همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دلبستگی

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۰۰ ق.ظ

قراره فردا صبح، ساعت ۵ صبح با بچه ها سه تایی بریم قم. با قطار، بدون همسر.

موجودی های یخچال را به همسر میسپارم

ظرفهایی که فکر میکنم جایشان را نمیداند، سرجایشان میگذارم

به گوشه کنار خانه نگاه میکنم که کار نیمه تمام نمانده باشد

 

 

 

و آخخخخخ. همین الان یادم افتاد برنج نپختم براش. الان که ساعت دوازده شبه

 

و خلاصه به این فکر میکنم که دلبستگی یعنی این؟

به اینکه دلت نیاید سکان خانه ات را بسپری به کس دیگه ای، حتی همسرت.

به این فکر میکنم با این حساب، مردن سخت خواهد بود. دلبستگی مردن را سخت میکند. 

نمیدونم. شاید هم اونقدر شیرین باشه که یه زکی بگم  به همه ی تعلقات و لپرم بغل مرگ. 

ان شاالله

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۰
Rose Rosy

۲۴خرداد

دوشنبه, ۲۴ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۴۷ ق.ظ

خواب بچگی های های سارا رو میدیدم. ضعیف و زرد و زار بود.ِ انگار
 به پوشک جدید حساس نشون داده بود ک دستاش چاک های خیلی خیلی عمیق افتاده بود توش. اونقدروه مفاصل انگشتش به مویی بند بود
نوزاد بود زرد و زار و لاغر .مثل نوزادی سپهر
گریه میکردم براش
صدای کلاغ ها ممتد و طولانی و وحشتناک از بیداری توی خواب میومد و نگران کننده بود


تا همین جا ی خوابم رو نوشتم‌و  دوباره خوابم برد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۰ ، ۰۸:۴۷
Rose Rosy

۱۱ خرداد، بعد از طلوع افتاب.

سه شنبه, ۱۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۷ ق.ظ


خواب دیدم برای کاری رفتم جایی. انگار مدرسه اهل بیت بود.
خانم ک زاده و خانم افشار اومدند. بچه ها ی قرار قرانی خانم افشار رو که دیدند پاش رو میبوسیدند.
من دورتر ایستاده بودم و گریه میکردم
خیلی لاغر بود
مچ دستانش به زحمت به دو سه سانت میرسید.
و خود دستهلش... تا مچ سیاه بود.
چهره اش مثل پیرزن ۷۰ ساله شکسته شده بود

از دور نشستم
خانم افشار گفت نمیای جلو؟
گفتم نه. همینجا خوبه
بعد نمیدونم چه درسی رو شروع کرد که من گریه ام شدیدتر شد. رفتم بغلش کردم و دوتابی گریه کردیم.

بعدتر فهمیدم همان دیشب برایش تشخیص تونور مغزی داده اند.
با خ ک زاده صحبت میکردم . فهمیدم این مدت جلسات برقرار بوده و به ما خبر نمیداادند.
گفتم خیر بوده ان شاالله

همین حسی که واسه پاور بیت بهم داد و سعی دارم مبارزه کنم باهاش

زینب و همسرش و سه تا کوچیکاش تو برف اومدند خونه مامان. صبح زود. ناراحت بودند. میگفت اینبار با همیشه فرق میکنه. مشکل جدی پیش اومده بود بینشون.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۷
Rose Rosy

۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۳ ق.ظ

بنام خدا

یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

امروز روز عجیبی بود پرمشغله و پر از دنگ‌وفنگ صبح با دیدن چهره‌ی پریشان ایمان خواب از سرم پرید نگران شمال رفتن و نگران خرید خانه در قم بود باهم صحبت کردیم هر ۲ به نتیجه رسیدند و کمی آرام گرفت. بعد تلفن‌ها شروع شد کاروبار اوضاع درهم برهم شده بود از ۱ طرف فکر شمال رفته‌اند ازیک‌طرف فکر جلسه ساعت ۳ با استاد راهنما که برای مقاله قرار بود با هم جلسه مجازی داشته باشیم از ۱ طرف فکر مشق‌های ننوشته‌ی تدبر و سوره نور از ۱ طرف درخواست‌های پی‌درپی بچه‌ها از ۱ طرف تلفن‌های پی‌درپی خلاصه اوضاعی بود 
پیام دادم به استاد تدبر و برای مشق‌های ننوشته‌ی پیش رو پیشاپیش عذرخواهی کردم گفتم که قرار است به سفر برویم و مشقی نخواهم داشت خیالم کمی از آن بابت راحت شدی بعد تماس پا با مان بود که متوجه شدیم بابا از حرف‌های دیشب دچار سوءتفاهم شده و ناراحت شدم تازه یادم افتاد صدای سرد و بی‌انگیزه‌ی بابا موقع صحبت با من شد چه دلیلی داشت دلم آشوب شد اضطراب جلسه با استاد صفدری از ۱ طرف و ناراحتی بابا از سوء‌تفاهمی که ایجاد شده از طرف دیگر حسابی دلم را آشوب کرده بود کارهای خانه هم که تمامی ندارند شکر خدا ایمان برای مامان شون مرغ خریده بود که بپریم شمال آن‌ها را جابه‌جا کردم شستم و در فریزر گذاشتم بچه‌ها را روانه‌ی خانه‌ی همسایه کردم و آماده شدن برای کلاس برای جلسه به استاد برای تنظیم مقاله جلسه خوب بود الحمدلله ولی صحبت‌های پایانی درباره این‌که می‌خواهم در آینده چه‌کاره شوم و این مدت کجا بودم بازهم همان فکر همیشگی را در من زنده کرد دکترا دکترا دکترا استاد پیشنهاد می‌کرد که اگر می‌خواهم پروژه داشته باشم یا تحقیر یا ترجمه کتاب و و و هم در دانشگاه می‌توان به دست بیایند و راه آن کنکور دکترا است بعد از این‌که  دانشجوی خوبی بودم تعریف کرد همین دلم را آشوب کرد.
  بعد به پیشنهاد سپهر ، رفتم پایین پیش همسایه ها.  چای خوردیم و صحبت کردیم ایستاده در پارکینگ کثیف و پر از دود ولی خوب بود تجربه ی جالب بود 
بعد هم نرگسِ همسایه اومدند و حرف زدن با او کمی از تشویشم را کم کرد
بعد هم چت با آزاده که باهاش در میون گذاشتم. برای دومین بار.  خلاصه امروز به این فکرها گذشت
 الحمدلله سوءتفاهم بابا برطرف شد مامان باهاشون صحبت کرده بودند 
درباره دکترا هنوز به نتیجه نرسیدم هنوز باایمان صحبت نکردم هنوز خودم قانع نشدم که این کار کاری است که باید انجام بدهم اما دلم خیلی با این راه روشن است 
باید بنشینم و تمام دلایل انجام دادن اینکار و انجام ندادن این کار را برای خودم بنویسم.
 باید بنشینم و باایمان صحبت کنم .
بعد یا علی بگویم و  تصمیمم را عملی کنم. اگر قرار به خواندن دکترا باشد حتما باید آزمون شرکت کنم یا بسته آموزشی بگیرم چون خیلی از درسها را یادم رفته‌است راه سختی پیش رو خواهم داشت اگر دکتری گزینه‌ی مورد نظرم باشد اما تشویق استاد و وعده تلویحی پذیرش در صورت رفتن به مصاحبه خیلی من رو وسوسه کرد توکل به خدا ان‌شاءالله خدا بهترین راه را و نزدیک‌ترین راه را برای رسیدن به خودش برای من در نظر بگیرد و پیش پایم بگذارد 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۳
Rose Rosy

۶ خرداد ۱۴۰۰، قم

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

بسم الله النور

خواب دیدم دارم میمیرم.  روز آخر ماه رمضان بود و برای بار سوم در ماه رمضون پریود شدم.
جشنی در راه بود. انگار عروسی من بود.
بله عروسی من بود.
مهمونا اومدن و من از خوشحالی جیغ کشیدم که،: ایماان، ببین عمو جان هم اومده. عموجان و خدیجه زن عمو، عمه لعیا و ...
یک اتاق پر از رختخواب بود. من چند تا لحاف ویژه و خاص داشتم که انگار برای جهزیه ام بود.

ولی وقتی فهمیدم رفتنی ام  در تب و تاب رفتن بودم.
خواستم به مامان یا بابا وصیت کنم. سرشون شلوغ بود. .به لیلا دخترعمو وصیت کردم. همان وصیتی که واقعا در دفترم نوشته ام. که دو سال نماز قضا احتیاطی دارم.
همان وقت تعداد روزه قضاهای سال جدیدم را به قبلیا ذهنی داشتم اضافه میکردم و با خودم میگفتم الان که ماه رمضونه و به روزه های امسالم، قضا واجب نیست.
رمز لپ تاپ رو بهش گفتم.
رو یه کاغذ نوشتم گذاشتم لای لپتاپ‌ که به ایمان بگه.
به سوده سپردم اگر شد فایل پاورپوینت بیت رو بفرسته

نمیدونم چی نشونم دادم‌ چی بهم گفتن. ولی قول یک مرگ سعادتمند رو بهم دادند. از مرگ و رفتن ناراحت نبودم، فقط کمی از دردهایی که تا مرگ خواهم داشت نگران بودم.
خواب طولانی تری بود، ولی فقط همینا رو یادم میاد.
حال عجیبی دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۱۵
Rose Rosy