دلبستگی
قراره فردا صبح، ساعت ۵ صبح با بچه ها سه تایی بریم قم. با قطار، بدون همسر.
موجودی های یخچال را به همسر میسپارم
ظرفهایی که فکر میکنم جایشان را نمیداند، سرجایشان میگذارم
به گوشه کنار خانه نگاه میکنم که کار نیمه تمام نمانده باشد
و آخخخخخ. همین الان یادم افتاد برنج نپختم براش. الان که ساعت دوازده شبه
و خلاصه به این فکر میکنم که دلبستگی یعنی این؟
به اینکه دلت نیاید سکان خانه ات را بسپری به کس دیگه ای، حتی همسرت.
به این فکر میکنم با این حساب، مردن سخت خواهد بود. دلبستگی مردن را سخت میکند.
نمیدونم. شاید هم اونقدر شیرین باشه که یه زکی بگم به همه ی تعلقات و لپرم بغل مرگ.
ان شاالله