همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

جهاد تبیین

سه شنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۷:۱۵ ق.ظ

سراسر قرآن، تکرار شده اکثرهم لایعلمون اکثرهم لا یعقلون و...

میخوانیم و تصدیق میکنیم، چون اوضاع جهان را میبینیم.

اما

دلم عمیقا میسوزه از اینکه میبینم از فامیل من هم به گرداب لا یعقلون افتاده اند

آن دخترک سرش را تراشیده

این یکی پرچم ایران را با شعار گروهک تروریستی گذاشته عکس پروفایلش 

اون یکی که مادر دخترک خود کچل کننده است، هم دست کمی ندارد از این دو... 

میبینم و فکر میکنم چه در ذهنشان میگذرد،

کجا ها سیر میکنند

پای چه صحبت هایی مینشینند که این طور قضاوت و عمل میکنند

 

و نقش من چیست؟

نقش من در جهاد تبیین که رهبر حکم دادند، چیست؟؟ 

بنشینم نگاه کنم و بین همفکران خودم، در حاشیه امن خودم، تحلیل کنم وقایع را؟ و سکوت کنم و دم نزنم؟

وای وااااای

چه کار باید بکنم

 

امروز بچه های دانشکده هم اعتصاب کردند و دانشگاه را تعطیل کردند

خدا عاقبتمون رو به خیر کنه.

 

دلم میسوزه

اما

دلم نمیخواد مثل اون ملعونی بشم که گریه کنان داشت شهدای کربلا را غارت میکرد، که اگر من نبرم یکی دیگه میبره.

 

 

واقعا دلم میخواد کاری کنم

اما بلد نیستم

خدایا کمکمون کن

خدایا به مردممون بصیرت و قدرت تبیین بده

ببینن دارن زیر پرچم شمر سینه میزنن

 

و به ما کمک کن

بتونیم وظیفه مون رو عمل کنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۰۷:۱۵
Rose Rosy

واکاوی دلایل یک جدایی

دوشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۲۵ ق.ظ

ذهنم مشغوله

دوباره نشریه کسا را دیدم واز فعالیت های مدرسه ع ا خانواده مطلع شدم و به هم ریختم

باید تکلیفم را با خودم مشخص کنم

اگر فکر میکنم کار درستی کردم، که فکر میکنم، پس این همه دل دل کردن و سعی از سر درآوردن از کارشان و پرس  و جو درباره شان برای چیسست؟

اگر فکر میکنم اشتباه کردم که جدا اشدم ازشون، پس بشینم و فکری کنم و بهشون بپیوندم

و البته قبلش فکر کنم که میخوام بهشون بپیوندم که چه کنم؟

کسا طراحی کنم؟

نه!

مربی خانواده بشم؟

نه!

سایت طراحی کنم؟

نه!

براشون طرح درس بنویسم؟

نه!

کلاس تدبر برم پیششون؟

نه!

پس چه غلطی کنم؟

همینجوری اسمم باشه اونجا و از کارهاشون مطلع بشم و دلم خوش باشه که منم هستم؟؟؟

خب این کار عبثی هست و پناه بر خدا از کار بیهوده.

دوست داشتم در پروژه های تعریف شده ع اجتماعی که به زمینه درسی من هم مرتبطه فعالیت میکردم که نخواستند. چند بار گفتم من هستم. گفتند ما رفتیم  و بقیه بمانند و این حرف ها. گفتند که دیگر مسئول پاسخگویی به ما نیستند و دیگر فرصت ندارند و جای دیگر با تیم خودشان مشغولند.

 پیامی حاکی از اینکه که من را بخواهند در سخنانشان نبود. و من آدم تحمیل کردن خودم به دیگران  و آویزان شدن نیستم.

باید چه میکردم؟

شاید باید واضح و روشن میگفتم. ترسیدم؛ از طرد شدن، از نه شنیدن. ترسیدم از همکاری دوباره با خانم هوش مصنوعی، و تحقیر شدن مجدد و چندین باره از سوی ایشان. همان طور که در عرض مدت کمی، چندین بار رو دست خوردم ازش و تحقیر شدم.

من الان تکلیفم مشخصه الحمدلله.

تدبرم را میخوانم. درس دانشگاهم را میخوانم، و در زمینه درسی ام ان شاالله فعالیت خواهم داشت.

اما دوست داشتم ارتباطم با این جمع و مخصوصا خانم افشار حفظ میشد، چون کسی بود که میتوانست در مواقع ضروری بهش تکیه کرد. پشتیبان خوبی بود. اما مساله ولایت که مطرح کرد، من را ترساند.

ترسیدم بی راهه باشد

ترسیدم از من کاری بخواهد که در توانم و استعدادم نبینم و عاجز شوم از نه گفتن! راستش ترسیدم من را مسئول پیوند توحیدی کند و من چقدر فراری از این موضوع و چقدر خودم را دور میبینم از آن، و چقدر برایم گنگ است.

 

نمیدونم

شاید عجله کردم. خودش گفت که نشنیده بگیرید.

شاید هم اشتباه کردم و چیز ترسناکی نبود. شاید باید بیشتر در این مورد فکر میکردم و باهاش حرف میزدم. اما دلخوری های پیش امده در کار، من رو آروم آروم از این جمع و از رویکرد این مجموعه دلزده کرد.

مایوس شدم. احساس طرد شدن و رودست خوردن شدیدی بهم دست داد که ناگزیر شدم جدا شم.

اون حس تعلق به یک منبع و یک جمع رو دوست داشتم.

اما این اواخر، اون حس تعلق، تبدیل شده بود به حس طرد شدن. به این حس که دارند تمام تلاششان را میکنند که من از این مجموعه جدا شم. همان طور که قبلا خودشان گفته بودند وقتی کسی باید برود، ما نمیگوییم. ولی کاری میکنیم که برود. و برداشت من این بود که این بار نوبت منه که باید متوجه بشم دیگه اینجا، جای من نیست.

شاید نباید افعال یک نفر رو به پای بقیه مینوشتم.

نمیدانم. شاید باید حرف میزدم، از احساسم، از برخورد هایی که ناراحت کننده بودند و حاوی پیام صلح و همکاری نبودند؛ و نزدم و سکوت کردم و رفتم که رفتم.

 

من ادم کارهای نیمه تمام نیستم

مسئولیت من در این جمع، به پایان رسید

اما قسمتی از وجودم در آنجا، جا مانده.

دوستان عزیزم در آنجا جا مانده اند و من دلتنگشان هستم. دلتنگ جمع مومنانه ای هستم که بسیاری از اعتقادات فعلی ام را مدیون این جمع و مسئولین آن میدانم.

 

من آدم کارهای نیمه تمام نیستم، و احساس میکنم تکه ای از من آنجا جا مانده و همین اذیتم میکند.

و همین باعث میشود که سعی کنم کارهایشان را دنبال کنم و مطلع شوم

شاید زمان بگذرد و دوباره با خانم افشار صحبت کنم. چه بگویم؟ نمیدانم.

شاید همین متن را برایش بفرستم

بگویم چه شد که رفتم. چه شد که دلم مانده آنجا

 

 

خب! تقریبا هر آنچه در ذهن داشتم نوشتم. دیگر باید به درسم برسم. پس افکار مزاحم موذی لطفا مزاحم نشوید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۱ ، ۰۹:۲۵
Rose Rosy