همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

اجابت از زبان مرحوم دولابی

چهارشنبه, ۲۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۸:۴۳ ق.ظ

در طول روز، بارها و بارها، با صدای کاملا قابل شنیده شدن، و البته ناخودآگاه، از خدا میپرسم: خدایا چی کار کنم؟ 

 

دیروز عصر خواب می‌دیدم حرم حضرت معصومه ام. 

دنبال قبر علامه طباطبایی بودم. اسمش روی تابلو بود، ولی روی سنگ قبرها پیداش نمیکردم. 

دنبالش میگشتم

یهو رسیدم به قبر اقای دولابی...

با خودم تو خواب میگفتم عه! من نمیدونستم قبر ایشون حرم حضرت معصومه است. 

خانم های زائر همگی داشتند زیر زمین حرم را جارو میکردند...

 

 

بیدار شدم. توی تخت سرچ کردم دیدم واقعا قبرشون حرم حضرت معصومه است. شاید دارن راهنماییم میکنن حیرانی های اخیرم را از طریق ایشون و طوبای محبت ایشون برطرف کنم. 

دیشب موقع خواب چند ورق خوندم از طوبای محبتش

در همان مقدمه به نقل از ایشان میگفت از اینکه چند سال پشت در بمونید نترسید. در را نشکنید... همین که میخوانید اجابت شده اید. اجابت پیش از دعاست. 

برای من میگفت

شاید این حیرانی و سرگردانی، جزوی از اجابت است. شاید که خدا اینگونه خواسته... شاید جواب نمیدهد تا بیشتر بمانم... 

 

الحمدلله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۴۳
Rose Rosy

کله شق

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۲۳ ب.ظ

بامزگی ماجرا، کله شقی منه

این که دلم نمیخواد با هیچ کس از  حال درونم حرفی بزنم

هیچ کس را در حدی نمیدونم که بتونه کمکم کنه، مشاور و روانشناس و دوست و فامیل و  خواهر و همسر و....

هیچ کس کاری از دستش بر نمیاد

البته که این روزها خیلی زیاد به افسردگی فکر میکنم

حالم حال طبیعی نیست و این غم همیشگی، برایم غریبه است

بغض تقریبا مداوم حال طبیعی نیست. من اینطوری نبودم. سرزنده و شاد بودم

اما حالا همه اش بغض دارم

به مشاور رفتن زیاد فکر میکنم

اما میترسم الکی اسم بزارن روم و الکی قرص و دارو بدن و من اهل اینکار نیستم

از طرفی واقعا داره زندگیم مختل میشه

 

به هیچ کس بروزی نمیدم.

گاهی دلم یمخواد با مامان درد دل کنم

اما هم گناه داره ناراحتش کنم، هم فکر میکنم کاری از دستش بر نمیاد

از خودم راضی نیستم

 

 

 

نمرات ترم اول اومد. تا اینجا معدل اول کلاسم. الحمدلله

ولی نمره برای من نون و آب نمیشه

فکر نان باش که خربزه آب است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۲۲:۲۳
Rose Rosy

الفرص تمر مر السحاب

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ

حدود دو ماه، شاید هم بیشتر از دو ماه  tab مربوط به پژوهشکده بیمه باز بود، موضوع را برای خودم فیکس کرده بودم، با استاد راهنما صحبت کرده بودم و قبول کرده بود،

امااااا همت نکردم به استادی که موضوع را پیشنهاد داده بود ایمیل بزنم.

نه اینکه همت نکنم، گفتم اگر ترم یک باشم و  درخواست بدهم، میگویند زود است

گذشت تا امروز

استخاره خوب آمد (قبلا هم خوب آمده بود)

عزمم را جزم کردم

ایمیل رسمی و به خیال خودم مکش مرگ من نوشتم و درخواست دادم. ایمیل را ارسال کردم. بعد فرم در خواست را پر کردم. در ذهنم خیال میبافتم. از انجام موفق پروژه، از حمایت مالی آن، از همکاری های آتی در پی این پروژه. رزومه استاد مورد نظر را دیدم. 

بعد ایمیلم را مجدد باز کردم. جواب ایمیلم را دو دقیقه بعد از ارسال داده بود: 

این موضوع توسط دانشجوی دیگر در حال انجام است. 

در صورتی که موضوع بیمه ای در راستای رشته خود دارید، پیشنهاد دهید 

 

مثل پتک توی سرم خورد...

فرصت ها مانند بر بهار میگذرند...

شتر در خواب بیند پنبه دانه...

 

راستی امروز ابرها به طرز عجیبی زیبا بودند. سارا که به مدرسه میبرد، با هم آسمان را نگاه میکردیم و کیف میکردیم.

امروز برای اولین بار سارا را بردم مدرسه. همیشه آقای پدر زحمتش رو میکشیدند. و امروز کمی سرماخورده بودند و به من محول شد. 

حالا چه کنم؟ موضوع از کجا بیارم؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۰۱ ، ۱۰:۳۴
Rose Rosy

۲۰ سال سرگردانی

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۴ ق.ظ

هزار حرف در سرم چرخ میزند

هزار حرف تکراری

هزار فکر تکراری در سرم دور باطل میزنند

عاطل و باطل در ذهنم سرگردانند و هییییچ

راهی را شروع کردم که خودم اطمینانی به انتهایش نداشتم

جوگیر شدم

یهویی شد

و در نهایت با استخاره رفتم

شاید در آستانه ترم دوم انتظار زیادی باشد که بخواهم کار مورد علاقه ام را پیدا کنم، اما واقعیت این است که چند ماه بعد ۳۶ ساله میشوم و عنوز نمیدانم در این دنیا چه کاره ام

و این مساله، امروز که  با پسرعمو راجع به کار و رشته من صحبت میکردیم مثل سیلی محکم به صورتم خورد

اینکه من زن هستم و مسئولیتهام فرق میکند و اینا همه به کنار،  اما یاداوری اینکه چه بودیم، و چه شدیم احساس بی ارزش بهم داد

من از اول بلاتکلیف بودم

برنامه نویسی دوست داشتم، اما حزب باد گونه، بنا به توصیه ای، حتی یک مهندسی نرم افزار هم نزدم در انتخاب رشته ام

انقدر کارم عجیب بود که همین پسرعمو یکبار به روم اورد... که تو کجا امار کجا...

پسرعمو میدونست من کامپیوتر علاقه دارم و رتبه اول استان تو مسابقات شدم و فلان و بیسار... 

بعد هم‌که ارشد اکچوئری با اون دنگ و فنگ

بعد این همه وقفه

حالا هم که دیتا ساینس

اصلا من از اولش حزب باد بودم... انجا که به ریاضی علاقه داشتم و یکسال رفتم تجربی... بعد تغییر رشته به ریاضی... 

اَهههههههه

 

 

راستش

حالم از خودم به هم میخوره

 

 

پسرعمو اما تز همان دبیرستان برنامه نویسی رو شروع کرد

دانشگاه مهندسی نرم افزار خوند، حتی دانشگاه غیر انتفاعی شهرستان

خوند و کار کرد و حرفه ای شد و الان یه برنانه نویس خفن و موفقه

 

 

من اما ... هی ازین شاخه به اون شاخه پریدم

بهترین دانشگاه ها درس خوندم

معدل اول شدم

به قول استادم تاپ وان بودم

 

چه فایده؟ 

حالم اوتقدر با خودم بده نگووو

 

امروز با پسرعمو حرف زدم. احساس حقارت کردم. در ناپختگی ام در کار

 

 

خدایا گیر کرده ام در دور باطل 

نه روی بیرون امدن از دانشگاه را دارم... نه انکیزه ادامه دادن

دلم هیچ چیز نمیخواهد و همه چیز میخواهد

انقدر پریشانم که از شش صبح بیدارم و از صبح سرپا بوده ام و ظهر ۹ نفر را پیتزا داده ام و شب ۱۸ نفر مهمان داستم و الان ساعت یک و نیم بامداد فرداست و خواب به چشمانم نمی آید

خودم را بابت جلسه ی نیمه کاره امروز سرزنش میکنم

کم اوردم جلوی پسرعمو

و حالم گرفته است

و طبق معمول این روزها اشکم جاری

من که همیشه درسم بهتر بود، ۳۶ ساله شدم ک هنوز سرگردانم

و این در حالیه که پسرعمو ۲۰ ساله داره کار مورد علاقه اش رو انجام میده. یک بار انتخاب کرده و یک عمر به پاش نشسته. باهاش رشد کرده. پیشرفت کرده و حتی بسیار پولدار شده

 

من اما... 

 

مقایسه ی احمقانه ایه

میدونم

خدا رو خوش نمیاد

استغفر الله و اتوب الیه... 

 

خدایا سالهاست دارم بهت التماس میکنم گه من گم شده ام... من رو پیدا کن.... ناامیدی بدترین گناهه، میدونم... اما خداجونم عمرم تموم شد مگه نگفتی اجابت میکنی؟ پس چرا من کور و کرم و نمیبینم و نمیشنوم؟ 

 

با هیچ کس ننیتونم و نمیخوام حرف بزنم 

با خودم هم از بس حرف زده ام حالم ازخودم و حرفای تکراریم به هم میخوره

مشاور... نمیدونم بتونه کاری کنه یا نه

 

با خداهم که قربون خدا برم... دایم در التماسم که راه زندگیمو پیدا کنم... اما کاهی فکر میکنم نکنه من شنگالم... مثل کتاب بچه ها، چیزی بین قاشق و چنگال... اما نه قلشق و نه چنگال، بلکه کمی از هر کدام

 

شاید من هم تقدیرم و جای درستم همین است که هستم. در این بیست سال، تجربه کرده ام، کارهای مختلف... از هر کدام کمی... شاید قرار بوده خلاف علاقه ام که عاشق تخصص در یک رشته بوده ام، نوکی به هر کاری بزنم... 

ننیدانم

فقط میدانم بسیار احساس درماندگی میکنم

و بسیار بسیار بسیار احساس تنهایی

 

 

 

تیتر را که زدم، یاد قوم بنی اسرائیل افتادم... چهل سال نفرین شدند و سدرگردان ماندند... 

خدایا چی بگم؟ منم دارم تنبیه میشم؟ این سرگردانی لعنت و نفرین شماست یا حکمت و رحمت شما؟ 

خدابا 

اهدنا الصراط المستقیم......... 

 

 

(محتوای اسن پست نقریبا همانی بود که میخواستم برای پست همه کاره هیچ کاره بنویسم.‌‌ )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۴۴
Rose Rosy

مجددا هوای گریه با من

سه شنبه, ۱۸ بهمن ۱۴۰۱، ۰۶:۴۸ ب.ظ

مدتیه احساس ناخوشایند دائمی دارم. 

حس بلاتکلیفی

حس اینکه خب که چی بشه

من چه کاره ام

من در دنیا به چه دردی میخورم

و وقت و بی وقت گریه ام میگیرد

مخصوصا بعد از بیماری عجیبی که از شنبه قبل شروع شد و تا امروز که سه شنبه هفته ی بعد است، و ده روز گذشته، هنوز به طور کامل خوب نشده. 

 بیماری با بدن درد ساده شروع شد. البته ساده که چه عرض کنم. پاهایم را از شدت درد به هم میسابیدم. و تفّت الساق بالساق... و ظن انه الفراق...

درد بدن حتی تا لثه هایم را هم درگیر میکرد

با دو آفت روی لب بالا و پایین به طور رودر رو، و مقادیری گلو درد و گوش درد ادامه پیدا کرد،

و بعد ناگهان بوووومممم انفجار آفت ها... روی لب ها، زبان، گلو ، لثه ها، پشت لثه ها، پوشیده از آفت ها شد. درد امانم را بریده بود. به جای غذا خوردن، گریه میکردم. صبح و شب گریه میکردم. 

 غذا خوردن که تعطیل شد

از شدت درد چشمانم باز نمیشد

در خواب هم حتی نمیتوانستم ارام بخوابم

شب و روزم به هم دوخته شده بود. نمیدانم با چه زنده بودم. کمی شربت عسل... کمی آب سیب با نی و اعمال شاقه... چند قاشق مرباخوری آش بدمزه میکس شده و دوباره ضعف و گریه

 

مامان چهارشنبه متوجه شد که مریضم. و پنجشنبه خودش رو بهم رسوند. با یک عالمه خوراکی های مقوی، پودر چهار مغز، شیرینی قرابیه، کلوچه، نان خشک، بلغور، مربای زردالو برای اینکه شکمم کار کند، 

و یک دنیا عشق... یک دنیا محبت و توجه و دلسوزی و نگرانی

زنگ زد به پسرخاله دکتر، 

دستور دارو داد برای التیام آفت ها، و دستور خوردن کباب و گوشت...

 

جان تازه گرفتم... 

چشمانم باز تر شو

قلبم گرم تر شد

و رو به بهبود گذاشتم

ولی هنوز وقت و بی وقت گریه ام میگیرد

سرم درد میکند

آفت ها هنوز میسوزند، فقط کمی البته. 

 

 

نمیدانم این حالت گریه من، نامش افسردگیست یا چه؟!

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۰۱ ، ۱۸:۴۸
Rose Rosy

همه کاره هیچ کاره

سه شنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۱، ۱۱:۵۲ ق.ظ

به زودی در این مکان مطلبی با این عنوان نصب خواهد شد ان شاءالله.

حیف که فردا امتحان دارم و زمان طلایی درس خواندنم، یعنی زملن مدرسه بچه ها تا یک ساعت دیگر به پایان میرسد. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۰۱ ، ۱۱:۵۲
Rose Rosy