سخت بود

تازه با استادی پیگیر و همراه، که هر هفته پیگیر روند کارم بود و مجبور بودم به خاطر رودربایستی هم که شده،  کار را پیش ببرم تا شرمنده نباشم.

چیزی که من واقعا بهش نیاز دارم

در شرایطی که نه کارمند بودم، نه تدبر میخوندم، و نه باردار بودم

فقط یک پسر سه ساله داشتم که وقتی میرفتم تو اتاق تمرکز کنم و بنویسم، از زیر در برام نقاشی میفرستاد و باهام حرف میزد و چقدر اون موقع ها تمرکزم کمتر از الان بود به نظرم

 

خلاصه که درسته الهی دورت بگردم، ولی در مورد پایان نامه، الهی به قلبت نفوذ کنم! 

 

پ.ن. یک دل میگوید بی خیاااال پایان نامه و ارشد دوم بشو

یک ارشد داری، کافیه، 

یک دل میگوید بگذار بعد از تولد بچه، و سپری شدن مرخصی زایمان، که اعتراف میکنم خیلی دل خری ! است. با امدن بچه، همه چیز پیچیده تر میشود. کار و تدبر که تصمیم دارم ادامه داشته باشند، چه چیزی فرق میکند؟ حضور یک دلبند عزیزِ نیاز به مراقبت، فاصله افتادن بین کار و سنگین تر شدنش، و البته از دست رفتن پوئن مثبت شاگرد اولی

 

ولی روحیه ی متنفر از کار نیمه تمامم میگوید تمامش کن و قالش را بکن

چهار ترمه دفاع کن و شاگرد اولیت رو حفظ کن، ... تا دوباره که دو سالی گذشت و سختی کار یادت رفت، فیلت هواس هندستون کنه و بری سراغ دکتری...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۳ ، ۰۶:۲۱
Rose Rosy

بهای نعمت

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۳، ۰۷:۲۰ ق.ظ

نمیدانم چه طور شد که این طور شد

قطعا "من" در کار نبوده ام

ولی میدانم میشد اینطوری نباشد

و خدا هیچ چیزی به بنده هاش بدهکار نیست

همه بنده ها صفر-بی نهایت به خدا بدهکارند

میشد اینطوری نباشه که باهوش باشم، که معتقدم الحمدلله هستم

میشد اینطوری نباشه که در فلان مدرسه و فلان دانشگاه ها تحصیل کرده باشم و فلان رتبه را داشته باشم

میشد اینطور نباشد که در کلاس تدبر، موفق عمل کنم، شکر خدا ما شاءالله 

یا در کار...

یا همسر خوبی نداشته باشم، یا کلا همسر نداشته باشم...

یا خانواده خوبی نداشته باشم، یا کلا خانواده نداشته باشم...

یا سلامتی... 

یا ایمان و اعتقاد...

یا هزاران و میلیون ها یای دیگر...

گفتم که... خدا هیچ چیزی به بنده هاش بدهکار نیست

خدا بدهکار من نبود که این همه نعمت و عزت بهم داده،

به من!

منِ گناهکار عاصی طلبکار و پرتوقع!!

و اینها اصلا تعارف نیستند. پیش قاضی و معلق بازی؟؟

 

چه شد که اینطوری غرق نعمتم کرد، نمیدانم

ولی میدانم در برابر خدای نعیم مسئولم!

حتی مطمئن نیستم مسئولیتم را درست شناخته باشم

به خاطر همین است که مدت هاست در نماز غفیله، این قسمت از دعای مکارم اخلاق را میخوانم که استعملنی بما تسالنی غدا عنه

و عاجزانه از خدا میخوام کمکم کنه این نعمتها و استعدادها و عزت رو در راهی خرج کنم  که ازم انتظار داره و اون دنیا ازم میپرسه

 

هر چیزی بهایی داره، و من واقعا دوست دارم بهای این همه نعمت را به صاحب نعمت بپردازم

سعی کنم غرور نگیرم

سعی کنم فخر نفروشم

به خودم افتخار نکنم، چون چیزی از من نیست، من هیچ کاره ام 

و سعی کنم این رو باور نه، یقین داشته باشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۳ ، ۰۷:۲۰
Rose Rosy

چله عاشورا تا اربعین

جمعه, ۲۹ تیر ۱۴۰۳، ۰۸:۵۰ ب.ظ

دعایم در چله زیارت عاشورا از عاشورا تا اربعین

اول: ظهور و سلامتی امام زمان

دوم: انتخاب کابینه خوب و کوتاه شدن دست ناپاکان و بدخواهان از کشور

سوم: سلامتی و عاقبت بخیری همه بچه شیعه ها، از جمله هر سه فرزندم

چهارم: خرید خانه، با شرایط خوب و رضایت خدا و سلامتی 

 

۴ شهریور، روز اربعین: الحمدلله به اتمام رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۳ ، ۲۰:۵۰
Rose Rosy

صفات مرموز

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۱۴ ب.ظ

گاهی چیزی من را به تلاطم می اورد ولی نمیفهمم چرا اینقدر حالم را دگرگون کرده

خیلی که فکر میکنم، ریشه هایی از صفات یا رشته تفکرات و عللی را در خود پیدا میکنم که از وجودشون تعجب میکنم،  

هم از وجودشون، هم از قدرتشون، هم از پنهان بودنشون

 

 

نمونه اش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۳ ، ۱۸:۱۴
Rose Rosy

طلسم خانه

سه شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ق.ظ

چرا نمیشود خانه بخریم؟؟؟؟؟ 

چه طلسمی افتاده به این کار؟

عجیبه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۰۳ ، ۰۰:۰۶
Rose Rosy

صد حیف که آن رفت و صد حیف که این آمد!

شنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۳، ۰۳:۳۲ ق.ظ

انتخابات هم تمام شد و نتیجه اش آمد، هنوز غیر رسمی ولی معتبر

 

اولین بار است که ارزو میکنم رئیس جمهور به وعده هایی که داده عمل نکند

وعده ی "نمی‌شود و نمی‌توانیم و امکان ندارد و ..." و البته وعده بنزین ۵۰ هزار تومانی و توقف مسکن ملی و از سرگیری برجام و ...

 

حیف از شهید رئیسی عزیزمان

حیف از دولت نیمه تمامش

حیف .... 

انگار بار دیگه ایشون رو از دست دادیم

وقتی ایشون شهید شدن، فکرش رو نمیکردیم دوباره اینها بیان سر کار

و حالا بعد از چهل و هفت هشت روز، دوباره عزادار ایشون شدیم

 

اولین برکت رئیس جمهور جدید، این بود که بعد از مدت ها قبل از اذان بیدار شدم... فکر کنم بعد از همان چهل و هفت هشت روز... از وحشت نتایج خوابم نمیبرد... 

و دومین برکتش این بود که از شدت ناراحتی، از همه کانال های تحلیلی و سیاسی خارج شدم

خدایا ...

حتی دیگر دعا کردنم هم نمیاد

 

دیروز نماز استغاثه خواندیم و امروز باید نماز وحشت بخونیم... 

 

از فکر دوباره دیدن ظریف و اخوندی و جهانگیری و ... در راس کار به خودم میلرزم

 

 

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

 

حسبنا الله و نعم الوکیل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۳ ، ۰۳:۳۲
Rose Rosy

هر کس دلخور شود خر است

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۳، ۱۱:۵۷ ب.ظ

تجربه ۱۷ سال عروس این خانواده بودن بهم ثابت کرده تا وقتی از چیزی گله یا شکایت نداشته باشی، مقبول و محبوبی. 

- احتمالا دلیل اینکه این سال ها من عروس خوبه بودم و جاری جان عروس بده، همین بوده. که من به سختی و با هزینه بالا یاد گرفته ام دلخوریم را بروز ندهم، اما جاری نه! ابراز ناراحتی میکند، پیامک میدهد و ... -

 

اما امان از وقتی که شکایتی کنی، یا زبانم لال دلخور شوی

چنان ورق برمیگردد و تو متهم میشوی که چرا و به مجوز و جرئتی از ما دلخور شدی که از دلخور شدن که هیچ، از بودنت هم پشیمان شوی. 

 

تقریبا هم فرقی ندارد، چه مادرشوهر جان، چه اقای پدرشوهر و چه خود شخص شخیص عزیز همسر جان

من حق ندارم از اینکه ما را از خونه شون بیرون کردن ناراحت بشم، همان طور که هیچ وقت حق نداشتم بابت گرفتن زمینمان ناراحت شوم. 

چه وقتی که در راه برگشت، در ترافیک از شدت خستگی، استیصال،حالت تهوع از شدت بوی دود و ناراحتی، هق هق گریه میکردم، واکنشش به ناراحتی ام مانند واکنش در و دیواره های ماشین بود!

و چه امروز که بعد از چند هفته، در جواب اینکه مامان پشت تلفن چی میگفت،  نقل قول می کنم که مامان گفتن شرمنده که مجبور شدید برید، همسر جان ناراحت میشود، پشتش را میکند و میخوابد! 

 

خلاصه اینکه من گاهی میخواهم بدجنس شوم، همسر نمیگذارد! از ترس قهر و غضب ایشان، مجبورم همون ببعی مهربان بمانم!!

 

بامزه اینجاست که خودم هم خودم را متهم میکنم که حالا لال میشدی حرف نمیزدی غر نمیزدی، نمیشد؟ 

 

 

خدایا من چقدر بدم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۳ ، ۲۳:۵۷
Rose Rosy

نیازمندی: پایان نامه، رئیس جمهور

پنجشنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۳، ۱۲:۰۱ ق.ظ

تیر ماه به نیمه رسید و دریغ از یک صفحه پایان نامه نوشتن...

 

با تولد بچه، شرایط به مراتب سخت تر میشود

همین چند ماه را دریاب دختر

 

به یک استاد سخت گیر و پیگیر نیازمندیم

به یک پایان نامه نویس خبره نیازمندیم

به یک پایان نامه ی نوشته شده نیازمندیم...

به یک عزم جزم نیازمندیم

 

به یک رئیس جمهور خوب هم نیازمندیم

 

خداجانم!

شهید رئیسی را از ما گرفتی که این ادم بلاتکلیف را جایش بنشانی؟ 

واقعا انتظارش نداریم

انچه از خدایی تو انتظار میرود این است که نعمتی را از ما نمیگیری، مگر انکه بهترش را بدهی...

مگر اینکه کفران کرده باشیم

استغفرالله و اتوب الیه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۳ ، ۰۰:۰۱
Rose Rosy

محارب

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ۰۴:۳۴ ق.ظ

خواب میدیدم

نوجوانی ایه قرانی را بد خوانده و انگار بد معنی کرده بود

فردی که از قضا همان خانم دکتری بود که دیروز در واقعیت پیشش رفتم، آنجا حضور داشت که حرف او را به محاربه تاویل کرده و میخواست حکم اعدامش را اجرا کند

در حضور مادر و خانواده آن نوجوان 

جلوی او را گرفتم

راضی نمیشد به حرفم گوش کند و تند تند وسایل اعدام را اماده میکرد

به او گفتم

شما حجت شرعی ندارید برای این کار

مگر برای محاربه، شرط نیست که یقین داشته باشید فردی که این حرف را زده معنی حرفش را به درستی می‌داند؟

این نوجوان ایه را نصفه و نیمه از دوستاتش شنیده، معنایش را اشتباه فهمیده و تکرار کرده

شما نمیتوانید یقین کنید که این حرف را از روی علم و اگاهی زده باشد

بعد هم

شما دارید فرصت زندگی را از این نوجوان میگیرید

با چه اعمال خیری نزد خدا حاضر شود؟ 

شما به او فرصت دهید تا بتواند اعمال نیک انجام دهد

قانع شد

گفت به پدر مادرش بگویید مواظبش باشند

جای اعدام را به جای خوابی برایش تبدیل کرد و رفت...

 

 

 

خواب عجیبی بود، نکند من با فرزند خودم که از پسر بودنش ناراحت شدم، داشتم همین کار را میکردم، او را محکوم میکردم به گناه نکرده؟ 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۳ ، ۰۴:۳۴
Rose Rosy

انتخاب اصلح

جمعه, ۸ تیر ۱۴۰۳، ۰۶:۰۲ ق.ظ

دو ساعت مانده به شروع انتخابات

چند هفته حرص خوردیم

از دروغ ها، از تهمت ها، از بی برنامگی کاندیدا، 

ولی دلمان خوش بود به جبهه انقلاب، که اجماع میکنند و کار نیمه تمام دولت شهید رئیسی را ادامه میدهند

اما اتش اختلاف و دودستگی درست افتاده وسط چادر جبهه انقلاب

دو کاندیدای غیرمطرح به نفع جبهه انقلاب کنار کشیدن 

اما رقابت بین دو نامزد اصلی جبهه انقلاب باقی مانده

و پیروز این رقابت احتمالا،

نامزد جبهه اصلاحات است... 

زعمایمان که به کشور و به ما رحم نکردند، خدایا خودت به ما رحم کن

واقعا کشور گناه دارد دوباره دست این ادم ها بیفتد...

الهم لا تسلط علینا من لا یرحمنا... 

خدایا شهید رئیسی را از ما گرفتی، لطفا بهترش را به ما بده، از تو غیر از این انتظار نمیرود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۳ ، ۰۶:۰۲
Rose Rosy

از چای تا رفح

چهارشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۳، ۰۱:۰۱ ق.ظ

فکر کنم کار چای ساعت یک ربع به یازده شب باشد که بعد از مدت ها، خواب نما و شبگرد شده ام،

عجیب چسبید

و خواب را از چشمام کند

 

و آخ...نیامده بودم که این را بنویسم 

ناغافل 

 

یاد بچه های غزه و اردوگاه رفح افتادم،  که نه چای، که موشک باران، خواب رو از چشماشون ربوده،  شاید هم جان را از تنهایشان... 

مردم آواره، زن و بچه و همگی پناه جو، در اردوگاه، موشک باران شده اند

اونقدر جنایت سنگین بوده که صبح جنایت، خود ملعون نتانیاهو اومده گفته اشتباه کردیم

 

خدایا العجل العجل العجل...

ان موعدهم الصبح، الیس الصبح بقریب؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۰۱:۰۱
Rose Rosy

انبوردینگ

سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۰۳ ب.ظ

خدایا به خاطر ذهن پویا و فعال سپاسگزارم

شکرلله

 

*ماشاءالله حول و لاقوه الا بالله، دعا برای چشم نخوردن نیست در واقع. گواهی سلب مسئولیت است، از انچه خوبی به نظر میرسد، از کسی که خوبی یا امتیاز یا زیبایی به او نسبت داده میشود. ماشاالله، یعنی من هیچ کاره ام، اگر خوبی به چشم میاد، از خداست. من فقط یک تابلو، برای نمایش قدرت و زیبایی خدا هستم

 

پ.ن. حالا خوبه بگن این چیه دبگه اوردی، گندشو درآوردی

 

 

از دیروز که سند انبوردینگ رو طراحی کردم، خیلی حس خوبی دارم بهش، هرچند هیچ بازخوردی نگرفتم هنوز، ولی خودم خیلی دوستش دارم. 

هر چه هست خداست. مرضیه ای وجود ندارد

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۰۳
Rose Rosy

کسالت یا فعالیت؟

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۴۸ ق.ظ

رابطه بین بیکاری و کسالت، رابطه مستقیم تنگاتنگ است. مانند دو خط موازی، همدیگر را همراهی میکنند، البته کسالت، بیکاری را همراهی میکند، مگر اینکه بیکاری به بن بست برسد، سر شلوغ شود و ان وقت که کسالت، جایش را می‌دهد به هیجان برای به انجام رساندن کارها، 

مثل چهارشنبه من، که مباحثه تدبر ادبی داشتیم، سررسید تحویل کار شرکت بود، دفاع پروپوزال داشتم، عصر با وقت قبلی! قرار بود دو تا چهار ساعت در سونوگرافی باشم و شب هم پدرشوهرم مهمانمان بود، فردایش هم عازم قم بودیم و وعده قرمه سبزی داده بودم به مامان اینا که میپزم و با خودمون میاریم باغ، تازه این وسط با همسر رفتیم دم خونه خاله اش و یک خروار وسایل آوردیم، برگشتیم خونه شام پختم برای پدرشوهر و با دل درد و لکه بینی ناشی از فشار ماسماسک سونوگرافی، سعی کردم بخوابم که صبح بعد از نماز بروم حمام و وسایل بگذارم و (بعد از یک ماه و نیم)ظرفها را بشورم و صبحانه پدرشوهر و خودمان را حاضر کنم و برویم قم

 

در بین این بدو بدوها، کسالت ماستش را کیسه کرده بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۴۸
Rose Rosy

زهرتر از زهر

جمعه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۲:۴۱ ق.ظ

از آن روزها بود، امروز

 

از ان روزهای بوق بووووق بووووقققق

البته همه اش خوب بود، الحمدلله

چند ثانیه تلخ، شاید کلا یک دقیقه نشد کل ماجرا، زهر را ریخت به کام روز، به کام مسافرت و میهمانی و میهمانان و میزبانان

زهر را ریخت در روابط پدر-دختری، پدربزرگ-نوه ای ، مادر- پسری، پدر-پسری 

عصبانیت، مانند صاعقه آمد، همه ی خوشی های روز را جزغاله کرد و سیاهی و ویرانی اش را برجای گذاشت. در آنی...

چه شده بود؟ 

صبح که نه، ظهر رسیدیم قم و سمیه و بچه هاش را برداشتیم رفتیم طغرود، باغ دوست بابا، با  خانواده دوست تاجیکستانی بابا، یک زن و شوهر و نوه شان

بابا، خاک بازی پسرها را تاب نیاورد، در کسری از دقیقه و به طرفه العینی با عصبانیت و شلنگ افتاد دنبال پسرها به کتک زدنشان، جلوی غریبه ها، گوشش را گرفت و پیچاند

عصرانه نیمه تمام، شام نخورده، قم نرفته، با عجله سمیه اینا را با ته مانده ی آبرو و احترام مان، اگر چیزی ازش مانده باشد، برداشتیم رسوندیم خونه شون، رفتیم در حرم حضرت معصومه جانمان، دلمان را کمی سبک کردیم و نماز خواندیم و الویه خریدیم و به جای کوفته ی معهود کذایی شام، به نیش کشیدیم و برگشتیم خانه مان، تهران. 

یک من رفتیم و صد من برگشتیم

از گریه چشمانم ورم کرده اند و میسوزند

با همسر در میانه راه حرف زدیم و دلم ارام گرفت کمی

قول و قرار گذاشتیم که کمتر قم بمانیم

با سمیه اینا، جلوی بابا ظاهر نشویم

و همان بهتر که مامان اینا مرند باشند و دلمان بترکد از دلتنگی و بی کسی، تا اینکه اینطور بی حرمت شویم و برگردیم خانه مان... 

 

تا برسیم خانه، حالم بهتر شده بود جز سوزش چشمانم، و سوزش دل مامان، وقتی فهمید نزدیک تهرانیم، چیز دیگری آزارم نمیداد انگار

الان که نشستم به نوشتن شرح ما وقع، داغ دلم تازه شد و اشک ها دوباره جوشیدند

 

الحمدلله علی کل حال...

خدا اگر خداست که حقا خداست، میتواند سیئات را به حسنات تبدیل کند، میتواند باطن این روز زهرآلود را خیر و صلاح و برکت قرار دهد...

بدی های ما را بِکَنَد و جایش خوبی بکارد...

من به خدا امیدوارم....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۴۱
Rose Rosy

کسالت بار

دوشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۱۷ ب.ظ

این حجم از بی حوصلگی و بی انگیزگی، درست وقتی که هم پایان نامه دارم، هم کار، خودم رو متعجب میکنه

مثل وقتایی شدم که خیلی بی کارم و بی هدف دور خودم میچرخم

کسل و انگل طور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۱۷
Rose Rosy

گوگل در خانه

يكشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۳۳ ق.ظ

کاش خانه نیز، مانند وب

یک موتور جستجو داشت

اسم، مشخصات یا حتی تصویری از شی مورد نظر را بهش میدادیم، جایی که آن شی افتاده و گم شده، یا خودمان گذاشتیم و یادمون رفته را بهمون میگفت**

تا دیگه کله صبح، سر اینکه برگه آزمونک فصل چهار ریاضی پسرک، که روی میز من بوده و حالا نیست، این همه قشرق و بی حرمتی نشود و پسرک نگوید به من چه!! دست مامان بوده و نیست

البته یک هیستوری از اینکه کاغذ توسط چه کسی از کجا به کجا و توسط چه کسی جابه جا شده هم بهمان میداد

اگر من گم کرده بودم عذرخواهی میکردم

اما 

حالا نه من خبر دارم کاغذ چه شده، نه پسرک . 

و این وسط حرمت و احترام بود که همراه برگه آزمونکِ بدون امضا، گم شد.

 

 

** آن روز خواهد آمد، یوم تبلی السرائر خواهد آمد و هر چه پنهان و عیان بوده را برملا خواهد کرد. اینکه چه کردیم، دانسته و ندانسته، ، حرف و عملمان چه بر سر طرف مقابل آورده، و خیلی چیزهای دیگر...

خدا ابرویمان را در آن روز حفظ کند

خدا به دادمان برسد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۳۳
Rose Rosy

کدو تنبل

شنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۴۶ ب.ظ

به یک میزان از تنبلی، خواب آلودگی، و سست عنصری رسیده ام که نه تنها در خودم، بلکه در جد و ابادم هم سراغ نداشته ام

پ.ن. بعضیا اعتقاد دارند من باید استراحت مطلق داشته باشم

پ.ن.۲، استراحت مطلق، برایم مساویست با دیوانگی و افسردگی مطلق

پ.ن.۳. دورکاری شرکت به قوت خودش باقیست، دو روز که بیکار میشم، احساس بی عاری از سر و روم بالا میره

پ.ن.۴. امروز ارائه پروپوزال داشتم که لغو شد، صبح یکی دو ساعت مشغول تکمیل پاورپوینت اون بودم، بعد خوابیدم، بعد پاشدم تلوزیون دیدم، نماز و دعا و پلو برای نهار و خانواده اومدند

تلوزیون و دوباره نیم ساعتی خواب! الانم  یک ساعتیه تو تخت وول میخورم،

ضمن اینکه حوصله ام از خودم سر میره، همت و انگیزه ای برای بلند شدن از تخت هم ندارم همچنان

کلاس ادبی۲ هم طبق هفته های گذشته، نرفتم

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۴۶
Rose Rosy

ختم سوره فجر

پنجشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ب.ظ

هدیه به امام حسین علیه السلام

شروع: شب اول ذی القعده

اتمام: شب عید قربان 

چله موسویه 

ان شاءالله 

به نیت: حفظ آرامش خانه و خانواده،  و راضیهً مرضیه بودن، نزدیک شدن به نفس مطمئنه 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۲۴
Rose Rosy

ختم حدیث کسا

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۴:۵۴ ب.ظ

فکر میکنم از عید فطر شروع کردم، نمیدونم، شاید چند روز این طرف و آن‌طرف 

حدیث کسا میخوانم

به نیت خانه دار شدن 

 

هنوز که چهل روز نشده،  اما از روز اول ذیقعده، که چله کلیمیه شروع میشه 

به نیت چهل روز شروع میکنم

ان شاءالله که این بار بشود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۶:۵۴
Rose Rosy

شاگرد اول

دوشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۵:۱۶ ق.ظ

دو سال تحصیلی است چشم دوخته ام به آن عدد یک، ذیل رتبه دانشجو در سال ورودی، و رتبه دانشجو در سال آخر )بین تمام ورودی های این رشته تا کنون)

و هی دلم قنج رفته ازین رتبه اولی

هی دلم شور زده بابت حفظش

هی استرس کشیده ام برای هر امتحان و هر نمره اش، که نکند بد شود و رتبه یک به دو تبدیل شود!!

حالا امروز قرار است اجر! این همه تلاش را ببینم

قرار است در جلسه ای نه چندان عریض و طویل، در سالن کوچک بادامچی زاده، از نفرات برتر تجلیل کنند

دیشب شب تا صبح به خواب دیدن راجع به همین حواشی گذشت

چند روز گذشته هم همین طور

با خودم مرور میکنم چه قرار است بشود، چه بگویم، چه بپوشم و فلان استاد هم باید باشد و ببیند دانشجوی سابقش چه افتخاری آفریده است!! 

 

خب

 

بعد که چه؟ 

گیرم لوح تقدیری هم دادند، تکه ای کاغذ و فوقش مبلغی یا چیزی به عنوان هدیه

گیرم چند تا استاد هم دیدند که من شاگرد اول شده ام و تبریک گفتند

 

بعد که چه؟ 

 

فوق فوقش چند امتیاز مثبت باشد برای مصاحبه ی دکترایی که نمیدانم دلم میخواهد، یا صلاح است شرکت کنم یا نه. 

 

بعد چه؟

 

 

تمام

 

هیچ

 

به همین پوچی

 

سعی میکنم به یاد بیاورم که در قبر و قیامت، از من رزومه نمیخواهند، ان وقت که خاک میریزند رویم، شاگرد اول دانشگاه، با بیسواد درس نخوانده فرقی به حال خاک ندارد، هر دو را از جسد به خاک تبدیل خواهد کرد. 

 

اما اگر نیتم درست بوده باشد، فرق میکند، خیلی فرق میکند.

 

اگر برای رضای خدا کار نکرده باشم، یک رفوزه ی تمام عیارم

اگر برای خوشایند این و آن و خودم این همه تلاش کرده باشم که شاگرد آخر که نه، اصلا بنده مشروط و مردود شده ام

 

نمیدانم تلاش هایم چند درصد هوای نفس و اثبات خودم بوده

چند درصد برای دفاع از ارزش حجاب و خانواده و فرزنداوری

چند درصد برای اینکه خدا دوست دارد کاری را که میکنی، به نحو احسن انجام دهی

اما دیر نیست برای توبه و اصلاح

خدایا خودت نیتم را برای خودت خالص کن.

مثل "واصطنعتک لنفسی" حضرت موسی

مثل "واجتباه" حضرت یونس

مقل "و کذلک مکنا لیوسف" حضرت یوسف

 

مثل "قل ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین"

خودت، من را برای خودت بخر. برای خودت خاص کن.

 

 

 

به مامان بابا گفتم، خداییش برای اینکه خوشحالشان کنم.  

اونروز تو پارک هم صحبت فارغ التحصیلی شد و به نرگس دخترعمو گفتم

اما بعد چنان عذاب وجدانی گرفتم که عهد کردم دیگر به کسی نگویم. هیچ کس. 

خدایا ببخش که اینقدر کم ظرفیتم

خودت شرح صدر بده، خودت همه چیز را راست و ریست کن، این عمل اندک من را هم جزو اعمال صالح ثبت کن که ان دنیا دستم را بگیرد، ان دنیا جلوی حضرت زهرا، سربلند باشم

بگویم من دختر شما هستم حضرت مادر،  در دنیا سعی کردم خوب و موفق و مهربان و محترم عمل کنم، تا احترام چادرتان را که بر سرم دارم، حفظ کنم. 

بگویم میشود من را به کنیزیِ کنیزان کنیزانتان بپذیرید؟ 

 

 

 

 

 

پ.ن. جایزه، یک فلش ۶۴ گیگ بود، یک دفترچه پاپکو و یک روان نویس!! 

خیلی خیلی کمتر از حداقل انتظار بود. بی تعارف، حالم گرفته شد، ولی حس تقدیر را دوست داشتم. خیلی وقت بود جایزه نگرفته بودم، تقریبا ده سال...

آخرین بار به خاطر نمره ی اول کلاس شدن، از دکتر مهدوی، دانشکده اکو جایزه گرفته بودم، 

کل راه برگشت را با همسرجان که زحمت ایاب و ذهاب را کشیدند، به مسخره بازی مِن باب کم بودن هدیه گذراندم، از اینکه پشت لوح تقدیر و لای برگه های دفترچه را هم دنبال کارت هدیه بگردم تا اینکه پیش بینی کنم لابد در فلش آکبند رمزارز ریخته اند!! laugh

الحمدلله به خاطر همه نعمت هایش

هنوز سرقولم هستم و به کسی نگفتم. حتی به مامان هم اشاره نکردم که رفتم دانشگاه. 

راستی یادم افتاد به آزاده هم گفته بودم... 

ولی تصمیم دارم خودم را با تمرین فروتنی و سکوت به چالش بکشم، وقتی هوای نفسم داره دست و پا میزنه که جار بزنم!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۵:۱۶
Rose Rosy

شهید نوید

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۱۵ ب.ظ

شهید نوید

 

شهیدی که در وصیت نامه اش، قول داده هرکس برایش یک چله زیارت عاشورا بکیرد، تمام تلاشش را از ان دنیا خواهد کرد که حاجتش را بگیرد،  اگر هم نشد، ان دنیا برایش جبران کند. 

در دوران عید، شهید میشود 

و خاطرات خواستگاری و نامزدیشان، با شهدا گره خورده است

اعتراف میکنم که خیلی خیلی دورم، از این فضا و ازین حس و حال

چه معرفتی همسر شهید داشتند که با جان و دل، با شهید زنده ازدواج کرده بودند و برای شهادتش دعا میکردند. 

خیلی خیلی دودم ازین حال و هوا

خواندم و اشک ریختم و گفتم بدا به حال من که اینقد. دنیایی و مادی فکر میکنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۱۵
Rose Rosy

این دائم الجوع

جمعه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۱۹ ق.ظ

سخت تریت قسمت بارداری تا الان، گرسنگی زود به زود، و حالت تهوع و عق زدن بلافاصله بعد از اون هست. 

مثل بچه ها تو آشپزخونه و یخچال مدام در حال پیدا کردن خوردنی ام، سخته تصمین بگیری که چی بخوری! الحمدلله علی کل نعمه، خونه پر لز خوردنیهای جورواجوره. اما اینکه چی دلت میخواد و اشتهات میکشه، قضیه اش فرق میکنه

البته سخت ترین، شاید بعد از خانه نشینی و محدودیت در رفت و آمد

 

الحمدلله که اشتهای بچم خوبه

الحمدلله به خاطر بارداری

 

پ.ن. حالم داره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۱۹
Rose Rosy

اندر احوالات بارداری، هفته نهم

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۵:۰۰ ق.ظ

الحمدلله جواب سونو خوب بود، قلبش میزد و اندازه اش از ۱۴ میلی متر، به ۲۴ میلیمیتر رسیده بود، ظرف یک هفته، ماشاءالله 

فقط خونریزی پشت جفت وجود داشت که دکتر سونوگراف گفت احتمالا خود به خود جذب میشه ان شاءالله 

جواب ازمایش Rh هم منفی بود شکر خدا

نمیدونم اگر مثبت میشد، چه چیزی در انتظارم بود.  شکر خدا که مرتفع شد. 

پریناتولوژیست هم برای حدودا دو سه هفته دیگه وقت گرفتم، از مطب

اون نوبت بیمارستان رو نرفتم، حوصله بیمارستان و فضای مسموم و دلگیر بیمارستان و معطلی و شلوغی و ... رو نداشتم. 

خدا رو شکر که نگرانی های عمده، رفع شدند. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۵:۰۰
Rose Rosy

اندر احوالات بارداری

يكشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۵۳ ق.ظ

این بارداری اما

دستم به نوشتن در آن یکی وبلاگ نمیرود

حتی از شنیدن پیام تبریک هم تنم میلرزد

دیروز دکتر بودم

به جای آسودگی خاطر و کسب اطمینان

چند مورد یادآوری شد وتنم لرزید

گفت به خاطر خونریزی چند روز پیش، دوباره برو سونو تاببینیم رشدش متوقف شده یا نه

بعد یهو خودم، و نه دکتر یادم افتاد که بعد از سقط قبلی، آمپول رگام نزده ام و همین شد که امروز مجدد رفتم آزمایشگاه و تست دادم برای RH، خدا کنه جوابش خوب باشه

آخه چرا دکتر نپرسید، من هم کلا یادم رفت

البته میدونم چرا

چون در ویزیت قبلی، واقعا توجهی بهم نکرد. خب سقط کردی و تمام.

عصر باید برم سونو

سه شنبه هم وقت دکتر پریناتولوژیست گرفتم، چون دکتر گفت بارداریت پر خطر محسوب میشه با توجه به مکانیوم 37 هفته ی دو تای قبلی وزن زیر سه کیلویشان، و یک سقطی که داشتی

و لکه بینی هم که مساله چهارمه

 

این ها باعث شد که تصور رویاییی که از لحظه خبر دادن بارداری به بچه ها داشتم، نابود بشه، خبر بارداری را به جای خوشحالی، با دلهره به بچه ها دادیم، با بغض

تصورم از خبر بارداری، کیک و خوشحالی و دورهمی و شادی و ... بود،

 

الحمدلله علی کل حال

به اسم جهاد وارد این میدان شده ام و جهاد، سختی دارد. 

جهاد، جان دادن دارد

الحمدلله

 

عصر که بروم سونو، حداقل از زنده بودنش مطلع میشم ان شاالله

جواب آزمایش که بیاید، معلوم میشه نزدن روگام خطر ساز شده یا نه

سه شنبه هم که باید برم دکتر و ببینم چی میگه

درسته دفع مکانیوم بچه ها باعث کم وزن گرفتنشون شد، و نتونستم طبیعی دنیا بیارمشون، ولی الحمدلله مشکلی نداشتند با این قضیه، نه زردی نه دستگاه، نه مشکل تنفسی به لطف خدا

نمیدونم 

رفتن پیش پریناتولوژیست، به غیر از وقت و هزینه و استرس، نمیدانم فایده دیگری نیز دارد یا نه

ولی به هر حال، باید هر کاری از دستم بر میاد انجام بدم

در جهاد که نمیشه کاهلی کرد

غصه ام، از کارهامه، که قول 60-80 ساعت کار را داده ام به مدیر شرکت، و الان که 9 ام ماهه، کمتر از هفت ساعت کار کرده ام

و پیگیری این همه دکتر و استراحت هایی که لازمه، من رو از کارهام گذاشته

استرس نتیجه این ازمایشها چی میشه و ... هم که جای خود

هزینه هاش هم که دیگه هیچی

حقوق م را که به نیات زیارت کنار گذاشته بودم دارم هزینه ویزیت و سونو و ... میکنم

الحمدلله که پول هست و نگرانی از آن نیست

ولی حیفم میاد به جای زیارت امام حسین، میرم زیارت این دکتر و آن دکتر!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۱:۵۳
Rose Rosy

خط مقدم

شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۰۸ ب.ظ

خط مقدم

نوشته فائضه غفارحدادی

این کتاب رو این روزها خوندم و خوندنش رو توصیه میکنم. 

روایت داستانی جذاب و مستند از فراز و نشیب تشکیل یگان موشکی در ایران. 

تازه میفهمیم چرا شهید تهرانی مقدم، پدر موشکی ایران لقب گرفته اند.

 

در فراکتاب خوندم، که مناسبت عملیات وعده صادق، چند روزی لین کتا رو رایگان کرده بودند. 

چه خوب شد که خوندمش. خیلی اطلاعاتم کم بود در زمینه موشکی ایران، یعنی در واقع هیچ اطلاعی نداشتم در این باره 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۰۸
Rose Rosy

خوشی زودگذر دنیا

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۰۳ ق.ظ

کارشناس اموزش دانشکده، در تماس تلفنی گفت که اسمم را رد کرده اند برای دانشجوی نمونه و هفته آموزش و باهات تماس خواهند گرفت برای تقدیر.

هم خوشحالم و ان شاءالله شاکر،

هم منتظر تماس

هم نگران، بابت اینکه اگر زنگ نزنند؟ اگر اونروز زنگ زدند و من جواب نداده بودم، دیگر زنگ نزنند؟ 

اگر شرایط جوی بارداری اجازه رفتن ندهد؟ 

 

دنیا چیز عجیبی است

خوشحالی اش هم با نگرانی آمیخته است

فکر میکنم ذات دنیا این طور باشد که هیچ وقت خوشحالی خالص را نتوان در ان تجربه کرد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۰۳
Rose Rosy

فرزند نخوانده در خواب

جمعه, ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۸:۵۵ ق.ظ

خواب میدیدم

رفته ام سراغ چادر از فروشنده ای بگیرم 

من را به نوزاد دختری رها شده راهنمایی می‌کند، بسیار زیبا

با یک نامه با خط خوش، و کاغذ مرغوب رویش، از طرف همان مغازه چادر و ... فروشی. مغازه نزدیک حرم بود. 

که این بچه رها شده و اگر خواستید شما به فرزندی بگیریدش

من اما، شک داشتم هم از جهت حلال زاده بودن، از جهات قانونی اش و فکر میکنم فکرم پیش فرزند تو راهی خودم هم بود

مادرش پیدا شد

گفت که حافظ و مفسر قرآن است، اما چون دو بچه پشت هم دارد، نمیتواند از این یکی نگه داری کند

تشویقش میکنم که شما که قران میدانی، خدا کمک میکند 

مادر که شیرش انگار خشک شده، کمکش میکنم غذای کمکی برای دخترش درست کند و در دهانش بگذارد.

  ظاهرا پشیمان می‌شود از کرده اش

نامه روی بچه، دیگر بدون استفاده بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۵۵
Rose Rosy

خون دل

پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۵۴ ب.ظ

حس قطرات سرخ خون، مثل فشنگ از جا پراند من را

سرخی روانی که جاری شد، دلم را خون کرد

گرمایش، دلم را اتش زد

دوباره دارد پاره تنم، از دستم میرود؟ نمیدانم

دل میرود ز دستم

صاحب دلان خدا را... 

 

آخخخخخخخحخ

قلبش میزد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۵۴
Rose Rosy

تاثیر حرف

چهارشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۱:۲۷ ب.ظ

چقدر کلمات، و برخوردها، روح دارند

روحی که با روح انسان درگیر میشود و اثر میگذارد

یک جمله

"ما با تجربه ای که از کار شما داریم، میدونیم که میتونید"

از طرف مدیر بالادستی به من، روزم رو ساخت

همین جمله ی ساده ی معمولی

 

همینطور است جملات منفی، تاثیر عمیق، زخم عمیق و دردناک برجا میگذارند

 

قبلا نوشته ام که هنوز یاداوری تمسخر اقوام، درباره چهره بچگی ام، چقدر ازارم میده. 

هنوز هم دخترک زشتی در درون من، داره غصه میخوره، از سبزه بودن پوستش نسبت به خواهرهاش (هرچند جدای از خانواده، همیشه فرد سفید پوستی شناخته میشه)، و تیره بودن موهاش، باز هم نسبت به خواهراش.

هنوز هم همان دخترک، هرچند ظاهرا بزرگ شده، با چهره خواهرش مقایسه میشه، و مواجه میشه با اینکه اصلا شبیه هم نیستین. و مجبوره به سوالای احمقانه راجع به رنگ پوست و رنگ چشم خودش و خانواده اش و خانواده خواهرش جواب بده. دلم میخواد داد بزنم بگم بس کنید این بحث احمقانه مزخرف رو. 

و دلم به حال زهرا میسوزه، از بین چهار خواهر برادر، تنها چشم قهوه ای است و همیشه مواجه است با ذوق و توجه و ابراز علاقه دیگران درباره رنگ چشمای خواهر برادراش

 

....

قرار بود حس خوبم از حرف "ما میدونیم شما میتونید" رو انتقال بدم، چه طور یهو منفی شد؟ frown

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۳:۲۷
Rose Rosy

بادبان ها را بکشید

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۱:۱۶ ب.ظ

چند روایت مختلف، از خانواده های چند فرزندی

خانواده های مختلف، از روستایی فعال فرهنگی و اقتصادی، تا مامای فعال

از خانواده ای که به خاطر فرزندانش، از سوییس مهاجرت معکوس داشته،  تا مادر خانه دار معمولی. 

(تقریبا دو سه هفته از اتمام کتاب میگذره و راستش فقط این سه تا روایت در خاطرم مانده. )

کتاب جذاب بود، اما برای من که در کانال دوتاکافی نیست، چندصد خاطره مادرانگی خوانده ام، و میخوانم، این چند مورد بیشتر جذاب و ماندگار بودند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۱۶
Rose Rosy

نمیدانم

شنبه, ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۶:۰۰ ب.ظ

تعداد بارهایی که در سایت دیوار اگهی خانه و اپارتمان دیده ام، شاید از پنجاه  فراتر رفته باشد حتی به صد نزدیک شده باشد

هربار به امید معجزه ای

اما دریغ از یک سر سوزن همکاری و همدلی از طرف همسر

پولمان که کم است

همتمان هم کوتاه است

وقتی هم قرار بازدید و سعی برای خرید می‌گذاریم و پای عمل میلنگد

گله میکنم که همراهی نمیکنی

قهر میکند و از دیشب تا حالا با من حرف نمیزند

خدایا

من به رزاقیت تو ایمان دارم 

به حکمتت هم

اما واقعا خسته شدم ازین همه تلاش بی حاصل

از دودوتا چهارتا کردن بی نتیجه

از اینکه مثل اسب عصاری دور خودم میچرخم و به هر دری میزنم نمیشود

همان چهارده متر اپارتمان در مرند هم که دوباره به پول تبدیل شد و امد دستمان 

چله گرفته ام

نذر کرده ام

دعا

التماس

فکر و فکر و فکر و فکر

سرچ و حساب کتاب

هنوز هیچ

هنوز هم اویزان خانه ی بابا هستیم و چشم‌انداز روشنی مقابلم نیست

یک عدد همسر اخمالوی قهر کرده هم، دلم را شکسته و ادم حسابم نمیکند

 

دیشب که چیزی گفت و نفهمیدم و  ازش پرسیدم چی گفتی

در جواب گفت: بخواب بابا!! 

 

تنها امیدم به من حیث لا یحتسب است

اما خدا میداند در "و من یتق الله" و "و من یتوکل علی الله" اش چقدر رفوزه ام

 

اشک ... اشک ... اشک

سلاح بیچارگان است

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۸:۰۰
Rose Rosy

فروردین تمام شدنی

جمعه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۳۲ ب.ظ

نمیدانم چرا موجی از لجاجت با فروردین در فضای مجازی وجود دارد که همه اش منتظر تمام شدن آن هستند

دلشان می آید؟

فروردین دوست داشتنی نازنین من؟ 

دلشان میآید تمام شود؟ 

به این لطیفی، به این قشنگی، پر از شکوفه و عید مبارکی و تازگی و صله رحم و شیرینی و شکلات و آجیل و عیدی

 

به هر حال

چه منتظر اتمامش باشیم

چه در ارزوی تمام نشدنش، 

کمتر از شش ساعت به پایان ان مانده

 

فروردین امسال:

ماه رمضان

عید نوروز

خانه نشینی عیدانه

اندکی دید و بازدید مختصر

دعوت از برادرشوهر 

مسجدهای هرشب رمضان

بارداری

لکه بینی

تولد من

تغییر کار از حضوری به مجازی

تحویل پروژه دیپ لرنینگ

عید فطر

ابله مرغان بچه های ابجی دومی و سومی، به جز فرزند من

حمله اسرائیل به کنسولگری 

پاسخ ایران به این حمله

پاسخ نافرجام اسرائیل به پاسخ ایران 

خرید لپ تاپ

سفر به قم و دیدن مامان اینا بعد از ۴۵ روز

مجددا لکه بینی

تولد سمیه

 

داشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۳۲
Rose Rosy

این استرس های بی خود

چهارشنبه, ۲۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۱۴ ب.ظ

زندگی پر است از استرس

گاهی کمتر

گاهی بیشتر

هیچ موضوع استرس زایی هم که نباشد، یکهو دلشوره به دلت می افتد، الکی

 

یک روز اضطراب امتحان

یک روز (چندماه) پایان نامه

چند ساعت اضطراب اینکه حالا جواب فلان پیام را چه بدهم

برای کارم چه تصمیمی بگیرم

سلامتی ام چه طور میشود

بچه ها چه طور میشوند

نمازشان

اخلاقشان

ازدواجشان

حتی 

ناهار چی بپزم

مهمانی چه طور برگزار شود

تعاملم با فلانی، چه طور پیش برود

فلانی اگر فلان فکر را کرد، چه میشود

دیگران چه میگویند

اگر شاگرد اول نشدم چه

اگر نمره دیپ، که بر خلاف تمام درس های دیگه، ماکزیمم نشدم و نمره چهارم کلاس شدم، من رو از شاگرد اولی به ذیل! اورد چه؟؟ 

حالا این قسمت پروژه را چه بنویسم

چرا نتایج مدل LSTM کامپیوتر من با کامپیوتر دیگری، اینقدر متفاوت است

خانه نخریدیم چی کار کنیم؟

 استرس های مربوط به بارداری و بچه داری که کلا بماند

.

.

.

 

 

 

 

و این لیست تمام ندارد

مثل من که الان منتظرم که بعد از انتظار طولانی دو سه هفته ای، برای انجام فرایندی سی ثانیه ای از طرف استاد راهنما، حالا همین فرایند سی ثانیه ای را استاد مشاور زحمت بکشند، منت بگذارند و انجام بدهند.** (تصویب پروپوزال)

 

فکرم هزار جا میرود:

اگر به موقع تایید نکند

اگر موضوع من به شورا نرود

اگر به موقع پیش دفاع و بعد دفاع نتوانم بکنم

اگر 5 ترمه بشوم، دیگر گواهی رتبه اولم به دردم نیمخورد (هرچند هنوز تصمیم نگرفتم که منطقی است دکترا بخوانم یا نه)

اگر قبل دنیا آمدن بچه نتوانم دفاع کنم

بعد موج جدیدی از فکر و خیال ها شروع میشوند

آخ خجالت میکشم روز دفاع با شکم قلمبه بروم

چه بپوشم که کسی متوجه نشود

چه طور پایان نامه ام را تمام کنم

اصلا از کجا شروع کنم؟

 

 

جالب اینجاست که بیشتر این استرس ها، یک هفته بعد، یک ماه بعد، یک سال بعد، نهایتا 5 سال بعد، اصلا جایی در زندگی ندارد**

 

ما به ندرت یادمان می آید پارسال این موقع چه اضطرابی داشته ایم

مگر در موارد خاص

مثل پایان نامه قبلی ام که لحظات استیصال آن هنوز در خاطرم است.

ولی در اکثر موارد میگذرند، معمولا هم به خیر میگذرند، یا با مرور زمان از درجه اهمیت ساقط میشوند

 

کاش بتوانیم گزینه ایگنور را در خودمان فعال کنیم

پیام استرس به صورت پاپ آپ بالا می آید، گزینه ایگنور انی وی را بزنیم و مشغول زندگی شویم

اینکه من از نگرانی انگشتانم گز گز کند، یا بعد از انجام اقدام لازم ، دیگر بی خیالی سپری کنم و خودم را نخورم، تفاوتی در جواب دادن یا ندادن استاد مشاور نمیکند. 

 

ولی خدا وکیلی

اگر روزی روزگاری کاره ای شدم

مثلا استاد ، یا کاره ای

یا هرچه

عهد میکنم زیر دستانم را آدم حساب کنم

از یه جواب پیام ساده دریغ نکنم

حتی اگر مشغله زیادی داشتم

 

واقعا اذیت میشند زیر دستان و گناه داره

 

 

** تا شب بارها و بارها سایت گلستان را چک کردم، و در کمال ناباوری، که میخواستم چیز دیگری را چک کنم، دیدم که تقریبا ده شب تایید کرده استاد. 

 

دیدی؟ این استرس الکی هم رفت قاطی باقالیا

البته خدایی خیلی شدید نبود، ما برای اینکه ایران نمیدونم چی چی شود، خون دلها خورده اییییم. 

این که چیزی نبود

 

 

قل الهم مالک الملک

توتی الحکمه من تشا

و تنزع الحکمه ممن تشا

و تعز من تشا

و تذل من تشا

بیدک الخیر

انک علی کل شی قدیر

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۱۴
Rose Rosy

سیکل معیوب

سه شنبه, ۲۸ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ب.ظ

روزگار بارداری عجیب و منحصر به فرد است

تهوع های صبحگاهی

انقباض های گاه و بیگاه و همیشگی

خوش‌آمدن ها و بدآمدن ها از چیزهای مختلف

 

اما از همه عجیبتر، به نظرم شب هاست

وفتی سیکل: دستشوی، رختخواب، بی خوابی، گرسنگی+ تهوع، آشپزخانه، رختخواب، بیخوابی،  دستشویی، رختخواب تکرار میشود. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۰۹
Rose Rosy

تنبل خونه شاه عباسی

دوشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۵۷ ق.ظ

یک طور شل و وارفته ای شده ام که از خودم بدم می آید

نمیدانم از بارداری است

از بهار است

از سرما است،

یا از خانه ماندن

 

به نظرم بیشتر گزینه یک و چهار صحیح است، کمی خم سه

 

صبح میخوابم، بعد از ظهر هم میخوابم، شب کمی سخت، ولی اتفاقا آن را هم میخوابم!

مدت زیادی هم دراز کش هستم

بهم میگویند استراحت لازمی و واجبی و استراحت مطلق و این ها

اما من روحیه ام با این میزان استراحت سازگار نیست، ولی چه کنم که در خانه مانده ام و همش میخوابم!!!  

 

امروز به خودم قول داده بودم پایان نامه را پیش ببرم. اما بعد از رفتن بچه ها به مدرسه، چه کردم؟

حدسش زیاد سخت نیست، دو تا لحاف پشمی کشیدم روی خودم و یک کمی کتاب خوندم و بعد خوابیدم.  هر چند گوشی هم دینگ دینگ صدا میکرد و بیدار میشدم و دوباره پلکهایم روی هم می افتاد. 

تا اینکه ساعت یک‌ربع به ده، با انگیزه ی جلسه ی احتمالی ساعت ده، بالاخره از زیر لحاف بیرون امدم

و چه کار کردم؟

امدم روی مبل دراز کشیدم!! و البته‌ این سطرها را به رشته تحریر در اوردم! 

 

موفقت است، میدانم.

من باید تا شهریور دفاع کنم، ان شاالله 

کار جدید هم که در شریف بهم محول شود، ازین تنبلی و رخوت کاسته میشود

هوا هم رو به گرم شدن است، دبگه زیر لحاف رفتن، لطف خودش را از دست میدهد

به امید روزهای پر انرژی تر، بریم بخوابیم laugh

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۳ ، ۰۹:۵۷
Rose Rosy

دوستانی که نیستند

شنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

چندین نفر هستند

در هر برهه زندگی و موقعیتی

من فکر کرده ام میتوانیم با هم دوست باشیم

یا حتی دوست بوده ایم، چند سال

گرم گرفته ام و گرفته اند

بعد شرایطی پیش آمده که دیگر همدیگر را ندیده ایم

هر چند وقت یکبار سراغ گرفته ام و جوابی گرفته ام

سراغ گرفته ام و جوابی

...

تا دیگر من سراغ نگرفته ام

آنها... هیچ کدامشان... دقیقا هیچ کدامشان هیچ سراغی از من نگرفته اند...، هیچ وقت...

وحیده...

محدثه...

مرضیه 

لیلای مقدمات تدبر 

الهام اکو

هاله، همسر احمداقا

مریم محمدی

عذرا

زهرا صالحی

و حتی جاری جان!

حتی با اختلاف راضیه...

حتی یه جورایی آزاده... (این یکی را واقعا دلم نمیخواد جزو این لیست قرار دهم)

البته فکر میکنم به جز فاطمه انیسی، که گهگاه سراغی میگیرد و من هم...

 

 

یا انسان دوست داشتنی ای نیستم

یا اینکه آنها آدم زندگی من نبوده  و نیستند، به فرض که چند صباحی همکلام شده باشیم. 

به هر حال، آنقدر دوست دارم پیامی یا تماسی دریافت کنم از یک دوست که: دلم برات تنگ شده بود، میای همو ببینیم؟ 

یا 

خواستم احوالت رو بپرسم

 

 

الحمدلله به خاطر زهرا. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۳۸
Rose Rosy

از اینکه:

به اصرار و تشویق همسر، دو تا نیمروی تخم مرغ محی و یک نیمروی بلدرچین برای خودم درست کردم. (و برای بقیه، با این تفاوت که تخم مرغ آنها محلی نبود)

همسر و پسرجان بلدرچین هایشان را اهدا کردند به من

سعی کردم همه سهمم را بخورم. موفق نشدم. در نهایت بیش از نیمی از یک تخم مرغ را واگذار کردم به همسر

نتیجه: با وجود اینکه حدود سه ساعت از شام گذشته، و عرق شاهسپران و سرکه سیب و رب انار برای هضم غذا خورده ام،  هنوز از سنگینی معده، حالت تهوع و عوارض ناشی از پرخوری!! نمیتوانم بخوابم. 

 

بعد به من میگویند چاق شو!

خدمتشان عرض کنم که: همینی که خورده ام را بالا نیارم، خدا رو شکر میکنم، چاق شدن پیشکش

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۳ ، ۰۰:۲۲
Rose Rosy

ختم یاسین و واقعه

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ق.ظ

ختم یاسین و واقعه ، ۵ شب جمعه

از ۱۶ فروردین، ✅️

۲۳ فروردین✅️

۳۰ فروردین✅️

۶ اردیبهشت

۱۳ اردیبهشت

برای شادی روح مومنین و مومنات

 

به نیت خانه دار شدن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۳
Rose Rosy

قرآن در خواب

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

در خواب این آیه را میخواندم...

اعْلَمُوا أَنَّمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَزِینَةٌ وَتَفَاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَتَکَاثُرٌ فِی الْأَمْوَالِ وَالْأَوْلَادِ...

 

این را خواندم و بیدار شدم

چرا؟ نمیدانم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۲۹
Rose Rosy

فتح مسلمین در هلند

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۳۳ ق.ظ

 

خواب میدیدم فاطمه انیسی یه کنفرانسی میخواد ارائه بدی، قبل از شروع مطلب، آیات مربوط به فتح و پیروزی مسلمانان رو خوند

سه چهار ایه مختلف خوند

ولی فقط این ایه تو ذهنم مونده

 

وَقُلْ جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ کَانَ زَهُوقًا

 

بقیه اشون هم تقریبا تو این مایه ها بودند

 

ان تنصروالله ینصرکم و یثبت اقدامکم...

 

فاطمه ساکن هلنده

و عقایدش رو نمیدونم، ولی ظاهر و حجابش خیلی با اون وقتا که ایران بود فرق کرده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۳۳
Rose Rosy

خداحافظ ای مهمانی خوب خدا

چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۰۱ ق.ظ

عید فطر است

اما

من دلم گرفته

مثل کسی که وسط یک مهمانی بزرگ و مهم، مجبور شده با عجله و بدون خداحافظی مهمانی رو ترک کنه و به پذیرایی و خوش و بش ها و  قسمتای خوبش نرسه

هشت روز مانده به عید، محروم شدم از روزه گرفتن، به علت نینی جان. 

شاید هم چون دعای وداع نخوانده ام هنوز، دلم سنگین است. 

الله اکبر از خلقت خدا

چقدر قشنگ سختی های بارداری و زایمان و بچه داری و ... و محرومیت های ناشی از آن را از ذهن پاک میکند، که ادم با تمام وجود دلش بچه بخواهد. 

الحمدلله علی کل حال

 

الغرض

دلم پر میزند برای مصلی رفتن و با رهبر نماز عید خواندن. ولی با ازدحامی که مترو میشود، و پیاده روی زیاد آن، صلاح نیست. 

خواهر جان اولی، همیشه وقتی تهران میومدن، مقصد اصلیشون خونه ما بود. اینبار ولی، به خاطر مراعات حال من، تهران امده اند و مستقر شده اند و من تازه فهمیده ام. امده اند بروند نماز و من طفلکی اینجا جا مانده ام. 

 

 

بعد با خودم میگویم جهاد است. جهاد سختی دارد، دشمن دارد، و دشمن اصلی در این جهاد، فکر میکنم هوای نفس است. 

وقتی باید از دوست داشتنیهایت چشم بپوشی، در کارت خودت را تنزل درجه بدهی، مسافرت نروی، نماز عید مصلی نروی ، آسته بیایی، آسته بروی، که گربه شاخت نزند... 

خدایا

لطفا خیلی آسون بگیر لطفا. خیلی خیلی آسون

و عید فطر را بر ما مبارک کن. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۰۶:۰۱
Rose Rosy

تولد ۳۷ ام

يكشنبه, ۱۹ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۱۹ ب.ظ

تقویم، عدد ۱۹ را نشان میدهد

و ۱۹ یعنی روز من

روزی که در فانتزی هایم، حتی در ۳۷ سالگی، پروانه ها دور و برم روی شکوفه های درختان تازه از خواب بیدار شده، دنبال بازی میکنند.

درختان یا غرق شکوفه اند، یا سبز کمرنگ به تن کرده اند و هوای تازه بهاری در ریه هایم بشکن میزند. 

 

الحمدلله

همه این ها وجود دارند، اما در بیرون از خانه و نه اینجا، روی تخت، که چند روز اخیر بیشترین فراوانی مرضیه را تجربه کرده است

 

الحمدلله

اما تولد واقعی ام تا الان که ساعت ۵ عصر است چگونه گذشت؟ از دیشب تا الان

عصر نرگس یه سر پیشمان بود و توسط سپهر فهمید تولدمه و تبریک گفت. بعد هم زهرا خانم متوجه شد و زنگ زد و تبریک گفت

سارا و سپهر و همسر رفتند مسجد

و وقتی برگشتند، تا وقت خواب، سارا داشت گریه میکرد، غر میزد، تهدید میکرد، چون دلش میخواسته مراسم ساعت ۹:۳۰ مسجد را برود و کسی همراهیش نکرده بود.

صبح بعد از نماز بیدار ماندم و کلنجار رفتم با کدی که قرار است پسفردا به عنوان پروژه پایانی دیپ لرنینگ تحدیل بدیم و از شر این درس و استادش راحت شویم. استادی که خیلی برایش احترام قایل بودم، اما دیگه فقط دلم میخواد تموم بشه و دیگه نبینمش، از بس که استرس کشیدم برای درسش. 

هر جلسه که درس پرسید

میان ترم گرفت

سمینار دادیم

پایان ترم خیلی سخت گرفت

پروژه هم در حد پایان نامه ازمون خواست. فقط سه فاز تحویل پروژه مقرر کرده که ان شاالله با فاز سوم دیگه خلاص میشیم از دستش. 

مساله فقط سخت گیریهاش نیست. یکجوری رفتار میکنه ادم پیش خودش تحقیر میشه... القصه، شب عید فطر ان شاءالله اولین عیدیمون خلاصی از دست ایشون باشه و نمره خوووب. چون این نگرانی وجود دارد که نمره قشنگش، من رو از رتبه اولی بیندازه

 

 

ساعات ابتدایی صبح به استرس برای پروژه دیپ گذشت

بعد از کمی خواب، با استرس "حالا جواب همکار محترم را چی بدم" ادامه یافت

بعد با حالت تهوع ارتقا پیدا کرد

بعد با تهوع ناشی از جدا کردن نخاع از راسته، به اوج رسید. 

کباب چنجه، قسمت خوبش بود، و ملاقات کمتر از نیم ساعتی با خواهر جان. 

 

بعد همسر و بچه ها امدند

استرس جواب همکار و پروژه دیپ ضمیمه این روزهایم است. 

زندگی با همین دو فاکتور پررنگ در ذهن من ادامه دارد. و بامزه اینجاست که تین دو فاکتور تا حذف شوند، جایشان را دغدغه های دیگر پر میکند. ذات زندگی است دیگر...

یک مدت استرس بی شغلی بکشی و التماس کنی به مقدسات که برایم کار جور کنید، بعد کار جور میشود، استرس اگه از پسش نیایم چه؟ بعد وفق پیدا کردن با شرایط مختلفش و رضایت همسر و ، بعد توافق سر قیمت، بعد هم استرس انجام هر یک از کارها، به فراخور حال و کار. 

 

بچه ها یک ساعتی رفتند برای من کادو بخرند و برگشتند. یه ادامس موزی دادند و گفتند چیزی پیدا نکردیم. منم مثلا باور کردم، به باباشون هم زنگ زدند کیک بخر، که مثلا اونم نشنیدم. بهم هم گفتن تا وقتی اتاق رو تمیز کنیم نیا تو اتاقمون، که قیول کردم. 

پیام تبریک مامان و بابا و واریز وجه یک میلیونی از طرف مامان قسمت جذاب و قشنگ امروز بود. پیام های تبریک زهرا، قدسیه، سمیه، ریحانه، سوده و بقیه هم همینطور. 

یک داد و بیداد هم چند دقیقه پیش داشتم با سارا، که طلبکارانه از من شاکی بود که چرا از مشق هایش، فقط خط ها را کشیده ام و عنوان جامد، مایع گاز را برایش ننوشته ام.

اینکه چرا عصبانی شدم، کمترش به خاطر همین رقم طلبکاری اش بود، بیشترش به خاطر این اخلاق بدش، که همیشه طلبکار است، و قسمتی اش هم به خاطر این بود که بعد از یک روز و نیم، دوباره لک دیدم و این یعنی نگرانی و بی حوصلگی تمدید شد. 

 

 

جریان پیام همکار هم این بود که:

گفته بودم از مدیرم خواسته بودم با دورکاری ام موافقت کنند. با تبریکات فراوان، پذیرفتند. در جلسه طرفین، از همکاری با هم ابراز خوشحالی و خرسندی کردند. من گفتم خدا رو شکر میکنم که شما در مسیرم قرار گرفتید. ایشان هم گفتند شما فراتر از انتظار ما عمل کردید و به مرحله ایده رسیدید و اینا. الحمدلله علی کل نعمه.

بعد رسید به رقم قرار داد، از انها اصرار و از من انکرار برای اعلام رقم، بالاخره در پیامی در بله، با استخاره و بالا پایین کردن و کلنجار فراولن با خودم، حدودا ۱۷ درصد افزایش رو پیشنهاد کردم. 

بعد سکوت مطلق حکمفرما شد، از دیروز تااااا امروز 

که امروز گفت

با توجه به شرایط دورکاری، ما انتظار این مبلغ نداشتیم، ولی اوکیه

به شرطی که حداقل صد ساعت تعهد  کاری بدهی

و درصدی از کارت هم منوط به حسن انجام کار و رعایت زمانبندی باشد. 

و این بار توپ تو زمین من بود

دوباره کلنجار شروع شد

چه کنم؟ چی بگم؟ قبول کنم؟ 

بارداری

زابمان

پایان نامه

مسافرت

چه غلطی بکنم

که در نهایت گفتم نمیتونم قول بدم، هر چند سعی خودمو میکنم، اما ترجیح میدم در رقم کمتری توافق کنیم، تا اینکه قولی بدم که نتونم عمل کنم. 

و حالا دوباره سکوت برقرار شده

توکل به خدا.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۱۹
Rose Rosy

چرخ و فلک

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۷:۳۱ ب.ظ

نمیدانم این وضعیت تا کی ادامه خواهد داشت.فعلا که دو روز است سینه خیز زندگی میکنم، روزه تعطیل شده و هربار با رعب و وحشت دستشویز میروم، از ترس اینکه با چه چیزی مواجه خواهم شد

دل و کمدم درد میکند.

با خودم فکر میکنم نیت من جهاد بوده و جهاد سختی دارد

یا

فکر میکنم اگر این بار هم نشود، باز هم فرزند خواهم خواست یا نه؟

یا پیام بازگشت به کار به مدیرم میدهم و برمیگردم؟؟ 

به فرض که قبول کنند

هزار جور فکر و خیال میکنم

کسانی که تجربه من را داشته اند و فرزندانشان الان کنارشان است

به اینکه تا کی قرار است سینه خیز زندگی کنم؟ 

به اینکه چقدر این مراقبت اثر دارد؟ اگر بخواهد بماند، میماند

خلاصه اینکه در ذهنم فکرهای مختلف چرخ و فلک بازی میکنند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۹:۳۱
Rose Rosy

چله زیارت عاشورا

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۴۷ ب.ظ

۴۰ روز زیارت عاشورا

شروع: صبح ۲۳ رمضان

پایان: ۴ ذی قعده، ۲۴ اردیبهشت

به نیت رفع رذایل اخلاقی: عصبانیت، تحقیر، سرزنش، غرغر و ... 

به نیت آمادگی برای سربازی امام زمان

هدیه به امام زمان عج الله تعالی فرجه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۴۷
Rose Rosy

نماز والدین برای فرزندان

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۶:۴۵ ب.ظ

40 شب نماز والدین برای فرزندان (۴۷شب)

رکعت اول قدر

رکعت دوم کوثر.

به نیت عاقبت بخیری و سلامتی فرزندان و نسل و ذریه مان

شروع اول: شب ۲۳ رمضان

شروع: عید فطر ، ۲۲ فروردین

اتمام: شب تولد امام رضا ۳۰ اردیبهشت

ان شاءالله 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۸:۴۵
Rose Rosy

کار خدا

چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۴۶ ب.ظ

کار خدا را میبینی؟

چند سال هم از خدا بچه خواسته ام، البته همواره با شک و تردید

و هم از خدا کار خواسته ام، در محیطی خوب، پژوهشی و دانشگاهی و ساعت منعطف و امکان دورکاری و ... 

 

و حالا، 

خدا هر دو را به من داده

و بامزه اینجاست که به خاطر یکی، باید دیگری را فدا‌ کنم.

 

همانطور که با همسر قرار داشتیم،  برای دو ماه حضور، 

و همچنین در پی ناپایدار شدن شرایط جوی بارداری. 

پیام دادم به مدیر شرکت و گفتم دیگه امکان حضور ندارم.  

گفت محدودیت موقتی است یا دائمی؟ 

گفتم احتمالا دائمی.

گفت شنبه میتونی حضوری بیاید جلسه؟

گفتم متاسفانه نه

و بعد از دل دل کردن های بسیاااار، از دیشب تا امروز، و چند بار استخاره، بالاخره گفتم:

برای حفظ فرزندی که در راه است، ملزم هستم مدتی استراحت داشته باشم.

ممنون میشم مجازی باشد. 

و هنوز پیام را باز نکرده و جواب نداده. 

 

سپردم به حضرت ام البنین و حضرت عباس

من این شغل را در روزهای آخر ختم سوره یاسین برای این حضرات به دست آورده ام. به خودشان سپرده ام اگر صلاح و خیر دنیا و آخرتم باشد، برایم بماند. 

 

و یادم باشد

اینکه در زمان حضورم در شرکت، مدام به خودم یاداوری میکردم که از انچه حضرت فاطمه وصف کرده اند که بهترین حالت برای زنان این است که مردان را نبینند و مردان نیز آنان را نبینند، دور هستم. 

اینکه همسرجان چقدر ناراحت بود، از حضور طولانی مدتم ، ولو دو روز، در شرکت

اینکه به گفته خودش یکی از بدترین شبهای عمرش را با غصه و اضطراب از حضور من در آنجا تجربه کرده است. 

اینکه سارا چقدر از نبود من غصه میخورد

اینکه از حضور گاه و بیگاه ان همکار نامربوط در اتاق کارشناسان چقدر معذب بودم،

از پیچیده شدن صدای کفشم در راهرو عذاب وجدان داشتم

اینکه نهار خوردن برایم آوارگی و بلاتکلیفی بود. 

اینکه عصرها، خستگی فشار میاورد و من با خودم فکر میکردم لیس بقهرمانه... (زن ریحانه است، قهرمان نیست)

اینها را یادم باشد، مخصوصا دو مورد اول را، که اگر با دورکاری ام موافقت نشد، احساس حسرت نداشته باشم

هر چند مزایای کارم و محل آن هم کم نیستند. از مقید بودن همکاران، تا خود کار که جذاب است، تا محل کار که دانشگاه شریف است، تا انعطاف و روزهای کم آن، امکان دورکاری، ذات کار کردن هم که مطبگلوب من است، ان هم کار مژوهشی، در فضای نخبگانی.

ولی اولویت من، حفظ خانواده و ارزش هایم است. 

 

پ.ن. بدون شرط و شروط موافقت شد، با استقبال و تبریک فراوان بابت فرزند جدید، 

حتی با افزایش حقوق تا سقف مدنظرم نیز، با کمی شرط و شروط موافقت شد. 

الحمدلله کما هو اهله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۶
Rose Rosy

دل تنگی

يكشنبه, ۱۲ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۳۵ ب.ظ

دلتنگی

دردی است که درمانش در هیچ پیام رسانی نیست

نه هیچ مرورگری 

نه هیچ هوش مصنوعی، پاسخی برایش ندارد

دلتنگی را فقط گذراند

با کمی اشک

یا تغییر حال و هوا

 

الحمدلله علی کل حال

فقط دلم گرفته. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۳۵
Rose Rosy

سلام بهونه قشنگ من برای زندگی

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۰۱ ب.ظ

منظره خط صورتی کمرنگ مقابل چشمانم است، 

با لبخندی در پس زمینه

کمی آمیخته با دلهره

سعی میکنم سال پیش رو را پیش بینی کنم

در صدر دل‌مشغولی ها، کار و پایان نامه ایت. 

و البته با اختلاف اول پایان نامه، به علت سختی کار

پروژه دیپ که تصمیم گرفته ام دوباره از کسی کمک بگیرم و از این همه اضطراب، حداقل یک موردش را کاهش دهم

محدودیتهایی که فرزند جدید به دنبال دارد

من که چند سال است بچه ها از آب و گل در آمده اند و بعد مدت ها چند وقتی است مستقل شده ام، دانشگاه و کلاس قرآن و سرکار میرفتم... الان دوباره خانه نشین خواهم شد. 

نگرانی بارداری و فراز و نشیب پیش بینی نشده اش،

نگرانی سلامتی و عاقبت بخیری فرزندان

نگرانی زایمان

فکر اینکه با این شرایط، و به طور کلی آیا واقعا دلم میخواد، یا میتوانم، یا اجازه دارم، یا صلاح است به دکتری فکر کنم یا نه؟

 

همه را در همان چند دقیقه که به دو خط صورتی، یکی کمرنگ و دیگری پررنگ زل زده بودم از سر گذراندم.

بعد

بلند شدم

به خدا، و به امام زمان گفتم

من این فرزند را برای یاری دین خدا از خدا خواستم

کاری کنید که هم خودم هم فرزندانم توفیق عملی کردن این نیت را داشته باشیم

خودت همه چیز را طوری رقم بزن که برای دنیا و آخرتمان بهترین باشد. 

نیت این چله ی زیارت عاشورایم همین است، 

 

اینکه خدا برایم برنامه ریزی کند، به نحو احسن، طوری که بگویم چقدر خووووب خدا برنامه ریزی کرد برایمان. چقدر خوب که همه چیز را سپردم دست خودش

 

عیدی روز میلاد کریم اهل بیت، دو خط صورتی بود در نوار سفید و اتفاقا قاب صورتی بیبی چک‌. 

فردای ۱۶ امین سالگرد عقدمان، ۷ فروردین ۱۴۰۳

الحمدلله علی کل نعمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۰۱
Rose Rosy

چله غفیله

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۵۶ ق.ظ

 

40 روز غفیله

شروع از ۱۲ اسفند

پایان: عید فطر 

نیت

رب اغفر لی و لوالدیّ و للمومنین یوم یقوم الحساب

رب اجعلنی مقیم الصلوه و من ذریتی

 

الهم صل علی محمد وال محمد

والکفنی ما یشغلنی الاهتمام به

و استعملنی بما تسالنی عنه

واستفرغ ایامی فیما خلقتنی له

و اعننی و اوسع علی فی رزقک

و لا تفتنی باالنظر و اعزنی و لا تبتلینی بالکبر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۵۶
Rose Rosy

ختم یاسین و واقعه

پنجشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۵۵ ق.ظ

الحمدلله رب العالمین. شکراً لله 

به اتمام رسید

ختم ۵ شب جمعه سوره یاسین+واقعه

✅️ شروع ۱۰ اسفند 

✅️ پایان: ۹ فروردین

از طرف تمام مومنین و مومنات، هدیه به روح پدر و مادر امام زمان و عمه جانشان حضرت حکیمه خاتون

به نیت سربلندی و عزت حکومت اسلامی

سلامتی مامان و بابا و ایمان

برطرف شدن دغدغه های ذهنی: کار، بچه، پایان نامه، دکتری، خانه دار شدن، آرامش داخل خانه.

 یه جوری که بگم: و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی قدرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۵۵
Rose Rosy

چله زیارت عاشورا

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۵:۵۱ ق.ظ

ختم زیارت عاشورا

[] شروع ۴ اسفند ۱۴۰۲

[ ] پایان ۱۴ فروردین ۱۴۰۳

از طرف تمام مومنین و مومنات،

هدیه به امام سجاد و امام باقر علیهما السلام

به نیت عاقبت به خیری تمام فرزندان شیعه ها، مخصوصا خواهر زاده ها و برادرزاده و بچه های خودم، افزایش نسل شیعه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۲ ، ۰۵:۵۱
Rose Rosy

سندرم پست بی قرار

دوشنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۲۵ ب.ظ

سندرم پست بی قرار بود که یه بی تربیتی، تو مناظرات انتخاباتی به یک نامزد محترم نسبت داد، اون سندرم رو الحق و انصاف من دارم. 

 

 

بعد از نذر و نیاز فراوان، ختم و چله و ... مشغول شده ام به شغلی در محیطی خوب، شغلی که همیشه رایگان انجامش داده ام، و الان دارم بابتش حقوق میگیرم

اما اولا فکر بچه رهام نمیکنه

ثانیا فکر اینکه آیا واقعا این همون کاریه که باید بکنم؟ 

اگر میخواستم این کاررو بکنم، پس چرا ارشد دیتا ساینس خوندم؟ 

ایا واقعا این کارو دوست دارم، یا سر و کله زدن با کد و دیتا؟ 

در حالی که موقع انجام دادن پروژه دیپ یا پایان نامه، به صدو بیست و چهار هزار پیغمبر و چهارده معصوم و تمام امام زادگان واجل التعظیم  متوسل میشم تا بلکه فرجی شود و یک قدم مورچه ای به هدف نزدیک شوم؟ 

از بس که گیج میزنم و سر در گمم و سختمه. 

خلاصه که اینجوریاست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۰۲ ، ۱۲:۲۵
Rose Rosy

ختم یاسین

پنجشنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۴۹ ق.ظ

 ۵ شب جمعه ختم سوره یاسین

از طرف تمام شهدا و علما و صالحین

هدیه به روح امام جواد علیه السلام 

به نیت خانه دار شدن، 

۱. شروع از شام میلاد امام علی علیه السلام 

۲. شب ۲۱ رجب

۳. شام مبعث

۴. شام تولد امام سجاد 

۵. ۳ اسفند ان شاءالله 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۰۵:۴۹
Rose Rosy

پژوهشکده سیاستگذاری

جمعه, ۲۹ دی ۱۴۰۲، ۰۳:۵۰ ب.ظ

ما انسان ها موجودات عجیبی هستیم

برای رسیدن به ارزوهامون هزار جون دعا و تلاش و ... میکنیم، بعد که ارزو محقق میشه، یا ان قلت میاریم و اما اگر میکنیم، یا ازون بدتر، شک میکنیم که آیا من واقعا همین رو میخواستم؟ ایا این میتونه خوشحال و خوشبخت کنه؟ 

خیلی برای سرکار رفتن دعا کردم. البته ته دلم دوست داشتم درامدی داشته باشم ولی دعای اصلیم، اشتغال به مشغولیتی خداپسندانه در کنار همسری و مادری بود. 

هفته ای که گذشت، رفتم مصاحبه شغلی. 

مصاحبه عالی پیش رفت. مسلط و خوب جواب دادم. خدا آبرویم را در تخمین زدن خرید، خیلی هم خوب خرید. شکر خدا

من راضی،  آن‌ها راضی،  قیمت را خیلی کم گفتم، خودم را دست کم گرفتم و چند روزه دارم خودم رو بابتش ملامت میکنم، دلداری میدم، با خودم بحث میکنم، توجیه میکنم،  قرار مدار میزارم و ..‌.

حالا جدای از قیمت کم، هی با خودم میگم ایا این واقعا همون کاریه که باید انجام بدی؟ 

همون کاریه که به خاطرش آفریده شدی؟ 

ازون ور، میگم عی وای، حالا بچه رو چه جوری بیارم؟

خونه تکونی کی بکنم؟

تابستونا هم باید برم سرکار؟

خوابم میاد!!!

اسم محل کار، دقیقا همونیه که ارزوش رو داشتم! پژوهشکده

محل کار: دانشگاه شریف، آه خدای من. 

همکاران، ظاهرا متدین اه خدای من شکرت

ساعت کاری: پاره وقت و امکان دورکاری

شرح وظیفه: تحلیل و تولید محتوا، چیز عجیب غریبی نیست، در حد تواناییای منه

رزومه ی ظاهرا متشتت (به قول اونا چند وجهی) من، که همیشه فکر میکردم نقطه ضعف منه، اینجا نقطه قوت بود و گفتند ما دقیقا به همین دلیل رزومه شما برامون جالب و قابل توجه بود. 

یعنی واقعا چی میخواستم بیشتر ازین؟

خدا ان شاالله آبروم رو حفظ کنه، بتونم کارم رو به نحو احسن انجام بدم. به حقوقم هم برکت بده، بتونیم باهاش زیارت بریم. یادم نرفته نیت کردم محدثه رو ببرم مشهد یا کربلا 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۰۲ ، ۱۵:۵۰
Rose Rosy

چله زیارت عاشورا

شنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۴۵ ق.ظ

 ختم زیارت عاشورا

شنبه اول رجب ، ۲۳ دی 

پایان: ان شاءالله ۳ اسفند

از طرف شهید سلیمانی، شهید سید رضی موسوی و شهدای کرمان

هدیه به امام حسن، امام حسین و شهدای کربلا

دعا: الهم وفقنی لما تحب و ترضی

دریافت ماموریت صاحب الزمان و انجام ان به نحو احسن 

الحمدلله به پایان رسید

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۲ ، ۰۰:۴۵
Rose Rosy

قصه ننه علی

چهارشنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۲، ۱۱:۲۸ ب.ظ

داستان زندگی مادر شهیدان علی و امیر شاه آبادی، از زبان خود مادر شهید

زندگی سخت و پرفراز و نشیب این مادر شهید، یک نکته متمایز کننده با سایر زندگی نامه هایی که عادت به خواندنش داریم، دارد و آن، همراهی نکردن پدر شهیدان در این راه با خانواده است. سختگیری ها و آزار و اذیت و کتک هایش، همیشه به جای دلگرمی، پشتوانه ی مادر شهید بوده است. 

پدری که خود، از بچگی مورد بی مهری واقع میشده و خودش نیز قربانی بوده است.

 

راستش خواندن این کتب، خیلی اذیتم کرد

پدرشهیدان، دستش از دنیا کوتاه شده، من هم مانند همه ی ان نویسنده هایی که پیش از این کتاب، در ثبت خاطرات مادر شهید تردید داشته اند و دست نگه داشته اند، نمیدانم که این همه بدگویی از کسی که دستش از دنیا کوتاه است، درست بوده یا نه. 

به هر حال الان پدر و مادر شهید هر دو از دنیا رفته اند، ان شاءالله که خدا همه مومنین و مومنات بالاخص این دو نفر را بیامرزد و جایشان، نزد فرزندان شهیدشان خوب باشد و ان دنیا بتوانند طعم شیرینی زندگی را بچشند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۲ ، ۲۳:۲۸
Rose Rosy

ختم ۴شب جمعه یاسین برای حضرت ام البنین

پنجشنبه, ۷ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۲۱ ق.ظ

 شروع چهار هفته (شب جمعه) ختم یاسین به نیت خانم ام البنین

شروع ۷ دی

هفته دوم ۱۴ دی

هفته سوم ۲۱ دی ان شاءالله 

هفته چهارم ۲۸ دی ان شاءالله

 

الحمدلله انجام شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۲ ، ۰۰:۲۱
Rose Rosy

ختم یاسین برای حضرت ام البنین

يكشنبه, ۳ دی ۱۴۰۲، ۱۲:۱۶ ق.ظ

پنج شب سوره یاسین هدیه به حضرت ام البنین و فرزندان شهیدش. به نیت اینکه اون دنیا پیششون روسفید باشیم ان شاالله

به علاوه شغل (مشغولیت) مناسب و مورد تایید حضرت حجت

 یکشنبه شروع ۳ دی ۱۴۰۲

پایان پنجشنبه 

(چهارشنبه وفات حضرت ام البنین)

الحمدلله انجام شد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۰۰:۱۶
Rose Rosy

خروج از چاه سیاه

چهارشنبه, ۲۹ آذر ۱۴۰۲، ۰۳:۰۶ ب.ظ

بعد از رفتن کنجد، گرفتار غمی شده بودم که منطقی نداشت. 

وقت و بی وقت گریه میکردم. تقریبا هر روز

حتی وقتی میخندیدم هم دلم پر از غم بود. احساس میکردم غم داره منو میبلعه

حتی به نعمت های زندگی ام هم که فکر میکردم گریه ام میگرفت. از ترس از دست دادنشان.

 

شربت مفرح خوردم  و میخورم

این روزها بهترم

الحمدلله

از مسخره بازی بچه ها میخندم

حتی از دعواهایشان و قشرقشان هم گاهی خنده ام میگیرد

دور وبرم روشن تر به نظر میرسد

کمتر عصبانی میشوم

و زندگی زیبا تر شده 

الحمدلله

 

حتی همسر که از افسردگی ام اطلاع نداشت، میگفت: ظاهرا ابریشم اثر کرده 

الحمدلله علی کل نعمه

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۱۵:۰۶
Rose Rosy

شکرانه نعمت

چهارشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۲، ۰۹:۴۸ ب.ظ

خدایا به خاطر همسر مهربان، دلسوز و مومنم به عدد ما احاط به علمک، شکر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۲ ، ۲۱:۴۸
Rose Rosy

چله زیارت عاشورا

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۴۰۲، ۱۲:۲۴ ق.ظ

ختم زیارت عاشورا 

از طرف شهید حسین پور، شهید حججی، شهیدان ناطقی و همه شهیدان

هدیه به

امیرالمومنین و حضرت زهرا

شروع: ۱۲ آذر۱۴۰۲ 

پایان ۲۲ دی

الحمدلله علی کل نعمه. ختم با عنایت شهیدان و لطف خدا، با موفقیت به پایان رسید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۰۲ ، ۰۰:۲۴
Rose Rosy

آغوش خالی

سه شنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۲، ۱۱:۵۲ ب.ظ

دلم برایت تنگ است عزیز دلم...

قد تمام بغل هایی که قسمتمان نشد

قدر تمام خنده هایی که از تو ندیدم

قدر تمام گریه هایی که با آغوش من آرام نشدند

به اندازه ی مدهوشی ناشی از بوی نوزادیت،

دلم برایت تنگ است

اخ که من زیر گلویت را نبوییدم، نبوسیدم، بغلت نکردم و همدیگر را نشناختیم

 

و افسوس که فقط چند روز برایت مادری کردم

۴۵ روز گذشته و من تقریبا هر روز دارم گریه میکنم برای جای خالیت. 

گاهی کمتر، گاهی مثل امشب، بیشتر

 

اگر بودی، حضورت در درون من، سه ماهه میشد...

 

 

شرم میکنم از مادران غزه،  از هزاران کودکی که در این ۴۵ روز شهید شدند. 

از دست دادن کودکی که به دنیایش آورده ای، با هزارر مشقت، بوییده ای اش، به رویت خندیده، با تو قدم برداشته و هزاران لحظه خاطره با هم ساخته اید کجا و از دست رفتن جنینی که تنها یک هفته بوده از حضورش مطمئن شده بودی، کجا

 

شرم میکنم از خدای خودم، اما فکر میکنم این اشک ها زیاد هم طبیعی نباشند. شاید نشان از افسردگی باشند که حتی جرئت ندارم با همسر در میان بگذارم. میدانم انکار میکند، غصه میخورد و نصیحت. 

هیچ کس نمیداند چقدر غمگینم

چقدر شادی را از خودم دور احساس میکنم

تصمیم دارم از مرکز مشاوره دانشگاه وقت بگیرم و چقدر کار سختی است برام

 

 

 

* ناغافل، عنوان پست مشابه دو پست قبلی شد. حال این روزهایم همین است. حس های منفی تکراری. یک جای کار میلنگد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۲ ، ۲۳:۵۲
Rose Rosy

دل دیوانه ی تنها دل تنگ

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۴۰۲، ۰۵:۵۳ ب.ظ

وقت امتحانات، بیشتر از اینکه مضطرب بشم، که میشم، 

غمگین میشم. عمیقا دلم شادی میخواد

فراغت

 

دیروز رفتیم نمایشگاه کار شریف، دلم کار میخواد

دلم بچه میخواد

دلم مهارت زیاد، سابقه ی کاری، کار خوب و خداپسندانه و محیط خوب میخواد.

 

و میدونم که

ام للانسان ما تمنی؟

 

 

خدایا خیلی میترسم از اینکه عمرم رو بیهوده تلف کرده باشم، بدون رضایت تو، بدون سربلندی پیش امام زمان

 

گیج گیج گیجم

 

 

از احساس ترحم نهفته در نگاه خواهران، وقتی به نحوی به سقط من اشاره میکنند، بدم میاد

 

ذهنم ، مثل خونمون. به هم ریخته و شلخته است

امتحان دارم، استرس شاگرد اول ماندن داره اذیتم میکنه

 

امروز روز آخر ثبت نام کنکور دکتراست

۶۰۰ هزار تومن هزینه ثبت نامشه و بهمن ازمونه

دیشب همسر جان بدون مکث گفت ثبت نام کن و نگران پولش نباش. حتی ۲ میلیون بود هم اوکیه.

 

اما گفتم استخاره کنه و خوب نیومد. به این امید که بتونم با معدلم برم دکتری.

با یه ارشد این همه استرس میگیرم، به فرض قبول شدن، با دکتری میخوام جی کار کنم؟ 

از این همه استرس خسته شدم

استرس بهترین بودن. و بهترین ماندن. 

 

خدایا خیلی خیلی خیلی خیلی محتاج کمک و نگاهت هستم. 

خیلی تنها و بی کسم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۰۲ ، ۱۷:۵۳
Rose Rosy

آغوش خالی و عمر گذشته

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۲، ۱۰:۲۵ ب.ظ

یک ماه از رفتن کنجدم گذشته

 

و اقای همسر اعلام کردند که دیگه حرف بچه نزن.

 

در پی قشرق و اعصاب خوردی پسرک

موضوع: چرا برای نهار، خونه خاله اولی، بچه های خاله دومی، که مامان و باباشون سفرن و تنهان، هم میان! غذا به ما کم میرسه، و بهانه های عجیب و محیرالعقول دیگر

 

 

پسر یک ماهه خواهرجان سومی را بغل میکنم و بو میکنم و می‌بوسم، و دلم برای بغلی که به کنجدم بدهکارم، تنگ میشود. 

 

دست رو دلم میگذارم و با خودم فکر میکنم، اگر بود، الان چقدر شده بود. 

حسرتم، تنها حسرت کنجد از دست رفته ام نیست. 

حسرت چند سالی است که بچه میخواهم و همسرم با قوه ی قهریه، حتی حرف زدن درباره اش را ممنوع کرد

حسرت سنم است که بالا رفته و عمرم که گذشته

و البته امیدوارم به رحمت خدا، که جابر کل فوت است

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۲۲:۲۵
Rose Rosy

هدایت به صراط مستقیم نیازمندم

سه شنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۵۵ ب.ظ

تعداد مباحث، نرم افزارها و مهارت هایی که احساس نیاز میکنم بلد باشم، و دوست دادم یاد بگیرم بسیار زیادند ،

فرصت یادگیری و پشتکارم در یادگیری کم. 

 

احساس غبن میکنم

احساس میکنم عمرم به بطالت گذشته

اخ که چقدر دلم میخواد خدا دستم رو بگیره، بیاره من رو بگذاره توی راهی که باید باشم

همون راهی که اون دنیا، بگم آخیشششش، خب شد که تو راه بودم

بگم اهدنا الصراط المستقیم های سر نمازها و غیر نمازها، مستجاب شده. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۰۲ ، ۱۴:۵۵
Rose Rosy

سلام خدای مهربونم

جمعه, ۲۱ مهر ۱۴۰۲، ۱۲:۰۹ ق.ظ

بعد از چند ماه پیاپی زیارت عاشورا خواندن، الان درست یک هفته است که نخوانده ام، از فردای از دست دادن کنجدم.

ختم قرآنم هم کنار مانده.

نماز هم که خب به علت موجه تعطیل است و غفیله و وتیره و نمازشب و نافله صبح هم قاعدتا...

امشب وقت کارهای خواب،  نگاهم به جای نماز خواندنم افتاد و دیدم چقدر دلتنگ نماز شده ام،

چقدر احساس دوری از خدا میکنم... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۰۰:۰۹
Rose Rosy

لان کفرتم ان عذابی لشدید

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۸:۰۵ ق.ظ

طوری رها شده ام ، که گویی تو سالها با من بودی و اکنون بی تو، نمیدانم چه کنم. 

و تو فقط اندازه نیم بند انگشت هم نبودی

 

دیروز انگار یک دفعه فهمیدم چه شد که اینطور شد

ما در مواجهه با هدیه خدا، وقتی سپهر را به ما داد، ناسپاس بودیم. 

و گمان میکنم این اتفاق، تنبیهی برای ناسپاسی ۱۳ سال پیش ما بود. 

گاهی گمان نمیکنی، ولی میشود

گاهی نمیشود، که نمیشود که نمیشود

 

البته از رحمت خدا ناامید نیستم. ان شاءالله این فرزند،  در کنار اجداد مطهرش ذخیره و شفیع اخرتمان باشد

و خدا در وقت مناسب، فرزند(انی) سالم و صالح به ما عطا کند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۲ ، ۰۸:۰۵
Rose Rosy

دخترعمه

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۵ ق.ظ

خواب دخترعمه طیبه را میدیدم

کتاب فروشی داشتند

و بعد از فوت دخترعمه، متروک و خاک گرفته مانده بود

آنجا بودم.

دستمالی برداشتم و شروع به گردگیری میزها کردم

گفتند یک عده از ورثه، انگار برادر زاده های همسرشون، (که به ناحق ارث می بردند) اعتراض کرده اند، می‌ترسیدند ما انجا را تمیز کنیم و صاحب شویم. 

 

اما من به تمیز کردن ادامه دادم

و یه مشتری خوش ذوق آمد

پیشنهاد داد آنجا را یک کافه رستوران مدل بوم گردی کنیم

پیشنهاد خوبی بود

وقتی پیشنهاد داد شکل درست شده اش را دیدم، دیوارهای کاهگلی داشت و دنج و زیبا بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۲ ، ۰۷:۱۵
Rose Rosy

خدایا الامان

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۴۵ ب.ظ

گاهی به خودم نهیب میزنم که دیگه بسه سوگواری

برای جنینی که حتی بند انگشتی هم نشده بود

میترسم از خشم خدا

که خدای نکرده من را با سخت تر ازین امتحان کند

ولی دلم، طاقت ندارد

هی میجوشد و از چشمانم سرازیر میشود. 

 

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۲ ، ۱۳:۴۵
Rose Rosy

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

يكشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۴۰ ب.ظ

رفتم سونو و جای خالی تو را دیدم.

آنجا که تو نبودی و دکتر گفت هیچ اثری از بارداری هم باقی نمانده. 

داشتنت،

مثل یک نسیم خنک در تابستان، دلچسب بود؛

مثل یک خواب کوتاه،

یک چرت میان روز، که با رویایی، شیرین شده بود

ناگهان، هراسان از خواب پریدم

دیگر تو نبودی

 آغوشم خالی مانده

و چشمانم مدام بارانی اند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۲ ، ۱۳:۴۰
Rose Rosy

این دنیای بودار

شنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۱۰ ب.ظ

اگر همه چیز تمام شده، پس این بویایی قوی، و تهوع از بوی لباس بچه ها که از بیرون میان، از چیه؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۰۲ ، ۱۳:۱۰
Rose Rosy

خداحافظ ای برگ و بار دل من

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۷:۰۵ ب.ظ

دو هفته خوش بودم با داشتنت

دلم قنج رفت از تصور بودنت

نماز غفیله خواندم به یمن بودنت، و وتیره و قرآن بیشتر، و مویز و بادام و انجیر و خربزه و... 

نوازشت کردم

نازت را کشیدم

حتی باهات حرف زدم

اما فکر نمیکردم اولین و آخرین ملاقاتمان امروز در شش هفتگی تو باشد، غرق در خون و تو فقط یک کیسه کوچک بودی و فکر میکنم تمام شد

عزیزم، تو را به خدا میسپارم و امیدوارم شفاعتم کنی، پیش جدت

و گواهی دهی که تو را برای اینکه سرباز امام زمان باشی میخواستم

برای مباهات رسول خدا. 

 

هنوز یک هزارم امید هست. سونو نرفته ام و صد در صد مطمین نیستم که تمام شده باشد اما شواهد حاکی از این است.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۲ ، ۱۹:۰۵
Rose Rosy

سرگذشت شغلی و تحصیلی اینده مبهم شغلی

پنجشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۲، ۰۷:۱۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

به گذشته درسی و کاری ام فکر میکنم. (کارِ نداشته!) 

معمولا این گذشته شامل ارشد اول به بعد میشود

اما نه!

از انتخاب رشته دانشگاه

و نه حتی عقب تر،

انتخاب رشته تحصیلی، همان که از سال دو م به سو تغییرش دادم 

 

هزار طرح و ایده داشته ام

همه خام

از بیرون نگاه میکنم به خودم، از یک طرف فردی را میبینم که تیزهوشان درس خوانده، نفر اول استان در مسابقات کارگاهی کامپیوتر شده، دانشگاه تهران درس خوانده، با وجود بارداری و نوزاد داری، علامه اکچوئری خوانده و رتبه اول ورودی خود شده، مقاله داده، فرزند دوم را آورده، در مدرسه خانواده و مدرسه قران فعالیت داشته و آنجا بازوی موثر و مفیدی بوده 

بعد دوباره بعد از 11 سال، کنکور داده، بدون حتی یک روز درس خواندن

با رتبه 30 ، علامه علم داده قبول شده و تا الان که دو ترم گذشته، معدل اول ورودی، و معدل اول کل رشته است. 

 

بعد می آیم  وریز میشوم در خودم!

از طرف دیگه، میبینم: موقع انتخاب رشته تحصیلی، بلاتکلیف. بی علاقه به پزشکی، بدون تصویر آینده شغلی، رفتم تجربی، صرفا به خاطر ترس موهومی که معلم سال اول تیزهوشان، که خدا ببخشدش (ظلمی بزرگ به من یکی کرد با حرف هاش، ترس هایی به جانم ریخت که تا سال ها شاید درگیرش بودم)

بعد دیدم نه! من آدم تجربی خوندن نیستم

تغییر رشته دادم به ریاضی

علاقه مند بودم به کامپیوتر

اما وقت کنکور،  هزار اتفاق خوش و ناخوش، یک طرف، درگیری های ذهنی من یک طرف، سردرد های دائمی هم یک طرف، شرایط نامطلوب درس خواندن در زیر زمین، با سرما و سروصدای طبقه بالا یک طرف، سردرگمی و بی برنامگی در مطالعه هم یک طرف، درگیر یک دوستی ناسالم در مدرسه و ارتباطات فضای مجازی و حواشی زیاد و حواس پرتی های ناشی از آن هم یک طرف (شاید این حرف را اولین بار است میزنم)

 

القصه، مرضیه ی عاشق کامپیوتر، رفت آمار، بدون اینکه حتی یک مهندسی کامپیوتر هم در اانتخاب هایش بزند، به خاطر تزلزل خودم! به خاطر اینکه شوهر خواهرِ تازه فامیل شده، زیر آب مهندسی کامپیوتر را زد و من خام بودم و البته رتبه ام به قبولی درخوری نمیخورد و من دانشگاه تهران را شاید از مهندسی کامپیوتر بیشتر دوست داشتم

 

4 سال دانشگاه تهران را به بطالت گذراندم، پی عاشقی ! هر چند زندگی الان و همسر و فرزندانم را مدیون همان بطالت هستم، اما از رویکرد خودم ناراضی ام، و استغفار میکنم به درگاه خدا. از دانشگاه تهران، اسمش را یدک کشیدم و استفاده درستی از آن امکاناتش نکردم، نه درسم را ارتقا دادم، نه مهارت هایم را، نه شغلی. شش ماه حضور در روایت فتح در ابتدای یکارشناسی، شرکت در دوره فن ترجمه،  و شش ماه ترجمه کتاب و گهگاه ترجمه مقاله در اواخر دوره کارشناسی، من را راضی نمیکند.

 

ببعد عروسی، تصمیم به مهاجرت، تصمیمی سخت، همراه با عدم تمایل قلبی شدید من. اما همراه شدم با همسر

انتخاب رشته اکچوئری، به خاطر انگلیسی بودن تحصیل در دانشکده، و موقعیت شغلی خوب آن در امریکا بود

حضور پسرکم، ما را از راهی که به ترکستان میرفتیم نجات داده

ایران ماندیم، الحمدلله

درسم را خواندم، با وقفه، بدون کسب مهارت های جانبی لازم برای بازار کار، بدون آموختن زبان برنامه نویسی به صورت جدی، بدون حتی ذره ای تلاش و حتی ذره ای تصمیم برای کار. همه زندگی وقف پسرک بود. 

 

بعد از مدتی دوباره هواری رفتن به سرمان زد

من رفتم کلاس آمادگی تافل، که تافل بگیرم و پذیرش بگیرم و برویم.

بعد از خدا خواستیم و  دختر جانم آمد. و پروژه رفتن، کنسل شد

در دوران بارداری، مقاله ای در کنفرانسی ارائه دادم،

و تمام. 

 دوباره غرق دنیای مادرانه شدم

 

بعد دوباره هوای رفتن، این بار بورس ژاپن، سفارت رفتم و اطلاعات گرفتم. مدرک تحصیلی کارشناسی را خریدم و آزاد شد، ارشد اما، گران بود و پروژه ژاپن هم رها شد

 

و بعد مدرسه قرآن

و سه سال خوب و عالی را در مدرسه قرآن داشتم

و هنوز هم دارم، هر چند از مدرسه خانواده کاملا جدا شدم

و دوباره مقاله در کنفرانس، به دعوت استاد، و دوباره هوای درس به سرم زد، 

آوازه شغلی رشته علم داده، من را کشاند به دانشگاه، به امید موقعیت شغلی مناسب، پروژه ای و پولساز.

اما یک سال گذشته هر چه تلاش کردم برای شغل، نشده

مهارت هایم، به اندازه کافی زیاد نیستند. مدرک مهم نیست، سنم برای کارآموزی بالا رفته، 

و بعد 

دوباره عشق به مادری کردن، درونم شعله ور شد

دیوانه وار دلم بچه میخواست

حالا

این روزها

روزهای مادرانه پررنگ میشوند

فرزندی درونم رشد میکند

 

ترم سوم ارشد دوم هستم

موقع تولد فرزندم 37 ساله خواهم بود ان شا الله

با دو مدرک ارشد،

بدون سابقه کار

 

اگر بخواهم همه راه های رفته و نرفته، همه ی ایده های به ثمر ننشسته، همه جرقه هایی که ناگهان در دل شب در ذهنم زده شده اند، خواب را از سرم پرانده اند، راجع بهشان سرچ کرده ام، چند قدم اقدام کردم، و تمام نشد را بنویسم، مثنوی هفتاد بند(؟) میشود

چقدر دانشگاه خارجی سرچ کردم، هزینه هایشان، الزامات زبان و غیره و ذلک را... ....

واقعیت این است که هیچ وقت نه هدف جدی برای کاری داشته ام

نه پشتکاری برای یادگیری مهارت های منجر به شغل

پیشترین پشتکارم را در دوران دبیراستان، موقع یادگیری کاربری کامپیوتر و زبان به خرج داده ام

الان به عنوان مثال، که ساعت 7 صبح است و به نیت انجام پر.پوزال بعد نماز صبح نشستم پای سیستم،

چند خط خواندم، و فرار کردم  رفتم ایین نامه پذیرش دکتری استعدادهای درخشان را دیدم

دوباره چند خط و  دوباره فرار به سایت پژهشکده بیمه، طرح های پیشنهادی پایان نامه را دیدم

جزوه اموزش لاتک رادیدم

و در نهایت صفحه وبلاگ را باز کردم  و سرگذشتم را نوشتم!!!!

 

حالا

الغرض

چند وقتی است دوباره در کنار فصل سوم مادری، ایده ای جدید در ذهن میپروانم

نمیدانم به کجا برسد

با وجود محدودیت های بارداری و فرزند نوزاد داری

اما چند وقتی است ایده شاگرد اول ماندن، و پذیرش در مقطع دکتری (از طریق استعدادهای درخشان،  بدون کنکور)

و حالا این دغدغه های سیخونکم میزنند : معدل کارشناسی ام پایینه، چه کنم؟  واای از مصاحبه! خدایا چه رشته ای بخوانم؟ امار ریاضی یا اکچوئری؟ با درس های درست تخوانده کارشناسی چه کنم؟ با درسها ی فراموش شده اکچوئری چه کنم؟ مدرک زبان ندارم؟ 4-6 سال دکتری بخونم به امید هیئت علمی  شدن؟ اگر نشد چه؟ این همه وقت تلف نمیشود؟ با بچه کوچک چه طور دکتری بخونم؟)

 

نمیدانم این پروژه به سرانجام میرسد یا میرود در کنار هزار راه نیمه رفته و نرسیده

توکل به خدا

ذکر شب و روزم این است که 

خدایا من را در راهی که تو میپسندی، در راهی که تو مرا به خاطرش خلق کردی، و مرا به کمال و رضایت تو میرساند موفق کن.

اگر این راه زیگراکی و ماز گونه که تا امروز طی کرده ام، رضایت تو را به همراه دارد، من میلیون ها بار راضی ام و البته شکر گزار تو.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۰۲ ، ۰۷:۱۱
Rose Rosy

اعتراف سنگین

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۲، ۱۱:۴۰ ب.ظ

گاهی احمق میشم و در نت جملاتی مانند

دلم گرفته...

چگونه خانه بخریم

شغل

و ...

را سرچ میکنم!!! 

 

 

گاهی که خیلی دلم گرفته...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۲ ، ۲۳:۴۰
Rose Rosy

عزت نفس خیالی

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۰۰ ق.ظ

همیشه فکر میکردم خیلی آدم با عزت نفس بالایی هستم که زیر دین کسی نمی‌روم، سعی میکنم از کسی چیزی نخواهم،  به کسی رو نیندازم، و خلاصه خیلی خفن!

تازگی به این واقعیت پی برده ام که آویزون ترین فردی هستم که میشناسم!!

و این واقعیت داره بدجوری ازارم میده

یک ماه دیگه، دقیقا میشه ده سال که ما چتر باز کردیم آپارتمان بابا، که فقط یک دنگش به نام ماست، در این مدت فقط ۶۰ میلیون پیش دادیم، که یکی دو سال پیش بابا اون رو به عنوان ۱۲ ماه اجاره ضبط کرد. 

چندین ساله از اینجا موندن معذبم. 

با رشد کاری و درامدی که ایمان داشت، وقتی اینجا میومدیم، تصور من از اقامت در اینجا حدودا دو الی سه سال بود

اما رزق و روزی دست خداست

و اوضاع اونطور که پیش بینی میکردیم پیش نرفت

قیمت خونه وحشتناک رفت بالا. 

۲۰ برابر در عرض ده سال. 

و درامد ایمان با این نرخ رشد نکرد

و ما ده ساله اینجاییم

و در این مدت اونقدر وسایلمون زیاد شده که واقعا جای کوچکتر ازینجا در تصورم نمیگنجه

به فرض هم بخوایم بربم جای کوچکتر. کجا بریم؟ خانه قبلی که محل کار همسره. و اونجا هم مملو از وسایل

(این همه وسایل داره خفم میکنه. و باز همین امروز یک عالمه وسایل دیگه از خونه خاله ایمان به خونمون سرازیر شد)

 

 

میگفتم... 

این خونه ی زیبا و بزرگ و دلباز و دوست داشتنی، خونه ما نیست و ما ده ساله چتر باز کردیم 

و من زیر بار این دین و منت، دارم خفه میشم

خدایا من بابت ده سال زندگی با فراغ بال در خونه بزرگ، قشنگ و شیک و رایگان ازت تشکر میکنم.  الهی هزاز هزار هزار بار شکرت.

اما...

خدا جونم چی کار باید بکنم که خونه دار بشیم؟ 

خدایا مگه ایمان خواب امام جواد رو ندیده بود که بهشون قول خونه داده بودند؟ هنوز وقتش نرسیده یا نکنه خیال خوشی بوده و واقعی نبوده؟

مستاصل شدم

 

ده ها بار ساعت ها نشستم، حساب کتاب کردم، بلکه بتونیم خونه بخریم. اما تا حالا که نشده. 

بارها و بارها خیال کردم داره میشه. خیال کردم نزدیکه. اما هر بار رکب خوردم. هر باز از یکی. یک بار که زمین شمال به فنا رفت... اون هیچ. فدای سر بچه ها و همسرم. 

یک بار دوسال پیش، تو قم، رفتیم که خونه ببینیم، ایمان همراهی نکرد

بابا اینا پولشون رو بردند مرند

 

اینبار هم که اینجوری شد. بخوام بنویسم قصه هزار و یک شب میشه. اما همین بس که دوباره همه چی رفت رو هوا. حتی همون ۱۴ متر از اپارتمانی که از دایی خریده بودیم و دلم خوش بود به اندازه ۱۴ متر در مرند، خانه خریده ایم. اونجا هم فروخته شد، پولش تو حساب داییه. مامان و بابا به جرم اینکه ایمان خواسته بود پولش تو حساب خودش باشه، زدن زیر ساعت ها قرار و مدارمون. و من باز این وسط حیرون موندم. 

 

 

خدایا به داد همه مستاجرا برس

ما هم همین طور. 

 

خدایا تو شاهدی زمین شمال، به خاطر اینکه نکنه ما مدیون بشیم، از دستمون رفت. تو مگه جبار نیستی؟ تو مگه جامع کل فوت نیستی؟ چرا جواب خیرخواهی من، اینطوری داده شد؟ 

 

خدایا ببخشید اگر از حرفام بوی ناشکری میاد. قصد بدی ندارم. من شکرگزار تو هستم. اما امشب دلم خیلی گرفته و اشک امانم نمیده. تو از درد دل پیش غیر خودت بدت میاد. منم درد دلم رو پیش خود خودت اوردم. 

 

خدایا چی کار کنم که صاحب یه خونه قشنگ و بزرگ بشیم؟ 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۲ ، ۰۲:۰۰
Rose Rosy

تا یار که را خواهد و میلش به که باشد

چهارشنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۲، ۱۲:۴۶ ق.ظ

خوف و رجا حال این روزهای ماست

نیمی از روز عازم زیارت اربعین هستیم

نیم دیگر روز فارغ

لیست مینویسیم،

خط میزنیم

عصر همسر با شوهرخواهر میروند گذرنامه ها را تمدید میکنند

صبح میگوید استخاره کن که من و سارا را هم ببرد

میگویم خودش استخاره کند

میگوید بی استخاره، همگی برویم

به مامانم هم اعلام می کند که منم می آیم

ظهر منصرف میشود و می گوید ما را نمی برد

 

شب به خانواده اش اعلام میکند که عازم اربعین است

ظهر استخاره اش بد می آید 

پسرک زار زار گریه میکند

دوباره چند تلفن میکند

کمی پرس و جو

تصمیم به خانوادگی رفتنمان میشود.

بعد از ظهر در سامانه سماح ثبت نام میکنیم

نماز مغرب مجددا استخاره بد می آید

و بارها بارها این چرخه تکرار میشود

 

در نهایت رفتنی باشیم یا نه، بستگی به صاحب خانه دارد که در را برایمان باز کند و راهمان بدهد، یا نه. 

 

الهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۴۶
Rose Rosy

آشتی کنون در سونوگرافی

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۹ ق.ظ

یکی از دعاهای ثابت یک سال اخیرم مستجاب شد، به لطف و کرم خداوند باری تعالی

جاری خیلی اتفاقی و بامزه در مرکز تصویربرداری پزشکی دیدم. هر دو در صف انتظار بودیم. وقت زیاد بود و بچه ها نبودند و بهترین فرصت برای حرف زدن. 

رفتم سلام کردم و گفتم مزاحم نیستم؟ و پیشش نشستم. 

کمی گرم تر از دو روز قبلش بود که تو مسجد جلو رفته و سلام داده بودم. 

کمی از این در و اون در و بچه ها و کلاس تابستونی و ... صحبت کردیم. .

تا نوبت من شد ، کارم انجام شد و برگشتم. قاعدتا باید خداحافظی میکردبم. کناری کشیدمش و گفتم این مدته دلخوری بوده، هر دو طرف دلخور بودند، یه کم حرف زدیم

الحمدلله رب العالمین جرفهای خوبی زدیم. خدا کمک کرد و بدون تنش، بدون استرس حرف دلمون رو زدیم‌. دلخوریامونو گفتیم. یاد روزای خوب گذشته کردم. گفتم ما روزای خیلی خوبی با هم داشتیم. حیفه اینجوری دلخور.  دور از هم باشیم. 

سعی کردم سوتفاهم ها رو برطرف کنم. دلخوریهای خودمونم گفتم. در نهایت گفتم حسن نیت شما برای ما ثابت شده، ان شاءالله که حسن نیت ما هم برای شما ثابت بشه.  

آخرش که نوبت خودش شد، خودش اومد جلو گفت بزار بوست کنم. رو بوسی کردیم و با قرار فراموش کردن دلخوریها و رفع سوتفاهم هم، خداحافظی کردیم.

 

دلم گرم شد. 

فعلا تصمیمی بر رفت و امد بسیار صمیمانه ندارم. همین که دلخوری ها رفع بشن، برام نعمت بسیار بزرگیه

من ادم قهر موندن نیستم.

الحمدلله بعدد ما احاط به علمک 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۳۹
Rose Rosy

برگی از 5 سال پیش

شنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۲، ۰۵:۳۰ ب.ظ

3 آذر 1397

 

««بزرگ ترین و مهم ترین آرزو، هدف و برنامه ی من برای زندگی در حال حاضر چیه؟

از بین این سه تا، فقط یکیش رو دارم و اون آروزی اشتغال به شغلی که دوستش دارم و درآمد عالی داره، هست. درباره هدف وبرنامه میتونم سکوت کنم و به افق چشم بدوزم. هر وقت به این چیزا فکر میکنم، دو چیز جلوی چشمم رژه میرن و مانع اقدام و عمل وبرنامه ریزی میشوند.

اول: اجازه و موافقت ایمان

دوم: خب! حالا سارا رو چه کنم؟

میدونم تو این برهه زمانی کاملا وابسته به من هست و نباید و نمیتونم تنهاش بگذارم

خونه بزرگ، زیبا، پرنور، حیاط دار، همیشه تمیز

 

من همین الان خیلی فکر کردم! فعلا به خودم، به خانه، نظم و زیباییش رسیدگی میکنم. وقتی تونستم به صورت روتین و مرتب خانه را تمیز و مرتب نگه دارم و سلامت خودم و بچه ها و ایمان در وضعیت مطلوبی بود، اونوقت به کار بیرون و درآمد زایی فکر میکنم

خونه تمیز و مرتب و روی گشاده، ثروت و برکت رو برا یزندگیمون به ارمغان میاره ان شاءالله»»

 

حالا، تقریبا 5 سال از تاریخ این یادداشت گذشته،

الان هم ایمان موافق کار بیرون من هست (و حتی اون رو از من میخواد!)

هم سارا بزرگ شده و میتونه مدتی رو تنها یا با برادرش بمونه. 

ولی همچنان من در به در شغلم

و همچنان در به در خونه بزرگ، زیبا، پرنور، حیاط دار، همیشه تمیز ( یک دوره ای بود که تمیزی خانه را برنامه ریزی شده دنبال میکردم. ولی در حال حاضر، نه!)

یک عالمه جا درخواست کار داده ام. شاید 1000 تاآگهی شغلی دیده باشم

دارم رشته تحصیلی که کارش را دوست دارم میخوانم

(و مدام ایمان پوزخند میزنه و میگه تو کار پیدا نمیکنی، بچه میخوای، بعد دوباره کنگور میدی یه رسته دیگه میخونی.... و من چقددددددددر ازین کارش حالم بد میشه و به روی خودم نمیارم)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۰
Rose Rosy

دعا

چهارشنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۲، ۰۸:۴۷ ب.ظ

خدایا من علاوه بر همه نعمت های بسیار بسیار زیادی که به من عطا فرمودب و سعی میکنم شکرگزارشون باشم،

 

کار، بچه و خونه میخوام لطفا. 

 

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 

29 آذر 1402 نوشت: 

کار خوب، محیط خوب و مفید برای جامعه، درآمد خوب، با رضایت امام زمان

بچه سالم و صالح و عاقبت بخیر

خونه بزرگ و زیبا و همسایه خوب و ترجیحا دو طبقه، برای روضه و مهمانی های خوب

ان شاالله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۴۷
Rose Rosy

دعای این روزها

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۵۳ ق.ظ

این روزها، علاوه بر 

الهم ... استعملنی بما تسالنی غدا عنه و استفرغ ایامی فیما خلقتنی له...

یک دعای دیگر ورد زبانم شده 

و آن:

الهم انی اعوذ بک من علم لا ینفع 

است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۵۳
Rose Rosy

برکت

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۵:۰۷ ب.ظ

روز ۲۳ رمضان

از برکات شب قدر همین بس که دیروز همسر بعد از سال ها مخالفت، داوطلبانه پرسید: چی کار کنیم؟ بچه دار بشیم؟ 

 

گفتم از من که کار بکن و پول در بیار در نمیاد. بیا بچه دار شیم حداقل سرباز امام زمان تربیت کنیم. بیا با خدا معامله کنیم که روزیمون رو برکت بده، همون طور که تا حالا داده و ما هم عوضش برای امام زمان سرباز بیاریم. 

 

نمیدونم چی میشه ولی تا همین حد انعطاف هم از معجزات شب های قدره. چون ما دوره ای را پشت سر گذاشته ایم که جناب همسر حتی صحبت درباره بچه را هم قدغن و ممنوع اعلام کرده بودند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۰۷
Rose Rosy

شب زنده دار

پنجشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۳۲ ق.ظ

برای بچه ها شعر میخوانم:

شبا که میخوابیم

مامان مرضی بیداره

ما خواب خوش میبینیم

اون دنبال کتابه 

مامان مرضی زرنگه

با مشقا (درسا) خوب میجنگه

ما مامانو دوست داریم 

بهش احترام میزاریم

 

درسا و کتابه رو پسرجان به شعر اضافه کرد. 

 

 

اوضاع این شب هایم. 

خدایا ما را جزو کسانی که شب ها را تا سحر به عبادت میپردازند قرار ده لطفا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۳۲
Rose Rosy

شب های رمضان

سه شنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۲، ۰۲:۵۸ ب.ظ

شاید که خدا اینگونه خواسته باشد

که عمری را سرگشته و حیران سپری کنم

که عمری را در درگاهش دعا کنم مرا به کاری وا دارد که مرا به خاطر آن آفریده

شاید خدا مرا برای دعا کردن آفریده

این شب های عید و تواما رمضان، تا سحر بیدارم و مشق های دانشگاه را مینویسم. 

بعد هر لحظه به خودم میگم: واقعا این کاریه که من باید بکنم؟ 

فایده این کارها در دنیا و آخرتم چیه؟ 

خودم رو دلداری میدم که خدا خوب کار کردن و زحمت کشیدن رو دوست داره.خدا علم آموزی رو دوست داره

اما دلم خوش نیست. قلبم اروم نیست. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۴:۵۸
Rose Rosy

بهاران در بهار

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۴۷ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

سال 1401 به تاریخ پیوست و به همین زودی، تقویم، 3 فروردین 1402 را نشان می دهد، فروردینی که به طور خیلی خاص و هیجان انگیزی مصادف با آغاز ماه رمضان است.

سال 1401 سال عجیبی بود

هم از نظر اوضاع سیاسی و اجتماعی کشور

هم از نظر ارتباطات خانوادگی و اجتماعی من

اغتشاشاتی که از پایان شهریور شروع شد و ماه ها کشور را به تشنج کشاند، تشنج هایی که آثار سو اش در پیکره نظام باقی خواهد ماند

حرمت هایی که شکسته شد 

تابوهایی که ریخته شد 

 

و البته و صد البته که خداوند، غافر است، محو اثر میکند، و جامع کل فوت است، و کلا وعدالله الحسنی است و سبوح قدوس است و خدای به این بزرگی و عزیز حکیمی را چه دیدی؟ از میان همه آن سختی ها، میتواند نظام را تقویت کند،  کاری کند ارزش پول ملی بالا رود، دشمنان سر تسلیم فرود آورند و آنها که از نظام دل بریده و دست شسته اند، دو باره، این بار با قدرت دل بدهند به ج ا ایران و کشور عزیزمان، عزیز تر شود. ان ذلک علی الله یسیر

 

از نظر خانوادگی که الحمد لله رب العالمین... نوه چهاردهم به دنیا آمد، دو روز مانده به تحویل سال نو، نوه پانزدهم در راه است، قدسیه فرزند دومش را در راه دارد، پسرخاله دکتر، بالاخره بعد ده سال، فرزندی در راه دارند و من هم از دیشب تا امروز صبح سه تا نوزاد را عاشقانه بغل کردم و کیف کردم که بعدش بوی نوزاد میدادم ( بچه ششم زینب، بچه چهارم مریم، و بچه دوم محمدحسن)

 

خرداد امسال سفر خاطره انگیزی را تجربه کردم. سفر زنانه، با فعالان مدرسه خانواده، و بعد طبق پیش بینی قبلی من، این سفر اوج صمیمیت و شروع یک پایان بود. همان طور که قبلا گفتم، من از مدرسه خانواده بیرون آمدم، با تمام تجربه ها و آموخته های عالی که از آنجا کسب کردم، هنوز هم گاهی به بازگشت فکر میکنم، به اینکه چه اتفاقی ممکنه بیفته که برگردم. به اینکه چنین روحیه ای در خود سراغ ندارم، اما اگر بفهمم باید برگردم، برمیگردم. در سال های اخیر، خیلی سعی کرده ام غرور بیجا نداشته باشم. مخصوصا در مقابل همسر بسیار بسیار تمرین کرده ام.

 

مرداد ماه، و پس از یک چله زیارت عاشورا برای حل مساله حضور در مدرسه خانواده، و نیز روابط ناخوشایند با خانواده برادر همسر، اتفاق مسخره مضحکی افتاد که در پی آن، 8 ماه است با خانواده برادرهمسر رفت و آمدی نداشته ایم. البته که دو تا برادر همدیگر را میبینند و تماس دارند. من هم در این مدت یک تماس گرفته ام و سه چهار پیامک تبریک تولد و روز مادر و عید نوروز فرستاده ام، که البته بی جواب نمانده اند الحمدلله. ولی رفت و آمد و ملاقات؟ مطلقا.

در این مدت بسیار پیش آمده استخاره گرفته ام برای دعوت شان، برای برقراری ارتباط، برای دعوت به جشن شیعه کوچولو ها، همگی بدون استثنا بد بوده.

حالا احتمالا به حرمت ماه رمضان و برکت عید نوروز، رفت و آمدی صورت بگیرد ولی بعید میدانم ادامه دار باشد و روابط عادی سازی شود. 

 

از اواخر شهریورماه دانشگاه رفتم. ارشد دوم، با همکلاسی هایی ده یازده سال کوجک تر از خودم. در کنار سختی هایش (که از جمله آنها یک عالمه تمرین و تکلیف پیک نوروزی است که روی سرمان ریخته اند) دانشگاه رفتن را دوست دارم. کاش میشد هیئت علمی باشم و تدریس کنم. فکر میکنم با روحیه ام سازگار است. اما راهی که در آن قرار دارم علی القاعده به تدریس دردانشگاه منتهی نمی شود.

 

در سال گذشته دوره تدبر مکی را به اتمام رساندم و دوره تدبر در سور مدنی را شروع کردیم. 

 

در سالی که گذشت، فکر چه کاره خواهم شد مرا کشت. و هنوز هم به جواب نرسیده ام. فکر فرزند دار شدن هر روز در من تقویت شد، و در این باره هم هنوز به نتیجه نرسیده ام. 

 

سالی که گذشت را دوست داشتم. مانند همه سال های گذشته. اینها عمر من هستند و من را میسازند. منِ الان، حاصل جمع تک تک سال ها و لحظه های گذشته است. و خدا را بابت این جایی که هستم شاکرم.

 

و اما سال پیش رو...

 

برنامه ام اتمام دوره فوق لیسانس، اتمام دوره تدبر مدنی، و شروع تدبر ادبی یک و احیانا ادبی دو است. 

دوست دارم تابستانم را به یادگیری پایتون و مهارت آموزی در زمینه درسم بگذارنم. که بتوانم در بازار کار حرفی برای گفتن داشته باشم. 

بهمن ماه قاعدتا و به حول و قوه الهی امتحانات ترم سوم ارشد تمام میشود و  پایان نامه را به حول و قوه الهی در زمستان مینویسم. دوست دارم در پاییز باردار شوم. تا آن موقع وضعیت کارم مشخص شود. به صورت پروژه ای، و در گروهی خوب و مومنانه، مشغول به کار شوم. (این یکی بیشتر آرزوست تا برنامه ریزی)

ان شاالله به یاری خدا، خانه و همه چیز ارزان شوند و کار همسر نیز رونق و برکت بگیرد و بتوانیم آپارتمان یا خانه خوبی بخریم. دلم خیلی خانه مستقل میخواهد. یک خانه ویلایی دو طبقه جمع و جور و تمیز، که با خیال راحت در آن مهمانی بگیریم. 

 

از خدا میخواهم در سال جدید، بنده بهتری برایش باشم.

شیعه بهتری برای امام زمان،

همسر بهتری برای همسر،

مادر بهتری برای فرزندان،

دختر بهتری برای مامان و بابا،

خواهر بهتری برای خواهران،

عروس و جاری بهتری برای خانواده همسر،

و همسایه و دوست بهتری برای همسایه ها و دوستان. 

 

از خدا میخواهم نقص های مارا با ربوبیت خودش رفع کند. 

کمک کند در ترویج قران، جای خود را پیدا کنم و موثر باشم. 

و کمک کند در خانه فریاد نزنم، صدایم بلند نشود و در برخورد با بچه ها، مستاصل نشوم احساس درماندگی نکنم. 

به حق ماه مبارک رمضان که پیش روی ماست. 

و من میخواستم ختم قرآن را شروع کنم و مشق های نظریه صف را بنویسم، اما خوابم می آید وتا سحر کمتر از دوساعت فرصت خواب هست. میتوان استفاده کرد.

دلم میخواهد هر په بیشتر از سالی که گذشت و برنامه ریزی برای سال پیش رو بنویسم، اما عایا میشود دو سال را در یک پست نیمه شبی جمع نمود؟؟

 

 

خدایا هر چه دعای خیر، خوبان عالم به درگاهت میکنند، در حق همه مومنین و مومنات و ما مستجاب کن. 

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۲ ، ۰۱:۴۷
Rose Rosy

ام البنین

يكشنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ق.ظ

خواب میدیدم من و زینب و مامان داریم چیزی مانند لوبیا یا سبزی پاک میکنیم. 

نمیدانم چه شد اسم حضرت ام البنین آمد. من دلم لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد. 

زینب گفت: الان دلت شکسته، هر چی میخوای دعا کن، برآورده میشه. منم برات دعا میکنم

هول شده بودم که چه دعایی کنم؟ دعای فرزند آوری، یا مشغول به کار در خور و مناسب شدن، یا خرید خانه؟ یا ... 

 

بیدار که شدم، خبر تولد فرزند ششم، و پسرچهارم زینب را در گروه خانوادگی خواندم...

زینب جانمان ام البنین شده

ان شا الله خدا به حق حضرت ام البنین ، حافظ فرزندان مومنین باشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۲۳
Rose Rosy

اجابت از زبان مرحوم دولابی

چهارشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۴۳ ق.ظ

در طول روز، بارها و بارها، با صدای کاملا قابل شنیده شدن، و البته ناخودآگاه، از خدا میپرسم: خدایا چی کار کنم؟ 

 

دیروز عصر خواب می‌دیدم حرم حضرت معصومه ام. 

دنبال قبر علامه طباطبایی بودم. اسمش روی تابلو بود، ولی روی سنگ قبرها پیداش نمیکردم. 

دنبالش میگشتم

یهو رسیدم به قبر اقای دولابی...

با خودم تو خواب میگفتم عه! من نمیدونستم قبر ایشون حرم حضرت معصومه است. 

خانم های زائر همگی داشتند زیر زمین حرم را جارو میکردند...

 

 

بیدار شدم. توی تخت سرچ کردم دیدم واقعا قبرشون حرم حضرت معصومه است. شاید دارن راهنماییم میکنن حیرانی های اخیرم را از طریق ایشون و طوبای محبت ایشون برطرف کنم. 

دیشب موقع خواب چند ورق خوندم از طوبای محبتش

در همان مقدمه به نقل از ایشان میگفت از اینکه چند سال پشت در بمونید نترسید. در را نشکنید... همین که میخوانید اجابت شده اید. اجابت پیش از دعاست. 

برای من میگفت

شاید این حیرانی و سرگردانی، جزوی از اجابت است. شاید که خدا اینگونه خواسته... شاید جواب نمیدهد تا بیشتر بمانم... 

 

الحمدلله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۴۳
Rose Rosy

کله شق

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ب.ظ

بامزگی ماجرا، کله شقی منه

این که دلم نمیخواد با هیچ کس از  حال درونم حرفی بزنم

هیچ کس را در حدی نمیدونم که بتونه کمکم کنه، مشاور و روانشناس و دوست و فامیل و  خواهر و همسر و....

هیچ کس کاری از دستش بر نمیاد

البته که این روزها خیلی زیاد به افسردگی فکر میکنم

حالم حال طبیعی نیست و این غم همیشگی، برایم غریبه است

بغض تقریبا مداوم حال طبیعی نیست. من اینطوری نبودم. سرزنده و شاد بودم

اما حالا همه اش بغض دارم

به مشاور رفتن زیاد فکر میکنم

اما میترسم الکی اسم بزارن روم و الکی قرص و دارو بدن و من اهل اینکار نیستم

از طرفی واقعا داره زندگیم مختل میشه

 

به هیچ کس بروزی نمیدم.

گاهی دلم می‌خواد با مامان درد دل کنم

اما هم گناه داره ناراحتش کنم، هم فکر میکنم کاری از دستش بر نمیاد

از خودم راضی نیستم

 

 

 

نمرات ترم اول اومد. تا اینجا معدل اول کلاسم. الحمدلله

ولی نمره برای من نون و آب نمیشه

فکر نان باش که خربزه آب است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۲۳
Rose Rosy

الفرص تمر مر السحاب

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ

حدود دو ماه، شاید هم بیشتر از دو ماه  tab مربوط به پژوهشکده بیمه باز بود، موضوع را برای خودم فیکس کرده بودم، با استاد راهنما صحبت کرده بودم و قبول کرده بود،

امااااا همت نکردم به استادی که موضوع را پیشنهاد داده بود ایمیل بزنم.

نه اینکه همت نکنم، گفتم اگر ترم یک باشم و  درخواست بدهم، میگویند زود است

گذشت تا امروز

استخاره خوب آمد (قبلا هم خوب آمده بود)

عزمم را جزم کردم

ایمیل رسمی و به خیال خودم مکش مرگ من نوشتم و درخواست دادم. ایمیل را ارسال کردم. بعد فرم در خواست را پر کردم. در ذهنم خیال میبافتم. از انجام موفق پروژه، از حمایت مالی آن، از همکاری های آتی در پی این پروژه. رزومه استاد مورد نظر را دیدم. 

بعد ایمیلم را مجدد باز کردم. جواب ایمیلم را دو دقیقه بعد از ارسال داده بود: 

این موضوع توسط دانشجوی دیگر در حال انجام است. 

در صورتی که موضوع بیمه ای در راستای رشته خود دارید، پیشنهاد دهید 

 

مثل پتک توی سرم خورد...

فرصت ها مانند بر بهار میگذرند...

شتر در خواب بیند پنبه دانه...

 

راستی امروز ابرها به طرز عجیبی زیبا بودند. سارا که به مدرسه میبرد، با هم آسمان را نگاه میکردیم و کیف میکردیم.

امروز برای اولین بار سارا را بردم مدرسه. همیشه آقای پدر زحمتش رو میکشیدند. و امروز کمی سرماخورده بودند و به من محول شد. 

حالا چه کنم؟ موضوع از کجا بیارم؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۳۴
Rose Rosy

۲۰ سال سرگردانی

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۴ ق.ظ

هزار حرف در سرم چرخ میزند

هزار حرف تکراری

هزار فکر تکراری در سرم دور باطل میزنند

عاطل و باطل در ذهنم سرگردانند و هییییچ

راهی را شروع کردم که خودم اطمینانی به انتهایش نداشتم

جوگیر شدم

یهویی شد

و در نهایت با استخاره رفتم

شاید در آستانه ترم دوم انتظار زیادی باشد که بخواهم کار مورد علاقه ام را پیدا کنم، اما واقعیت این است که چند ماه بعد ۳۶ ساله میشوم و عنوز نمیدانم در این دنیا چه کاره ام

و این مساله، امروز که  با پسرعمو راجع به کار و رشته من صحبت میکردیم مثل سیلی محکم به صورتم خورد

اینکه من زن هستم و مسئولیتهام فرق میکند و اینا همه به کنار،  اما یاداوری اینکه چه بودیم، و چه شدیم احساس بی ارزش بهم داد

من از اول بلاتکلیف بودم

برنامه نویسی دوست داشتم، اما حزب باد گونه، بنا به توصیه ای، حتی یک مهندسی نرم افزار هم نزدم در انتخاب رشته ام

انقدر کارم عجیب بود که همین پسرعمو یکبار به روم اورد... که تو کجا امار کجا...

پسرعمو میدونست من کامپیوتر علاقه دارم و رتبه اول استان تو مسابقات شدم و فلان و بیسار... 

بعد هم‌که ارشد اکچوئری با اون دنگ و فنگ

بعد این همه وقفه

حالا هم که دیتا ساینس

اصلا من از اولش حزب باد بودم... انجا که به ریاضی علاقه داشتم و یکسال رفتم تجربی... بعد تغییر رشته به ریاضی... 

اَهههههههه

 

 

راستش

حالم از خودم به هم میخوره

 

 

پسرعمو اما تز همان دبیرستان برنامه نویسی رو شروع کرد

دانشگاه مهندسی نرم افزار خوند، حتی دانشگاه غیر انتفاعی شهرستان

خوند و کار کرد و حرفه ای شد و الان یه برنانه نویس خفن و موفقه

 

 

من اما ... هی ازین شاخه به اون شاخه پریدم

بهترین دانشگاه ها درس خوندم

معدل اول شدم

به قول استادم تاپ وان بودم

 

چه فایده؟ 

حالم اوتقدر با خودم بده نگووو

 

امروز با پسرعمو حرف زدم. احساس حقارت کردم. در ناپختگی ام در کار

 

 

خدایا گیر کرده ام در دور باطل 

نه روی بیرون امدن از دانشگاه را دارم... نه انکیزه ادامه دادن

دلم هیچ چیز نمیخواهد و همه چیز میخواهد

انقدر پریشانم که از شش صبح بیدارم و از صبح سرپا بوده ام و ظهر ۹ نفر را پیتزا داده ام و شب ۱۸ نفر مهمان داستم و الان ساعت یک و نیم بامداد فرداست و خواب به چشمانم نمی آید

خودم را بابت جلسه ی نیمه کاره امروز سرزنش میکنم

کم اوردم جلوی پسرعمو

و حالم گرفته است

و طبق معمول این روزها اشکم جاری

من که همیشه درسم بهتر بود، ۳۶ ساله شدم ک هنوز سرگردانم

و این در حالیه که پسرعمو ۲۰ ساله داره کار مورد علاقه اش رو انجام میده. یک بار انتخاب کرده و یک عمر به پاش نشسته. باهاش رشد کرده. پیشرفت کرده و حتی بسیار پولدار شده

 

من اما... 

 

مقایسه ی احمقانه ایه

میدونم

خدا رو خوش نمیاد

استغفر الله و اتوب الیه... 

 

خدایا سالهاست دارم بهت التماس میکنم گه من گم شده ام... من رو پیدا کن.... ناامیدی بدترین گناهه، میدونم... اما خداجونم عمرم تموم شد مگه نگفتی اجابت میکنی؟ پس چرا من کور و کرم و نمیبینم و نمیشنوم؟ 

 

با هیچ کس ننیتونم و نمیخوام حرف بزنم 

با خودم هم از بس حرف زده ام حالم ازخودم و حرفای تکراریم به هم میخوره

مشاور... نمیدونم بتونه کاری کنه یا نه

 

با خداهم که قربون خدا برم... دایم در التماسم که راه زندگیمو پیدا کنم... اما کاهی فکر میکنم نکنه من شنگالم... مثل کتاب بچه ها، چیزی بین قاشق و چنگال... اما نه قلشق و نه چنگال، بلکه کمی از هر کدام

 

شاید من هم تقدیرم و جای درستم همین است که هستم. در این بیست سال، تجربه کرده ام، کارهای مختلف... از هر کدام کمی... شاید قرار بوده خلاف علاقه ام که عاشق تخصص در یک رشته بوده ام، نوکی به هر کاری بزنم... 

ننیدانم

فقط میدانم بسیار احساس درماندگی میکنم

و بسیار بسیار بسیار احساس تنهایی

 

 

 

تیتر را که زدم، یاد قوم بنی اسرائیل افتادم... چهل سال نفرین شدند و سدرگردان ماندند... 

خدایا چی بگم؟ منم دارم تنبیه میشم؟ این سرگردانی لعنت و نفرین شماست یا حکمت و رحمت شما؟ 

خدابا 

اهدنا الصراط المستقیم......... 

 

 

(محتوای اسن پست نقریبا همانی بود که میخواستم برای پست همه کاره هیچ کاره بنویسم.‌‌ )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۴
Rose Rosy

مجددا هوای گریه با من

سه شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۴۸ ب.ظ

مدتیه احساس ناخوشایند دائمی دارم. 

حس بلاتکلیفی

حس اینکه خب که چی بشه

من چه کاره ام

من در دنیا به چه دردی میخورم

و وقت و بی وقت گریه ام میگیرد

مخصوصا بعد از بیماری عجیبی که از شنبه قبل شروع شد و تا امروز که سه شنبه هفته ی بعد است، و ده روز گذشته، هنوز به طور کامل خوب نشده. 

 بیماری با بدن درد ساده شروع شد. البته ساده که چه عرض کنم. پاهایم را از شدت درد به هم میسابیدم. و تفّت الساق بالساق... و ظن انه الفراق...

درد بدن حتی تا لثه هایم را هم درگیر میکرد

با دو آفت روی لب بالا و پایین به طور رودر رو، و مقادیری گلو درد و گوش درد ادامه پیدا کرد،

و بعد ناگهان بوووومممم انفجار آفت ها... روی لب ها، زبان، گلو ، لثه ها، پشت لثه ها، پوشیده از آفت ها شد. درد امانم را بریده بود. به جای غذا خوردن، گریه میکردم. صبح و شب گریه میکردم. 

 غذا خوردن که تعطیل شد

از شدت درد چشمانم باز نمیشد

در خواب هم حتی نمیتوانستم ارام بخوابم

شب و روزم به هم دوخته شده بود. نمیدانم با چه زنده بودم. کمی شربت عسل... کمی آب سیب با نی و اعمال شاقه... چند قاشق مرباخوری آش بدمزه میکس شده و دوباره ضعف و گریه

 

مامان چهارشنبه متوجه شد که مریضم. و پنجشنبه خودش رو بهم رسوند. با یک عالمه خوراکی های مقوی، پودر چهار مغز، شیرینی قرابیه، کلوچه، نان خشک، بلغور، مربای زردالو برای اینکه شکمم کار کند، 

و یک دنیا عشق... یک دنیا محبت و توجه و دلسوزی و نگرانی

زنگ زد به پسرخاله دکتر، 

دستور دارو داد برای التیام آفت ها، و دستور خوردن کباب و گوشت...

 

جان تازه گرفتم... 

چشمانم باز تر شو

قلبم گرم تر شد

و رو به بهبود گذاشتم

ولی هنوز وقت و بی وقت گریه ام میگیرد

سرم درد میکند

آفت ها هنوز میسوزند، فقط کمی البته. 

 

 

نمیدانم این حالت گریه من، نامش افسردگیست یا چه؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۴۸
Rose Rosy

همه کاره هیچ کاره

سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

به زودی در این مکان مطلبی با این عنوان نصب خواهد شد ان شاءالله.

حیف که فردا امتحان دارم و زمان طلایی درس خواندنم، یعنی زملن مدرسه بچه ها تا یک ساعت دیگر به پایان میرسد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۵۲
Rose Rosy

دلم گرفته ای دوست... هوای گریه با من

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ب.ظ

سالیان سال یود اینقدر گریه نکرده بودم. زار زار و هق و هق ....

اونقدر که بعد از گذشت حدود یازده ساعت، که در این فاصله نزدیک دو ساعت خوابیده ام، حمام رفته ام و خیلی کارهای دیگر، هنوز چشمانم میسوزد و سرم درد میکند

بهانه گریه چه بود؟ بحث با پسرک

سر چه بود؟ 

این بود که به من گفت مامان داد نزن!

اونقدر گریه کردم و زار زدم

و تنها صدای اذان، وظیفه پخت نهار و التماس ها و دلداری های مادرانه دخترک من رو مجبور کرد کمی آرام بگیرم

حرفدهای دخترک دلم را میسوزاند

اینکه این گریه... سلاحی است که بیرون آمده از غلاف و مصرف شده. کوپنی است که خرج شده و همین فکر گریه ام را شدید تر میکرد. حتی همین الان هم اشکم را جاری کرد

دخترک با بغض میگفت

مامان تمنا میکنم گریه نکن

مامان اگه شما نباشی من نمیدونم باید چی کار کنم

من دلم مامان دیگه ای نمیخواد

من تو دنیا مامانی به مهربونی شما ندیدم

مامان داداش رو ببخش، نفهمید... یه حرفی زد، 

مامان من تا حالا شما رو اینجوری ندیده بودم

مامان دیگه تموم شد... گریه نکن...

و بعد که از اتاق بیرون اومدم و مشغول کارهای آشپزخانه و نهار شدم

مثل فرفره دورم میچرخید

رو اپن رو تمیز میکرد

خونه رو مرتب میکرد

میخواست ظرفا رو بشوره که نذاشتم

تند تند مشقاش رو مینوشت 

و من با دیدن این کارها و فکر اینکه مشکل تربیت پسرک درباره قشرق  و داد و بیداد سر چیدمان خونه و خیلی موضوعات مسخره دیگه و درباره احترام به والدین حل نشده ولی کوپن گریه من سوخته بیشتر به گریه می افتادم

 

 

ظهر به همسر گفتم کمی دیرتر بیاید که اثر گریه بر چشمانم کمتر شود که نشد، ولی با مداد چشم و آرایش مخفی اش کردم

و تازه شب سرشام بود که همسر دقت کرد در چشمانم و گفت گریه کردی؟

سکوت کردم

حس کردم بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند و منتظر جواب من بودند، منتظر و نگران...

پرسید چرا؟ 

دوباره نفس حبس بچه ها و نگاهشان به من

بی تفاوت گفتم دلم گرفته بود

تصمیم نداشتم و ندارم به همسر منتقل کنم عزاداری مفصل امروز را

گفت مامانت رو میخوای؟

با لوس بازی گفتم آره و موضوع ماست مالی شد ظاهرا

 

القصه گریه امروز و دلداری های دخترک هم خاطره شد...

امیدوارم قشرق و عصبانیت های پسرک هم به خاطره ها بپیونده و تکرار نشه.

 

 

وسط دعوا بهش گفتم من دوست دارم شما خواهر و برادرای دیگه ای داشته باشین ولی بابا به خاطر این بی ادبیا و بی تربیاتون دیگه دلش نمیخواد بچه دیگه ای داشته بشه.  بعد که دیدم زیاده روی کردم شروع کردم به گفتن خوبیاش که دیگه نذاشت و با عصبانیت گفت بسه دیگه و اینجا بود که من ترکیدم از عصبانیت و فوقع ما وقع....

و یکی از دلایل تشدید گریه ام هم پشیمانی از گفتن این حرف بود...

شب میپرسید: ما اگه رفتارمون رو درست کنیم، صاحب خواهر برادر دیگه ای میشیم؟ سکوت کردم 

 

 

 

پی نوشت: هنوز گریه هام تموم نشده

 

 

دو روز بعد نوشت: طغیان هورمون ها، یک روز قبل از موعد ماهانه، بسیار در فوران اشک ها و احساسات منفی آن روز موثر بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۹
Rose Rosy

رودربایستی با استاد!

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ

یه اخلاق گندی پیدا کردم، از دوره ارشد اول تا به الان، 

که از نمره ی کم، ناراحت نمیشم، "خجالت میکشم"

یعنی از استاد خجالت میکشم اگه نمره ام کم بشه یا عالی نباشم. 

یعنی معدل ۱۹ ارشد قبلیم، به برکت رودربایستی با استاد حاصل شد!!

امتحان رو واسه پاس کردن نمیخونم. واسه بیست میخونم. 

و این استرس مضاعف بهم میده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱
Rose Rosy

استمداد

شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ب.ظ

واکفنی ما یشغلنی الاهتمام به

و استعملنی بما تسالنی غدا عنه

و استفرغ ایامی فیما خلقتنی له

و اغننی و اسع علیّ فی رزقک

و لا تفتنّی باالنظر

و اعزنی و لا تبتلینی باالکبر

...

 

 

دعاهای این سالهای من، این فرازهاست

 

و هنوز منتظرم اجابتم

و عمرم میگذرد

و نمیدانم آیا آنطور که خدا میخواهد میگذرد یا نه

 

ارشد دوم، من را راضی نکرد

احساس غبن میکنم

احساس میکنم سرمایه ی عمرم را دارم می بازم

و بدترین قسمت ماجرا اینجاست که نمیدونم باید چی کار کنم

نمیدونم کار درست چیه

و نمیدونم باید از کی بپرسم

احساس میکنم در خلا رها شده ام

دلم یک دست یاری میخواهد

که از جا بلندم کند و بگوید راه درست اینجاست

این راه را برو، عاقبت به خیر میشوی

 

میدانم خدا بنده اش را رها نمیکند

امام زمان به احوال شیعیان آگاه است

اما

نمیدانم چرا سالهاست ازشون کمک میخوام و هنوز اندر خم یک کوچه ام

احساس بلاتکلیفی میکنم

میدونم نا امیدی بدترین گناهه

ناامید نیستم

اما دلم شدیدا گرفته

چرا من هیچ وقت خوابی نمی بینم که راهگشا باشه

چرا من اینقدر گم شده ام در حیرت و سرگردانی خودم

 

چرا نمیدانم چه کاری در این زندگی دنیا برای من بهترین کار است و من مامورم به انجام آن؟ 

 

خدایا...

 خسته شدم از بس دور خودم چرخیدم...

 

در همین وبلاگ چند بار مطلبی با این مضمون گذاشته ام؟ 

در شبانه روز هم که فکر روز و شبم همین است

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

 

 

بعد معنویتم هم احساس میکنم نسبت به ۶ ماه پیش کمرنگ شده، که دوری از جمع مومنانه کاملا در آن تاثیر دارد

 

 

خدایا من از در شما، ناامید نمیشم. فقط از این وحشت دارم که عمرم به چه کنم چه کنم سپری بشه و فرصت جوانی و سرمایه عمر را ببازم و لفی خسر بشم...

 

 

تو را به مقربین درگاهت، دستم را بگیر و راهی که برایم میپسندی پیش رویم بگذار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۱
Rose Rosy

این روزها را چگونه میگذرانید؟

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۳۵ ب.ظ

به نام خدا

با استرس امتحانات پایان ترم

و 

حل پازل ۱۰۰۰ تکه

 

دست و دلم به خواندن نمیروم. 

اینکه برای یادگیری ماشین منبع مشخصی نداریم

و برای مبانی و پایگاه داده نمیدانم چه طور باید بخوانم هم بسیار موثر است

 

فورجه های امتحانات است و من تقریبا هیچی نخوندم. 

 

پ.ن. فردا دوباره مدارس مجازی شد و کورسوی امید برای مطالعه فردا صبح به باد رفت

 

خدایا من را به کاری مشغول دار که مرا به خاطرش آفریده ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۱ ، ۲۳:۳۵
Rose Rosy

خواب در بیداری

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۵۱ ق.ظ

مشغول درس بودم که ناگهان حفره ای در ذهنم باز شد و کشیده شدم به یک فضای ذهنی خیلی آشنا، ولی هر چه بیشتر بهش فکر میکردم یادم نمیآمد این فضا را کجا تجربه کرده ام.

هی به مرور جزییات بیشتری از آن فضا و خاطره ها و صحنه هایی از ان در ذهنم نقش میبست

اول فکر کردم خواب دیده ام

هی بهش فکر کردم و پررنگ تر شد برام. پررنگ و پررنگ شد

بعد یواش یواش مثل دریچه ای از گوشه ذهنم جمع و جمع تر شد، مثل سایه ای که اول روز پهن میشود، و بعد با نزدیک شدن به ظهر سایه جمع میشود و بعد با دور شدن از ظهر و نزدیگی به غروب از طرف دیگر گسترش پیدا میکند

یک عالمه فکر و فضا در ذهنم باز شد، پهن شد و کشیده شدم درون آن

بعد یواش یواش سایه جمع شد و چیزی جز شبحی مبهم در ذهنم باقی نماند که کجا رفتم و چه شد و چه دیدم

فقط میدانم برای دقایقی رفتم جایی آشنا که نمیدانم کجا بود. 

مثل خواب مفصلی که صبح فقط میدانی دیده ای اش، اما چه بوده و چه کردی، هیچی یادت نمی آید

 

 

تجربه عجیبی بود

الان در ذهنم فقط صحنه های گنگی از آن موج میزند و احساس منگی که چه بود و چه شد

 

 

 

پ.ن: الحمدلله به خاطر نعمت نوشتن. حس خوبی است که میتوانی با کلمات، لحظه هایت را ماندگار کنی. 

 

 

پ.ن2 : پیش بینی میکنم طی 20 روز آینده، پست های وبلاگ زیاد شود و علت آن، در پیش داشتن امتحاناات ترم یک دانشگاه است. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۱
Rose Rosy

جمع مومنانه

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۰۹ ب.ظ

جمع مومنانه، آورده ی جلسات میثاق برای من بود که از دست دادمش و متاسفانه هنوز جایگزین نشده

 

و ازین بابت دلتنگم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۹
Rose Rosy

متخصص نیمه ماهر

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۳۱ ق.ظ

سلام

آن امتحان کذایی که لرزه به اندامم انداخته بود، از هفته ای به هفته ی دیگر و حتی ماه دیگر، از کلوزبوک (کتاب بسته) به اوپن بوک (کتاب و جزوه باز) و از حضوری به مجازی تغییر زمان، مکان و قواعد داد و در آخرین خبر قرار است یکشنبه ی این هفته باشد. مجازی. که هنوز هم مطمئن نیستم بخواهد امتحان بگیرد. 

 

من میدانستم موجودی هستم که در هیچ کاری متخصص تا ته اش نیستم. 

از خیلی کارها بلدم و از هیچ کاری تا ته ته اش را بلد نیستم و این خیلی بده

رزومه ام را که میساختم بیشتر به عمق فاحعه پی بردم. فاجعه فاجعه. 

به غیر از فاصله زمانی بین فعالیت های انجام شده، که به خاطر فرزند آوری خیلی هم عالی است، فاصله ی موضوعی بین کارها، نوید یک نیروی کار کازآمد را به کارفرما نمیدهد

 

تااازه، سه سال فعالیت در مدرسه قرآن را در رزومه نمینویسم چون قرار نبوده رزومه ای دنیایی برایم باشد. 

ترجمه دو کتاب در دو موضوع مختلف، اشتغال در چندین حوزه مختلف، تحصیل در سه موضوع مختلف، 

 

در آستانه ی ۳۶ سالگی هنوز تخصص خود را پیدا نکرده ام و این خیلی بد است. 

ضمنا شرعا و قلبا دلم بچه میخواد. ولی منطقم میگه صبر کنم و من همیشه از خدا میخوام خودش بهترین راه را روبه رویم بگذارد و من را به قدم گذاشتن در راهی که خودش میپسندد هدایت کند. 

الهی آمین

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۰۸:۳۱
Rose Rosy

رویاپردازی

جمعه, ۲۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۵ ق.ظ

طبق تقویم، از تاریخ مقرر ماهانه، یک روز گذشته و این اتفاق بسیار مسبوق به سابقه است

ولی من دلم میخواهد فکر کنم که خبری است

و رویاپردازی کنم که

چه طور دانشگاه بروم و مرخصی بگیرم یا نه؟

اسمش چه باشد؟

به دیگران کی بگوییم؟ 

اینکه فرزندمان ان شاءالله خوش روزی است و ما بالاخره خانه میخریم و از زیر دین بابا بیرون می‌آییم

 

وااای که این آخری چقدرررر دغدغه من است. 

انقدری که مرا برای بار دوم به دانشگاه فرستاد... به امید کسب روزی بیشتر و خرید خانه. 

 

 

میگفتم ... 

فرزندمان قرلر است بسیار خوش روزی باشد و خانه بخریم و کار همسر برکت و رونق بیشتری پیدا کند

بچه ها هم آرامتر و شادتر خواهند بود و تنش هایمان کمتر خواهند شد... 

 

 

رویاپردازیست دیگر... 

کنتور ندارد

الا اینکه مشق پایگاه داده ام ناتمام است

خوابم نمی آید (ساعت ده دقیقه به دو بامداد)

ولی تمرکز ندارم و البته چون یک زوایای مبهمی در مساله برایم باقی مانده، دستم به ادامه تمرین نمیرود

و آخخ... داشت یادم میرفت که یک شنبه امتحان میان ترم پایگاه داده داریم

 

سعی میکنم از رویا خارج شده و به درس بپردازم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۱ ، ۰۱:۴۵
Rose Rosy

ترافیک رویا و کابوس

سه شنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۴ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ آذر ۰۱ ، ۰۷:۱۴
Rose Rosy

استرس و هذیان روزهای امتحان

دوشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۹ ب.ظ

یک شنبه هفته دیگه، یعنی پنج روز دیگه امتحان میان ترم دارم و حالم خوش نیست

طبقِ معمولِ اوقاتی که استرس دارم، چند روز است نوک انگشتانم گز گز میکند

این در حالیست که میدانم نهایتا تنها دو نمره از نمره نهایی، با امتحان میان ترم تعیین میشود

دلم آشوبه و انگشتانم گزگز میکنه و میدونم این حجم از استرس مسخره است.

راستش...

اگر از شغل همسر خیالم راحت بود خودم را به این هچل ارشد مجدد و این حجم از استرس نمی انداختم

تازه اولین امتحان از کل دوره ارشده و من دارم زیر بار استرس و فشار درس و پروژه ها له میشم

دوست دارم که بین بچه ها و اساتید قرار گرفته ام و ساعاتی از نقش مادری و همسری دور میشم و دانشجو میشم

اما هر روز به انصراف فکر میکنم. 

به اینکه دروسی که داریم اینجا میخونیم را به صورت رایگان و غیر رایگان در نت میشه پیدا کرد و سراغ دارم. حتی با پشتیبانی پاسخگویی به سوالات. 

چرا باید این حجم از اضطراب را تحمل کنم؟ 

هی به انصراف فکر میکنم 

و هی جواب استخاره را به خودم یادآوری میکنم که بسیار خوب است و جبران کاستی های گذشته است... 

 

چرا نمیتونم نسبت به نمراتم حداقل کمی هم که شده بی خیال باشم؟؟ 

شبانه روز اضطراب و دلهره دارم

دلم میخواد بدووم... داااد بزنم.... شیرجه بزنم در آب و شنا کنم.... 

دلم میخواد کمی از تنش و اضطرابم کم بشه

نوک انگشتام و فشردگی قفسه سینه ام داره اذیتم میکنه

دوست ندارم وقتی همسر از راه میرسه از نگاه نگرانم، به رغم تلاش برای پنهان کردنش، بفهمه حالم خوش نیست

 

 

 

میگفتم

اگر خیالم از بابت کار همسر راحت بود، به استقبال این میزان دلهره نمیرفتم. برای دختر و پسرم، خواهر و برادر به دنیا می آوردم،

 با بچه ها کیک میپختیم، برای فردا که تولد ۱۱ سالگی پسرم است،

کشوها و کمد ها را دائم مرتب میکردم،

خانه مان از تمیزی برق میزد

و...

و دلم لک میزد برای اینکه مشغولیتی بیرون از خانه داشته باشم!!!!!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۱ ، ۲۲:۱۹
Rose Rosy

دل بیچاره ی تنها... دل تنگ

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۱ ب.ظ

دلم گرفته

دلم تنگه و دقیقا نمیدونم تنگ چی

نمیدونم چی خوشحالم میکنه

خرید خانه؟

تمام شدن دوره ارشد با نمرات عالی ؟ (5 روز دیگر امتحان میان ترم داریم و حال بد الانم خیلی متاثر از این امتحان و استرس برای خوندن و نفهمیدن اونه.)

مشغول به کار شدن با حقوق عالی و پروژه ای در محیطی سالم و همکارانی خوب و امکان دورکاری؟

تمیز شدن هوا و دوباره مدرسه رفتن بچه ها (دو روزه خانه اند، این هفته هم بچه های دانشگاه را تعطیل کرده اند و خانه نشین شده ام و از صبح تا شب بچه ها به جرئت صد بار مامان بیا مامان بیا ، مامان نگاه کن، مامان داداش اینجوری کرد و ......... میکنند. رفع این یکی به طور موقت و نسبی حالم را خوب میکند)

تمام شدن التهابات کشور و برگشتن آرامش و امنیت به کشورمان. اینکه مردمم بفهمند راهی که میروند راه نیست، بیراه است. به ناکجا آباد میکشاند همه مان را

تمیز شدن خانه و مرتب شدن همه کمد ها و تمیز شدن و تعویض کاغذ دیواری ها و تمیز ماندن خانه 

.

.

.

.

.

.

دلم تنگه و احساس نا امیدی میکنم

 

اما دل تنگی های من کجا و دل تنگ و پرغصه امام زمانم کجاااااا

قربون دلشون برم که التهابات 1300 سال غیبت، غصه این همه سال کج فهمی و نافهمی امت، غصه این همه خون به حق ریخته، این همه ظلم در حق دین جدشان، 

 

دلم تنگه؛ اما اگر درست نگاه کنم دلم دل تنگِ دلِ تنگه امام زمانمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۱ ، ۱۲:۳۱
Rose Rosy

نسخه امنیت کشورمان

يكشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

بیش از دو ماه است کشورم در التهاب و تب و تاب است.

سلسله اتفاقات دومینو وار که ظاهرا روز به روز دارد دامنه اش اگر نگوییم گسترده، متفاوت و خشن تر میشود.

روزها صبح تا شب افکار آزار دهنده ای ذهنم را مشغول میکند

پریشان میکند

و میدانم همه مردمم همین طور هستند

چه آنها که موافق نظام مان هستند، و چه مخالف ها

آنها که موافقند، مانند من، دلمان میسوزد از اینکه سر و هیچ و پوچ امنیت و اعتبار ارزشمند کشورمان را به حراج گذاشته اند و سرش قمار میکنند

دلم میسوزد از اینکه گناه نکرده ی نظام، و گناه کرده ی تروریست ها و اشرار را پای نظام مینویسند و ناسزا میگویند

از اینکه مردمم راجع به ما مو ران ام نی تی که واقعا جانشان را کف دستشان گذاشته اند، چه طور بی رحمانه سخن میگویند.

از اینکه چرا دروغ های فضای مجازی را باور میکنند

 

آن وری ها هم چون به دروغ های شبکه های معاند و کانال عای همسوی فضای مجازی باور دارند، خشمگین اند از نظام و خون کودکان و دختران را پای نظام مینویسند و هر لحظه بر تنفرشان افزوده میشود.

 

دلم میسوزد. به خودم میایم و میبینم تا شب شاید صد بار این وقایع را در ذهنم حلاجی کرده ام

تصویر پروفایل فلانی و سر کچل بهمانی و اظهار نظر وحشیانه دست فروش مترو راجع به فرز خوشتیپی که به نظرش بسیجی آمده و نفرین او و اظهار نظر فلان فرد قبلا انقلابی در انتقاد از نیروهای کشورم و شعر های مادر فلان کشته شده و.... و.... و... ده ها بار در ذهنم موج خورده اند و بالا رفته اند و پایین آمده اند و دلم را آشوب کرده اند

 

این روزها دل مردم کشورم آشوب است

هم اینوری ها و هم اونوری ها

و در این یک مورد هم عقیده ایم

اما در مورد راهکار

ما معتقدیم که جدا شدن صف مردم (حتی مخالف نظام) از تروریست های مسلح امنیت و آرامش را به کشور بر میگرداند

و انوری ها... نمیدانم چه نسخه ای برای بازگرداندن آرامش به کشور دارند

به فرض سقوط نطام

واقعا آرامش به دنبال دارد؟

سوال اساسی همین است که دوست دارم از تک تک افراد که فیلم های  اظهارات و اخبار و جعلی را میبینند،باور میکنند، بازنشر میدهند و درباره اش حق به جانب گفتگو میکنند بپرسم

نسخه شما برای آرامش و  امنیت کشورمان چیست؟

 

 

 

 

(نوشتم بلکه از هیاهوی ذهنم کاسته شود)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۰۱ ، ۱۱:۵۹
Rose Rosy

جهاد تبیین

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۵ ق.ظ

سراسر قرآن، تکرار شده اکثرهم لایعلمون اکثرهم لا یعقلون و...

میخوانیم و تصدیق میکنیم، چون اوضاع جهان را میبینیم.

اما

دلم عمیقا میسوزه از اینکه میبینم از فامیل من هم به گرداب لا یعقلون افتاده اند

آن دخترک سرش را تراشیده

این یکی پرچم ایران را با شعار گروهک تروریستی گذاشته عکس پروفایلش 

اون یکی که مادر دخترک خود کچل کننده است، هم دست کمی ندارد از این دو... 

میبینم و فکر میکنم چه در ذهنشان میگذرد،

کجا ها سیر میکنند

پای چه صحبت هایی مینشینند که این طور قضاوت و عمل میکنند

 

و نقش من چیست؟

نقش من در جهاد تبیین که رهبر حکم دادند، چیست؟؟ 

بنشینم نگاه کنم و بین همفکران خودم، در حاشیه امن خودم، تحلیل کنم وقایع را؟ و سکوت کنم و دم نزنم؟

وای وااااای

چه کار باید بکنم

 

امروز بچه های دانشکده هم اعتصاب کردند و دانشگاه را تعطیل کردند

خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.

 

دلم میسوزه

اما

دلم نمیخواد مثل اون ملعونی بشم که گریه کنان داشت شهدای کربلا را غارت میکرد، که اگر من نبرم یکی دیگه میبره.

 

 

واقعا دلم میخواد کاری کنم

اما بلد نیستم

خدایا کمکمون کن

خدایا به مردممون بصیرت و قدرت تبیین بده

ببینن دارن زیر پرچم شمر سینه میزنن

 

و به ما کمک کن

بتونیم وظیفه مون رو عمل کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۰۷:۱۵
Rose Rosy

واکاوی دلایل یک جدایی

دوشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۵ ق.ظ

ذهنم مشغوله

دوباره نشریه کسا را دیدم واز فعالیت های مدرسه ع ا خانواده مطلع شدم و به هم ریختم

باید تکلیفم را با خودم مشخص کنم

اگر فکر میکنم کار درستی کردم، که فکر میکنم، پس این همه دل دل کردن و سعی از سر درآوردن از کارشان و پرس  و جو درباره شان برای چیسست؟

اگر فکر میکنم اشتباه کردم که جدا اشدم ازشون، پس بشینم و فکری کنم و بهشون بپیوندم

و البته قبلش فکر کنم که میخوام بهشون بپیوندم که چه کنم؟

کسا طراحی کنم؟

نه!

مربی خانواده بشم؟

نه!

سایت طراحی کنم؟

نه!

براشون طرح درس بنویسم؟

نه!

کلاس تدبر برم پیششون؟

نه!

پس چه غلطی کنم؟

همینجوری اسمم باشه اونجا و از کارهاشون مطلع بشم و دلم خوش باشه که منم هستم؟؟؟

خب این کار عبثی هست و پناه بر خدا از کار بیهوده.

دوست داشتم در پروژه های تعریف شده ع اجتماعی که به زمینه درسی من هم مرتبطه فعالیت میکردم که نخواستند. چند بار گفتم من هستم. گفتند ما رفتیم  و بقیه بمانند و این حرف ها. گفتند که دیگر مسئول پاسخگویی به ما نیستند و دیگر فرصت ندارند و جای دیگر با تیم خودشان مشغولند.

 پیامی حاکی از اینکه که من را بخواهند در سخنانشان نبود. و من آدم تحمیل کردن خودم به دیگران  و آویزان شدن نیستم.

باید چه میکردم؟

شاید باید واضح و روشن میگفتم. ترسیدم؛ از طرد شدن، از نه شنیدن. ترسیدم از همکاری دوباره با خانم هوش مصنوعی، و تحقیر شدن مجدد و چندین باره از سوی ایشان. همان طور که در عرض مدت کمی، چندین بار رو دست خوردم ازش و تحقیر شدم.

من الان تکلیفم مشخصه الحمدلله.

تدبرم را میخوانم. درس دانشگاهم را میخوانم، و در زمینه درسی ام ان شاالله فعالیت خواهم داشت.

اما دوست داشتم ارتباطم با این جمع و مخصوصا خانم افشار حفظ میشد، چون کسی بود که میتوانست در مواقع ضروری بهش تکیه کرد. پشتیبان خوبی بود. اما مساله ولایت که مطرح کرد، من را ترساند.

ترسیدم بی راهه باشد

ترسیدم از من کاری بخواهد که در توانم و استعدادم نبینم و عاجز شوم از نه گفتن! راستش ترسیدم من را مسئول پیوند توحیدی کند و من چقدر فراری از این موضوع و چقدر خودم را دور میبینم از آن، و چقدر برایم گنگ است.

 

نمیدونم

شاید عجله کردم. خودش گفت که نشنیده بگیرید.

شاید هم اشتباه کردم و چیز ترسناکی نبود. شاید باید بیشتر در این مورد فکر میکردم و باهاش حرف میزدم. اما دلخوری های پیش امده در کار، من رو آروم آروم از این جمع و از رویکرد این مجموعه دلزده کرد.

مایوس شدم. احساس طرد شدن و رودست خوردن شدیدی بهم دست داد که ناگزیر شدم جدا شم.

اون حس تعلق به یک منبع و یک جمع رو دوست داشتم.

اما این اواخر، اون حس تعلق، تبدیل شده بود به حس طرد شدن. به این حس که دارند تمام تلاششان را میکنند که من از این مجموعه جدا شم. همان طور که قبلا خودشان گفته بودند وقتی کسی باید برود، ما نمیگوییم. ولی کاری میکنیم که برود. و برداشت من این بود که این بار نوبت منه که باید متوجه بشم دیگه اینجا، جای من نیست.

شاید نباید افعال یک نفر رو به پای بقیه مینوشتم.

نمیدانم. شاید باید حرف میزدم، از احساسم، از برخورد هایی که ناراحت کننده بودند و حاوی پیام صلح و همکاری نبودند؛ و نزدم و سکوت کردم و رفتم که رفتم.

 

من ادم کارهای نیمه تمام نیستم

مسئولیت من در این جمع، به پایان رسید

اما قسمتی از وجودم در آنجا، جا مانده.

دوستان عزیزم در آنجا جا مانده اند و من دلتنگشان هستم. دلتنگ جمع مومنانه ای هستم که بسیاری از اعتقادات فعلی ام را مدیون این جمع و مسئولین آن میدانم.

 

من آدم کارهای نیمه تمام نیستم، و احساس میکنم تکه ای از من آنجا جا مانده و همین اذیتم میکند.

و همین باعث میشود که سعی کنم کارهایشان را دنبال کنم و مطلع شوم

شاید زمان بگذرد و دوباره با خانم افشار صحبت کنم. چه بگویم؟ نمیدانم.

شاید همین متن را برایش بفرستم

بگویم چه شد که رفتم. چه شد که دلم مانده آنجا

 

 

خب! تقریبا هر آنچه در ذهن داشتم نوشتم. دیگر باید به درسم برسم. پس افکار مزاحم موذی لطفا مزاحم نشوید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۰۹:۲۵
Rose Rosy

روز از نو ارشد از نو

دوشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۱۵ ب.ظ

با اصرار زیاااااد، از همسر خواستم استخاره کند برای دانشگاه. 

میگفت جوابش مشخص است. خوب نیست. 

خیلی اصرار کردم تا قبول کرد استخاره کند. 

جواب آمد : خوب است و جبران کاستی های گذشته را میکند. 

دلگرم شد همسر و موافق. الحمدلله علی کل نعمه.

مراحل ثبت نام دارد طی میشود و دیروز اولین جلسه کلاس هایمان بود. 

فرزند سوم فعلا منتفی است و همسر هیچ، خودم هم فعلا جرئت نمیکنم بهش فکر کنم. حداقل تا یک سال و نیم آینده که درسم به ثبات برسد. 

برای رفت و آمد، هرچند مسیر دور است، اما وسیله نقلیه عمومی برقرار است و تا الان که دوبار رفته و برگشته ام، مشکلی نبوده شکر خدا. 

 

یکی از اساتیدمان، قول ارجاع پروژه و همکاری در پروژه های واقعی را داده. به شرط آنکه بخواهیم و تلاش کنیم. 

 

میماند درس خواندن (و یاد آوری حجم عظیمی از دروس فراموش شده)  و امتحان و پروژه گرفتن و اینجور چیزهای وحشتناک!! که عجالتا الان خوابم میاد و بعدا بهشون فکر میکنمfrown

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۱۵
Rose Rosy

کجاست اجابت؟

شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۸:۳۹ ب.ظ

آیا فریاد رسی هست؟؟؟

 

ادعونی استجب لکم را باور دارم

اما اینکه من جواب را نمیشنوم ، دردش زیااااد است

 

احساس افسردگی میکنم

امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء

 

۳۵ سال را رد کرده ام. احساس میکنم فرصت های زیادی را در زندگی سوزانده ام و بدی ماجرا ایناست که نمیدانم چه میخواهم از زندگی 

فقط میدانم بیکار بودن و صرفا غذا پختن و بچه داری و سینک و گاز تمیز کردن ، افسرده و درمانده ام میکند. 

دیگه حالم از فکر کردن هم به هم میخوره

دور باطل میزند ذهنم

و هرجا به جوابی میرسد، همسر درجا سرکوبش میکند و دوباره در دور باطل خودم حیران میمانم

 

با شنیدن نام دانشگاه و محل برگزاری، میگوید نه که نه! نمیدانم چه خاطره ی بدی از دانشگاه من در ذهنش مانده که تا گفتم علامه، گفت چه خاطره ی خوبی هم داریم ازش!!! 

همسر، به شرط انصراف از دانشگاه، با فرزند سوم موافقت کرده و همچنین شرکت در بوت کمپ برنامه نویسی. 

اما هنوز من نمیدانم...

دانشگاه و رشته دیتا ساینس، فرصتی است که دیگر به دست نمی آید. حد اقل تا دو سال که محروم میشم. بعدش هم که هیچی...اگر قرار به بعدا رفتن بود، خب الان که قبول شده ام و مهیا است... 

 

همیشه از کاراکتر سردرگم و بلاتکلیف فلیسیتی در سریال قصه های جزیره حرصم میگرفت. و الان خودم سالهاست فیلیسیتی ام. هم خدا را میخواهد، هم خرما. هم استعداد دارد هم نمیداند چه میخواهد. 

از بیرون به خودم نگاه میکنم و حالم ازین همه تردید و دودلی و برنامه ی عملی نشده به هم میخوره.

به این فکر میکنم که آیا این فکر ها، این تنش ها، که دارد مثل خوره من را میخورد و تهی ام میکند از شادمانی، آیا ثواب و اجر دارد یا توبیخ و تنبیه؟

این که میخواهم بهترین باشم، از استعدادم و عمرم بهترین استفاده را بکنم ولی در عمل هیچ کاری نمیکنم، در مجموع خوب است یا بد؟ 

 

 

 

تا حالا فقط خانم الف گفته که میتواند ولایت من را به عهده بگیرد و بگوید چه کنم. که اون هم کلا در وادی دیگریست که من در اون وادی از بیخ و بن حیرانم از نحوه ی مواجهات این بندگان خدا با خلق الله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۳۹
Rose Rosy

چکنم چکنم

پنجشنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۵ ق.ظ

دعایی هست با این عنوان که *خدا به چه کنم چه کنم* نندازتت

اگر برعکس این اتفاق، یعنی افتادن در چه کنم چه کنم نفرین یا نقمتی باشد، من دقیقا به آن مبتلا شده ام. مدت هاست. سال ها و سالهاست. 

اگر امتحان الهی است، باز هم همیتطور. سالهلست این امتحان تمام نشده است، چون من جواب را نمیدانم.

 

گاهی فکر میکنم نکند نسخه ی ولایتی که خانم الف برایم میپیچید و من نپذیرفتم، همان جواب امتحان باشد

از فکر کردن مداوم و شبانه روزی که مغزم ضغ ضغ (؟) میکند.

نوشتن هم که الی ماشاءالله.

گاهی فکر میکنم برم پیش آقای ا و مشورت بگیرم

حتی امزوز به مشاوره حرم هم فکر کردم

مشورت با زهرا، آزاده، همسر، پدر و مادر هم بررسی شد

با استاد هم که قبلا مشورت کرده ام. 

به استخاره هم فکر کردم

بست نشستن در مضاجع شریفه و تضرع در ایام مبارک و حرمت دار را هم تجربه کرده ام. چله گرفتن را نیز هم. 

نماز و ذکر و انابه و عجز و لابه به درگاه احدیت همواره در دستور کار قرار دارد.

 

 

خلاصه اینکه هزار راه نرفته + صد راه رفته و نیمه رفته و بررسی شده و نشده و گزینه ی روی میز وجود داره و من همچنان همه کاره ی هیچ کاره ام. 

 

جواب کنکور ارشد امد و گفتم علامه و دلخوشی ام به نزدیک بودن مکان هم بود

حالا اطلاعیه زده اند که دانشکده ده روزیست منتقل شده به دهکده المپیک . منتهی الیه غربی تهران. با وسایل نقلیه عمومی، ساعت ها ی طولانی باید در راه باشم. 

فرزندآوری را چه کنم؟ 

خدایا چه کنم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۱ ، ۱۰:۱۵
Rose Rosy

باز آمد بوی ماه مدرسه

سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۵۹ ب.ظ

خواب میدیدم درس مطالعات اجتماعی بود یا شبیه آن، از دروس دبیرستان، واحدش را گرفته ام و نشستم سر کلاس، با بچه های دبیرستانی.

معلمش، خانم ک.ز بود. 

ازکار ابلهانه ی خودم خجالت کشیدم‌. واحد دبیرستانی ها را برداشته بودم که پایه ام قوی شود. ولی سر کلاس فهمیدم کارم اشتباه بوده و خودم باید کتاب را میخواندم. بدتر از آن اینکه به خانم ک ز هم نگفته بودم میخواس سر کلاستون بنشینم و اجازه نگرفته بودم. 

همان جا در خواب، فکرم رفت به آزمون ارشدی که در واقعیت، جوابش دیروز آمد. 

علم داده علامه طباطبایی. خب دلم میخواست تربیت مدرس قبول میشدم و یک فضای جدید را تجربه میکردم. تازه اسم دانشگاه و محله و محیط و سردر دانشگاه را هم دوست دارم!!!

 الحمدلله. علامه هم مزیت های خودش را دارد. به فضا و اساتید تقریبا آشنا هستم و میتوانم راحت تر جایم را پیدا کنم. 

 

میگفتم... در خواب فکرم رفت به اینکه دوباره ارشد خواندن من هم کاریست شبیه همین سر کلاس دبیرستان نشستن...

 

و البته وقتی تصمیم به فرزنداوری دارم، نمیدانم خواندن ارشد چه جایی دارد این وسط؟ 

آیا فرزند اوری را موکول کنم به بعد از اتمام ارشد؟ دو سال دیگر مثلا؟ 

یا دانشگاه را موکول کنم به بعد از تولد فرزند؟ 

یا هر دو را موازی پیش ببرم و ببینم چه میشود؟ 

توکل بر خدای مهربان و تدبیر کننده امور

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۵۹
Rose Rosy

دعوا و آشتی در خواب

جمعه, ۴ شهریور ۱۴۰۱، ۰۲:۲۴ ب.ظ

دعوا میکردم در خواب

با فریاد، حرف های ناگفته ی این سالها را میزدم

قانع شد و ورق برگشت. 

کاش در واقعیت هم میشد با یک فریاد، ورق برگردد و این سوءتفاهمات و سوءظن های متوالی برای همیشه تمام شود. 

 

ولی واقعیت این است که من مسئول گمان های باطل دیگران نیستم. 

میتوانم کارهایی کنم یا نکنم که موجب حس بد شود

اما فعل و انفعالات پیچیده و دارای پیش فرض و منفی ذهن طرف مقابل ، دست من نیست.‌

از کسی که یک عمر و همچنان، هم مادرش، هم پدرش، با برادرهایشان قهر بوده اند، نمیشود خیلی انتظار خوش دلی داشت. 

و واقعیت دیگر این است که قرار نیست همه از هم خوششان بیاید. 

و هر چقدر من سعی و وانمود کنم که خوشحالم، و او هم وانمود کند، درون هر دوی ما فریاد میزند که از هم خوشمان نمی آید. 

 

ولی... 

هر چند فکر میکنم وضع فعلی حداقل برای مدتی، وضع درستی است، اما اعتراف میکنم که مطلوب و محبوب نیست. من آدم قهر بودن نیستم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۱۴:۲۴
Rose Rosy

لیله القدر من

جمعه, ۴ شهریور ۱۴۰۱، ۰۱:۲۶ ب.ظ

و دیشب بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم. 

سعی میکنم همسر را راضی کنم تا ان شاءالله دو فرزند دیگه داشته باشیم

 

دیروز که دلم شدیدا گرفته بود وهمسر و پسر هم رفته بودند استخر، دست سارا را گرفتم و رفتیم مسجد. 

نوزادی را آورده بودند که آقای حسینی، امام جماعت مسجد در گوشش اذان بگوید. 

نوزادی که فرزند چهارم خانواده بود. فرزند اول ۲۱ ساله، دوم ۱۷ ساله، سوم دو ساله و چهارم، دو روزه. 

گریه میکردم و فکر میکردم. 

نماز استغاثه خواندم و با گریه و التماس، ۳۱۰ بار استغاثه کردم به در خانه ی مادر سادات که کمکم کند. 

زیارت ناحیه مقدسه میخواندیم و من گریه میکردم و فکر میکردم. 

 

فکر میکردم که

کجای زندگی بوده که به خاطر خدا، و اقامه دین خدا، از منافع شخصی ام گذشته باشم؟ 

جواب تقریبا هیچ بود. 

عادت کردن به نماز و روزه و حجاب، از خودگذشتگی و ایثار نیست.

وقتی یقین پیدا کرده ام که کشور در بحران پیری جمعیت است و کشور، یار میخواهد، این دلیل ها که میخواهم درس بخوانم و پول در بیارم و خانه بخریم و سختمه و سنم بالا رفته و همشر راضی نیست و پدرشوهر موقع تولد سارا  گفته دیگه بستونه  و ... همه به بهانه جویی های اهل کوفه شبیه تره. 

مثل اون کسی که به امام گفت پول میدم، اسب میدم، اما خودم نه! با اون یکی که گفت امام دیگه داره شهید میشه، من دیگه کاری نمیتونم بکنم و عصر عاشوره اسبش را هی کرد و رفت که رفت که رفت. 

یک عمر گفته ایم ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند و الان ولی جامعه دارد تنها میماند. جمعیتمان دارد کم میشود و خطر جدی است. 

مباهات کردن پیامبر به زیادی امتش، امتیازی نبست که بشود ازش چشم پوشی کرد. شاد کردن دل رسول خدا به دنیا می ارزد. 

حالا چند وقتی شب بیداری و زحمت بارداری و زایمان و بچه داری که چیزی نیست. 

اگر یک بار لازم باشد و فرصتش پیش بیاید صداقتم را در همراهی رسول و امام حسین اثبات کنم، همین این بار است به نظرم. 

اذ کنتم قلیلا فکثرکم... خدا منت گذاشته و زیادمان کرده، خودمون ناسپاسی میکنیم و خودمونو کم میکنیم... 

 

حالا منتظر فرصتی هستم که همسر را پرزنت کنم و همراهش کنم. برای شروع جهاد در راه خدا

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد

 

توکل بر خدای مهربان. 

فاذا عزمت فتوکل علی الله. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۱ ، ۱۳:۲۶
Rose Rosy

غر زندگی مشترک

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۲۹
Rose Rosy

و کان الانسان عجولا

سه شنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۲۶ ق.ظ

آنقدر که من از سر کلافگی به سایت سازمان سنجش سر زده ام، به امید انتشار نتیجه آزمون، عن‌قریب است که از مرکز مدیریت سازمان ندا بیاید: نتایج که منتشر شد ما خودمان شخصا بهت زنگ میزنیم. بالاغیرتا وا بده لطفا! 

 

راستش دیگه انگیزه زیادی برای دانشگاه رفتن ندارم.

بیشتر دلم میخواد بشینم بچه بیارم و بزرگ کنم و تدبر بخوانم و  همسر درآمد بیشتری داشته باشد و خانه بزرگتری بخریم و ما چقدر خوشبختیم. 

الحمدلله علی کل نعمه

 

 

وبلاگ شده یک ریز غر غر! الحمدلله که کسی غیر از خودم اینجا را نمیخواند. 

قرار است اینجا همه ی من باشد، و راستش این روزها همه ی من همین دغدغه هاست...

 

خدا رو شکر به خاطر سلامتی عزیزانم. 

خدا رو شکر به خاطر کانون گرم خانواده

خدا رو شکر به خاطر جوجه اردک هایمان angel

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۲۶
Rose Rosy

سپاسگزاری

دوشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۱۰ ب.ظ

خدایا بابت خونه ی قشنگی که توش زندگی میکنیم از تو متشکرم. 

بابت خونه ی قشنگ تر، بزرگتر و حیاط دار دو طبقه ای هم که به فضل تو ان شاءالله خواهیم خرید، پیشاپیش از شما بسیار بسیار سپاسگزارم. 

 

نذر میکنم خونه بخریم توش یه روضه امام حسین یا جشن غدیر/ نیمه شعبان یا هر دو بگیرم. ان شاءالله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۱۰
Rose Rosy

کلید حل مشکلات گم شده!

يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۳۶ ب.ظ

میدانی یکی از مشکلات من چیست؟ 

اینکه راه حل مشکلاتم را موبایل میخواهم

و خب وقتی مساله دستور پخت غذا، پیدا کردن راه مناسب، اطلاعات راجع به فلان موضوع، روش نگهداری جوجه اردک*، ارتباط با دوستان و اینجور چیزا باشه، خوب عمل میکنه

اما وقتی مشکل سردرگمی باشه و بین بچه دار شدن یا دانشگاه رفتن مونده باشم، نه تنها هیچ راه حلی براش نداره، بلکه بدترش هم میکنه. 

 

 

* جوجه اردک هایی که امروز همسر موقع رفتن به سرکار، تو خیابون و در جعبه پیدا کرد و به عنوان بچه سرراهی به خونه آورد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۶
Rose Rosy

دنیا خواهی؟!

شنبه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۵۴ ب.ظ

گفته بودم فکر خرید خانه دارد دیوانه ام میکند؟ 

 

و فکر بچه دار شدن یا نشدن

 

و فکر ارتقای شغلی همسر که بسنده نکند به کارفعلی و از هنرش در زمینه های دیگر غیر از کتاب استفاده کند و درآمد و فعالیتش بیشتر شود

 

از طرفی قرآن میخوانم و منع از دنیا خواهی ها در قرآن خجالت زده ام میکند.

 

شدیدا احساس تنهایی میکنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۴
Rose Rosy

دیوانه شو دیوانه شو

يكشنبه, ۲۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۱۰ ق.ظ

چند سالیه که فکر خرید خانه، مانند موریانه داره مغزم رو مییخوره

و روز به روز هم - با تشدید گرانی ها و درجا زدن درآمد- بیشتر میشه

مخصوصا وقتی از چپ و راست خبر خانه های متعدد خریدن چند نفر از اقوام رو میشنوم خیلی به فکر فرو میرم. 

میدونم که این فکر و خیال ها اشتباهه. 

یک عالمه بلدم که نباید اینقدر به فکر خرید خانه باشم و نگران معیشتمون

اما شیطان هم دست بردار نیست. 

 

آینده، نگرانم میکنه

وضعیت شغلی همسر، ثبات ندارد و پیشرفت قابل ملاحظه ای توش دیده نمیشه. همسر هملن کارهایی را میکند که ده دوازده سال پیش. با این تفاوت که دستمزدش زیاد بالا نرفته. 

این ها را که فکر میکنم هم از خودم خجالت میکشم . هم نگران میشوم. هم به هیچ کس حرفی نمیتوانم بزنم. 

فکر خرید خانه، دیوانه ام میکنه

اصلا اصلش برای خرید خانه است که میخواهم بروم دانشگاه و کار کنم. که اگر به حرف استاد جان سابقم باشد، کار اشتباهی میکنم. مگر من مسئول معیشت خانواده ام؟ 

 دلم قنج میزنه برای بچه دار شدن و سنم به سرعت دارد اعداد خطرناکی را نشان میدهد.

کاش اینقدر فاصله بچه ها زیاد نبودند و من اینقدر دل دل نمیکردم..

 

ذهنم بسیار مغشوش است و فکر خانه خریدن و ارتقای شغل همسر و فرزند آوری و دانشگاه بروم بعدش چه؟ دیوانه ام میکند......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۰
Rose Rosy

خواب و بیدار

چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۳ ق.ظ

دعواهای ناکرده ی درون ذهنم را در خواب کردم.
حرف های ناگفته را در خواب گفتم و شنیدم. توهین های ناشنیده را در خواب کرد.
حتی گلایه های ناکرده به برادرشوهر را در خواب کردم.

خانه ما بودند. البته خونمون، خونه قدیمی نیروگاه بود.
سرش درد میکرد و تو قیافه بود. بعد از مدتی اومد در جمع مهمانی. پرسیدم سرت بهتر شد؟ گفت نه! شمال میخواد. میاین با هم بریم شمال؟
گفتم اگه مامانش موافق باشه ما هم خرفی نداریم. و راستی همسر هم آخرین بار از مامانش پرسید، گفت بیاین.
گفت: آهااان! مامانش دلش نخواسته وقتی ما میریم شمال، شما تنها تو تهران بمونین، دلتون بگیره!!
گفتم چرا اینجوری منفی فکر میکنی؟ چرا اینقدر بدبینی؟
گفتم: من هیچ وقت بد تو رو نخواستم. هیچ وقت. خدا شاهده

یادم نیست چی جواب داد
میگفت و میگفتم
رفت لباسش رو پوشید که برن
با لحن بد و تسخر آمیزی گفت: خوش اومدم. زحمت کشیدم...
سرش رو گرفتم، گفتم خدا وجود داره و داره میبینه.
و رفتم تو آشپزخونه و در رو بستم.
اونم رفت

شوهرش بدو بدو اومد خداحافظی کرد و رفت دنبالش.
اومد از من عذرخواهی کنه. همسر هم بود
گفتم خیلی ازتون گلایه دارم آقافلانی... 

گفت از من؟ 
گفتم بله...اون وقتایی که به همسر به عندان عیدی بچه ها پول میدادین... چقدر به همسر گفتم بگو اینکارو نکنه. بالاخره یه روز میفهمه و ما بد میشیم.
تعجب کرد، گفت واقعا میگفتین؟
گفتم: همسر شاهده و  همسر هم تایید کرد
گفت: فهمید! و گفت (به کنایه) برات کار میکنه که بهش پول میدی... ؟!
گفتم شما زن و شوهرید. از دست هم دلخور بشید دو دقیقه دیگه یادتون میره. این وسط برای ما بدمیشه


 بیدار شدم...

 

 

با جزییات نوشتم که از ضمیر ناخوآگاهم بیاد بیرون و تبدیل نشه به کابوس همیشگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۳
Rose Rosy

اینجا مشق‌های یک نفر مانده!

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۵ ق.ظ

روزها در تکاپوی روز و هیاهوی بچه ها، به خودم وعده ی شب بیدار ماندن و مشق نوشتن میدهم. 

شب خوابم می آید و ترس صبح خوابم ماندن دارم. (مثلا فردا که وقت سنجش کلاس اول ساراست و نباید خواب بمانیم)

صبح زود هم چشم هایم به زور چوب کبریت باید باز بمانند

و دوباره روز از نو... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۵
Rose Rosy

چله زیارت عاشورا

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ق.ظ

از اول ماه ذی الحجه، چله ی زیارت عاشورا گرفته ام که تا روز عاشورا یا فردای آن تمام شود. به نیت یک سری حاجات مهم کلی و جهانی، یک سری حاجات شخصی


به نیت
سلامتی امام زمان
گره گشایی از مسلمانان جهان و اصلاح وضع اقتصادی کشور،
عاقبت به خیری همه بچه مسلمونا

سلامتی خانواده ام
عاقبت به خیری بچه ها
آرامش و روابط خوب در خانواده
گشایش در کار ایمان و خرید خانه
* اصلاح ذات البین با جاری
* تعیین تکلیف مدرسه خانواده به نحو احسن و رضایت خدا
تعیین تکلیف وضع کار و تحصیل من (پیشنهاد کار)

 

ده روز از شروع چله گذشته، با مدرسه خانواده خداحافظی کردم. 

سی روز از آن گذشته، فهمیدم که فعلا روابط با جاری، باید به حالت تعلیق در بیاید.

(خدا شاهد است که اگر بدانم با حفظ ارتباط اوضاع بهتر میشود، دریغ نمیکنم. همان طور که در این بیش از ده ساله، احساس وظیفه کرده ام و ارتباط حفظ کرده ام. )

از چند دعای زودبازده، دوتایشان اینطور مستجاب شد. آنطور که فکرش را نمیکردم... 

ان شاءاالله استجابت دعاهایمان، همراه با عاقبت به خیری و رضایت امام زمان باشد. 

الخیر فی ما وقع... 

حتی اگر به ظاهر ناخوشایند باشد. 

 

در مورد استجابت بقیه هم:


 قُلْ مَنْ یَرْزُقُکُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ أَمَّنْ یَمْلِکُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَمَنْ یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَیُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَمَنْ یُدَبِّرُ الْأَمْرَ ۚ فَسَیَقُولُونَ اللَّهُ ۚ فَقُلْ أَفَلَا تَتَّقُونَ (یونس ۳۱)

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۳
Rose Rosy

دوراهی

يكشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۴۳ ب.ظ

 و این مجددا منم

 

ابستاده در دو راهی موفقیت شغلی- تحصیلی و فرزندآوری.

برای سومین بار در این دو راهی ایستاده ام... 

و نمیدانم کدام جناح را دعا کنم

از طرفی با دیدن بچه دست و دلم میلرزد و ندای درونم شدیدا بچه بچه میکند، آن هم دو قلو! 

از طرفی کنکور ارشد رتبه ام خوب است و احتمال زیاد قبول میشوم و به علاوه فکر دکتری و شاغل شدن وسوسه ام میکند. 

بین درس و بچه شاید بتوان جمع کرد، بآ مرخصی، و به زحمت. همانطور که سر سپهر و ارشد اولم جمع شد. با بهترین نمرات. 

 

اما بخواهم مشغول به کار شوم، دیگر با بچه داری نمیشود. حداقل در پنج شش سال اول بچه. چون مستلزم گذراندن دوره های تکمیلی و وقت آزاد و ... است.

و این یعنی کار میرود به بعد از چهل سالگی. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۴۳
Rose Rosy

غروب دلگیر جمعه

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۱۰ ب.ظ

همین که غروب جمعه است و تنها در خانه ام برای گرفتگی دل کافیست

حالا بگذار کنارش:

قضیه ی حال گیری دیروز جاری

سیل در چند استان کشور و کشته شدن مردم و بی خانمان و بی ماشین شدنشان و ‌...

حال ناخوش پدرشوهر خواهر، که پس از سکته زمین گیر شده و شرایط سخت چند ساله شان سخت تر شده

حال ناخوش مامان جون، و مهمانی صد نفره گرفتنش با این عنوان که: بذار تا هستم همه را یک بار دیگر جمع کنم. و ما که طبق معمول نیستیم...

 

مشق هایم مانده و خونه خالیه و جون میده برای مشق نوشتن اما تمرکز ندارم

زنگ زدیم بریم دیدن زن عمو که نبودند. 

 

 

پریود هم هستم دیگه نور علی نور‌... 

 

 

 

امشب، شب اول محرم است و خانه سیاه پوش شد به احترام عزای امام حسین

بازین چه شورش است که در خلق عالم است...

 

 

 

بعدنوشت: الحمدلله به خاطر نعمت ولایت و امامت و الحمدلله ویژه به خاطر دعاهای وارده از ائمه. 

دعای سمات خواندم و گریه کردم و سبک تر شدم...

بچه که بودیم همیشه دعای سمات هروب جمعه پخش میشد از خانه و الان سال‌های سال بود که نخوانده و نشنیده بودمش. 

امام همه ی دلگیری هایم را از پیش می‌دانست و در دعا ذکر کرده بود. از دسترسی نداشتن به امام تا گلایه از قرین سوء و تا اصلاح امور مسلمین و شفای مریض‌ها و خیلی دعاهای دیگه که شاید خودم حواسم نبود و بلد نبودم،  اما حواس امام هست و برای غروب جمعه‌ی دلگیر قرن‌های متمادی، نسخه شفابخش تجویز کرده است. 

الحمدلله علی کل نعمه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۱۰
Rose Rosy

دیگر تمام شد

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۰۸ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۸
Rose Rosy

دیدار دوست

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۱۱ ق.ظ

بعد از دو سال و نیم تلاش، بالاخره شد! 

بالاخره رفیق شفیق عزیزم و سه پسرانش آمدند خونه مون.‌

این همه صبر کردیم که در فراغ بالی همو ببینیم، بامزه در یکی از بدو بدو ترین حالات هم شد در نهایت. 

ولی ملاقات عالی. 

پسرانش دوست داشتنی

پسر کوچکش فندق خواستنی شیرین شلوغ

الحمدلله به خاطر نعمت دوست خوب. 

خدایا چه جوری شکرت کنم که حق شکرت به جا بیاد بابت این نعمت بزرگ؟ 

اگه به خاطرش تلخی های جاری را تحمل کنم قبوله؟ 

راستی خدایا... کاش در تبصره هایت جایی میگفتی جاری که رَحِم حساب نمیشود، میشه قطع رابطه کرد، یا باید با چنگ و دندون حفظ کنیم روابط رو و پیه حرف و حدیث را به جان بخریم و هر لحظه منتظر دلخوری های جدید از ایشان باشیم؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۱۱
Rose Rosy

ملولم...

جمعه, ۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۱:۰۱ ق.ظ

اینقدر که برای اصلاح رابطه با جاری جان وقت و انرژی و فکر و اعصاب گذاشتیم (و هر بار رو دست خوردیم)، اگر ایران برای اصلاح روابط با آمریکا گذاشته بود، الان ایرانیا تعطیلات آخر هفته به جای ترکیه میرفتن آمریکا!!!

#اغراق_شدید

#خسته‌شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۱
Rose Rosy

سرخلوت

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۴۷ ب.ظ

باز سر من خلوت شده و این را از چند نشانه میتوان فهمیید:

- اپدیت کردن مکرر وبلاگ ( چهارمین بار در یک روز)

- بی حوصله و بلاتکلیف و سردرگم شده ام. من آدم بیکار ماندن نیستم. 

- بی هدف سایت های خبری و پیام رسان ها را باز میکنم به امید خبری!

(وبلاگ ها هم در تحریم یکجانبه ی بنده قرار دارند و باز نمیشکند.)

- دلم برای همه تنگ میشود. اگر وقتی که سرم شلوغ است برای انجام وظیفه تماس میگیرم، الان، زود به زود دلم تنگ میشود. 

- برنامه ریزی میکنم برای مهمانی و ملاقات و بیرون رفتن و ... 

- و کارهای عقب افتاده خانه انجام میشوند و دیگر خانه به حالت الفرار نیست...

 

 

این خلوتی سر، یعنی:

در هفته ۵-۱۰ ساعت باید تمرین تدبر مکی بنویسم. 

کلاس های یک روز در میان مدرسه تابستانی علم داده تازه تمام شده. 

یادگیری پایتون را در دستور کار دارم ولی چون اقابالاسر و همراه ندارم در این راه، تا به حال کند عمل کرده ام. 

پروژه ی ثبت نام سارا در جریانه و امروز بعد از مدت ها انتظار، به لطف و فضل خدا، زنگ زدند و گفتند باید بریم برای سنجش. الحمدلله رب العالمین. فراز و نشیب ثبت نام سارا، بار سنگینی بود که الحمدلله مرتفع ششد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۷
Rose Rosy

به هدایت بی وقفه به راه راست نیازمندیم

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۴۰ ق.ظ

خدایا یک عمر، روزی حداقل ده بار گفته ایم

"اهدنا الصراط المستقیم"

 

خدایا!

واقعنی اهدنا الصراط المستقیم ها! لقلقه زبان نیست. واقعنی نیاز داریم به لحظه به لحظه هدایتت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۴۰
Rose Rosy

حس عنوان زدن هم ندارم

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۲۴ ق.ظ

من میدانم که نمیخواهم مربی خانواده بشم و هی بروم اینور و اونور کلاس بگذارم و همایش و کارگاه ارائه بدهم. 

وبه همین دلیل کار را با گروه ادامه ندادم. 

 

اما بدبختی این است که نمیدانم میخواهم چه غلطی در زندگی بکنم. 

و من سه ماه و نیم است که ۳۵ ساله شده ام... 

 

پر از حس بد شده ام با دیدن نشریه

کرخت شده ام

انگار که در زمان حیاتم، ارث و میراثم را تقسیم کرده و در خانه ام زندگی بکنند. 

 

دلیل این احساس ها، وابستگی و عادت دو ساله به این گروه است. با هم زیااااد حرف زده ایم و گفته ایم و شنیده ایم. زیااد. 

بعد یکهو ول شده ام در خلا. خودم ول کردم. اما واقعا دیگر جای ماندن نبود. 

بودنم هم هر لحظه تردید و تعجب شده بود. هر لحظه جا خوردن از تصمیمات و مناسبات. غافلگیری های ناخوشایند در کار، چپ و راست مثل مشت به صورتم میخوردند و دیگر جای ماندن من نبود. 

قبلا هم گفته بودم نمیخواهم در کارگروه خانواده بمانم...

از طرفی یاد حرف ها و اشاره ها به کسانی که رفته اند و جمع را ترک کرده اند میفتم. خب... الان من هم جای آنها هستم و نمیدانم در غیاب من هم همان حرف ها زده میشوند یا نه؟ نمیدانم آینه عبرت میشوم برای انها که مانده اند؟ پشت سرم میگویند تدبرش متوقف مانده و گناه کرده و فلان؟؟ 

همین اخرین جلسه که من در سفر بودم و حضور نداشتم، (ظاهرا با اشاره به کسی که قبلا جدا شده بور از جمع) گفته بودند ببینید هر کس از ما جدا میشود بال پرواز پیدا میکند...

 

 

از طرفی این احساس ها برایم آشناست. ولی هرچه فکر میکنم یادم نمی آید قبلا کجا بوده... 

آخخخخ

یادم افتاد...

سال ۸۵... کارم را ترک کردم... یک دفعه. در اوج رها کردم و رفتم که رفتم.

 

سال ۹۱ دانشگاه را رها کردم ولی برگشتم و به لطف خدا پر قدرت تمامش کردم

همان وقت ها حضور در آن فروم کذایی را رها کردم و رفتم که رفتم

(و بهترین ترکم هم بود به نظرم)

 

و الحمدلله. برای همه شان دلیل داشتم. درست مانند این یکی. 

 

الحمدلله رب العالمین.

الحمدلله علی ما هدانا

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۲۴
Rose Rosy

هعععیییی روزگار

دوشنبه, ۳ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۲۰ ق.ظ

گفته بودم که دیگر برای نشریه همکاری نمیکنم (ولی کرده بودم)

اعلام آمادگی برای ادامه کار هم نکرده بودم

در دوره های جدید هم ثبت نام نکرده ام

فایل های ایندیزاین نشریه را هم تحویل داده بودم، همان ها که همسر طراحی کرده بود و دو سال ماه به ماه منتشر کرده بودم و فرمتش را شکل داده بودم...

در سفر بودم که زنگ زدند که بدوووو بدووو قالب را بهمون بده. (با اینکه همه را قبلا داده بودم) رابط usb پیدا کردم و فرستادم و پیام ارسالی ام، که فایل ها و گل بودند، حتی جواب هم نداشت...

 

ولی هیچ کدام ازینها مانع نشد وقتی شماره جدید را بی خبر، با قالب من و بدون اسم  و اطلاع من، در سایت دیدم، یک سطل اب یخ روی سرم نریزد...

نمیدانم چرا فکر نمیکردم به همین راحتی حذفم کنند و نادیده ام بگیرند. 

با اینکه دیده بودم با کسی تعارف ندارند.

راستش دلم گرفت. 

من با این جمع خیلی رشد کردم. خیلی زیاد. 

و فکر میکنم جدا شدنم از این جمع، صورت خوشی نداشت. هر چند برای ماندن هم دیگر دلیلی نداشتم.

پای اخلاصم میلنگد...

 

خدایا من تنها رو کرامت شما حساب باز کرده ام. نکنه اون دنیا این ناخالصی ها و خرده شیشه های ما رو به رخم بکشی و دستم خالی باشه؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۲۰
Rose Rosy

به دیدار تو دلبسته ام...

جمعه, ۳۱ تیر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۰ ب.ظ

با افزایش سرسام آور قیمت ها، همه ی قیمت ها در چند سال اخیر، مخصوصا قیمت خانه، و همزمان افزایش نیافتن قابل توجه درآمد خانواده مان، موج شدید دنیا خواهی داره آزارم میده. 

مدام در فکرم حساب و کتاب است

پس انداز اندکمون، که زمانی قابل توحه بود و با دست دست کردن ما، و افزایش وحشتناک قیمت ها، بی ارزش شد، وقتی قیمتهای خونه رو نکاه میکنم، بهم دهن کجی میکنه، 

توکلم میلنگه

دنیاخواه شده ام

مدام در هول و هراسم که چه میشود آخر و ما تا کی تو خونه بابا تقریبا مفت و مجانی خواهیم نشست و عذاب وجدان این قضیه بسیار دردناک و تحقیرآمیز است. 

از طرفی در ذهنم شیطان بست نشسته و زندگی ملن را با زندگی یک نفر خاص مقایسه میکند. میزان رشد انها و پسرفت ما  توی ذوقم میزند. 

 

 الحمدلله که خانه داریم، ولو کوچک

الحمدلله که ماشین داریم

الحمدلله که همسر شغل دارد

الحمدلله همان پس انداز را داریم

الحمدلله سلامتیم. 

الحمدلله علی کل حال

الحمدلله علی کل نعمه

 

خدایا لطفا این وسوسه ها و شیطنت ها را به حساب ناشکری نگذار. بگذار به حساب درخواست نمک سفره از خودت. 

 

خدایا کمکمون کن لطفا. 

وقتی ما دهک ۸ حساب میشیم، یعنی یک عالمه ادم عستند که وضعشون خیلی پایینتر از ماست.

خدایا به زندگی همه مردم سرزمینم برکت بده. 

فکر اقتصادی خوب هم لطفا. 

تدبیر  و درایت هم همینطور. 

کلا خدایا ما را آن ده که آن به. 

 

خدایا نکند بشویم مصداق الذین لایرجون لقائنا و رضوا بالحیوه الدنیا...

متشکرم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۱۲:۳۰
Rose Rosy

تولد در لس آنجلس

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۵۲ ق.ظ

تولد در لس آنجلس

خاطرات محمد عرب

به قلم بهزاد دانشگر

 

 

خاطرات مردی که از نوجوانی با خانواده به امریکا سفر کرده، درس خوانده و کسب و کارش پررونقی را راه اندازی کرده و زندگی کاملا امریکایی را در پیش گرفته

در سفری به برزیل برای شرکت در کارناوال و خوشگذرانی در آن، با قرآن آشنا میشود و این آشنایی آغاز سفری شناختی برای او میشود. .

به برکت قرآن، به دنبال حقیقت میرود و از نو زاده میشود. این بار مومن، 

بعد از چند سال ازدواج میکند، بعد  هم به ایران برمیگردند.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۷:۵۲
Rose Rosy

زیرکی در میدان انتخاب

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۸ ق.ظ

چهل میدان در رویارویی با تضادها، به دور از افراط و تفریط

احمدرضا اخوت

 

احصا کردن ۴۰ میدان مبتلابه، در انواع روابط (رابطه با خود، با خدا، با کارها، با مردم و در تقابل (دشمنی) با دیگران) به نوبه خود کار جالب و تامل برانگیزی است. و وقتی این میدان های ظاهرا متضاد به روایات میشوند، کار جالبی میشود که نتیجه اش همین کتاب است. 

اما اینکه در عمل چقدر تاثیر دارد، نیاز به تکرار و تمرین دارد تا میانه روی در این عرصه های تصمیم گیری، ملکه شوند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۷:۴۸
Rose Rosy

همه نوکرها

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۴۳ ق.ظ

همه نوکر ها... 

 

روایتی از جریان کربلا، ازمکه تا عصر عاشورا

از زبان ضحاک که گفته میشود عصر عاشورا اسبش را که پشت خیمه ها بسته بود هی کرد و رفت که رفت که رفت. 

 

روایت به زبان امروزی است و بدون خواندن مقدمه، ممکن است صفحات اول سردر گم شوی که کدام فرمانده؟ کدام جنگ؟ مگر اخیرا در عربستان جنگ شده بوده و ... (اتفاقی که برای من افتاد و بعد از خواندن مقدمه متوجه شدم چی به چیه)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۷:۴۳
Rose Rosy

کریمانه

جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۷:۳۸ ق.ظ

بسم الله 

 

خیلی وقت ها به این فکر میکنم که اگر درآمد ثابتی از خودم داشتم چه میکردم. 

البته معمولا برعکس است. 

دلم میخواهد یک کاری بکنم و چون درآمد از خودم ندارم، نمیتوانم و با خودم میگویم یادم باشد این کار را بکنم، هر وقت درآمد دار شدم. 

تقریبا همه نقشه هایم هم برای خودم نیست. (غیر از اینکه دوست دارم ماشین خودم را داشته باشم) 

امروز هم داشتم برای هدیه های روز عید غدیر جستجو میکردم و فکر میکردم و ایده هایم را مینوشتم. 

قیمت ها همه بالاتر از حد انتظار هستند. (طبق معمول!!)

با خودم گفتم ان شاءالله سال بعد، درآمد قابل توجهی داشته باشم و با دست باز برای عید غدیر هدیه بخرم و عیدی بدهم. 

بعد باز با خودم گفتم چرا تا سال بعد صبر کنی که اگرر درآمد داشتی فلان کار رو بکنی. 

بگو خدایا من دوست دارم برای عیدغدیر سنگ تموم بگذارم. ولی دستم بسته است. خودت هم ثواب و برکاتش رو در بین مسلمین جاری کن، هم توان انجام کارهای مفید و موثر  و خالص و مورد رضایت خودت را بهمون بده که همه چیز تویی. اول تویی.آخر تویی. ظاهر تویی، باطن تویی، اثر از جانب توست...

والسلام. 

دیگه این همه فکر و خیال نداره که اگر فلان بود و اگر بهمان بود... 

 

یا لیتنا کنا معک فافوز فوزا عظیما... 

حسابمان با کرام الکاتبین است. از کریم، انتظارکم نمیشود داشت. 

 

 

هفته بعد نوشت: 

فردای این نوشته، با همسر و بچه ها رفتیم بازار. چند بار ختم ۱۱۰ بار ذکر یا علی گفتم که خود صاحب عید غدیر کمکمون کنه و چیز مناسبی تهیه کنیم. با اینکه تقریبا تمام مغازه ها (به خاطر جمعه) تعطیل بودند، از تنها مغازه ی لوازم التحریری باز بازار، به اندازه ی ۴۰ نفر مداد نوکی و مداد رنگی و پاک کن و بیسکویت خریدیم. در پاکت گذاشتیم و رفتیم مرند.

به برکت امیرالمومنین، هدایا، در جای مناسبی مصرف شد. 

همان طور که از کریم انتظار میرفت... همه چیز عالی و فراتر از حد انتظار...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۷:۳۸
Rose Rosy

خانه ی دوست کجاست؟

چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۸:۴۴ ب.ظ

اولین بار است که با در فضای عمونی(پارک، حرم، مسجد و...) به کسی روی خوش نشان میدهد (دوست میشود) 

تا به حال روال اش این طور بوده که بچه ها میآمدند پیشش میگفتند با ما دوست میشی؟ و سارا میگفت نه! و تامام. 

چقدر غصه خوردم براش که بچم ارتباط نمیگیره و تنها میمونه 

 

 

امروز در خانه گفتم به شرطی میریم پارک که با بچه ها بازی کنی. 

و قبول نکرد. و با شوخی و خنده موضوع عوض شد. 

 

حالا در دقایق اخیر، و بعد از بیشتر یک ساعت حضور در پارک،  دوست پیدا کرده، خدا را شاکرم.

ولی مشکل اینجاست که همین الان وقت اذان مغرب شد... 

از یک طرف به خانه رفتن دیر شده ، از یک طرف دلم نمی آید این فرصت طلایی به این زودی تمام شود. 

 

 

بعدا نوشت: تمام راه برگشت را از خوشحالی شلنگ تخته می انداخت. الحمدلله به خاطر این نعمت بزرگ. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۰۱ ، ۲۰:۴۴
Rose Rosy

خانه پربرکت

دوشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۴۵ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ تیر ۰۱ ، ۰۱:۴۵
Rose Rosy

استغفار

پنجشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۲ ق.ظ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۱ ، ۰۱:۰۲
Rose Rosy

بلاگ ریدر

سه شنبه, ۱۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ب.ظ

وبلاگ هایی هستند که مدت هاست میخوانم. 

یکیشان را حدودا هفت سال

ان یکی ها هم کم و بیش

 

این که چرا میخوانم، بماند

ولی در این دوره چند ماهه، 

یکیشان خاله اش را از دست داده 

یکیشان پدرش را

یکیشان خواهرش را،

دو تایشان متارکه و طلاق داشته اند

 

و با استقرای بسیار ناقص ، این یعنی روزگار دارد روی سخت گیرانه اش را بروز میدهد

 

خبر خوب کم میشنوم

 

و نمیدانم این چه خوره ای است که وبلاگ چک میکنم. وبلاگ میخوانم و وقت با ارزشم را تلف میکنم. 

انگار برایم کتاب قصه ای است که نو به نو میشود. راهی است برای فاصله گرفتن از حقیقت زندگی ام‌. برای سرگرمی

 

و این اصلا خوب نبست

 

نوشته هایم بی سر و ته است، خودم میدانم... :////

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۱ ، ۱۳:۲۹
Rose Rosy

سردرگم

چهارشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۱ ق.ظ

دچار رخوت تابستانی شده ام که هیچ دوستش ندارم. 

دوباره به برهه های از زندگی رسیده ام که پروژه تعریف شده و مشخصی برای تحویل ندارم، شب که میخوابم دغدغه وای کارهام موند و صبح باید بقیه اش رو تموم کنم رو ندارم. کسی منتظر من برای تحویل کاری نیست و خلاصه صبح ها انگیزه بیدار شدن، روزها انگیزه تکاپو و شب ها انگیزه خوابیدم ندارم. 

وضعیت مدرسه قرآن، غامض و عجیب شده و کاملا در موردش سردرگمم. هم وضعیت خودش با خودش مشخص نیست. هم تکلیف من با اون روشن نیست. روابط پیچیده و ناخوشایند و کارها نامطلوب شده. 

اگر تا الان به خاطر نظم، پروژه های تعریف شده مشخص که من انها مفید و موثر بودم و روابط خوب و شیرین و رشددهنده پابند اونجا بودم، الان هیچ کدام از اینها وجود ندارند. 

کنکور ارشد داده ام و رتبه ام خوب شده و احتمالا قبول میشوم به امیدخدا. نمیدانم کلاس ها را چه طور شرکت کنم؟ همسر را چگدنه راضی کنم؟ به فرض که خوندم و مورکش رو گرفتم، چه طور منتج به نتیجه اش کنم و باهاش کار کنم؟  و اینکه ایا همان کاریست که باید بکنم؟

از طرفی فکر فرزند سوم هم پس ذهنم است و دلم بچه میخواهد، اما همسر راضی نیست. اگر فرزندی در کار باشد، دانشگاه هم به تعویق خواهد افتاد یا لغو خواهد شد. 

تصمیم دارم زبان پایتون یاد بگیرم. اما تنهایی مزه نمیدهد و همین شده که چند هفته گذشته و من فقط دو فیلم چند دقیقه ای دانلود و نصب برنامه را دیده ام. زهرا اعلام امادگی کرده برای همراهی، اما اون مهندس کامپیوتره ولی من اطلاعاتم در باره برنامه نویسی زیاد نیست. ضمن اینکه بیش از یک هفته گذشته و خبری ازش نیست. 

 

خلاصه که خیلی خوش میگذره!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۰۱ ، ۰۹:۲۱
Rose Rosy

حال این روزهای من

شنبه, ۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۵ ب.ظ

من به این در نه پی حشمت و جاه آمده ام

از بد حادثه اینجا به پناه آماده ام

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۱ ، ۱۸:۲۵
Rose Rosy

سفر مشهد

جمعه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۵ ب.ظ

: سلام بر شما دوستان عزیز

خداوند متعال را شاکریم
که توفیق بسیار بزرگی را شامل حال ما کرد
و بدون آنکه لایق باشیم
ما را بر خوان کرامت امام رئوف مهمان نمود.

الحمدلله که سفر پر برکت و بسیار با نشاطی بود
و خداوند ما را از شر شیطان رجیم در امان نگاه داشت.
و به سلامتی و بی خطر بازگشتیم.

نمیدانم از چه الفاظی میتوان استفاده کرد
تا حس خشنودی و شکر از همراه بودن جمع منتقل شود.

از تک تک شما دوستان سپاسگزارم
که با
همکاری و همراهی
سعه صدر
و روی خوش
و زبان شیرین 
و الفاظ نیکو

خاطره ای به یاد ماندنی رقم زدید.


ان شاءالله
خداوند توفیق دهد
 به زودی
ماموریت تازه خود را از دستان پر برکت اهل بیت دریافت کرده
و بارها سفرهای زیارتی و سیاحتی
روزی مان شود

تا خدمت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
رسیده
و نزد ایشان ابراز ارادت و اطاعت نماییم.

: سلام
سفری باور نکردنی، دلچسب و فراموش نکردنی بود و خیلی زود گذشت؛ مثل یک رویای شیرین...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۵
Rose Rosy

آبادان

چهارشنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ق.ظ

واقعیتش اینه که دلم میسوزه از بی انصافی ها

از قاطی شدن خیلی چیزا

ماجرای متروپل آبادان، داغدار شدن خانواده ها، یکهو میچرخه و میاد میچسبه به همایش سلام فرمانده. 

سرود مذهبی اسمش میشه جشن و پایکوبی

 

فرمانده ای که منظور امام زمانه، یهو به نظر غرضدار بعضیا میشه رهبر و یک عده هر چی دلشون بخواد میگن

مالک ساختمان با شهردار زد و بند داشته 

اصلا بدجوری همه چی قاطی  شده، درست مثل نوشته ی من، بی سر و ته

دلم میسوزه

اینستاگرام که که فیلترینگ جهت دار و مرض دار خودش رو داره، فیلم های جگرسوز رو بُلد میکنه

پست های دلنخواهش رو حذف

 

از اون طرف

بازیگری که در روزای اوج معروفیتش، فیلمی ازش منتشر میشه و مهاجرت میکنه

بعد از ۱۵ سال میاد در فیلمی بازی میکنه فیلمی که ندیدیم، اما پوسترش موضوعش، و جایزه ای که یهو از هوا تلپی افتاد تو دومن خانم بازیگر با سابقه کذا، خبر از بدخواهی داره. به قول یکی این خانم انگار میخواد انتقام فیلمی که خودش ضبط کرده و کاری که خودش کرده (و البته که خودش نخواسته پخش بشه) رو از امام رضای مهربونی ها بگیره. 

حالا بماند که موضوع فیلم، تا جایی که درباره اش نوشته شده، از تعرض یک مرد دائم المست به دختران در واقعیت تبدیل شده به تعرض یک فرد مذهبی به دختران در فیلم!! 

 

خلاصه که تناقض از همه جا داره بی داد میکنه. 

 

دلم میسوزه و یک دفعه پرت میشم کوفه، جایی که امام علی علیه السلام حاکم بود. 

حاکمی که قرار بود ۳۰ سال قبل جانشین حضرت رسول باشه. 

اما با تبلیغات و فضاسازی رسانه ای درخور آن زمان، ۲۵ سال خانه نشین شد

بعد با اقبال مردم ، حجت تمام میشود و ۵ سال حکومت میکند. خود مردم انتخابش میکنند

اما

وقتی در محراب ضربت میخورد همه میگویند: مگر علی نماز هم میخواند؟؟ 

و این یعنی پروپاگاندا

این یعنی سِحر خبیث رسانه

که نماز خواندن *قسیم النار و الجنه* عجیب جلوه کند... 

 

 

پناه بر خدا

پناه بر خدا از فتنه های آخر الزمان

پناه بر خدا 

خدایا به دل های مردم کشورمان آرامش و بصیرت بده لطفاااا

به مسئولیمان هم غیرت و تدبیر

 

خدایا میشه لطفا این آخریش باشه لطفا؟ این همه شهید خونشون پایمال نمیشه. ولی خدایا اوضاع قر و قاطیه بدجور

میشه لطفا مسئولینمون آدم باشند و مردممون حامی و دشمنامون کور؟؟ 

خدایا میشه لطفا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۷
Rose Rosy

دل‌ تنگ ۲

دوشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۳۷ ب.ظ

وضعیتم از "یک عالمه کار بر سر ریخته و یک عالمه کار در دست انجام" رسیده به "کارها تحویل داده شده و به سر انجام رسیده اند، و فعلا پروژه ای در دست ندارم" و البته در دستور کارم، گوش دادن به صوت ها و مطالعه ی کتاب های معهود و رسیدگی به اوضاع منزل است و این یعنی بی کار نیستم. 

و نمیدونم به خاطر وضعیت جدیدم است، یا تعطیلی بچه ها، یا چه، که چندی است شدیدا دلم گرفته. شدیدا شدیدا. 

دیروز در غیاب همسر و بچه ها که مسجد رفته بودند اونقدر سر نماز استغاثه گریه کردم که وقتی برگشتن پسرک دقیق و هواس جمعم نکران سرخی چشمام شده بود...

 

 

عنوان را گذاشتم دل‌تنگ و بلاگ ایراد میگیرد که آدرس تکراریه. کی بوده که دل تنگ بوده ام و دلم با عنوان متنم یک‌صدا شده بوده اند؟

دل‌تنگی احساس مسبوق به سابقه ای است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۳۷
Rose Rosy

امام

يكشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۳۸ ق.ظ

تازگی دریافته ام که دعوای بین ان قلابی ها و منتقدین جدی ان قلاب، (داخلی، که بیشتر همصدا با رسانه های آن ور آبند و به نظرشان صدا و سی ما مملو از دروغ است، حکومت خائن و بی کفایت است و ...)، مثل کل کل بین طرفدارلن استقلال و پرسپولیس است 

هر کدام، حتی اگر ببازند هم برای طرف مقابل کُری میخوانند، استوری و استاتوس میگذارند و با دلیل و مدرک عقلی و نقلی، سعی دارند به طرف مقابل بفهمانند که خودشان بر حق‌اند و آنها به خطا می‌روند.

همیشه هم هر دو طرف ناکام اند‌ . 

 

همیشه انتخاب راه درست سخت بوده. در زمانه ی فتنه، فضا مبهم و غبارآلود می‌شود و تشخیص راه ازچاه سختتر. 

مگر اینکه دستت در دست کار بلدی باشد که راه را چشم بسته هم حفظ است. 

یا صاحب الزمان، دست همه مان را بگیر. چه کسانی که فکر میکنند با این حکومت به شما میرسند، چه انهایی که حکومت را مانع رسیدن به شما میدانند. 

همه مان مقصودمان رسیدن به شماست. اما به راه و بی راه میزنیم، چون بلد راه نیستیم. 

ولی شما، قضیه‌تان فرق میکند. شما فرزند همان امامی هستید که به راه‌هایی آسمان، بیشتر از راه های زمین وارد بود. 

خیلی فرق میکند شما امام‌مان باشید. شما جلو بروید و ما بدون وقفه جا پای شما بگذاریم. و مواظب باشیم که حتی یک قدم از شما دور نشویم. چرا که مه غلیظ است و تنها یک بلد راه میتواند به سلامت از گردنه های آن عبور کند. 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۳۸
Rose Rosy

گدازه

يكشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۱، ۰۸:۲۸ ق.ظ

نگه داشتن دین در اخرالزمان از نگه داشتن آتش در دست سخت تر است. 

 

خدایا خودت راه درست زندگی را، با تمام جزئیات مسیر یادمان بده، دستمان را بگیر و از این راه پر پیچ و خم رد کن. 

متشکرم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۱ ، ۰۸:۲۸
Rose Rosy

تنها گریه کن

جمعه, ۶ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۸ ب.ظ

تنها گریه کن، 

روایت زندگی اشدف سادات منتظری

 

از ظهر که دست گرفتم، تا شب که بخوابم خواندم و تمام شد.

خندیدم

گریه کردم

و گاهی دلم میخواست هق هق گریه کنم

به "لا حول و لا قوه الا بالله" ای خودم را آرام کردم

 

چه زندگی پربرکت و پر تلاشی...

ماشاءالله

چه زن قدرتمند و چه عقیده ی مستحکمی...

چه توکلی...

 

برای هر کار توکل و توسل می‌کند و می‌شود.

کجای کار من می‌لنگد که توکل و توسل می‌کنم و نمی‌شود؟ ؟؟ 

 

حسرتش را خوردم... 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۸
Rose Rosy

احساس جیغ

يكشنبه, ۱ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۱۷ ب.ظ

مقادیری غر، ناله و ابراز علاقه به داد زدن در گلو داشتم. اومدم بنویسم، اشتباهی اون یکی وبلاگ رو باز کردم. چند تا از مطالب قدیمی را خواندم. 

وبلاگ را بستم و رفتم!

 

حالا مطلب چه بود؟ 

بارها و بارها در طول روز پیش می‌آید که دلم میخواهد داد بزنم. یک جیغ نهانی در گلو دارم که با جیغ زدن و داد زدن هم حل نمیشود. 

بیشتر اوقات کلافگی و ناتوانی در بحث با بچه ها و بی نظمی خانه و شلختگی بچه ها، این حس را ایجاد میکند. 

راه حل چیست؟ نمیدانم

تعطیلات تابستانی آغاز شده و فرصت طلایی تنهایی صبح را نیز از دست داده ام. 

همسر به فعالیت هایم حساس شده و برخی‌شان را ممنوع کرده. و بچه ها تمرکزم را میگیرند. تکلیفم با خودم معلوم نیست و در کل نمیدانم. 

 

 

این روزها زیاد پیش می آید که با خودم تکرار میکنم:

دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ 

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

 

استغفر الله و اتوب الیه. 

خدایا ببخشید غر میزنم. الحمدلله که سلامتیم و خانواده جمعمان جمع است و همسرم مرد سالمی است و اهل خانواده و کاری. 

الحمدلله به خاطر پدر و مادرم که سلامتند و عاشقشان هستم و مثل کوه پشتم هستند. 

الحمدلله به خاطر سلامتی آزاده. 

الحمدلله به خاطر جلسه میثاق

الحمدلله به خاطر خانه زیبا بزرگ و قشنگمان

الحمدلله علی کل نعمه

 

(خدایا دلم گرفته. احساس سردرگمی میکنم و ناتوانی و شکایتم را پیش تو میبرم.) 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۱۷
Rose Rosy

کنکور ارشد

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

به طرز بامزه ای، پنجشنبه کنکور ارشد دارم. coollaugh

 

حس دختربچه ی دبیرستانی را دارم که یواشکی خاله بازی میکند. به غیر از همسر، اقای استاد و آزاده جانم، خانم افشار هم به تازگی مطلع شده اند. و دیگران هیچی. 

ازاده که همواره تاییدم میکنه

استادآهی از نهادش بلند شد که چرا به جای دکترا، ارشد ثبت نام کرده ام. و گفت کاش زمان ثبت نام دکتری جلسه داشتیم

همسر از فکر دوباره دانشگاه رفتنم لجش گرفت و آه از نهادش بلند شد

خانم افشار هم که سری به نشانه ی تاسف تکان داد! که من دعا برای شفای خویش را در آن دیدم. 

خودم هم که خنده ام میگیره. مخصوصا که محض رضای خدا یک دقیقه هم چیزی نخوانده ام که به درد کنکور بخورد. 

مسخره بازیه انگار. 

نمیدانم چه شد فقط میدانم علم داده با تلفیق آمار و هوش مصنوعی، من را مجذوب و فریفته ی خویش نمود. البته که مشاهده ی درخواست نیروی کار با حقوق بالا هم در این علاقه بی تاثیر نبود.

 

 

 

 

بعد از مدت ها، نشسته ام به شب بیداری تا گزاره های کلمه سوره یونس را تمام کنم‌. و بعله! نطقم گل کرده است!! 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۰
Rose Rosy

منت خدای را عزوجل...

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۳۹ ق.ظ

رفیق جانم الحمدلله رب العالمین رو به بهبود است. فرزند نارسش سقط شد و خطرهای زیادی از بیخ گوشش گذشت و سختی های عمده را پشت سر گذاشته و امروز در گروه خداقوت پرسید که قطار جای خالی دارد من هم همراهتون بیام مشهد و من سراسر ذوق و شوق شدم

 

با دوستان خداقوت برنامه مشهد ریخته ایم. که خودش داستان مفصل دارد، تا اینجای کار که هنوز ۲۵ روز مانده به سفر. 

قرار نبود من بروم و آزاده هم همینطور و مائده هم شاید. 

فعلا هر سه مان اعلام حضور کرده ایم. 

تا امام رضا چه بپسندد و چه بطلبد. 

راضی ایم به رضای او. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۳۹
Rose Rosy

جشن فارغ الپیش دبستانی

چهارشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۱۶ ق.ظ

اینقدری که در کلاس پیش دبستانی سارا، برای جشن های طول پیش دبستانی گفتگو و رایزنی میشود، برای کل دوران تحصیل من جمعا اینقدر بحث نشده. 

 

 

پیش دبستانی دخترک تمام شد و فردا جشن پایان سال است. من چرا لذت نمیبرم از این کارها و تمهیدات؟؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۱۶
Rose Rosy

مرده بُدم زنده شدم

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۵۵ ق.ظ

در خواب مرده بودم به گمانم

 

و با خود فکر میکردم پس اینجوریه

ولی الان فقط میدونم که مرده بودم یا داشتم میمردم. 

هیچی دیگه یادم نیست

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۵
Rose Rosy

رفیق جانم

دوشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۵۱ ق.ظ

از دوست داشتنی های دنیا برایم

دو رفیق عزیزم هستند که یاوران خوبی برای عبودیت خدا هستند. 

و از این دو رفیق، یکیشان حال خوبی ندارد

و سارا هم تب کرده و مریضه

و من فقط ازم گریه برمیاد و دعا.  نه کاری بلدم بکنم. نه میتونم برم پیشش. 

رب یسر و لا تعسر سهل علینا یا رب العالمین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۸:۵۱
Rose Rosy

پوستر همایش

شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۷:۵۹ ب.ظ

مقاله ای که اینقدر براش زنجه موره (ضجه مویه) کرده بودم، پوستر شد و همایش برگزار شد و تامام. و هیچی به هیچی. نه خانی اومده، نه خانی رفته. 

البته هنوز به اعلام جایزه امید دارم و نمیدونم چرا خبری از جایزه نشده. البته که کسی به من قول جایزه نداده، جز خودم. 

 

پنجشنبه بعد از ظهر جلسه حضوری بود. و یک ساعت اول ارائه پوستر بود. تجربه ی خوبی بود. تجربه ی حرف زدن با دیگرانی که حرفت رو میفهمند، یا بخشی ازش رو متوجه میشن، درباره ی کاری که کرده ای. 

دوستش داشتم. و دوست داشتم بیشتر درباره اش بدانم و کار انجام دهم. 

خیلی خیلی حرفه ای شدن در یک زمینه را دوست دارم. جوری که بحثی برام گنگ نباشد در آن زمینه. 

برای دریافت علم دست به دامان منبع علم و غیب هستم البته‌. 

 

در حین گفتگوها،  اقای استاد که دید  یکی از شرکت کنندگان همایش که از وزارت کار اومده بود، بسیار علاقه مند به موضوع مقاله ی من به نظر میرسه، وارد گفتگومون شد، و من رو این طور معرفی کرد:

ایشون خانم فلانی هستند. دانشجوی فلان دانشکده. شاید خودشون تواضع کنند و نگند، ولی ایشون دانشجوی... اممم ... 

خانم علاقه مند: تاپ؟ 

استاد: ام... (در پی یافتن واژه مناسب تر) تاپ وان ورودی خودشون هستند. بسیار با انگیزه و مستعد هستند. اگر برای همکاری نیاز به نیرو داشتید، من ایشون رو از هر لحاظ توصیه میکنم. براشون توصیه نامه هم مینویسم. 

و من شر شد عرق و خجالت، و نیش تا بناگوش باز (زیر ماسک) نمیدونستم چی بگم، جز هر از گاهی: شما به من لطف دارین و نظر لطفتونه و ...

 

خدایا عزت کلهم اجمعین دست توست. و میدانم اگر ذره ای اعتبار و آبرو نزد دیگران دارم، به فضل توست. الحمدلله علی کل نعمه. و شکر خدا. 

و خداجانم لطفا کمکم کن حق این نعمت را بشناسم و به جا بیاورم.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۹:۵۹
Rose Rosy

رسول رسول

دوشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۱۳ ب.ظ

در بیش از یک سال اخیر به طور کلی، یکی از اصلی ترین دعاهایم، دعا برای روشن شدن مسیر زندگی بوده است.

و رفته رفته این نیاز پررنگ تر شد و خواهش و تمنایم به درگاه خدا، و واسطه قرار دادن همه ی آبروداران در درگاهش، بیشتر؛ تا جایی که در ماه رمضان، دعای اصلی ام این بود که خدایا من بفهمم به چه درد امام زمان میخورم. اون کاری که در آن دنیا از من بازخواست خواهی کرد و از من جواب خواهی خواست، کدام کار است؟

هر روزی که روزه ام را افطار میکردم، به قول اهل معنا، دِلال میکردم که خدایا روزه ام را باز نمیکنم تا حاجتم را بدهی. و نماز میخواندم و افطار نمیکردم و صبر میکردم تا ندایی از غیب به من برسد که حاجتت را گرفتی، برو مثل بچه آدم افطارت رو بکن.

شب های قدر به همین ترتیب

قنوت های نماز عید به همین ترتیب

و خب آن ندا از غیب نرسید

اما هفته گذشته، پیش از تعطیلات عید فطر، که رفتیم جلسه میثاق، خانم افشار پاپی‌ام شد که پس کی میخوای به حرف بیای؟! و من باز مقاومت کردم. یک هفته به خودم کلنجار رفتم. 

نماز عید به صورتی که گفتم گذشت. تعطیلات نسبتا طولانی (5 روزه عید فطر) هم سپری شد، به خوشی الحمدلله و در کنار مامان و بابا و سوده اینا. و یک روز هم با اقا احسان اینا (و سردی یک ساله کمی رو به گرما گذاشت به لطف خدا، که خودش یک قصه مفصله) و شد شنبه، بعد از تعطیلات

خانم افشار دوباره پا پی شد که مرضیه پس کی میخوای با من دوست بشی، و چند بار گفت و چشمای من اشکی شدند. از دل من خبر میداد. 

و شب، بعد از برگشتن از کلاس، سکوتم رو شکستم

گفتم مطلب طولانیه، اما لب کلام اینه که جایی هستم که دوستش ندارم و راضی نیستم ازش. و نمیدونم باید کجا باشم. 

گفت میفهمه، و شرایط مشابه داشته و به جواب رسیده. 

کمی پیام رد و بدل شد. 

تا دیروز عصر که یک ساعت و نیم تلفنی حرف زدیم

و امروز صبح که یک ساعت و بیست دقیقه 

براش از تواناییام گفتم، یه تاریخچه کوتاه از فعالیت هام، از حس خوبم در دوران ارشد، کمی از علاقه و تواناییم در کامپیوتر

گفت پس خیلی صبوری کردی که تا حالا اینجا دووم آوردی

از نظام ولایت گفت

از اینکه ولایت کسی رو که دستم بهش میرسه بپذیرم و تا پای جان چشمم به دهانش باشد

انتقاد هایم را بهش گفتم 

اینکه وقتی کسی نیست، پشت سرش حرف زده میشود، با کنایه و شوخی

اینگه طوری صحبت میشود که حس خود برتر بینی ازش میگیرم

نمیشه همه ی حرف ها و جواب ها رو بنویسم

فکر و محور اصلی گفتگو، حول محور ولایت بود. و اینکه آیا من میخواهم در این نظام قرار بگیرم یانه

و خب جواب مثبته. من میخواهم تحت ولایت امام زمان باشم. اما دستم به امام زمان نمیرسه

و بحث رسول رسول پیش میآید

و رسول رسول رسول

و اینکه من ایشان را به عنوان ولی الهی قبول دارم یا نه

و راستش من میترسم از قبول چنین ولایتی

چون با آنچه تا کنون در گوشم خوانده اند، متفاوت است.

میدانم، و صحبت کردیم که با مرید و مراد بازی متفاوت است

ولی هنوز قانع نشده ام. با جان و دل نپذیرفته ام که ایشان را به عنوان ولی الهی بپذیرم. نمیدانم شاید تعریفم از ولی، انتزاعی و امام زمان گونه است. یعنی انتظار هاله نور دورش را دارم یا چه!

ولی میدانم این شرایط پیش آمده، این صحبت های شده، نتیجه دعاهایم است.

مگر من همیشه به دنبال کسی نبودم که بپرسم ازش چه کنم؟ 

مگر از ندانستن رنج نمیبردم؟ 

حالا یک نفر پیدا شده که سرپرستی من رو قبول میکنه! چرا نپذیرم؟

زمان میبرد تا با جان و دل بپذیرم. 

چون میدانم مدل این راه، مدل الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا هست. 

 

توکل به خدا. 

فکر میکنم و توکل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۱۳
Rose Rosy

یکی از چهار خوشبختی

جمعه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۲:۵۴ ب.ظ

خدایا

لطفا به همه خانه ندارها خانه مناسب روزی کن. 

من هم یک خانه چهار خوابه، حیاط دارِ پرنورِ پر کابینتِ پر کمد دیواریِ خوش نقشه ی زیبا، با پارکینگ و آسانسور و انباری، در محله خوب و همسایگان خوب و دسترسی به مدرسه و دوستان خوب برای بچه ها میخواهم. که همیشه مرتب و به سامان باشد و مهمانی های خوب و خوش‌حال کننده و خداپسندانه تویش بدهیم.

همه اینها را همراه با سلامت دین و جسم خودم و عزیزانم میخواهم. 

هر آنچه از خیر و صلاح هم که خودم نمیدانم هم میخواهم. 

 

پیامبر اکرم حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله فرمودند:  چهار چیز از خوشبختى و چهار چیز از بدبختى است: چهار چیز خوشبختى: همسر خوب، خانه بزرگ، همسایه خوب و سوارى و مرکب  نیکو است و چهار چیز بدبختى: همسایه بد، همسر بد، خانه کوچک و سوارى و مرکب بد است.

متشکرم. 

الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۲:۵۴
Rose Rosy

ماء معین

شنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۵:۰۱ ق.ظ

رمضان

مانند چشمه ای است که دو دستم را پر از آبش کرده ام و مقابل صورتم آورده ام تا بنوشم و سیراب شوم

اما همین که لبم با خنکای آن آشنا شده، از لابلای انگاشتم سر میخورد و میرود...

و می‌رود

 

و من در ۲۸ امین روز ماه مبارک رمضان دلتنگ رفتنش هستم

و تشنه ی سیراب نشده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۵:۰۱
Rose Rosy

شب قدر 23 ام

يكشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۴۹ ق.ظ

مسجد فائق، در محضر شهدای گمنام

 

السلام علیک یا ابا صالح المهدی

هرچه فکر میکنم، هر چه به دستورات رهبر دقت میکنم، یکی از عرصه های مهم و ضروری و حیاتی و فوری که میتوانم به عنوان یک زن در آن موثر باشم، عرصه فرزند آوری است.

یا صاحب الزمان

میدانید که خانه نشینی و کار خاصی غیر از کارهای روزمره نداشتن، خیلی برایم سخت است. 

حالا که دوباره مشغول درس و دانشگاه شده ام، به امید شروع کار و حرفه، دوباره خانه نشین شوم. مخصوصا که دیگر فعالیت مدرسه خانواده را هم ندارم.

اگر برای مدت محدودی باشد، قابل تحمل است اما میدانید؟ به 50-60 سالگی ام فکر میکنم که کاری برای انجام دادن نداشته باشم و آن وقت برای شروع خیلی کارها دیر است.

الغرض... شب 23 ام است...

یا امام حاضر و ناظر، دلم را قرص کنید برای بچه دار شدن. دلم را قرص و عزمم را جزم کنید و توانم را ارتقا دهید و رزقمان را برکت دهید و لطفا به حق مادرتان، مادرمان... مادرانگی یادم دهید تا فرزندان حضرت مادر را که در خانه ما به امانت نزدمان هستند، درست پرورش دهم.

توفیق فرزند آوری و فرزند پروری، فرزندانی سالم و صالح که دنیا را جای بهتری کنند و ظهور شما را تسهیل کنند، و در رکابتان شهید باشند بهما بدهید لطفا.

برایمان امشب امضا کنید که والدین سربازانتان باشیم.

اگر صلاح و خیر دنیا و آخرتمان است، لطفا در کنار فرزندآوری، کمکم کنید که از دانشی که سالها عمرم را در ارهش گذاشته ام، بتوانم برای حل مساله ای از مسائل جامعه استفاده کنم. در راه گسترش جامعه توحیدی موثر باشم. 

یا امام مهربانم! دستم را بگیرید و به راه خودتان بکشانیدم. خودم بلد نیستم. بدون شما هیچ ام. هیچ هیچ هیچ بلد نیستم.

ای از پدر دلسوزتر...

کمک کنید در کاری مشغول باشم که برای آن آفریده شده ام

و آن دنیا، مشغولیت به آن نزد مادرتان رو سفیدم میکند

نکند فردای قیامت شرمنده مادرمان باشم؟

یا زهرا...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۴۹
Rose Rosy

َشب قدر 21ام

جمعه, ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۱:۳۶ ق.ظ

شب قدر 21 رمضان/ خانه

السلام علیک یا صاحب الزمان

گفته اند که شب قدر آن قدر خودتان را با دعا و جلسه و سخنرانی سرگرم نکمید که وقت فکر کردن به خودتان را هم نداشته باشید.

گفته اند ساعتی خلوت کنید و خودتان را ارزیابی کنید. برای آینده عمرتان برنامه بریزید.

 

حالا من، تنها اینجا نشسته ام. سارا خوابید و سپهر و ایمان هم رفته اند برای مراسم احیا.

کاغذ و قلم آورده ام که بنویسم، که برنامه بریزم، که خودم را نقد کنم

اما چه بنویسم که تا به حال ننوشته باشم؟ چه قولی به شما، به امام زمانم بدهم که انجام میدهم و سر قولم بایستم؟

یا امام زمان...

میدانم صبور نبودنم با بچه ها، عصبی و کلافه شدنم از دست آنها، یک نقص بزرگ است که من را از شما دور میکند. 

به حق این شب عزیز، من تصمیم دارم این نقص را رفع کنم، اما بدون عنایت خاص شما، موفق نمی شوم. لطفا برایم پدارنه دعا کنید که وقت کلافگی، اوقات بحرانی مادرانگی، ایتکار عمل داشته باشم و به سلامت، بدون داد و فریاد، بدون کلافگی و استیصال، بدون توهین و خشم، از بحران ها و تنش ها عبور کنیم و آرامش به خانه و اعضای خانواده تزریق بشود.

پس یا امام حاضر و ناظر! دستم را لطفا بگیرید و کمکم کنید. مادرانگی یادم دهید. (برای این باید دست به دامن حضرت زهرا و حضرت ام البنین شوم، همانطور که درخواب دیدم)

تقریبا همه اوقاتی که کلافه، پریشان یا عصبانی میشوم، از ندانم کاری ام است. چون نمیدانم کار درست چیست، عصبی میشوم و این عصبانیت بر خانواده تاثیر منفی میگذارد. 

یادم دهید لطفا. متشکرم.

###############

مساله دوم که سال هاست فکرم را مشغول کرده، وظیفه من در زندگی است. من هنوز در 36 سالگی، نمیدانم در زندگی باید چه کنم. آیا وظیفه کار بیرون از خانه دارم یا صرفا خانه داری و بچه داری؟

اگر وظیفه خارج از چارچوب خانه دارم، وظیفه ام چیست و چگونه باید به آن برسم؟ آیا باید در تامین رزق خانه، به ایمان کمک کنم یا نه؟

شما میدانید که تا همین جا با شک و تردید و استخاره پیش آمده ام. برای دانشگاه شک شدیدی داشتمو اما استخاره کردیم و چقدر خوب آمد و آمدم

تا اینجا که پیش آمده ام، لطفا کمکم کنید راهی را در پیش بگیرم که قدم مثبتی در راه تحقق حکومت توحیدی جهانی شما باشد.

کمکم کنید از علمی که نفعی ندارد در امان باشم و علم نافع بیاموزم. علمی که به درد دنیای مردمم، به در حکومت شما و به درد آخرت خودم و مردمم بخورد. بتواند مسیر هدایت را برای افراد زیادی از جمله خودم روشن کند. 

یا حجه الله فی ارضه

لطفا کمکم کنید. به من ماموریت دهید. و من را در انجام ماموریتی که محول کرده اید یاری دهید لطفا.

طوری باشد که از این به بعد، هر سال عمرم شب های قدر، بتوانم روند رشد و موفقیتم را در راه ماموریتی که به من محول کرده اید، ارزیابی کنم و به شما عرضه کنم.

یا امام زمان، کمکم گنید حضور شما را حس کنم. بتوانم کاری برایتان کنم و وقدمی بردارم. هر چند قدمی کوچکی به کوچکی خودم باشد. 

ماموریتی که شما بدهید، قطعا در حد توان من خواهد بود و شما با شناخت از من، آن را محول خواهید فرمود. اما بدون یازی خودتان بی شک نمیتوانم قدم از قدم بردارم. 

میدانم برای همه مان دعا میکتید. حواستان بهمان هست. الحمدلله رب العالمین

و میدانم که میدانید چند سالی است بدجوری سردرگمم. کمکم کنید در راه شما، در راه تحقق وعده حق خدا، پیدا شوم و پیدا بمانم. ثابت قدم بمانم.

######################

مساله سوم که در این شب از شما درخواست کمک دارم، حل مساله روابط ناسالم، شکننده و پر از حس بد با خانواده برادر همسر است.

بخشی از اشتباهات خودم را در این راه میدانم. من دوست داشتم دوستم همسر ایشان میشد. یا حداقل همسری با ظاهر مومنانه و حجاب کامل داشتند. حتما این حس من، در ناخودآگاه هر دویمان، به ایشان منتقل شده.

از طرفی متاسفانه با همسرم بسیار زیاد درباره ایشان حرف زدیم و قضاوت میکردیم. اظهار ناراحتی از برخوردها، و...

از خدا میخواهم ما را ببخشد و اثر سو این رفتار ناپسند مارا به حسن تبدیل کند . روابط را هر طور که رضایت اش درآن است هدایت کند.

اگر صلاح دو دنیای هر دو خانواده در برقراری ارتباطات و از سر گیری رفت و آمد است، لطفا کمکم کنید و ساز و کارش را به من بیاموزید.

اگر هم صلاح و خیر دو خانواده در دوری و عدم ارتباط است، باز هم از درگاه خداوند استغفار میکنم و میخواهم کمکم کنید تا غل و دلخوری در دلم از ایشان نداشته باشم و ایشان هم از من نداشته باشد. هم دیگر را ببخشیم و کینه و دلخوری و حق ضایع شده ای نزد یکدیگر نداشته باشیم.

یا صاحب الزمان، من از قضاوت ها، غیبت ها، و ناراحتی های گذشته به درگاه خداوند توبه  و از طرف هر دویمان استغفار میکنم و برای آرامش و شادی و عاقبت به خیری و سلامتی خودشان و عزیزانشان دعا میکنم. لطفا شما هم برای ختم به خیر شدن این ارتباط دعا و یاری بفرمایید. متشکرم.

#####################

مساله بعدی، خرید خانه است که حقیقتا رویم نمیشود بخواهم. از طرفی خحالت ده سال سکونت در خانه بابا، من را به دعا و اصرار در دعا وامیدارد.

خجالتم از بیان و درخواست این خواسته به خاطر این است که در دنیا، دعای مستجاب نشده و دعای اضطراری تر از این، بسیار بسیار بسیار است.

نجات مسلمین جهان، نابودی کفار و سیطره ظلم به ظهور شما،

مسلمانان یمن، فلسطین، سوریه، جمهوری آذربایجان،

مستضعفان فکری همه دنیا، ایران و خودمان

دعا برای هدایت همه مردمان و از جمله خودمان

سلامتی و شفای همه بیماران و ......

و هزاران دعای واجب، فوری و حیاتی باعث میشود که خجل باشم از خواسته ام

از طرفی ظرف کوچک وجودم، باعث میشود این مساله گرانی مکرر و وحشتناک خانه، کاهش ارزش پول و کاهش نسبی درآمد ایمان، و از این دست مسائل نگرانم کند و این یعنی توحید من ایراد دارد.

خدایا از خزانه غیب خودت، همه مستاجران را صاحب خانه های خوب  و مناسب و درخور شانشان کن. الهی آمید

 

 

پس

برای دریافت ماموریت از امام زمان ، سعی کنم این عیب ها را در خودم رفع کنم

1. سعی در حفظ آرامش خودم- عصبانی نشدن-صدا بلند نکردم، ابراز کلافگی نکردن با بچه ها

2. پرهیز از هرگونه فکر بد و قضاوت و خدای نکرده غیبت جاری. به محض یادآوری ایشان: چند صلوات برای رفع حاجات ایشان و استغفار برای امرزیده شدن هر دویمان 

3. پرهیز از هرگونه فکر بد و قضاوت درباره کلاردشت. شاید واقعا حق با آنها بوده. باید این اتفاق می افتاده- از خزانه آسمان ها و زمین ، از ملک خداوند کم نمیشود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۶
Rose Rosy