دل تنگ
گاهی دلم میگیره
دلم میگیره که گاهی فقط منم و مسئولیتهایی که بر عهده ام است. منم که باید سرنگ داروی پسرک رو بشورم! تا نوبت بعدی داروش که ساعت شش و نیمه صبحه، دارو تو سرنگ خشک و خراب نشده باشه. بقیه میتونن برن بخوابن
منم که وقتی همه اعضای خونه مریض هستیم، وقت و مجال استراحت ندارم. حتی خیال آسوده استراحت هم ندارم.
برای اینکه همسرم. برای اینکه مادر هستم.
خب گاهی دلم میگیره. دلم میخواد لحظه ای دراز بکشم. بدون اینکه پسرکم جفت پا بیاد رو شکمم بپر بپر کنه. دلم میخواد تلوزیون ببینم بدون اینکه پسرک وسطش خاموشش کنه، یا حوصله اش سر بره یا بگه بزن پویا یا همسر بگه اینا چیه میبینی! (یا بعدا بگه!)
میخوام کتاب بخونم، یا قران، بدون اینکه پسرک بیاد از دستم بگیره، و بگه نخون! یا بگه بده من بخونم! و بعد درگیری ناشی از مچاله کردن و تورق کتاب پاره کن پسرک.
گاهی دلم میخواد دوباره دختر خونه بشم! اینبار اما، دختر لوس خونه!!
دلم می خواد گاهی غر بزنم، بدون اینکه عذاب وجدان ناشکری داشته باشم.
دارم!
عذاب وجدان ناشکری دارم شدیدا.
دارم ناشکری میکنم
میدونم خیلی ها غبطه ی یک لحظه ی این زندگی من رو میخورن.
خودم هم خوب میدونم چه نعمت بزرگی رو خدا مفت و مجانی بهمون داده. بدون اینکه حتی ازش بخوایم.
میدونم و سعی میکنم شکرش رو به جا بیارم، هزاران هزار بار.
ولی خب
گاهی فقط دلم میگیره.