همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

مهمانی غدیر ۹۸

چهارشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۴۲ ب.ظ

مهمانی عید غدیر هم برگزار شد. با صحبتی که با همسرجان کردم بنا شد اگر عمری باقی بود و خدا یاری کرد، این مهمانی عید غدیر بشه سنت هر ساله ان شاالله. 

الحمدلله غذاها عالی شده بودند، پذیرایی خوب بود و به نظرم به همه خوش گذشت.

از شکلات های قیفی خرمایی هم خیلی استقبال شد. بچه ها عاشقش شده بودند. روز قبلشم برده بودم کلاس قران سپهر و همه کلی استقبال کردند.

 از دسته گل های نمدی مگنتی هم همینطور. 

تنها نکات متفیش یکیش مریض شدن خانواده خواهرجان همسایه بود که نیومدن و هرچند اولش خیلی عذاب وجدان داشتم که گفتم نیان، ولی فکر میکنم از چندین و چند جهت کار عاقلانه ای بود.

اول از همه اینکه حرف همسرم رو گوش دادم و وجدانم اسوده است و زندگیم شیرینتره.

دوم بعد از مریضی ده روزه ی دخترک، که سر رودربایستی من، از یکی از اقوام گرفت ، اونقدر خودم رو سرزنش کردم که دیگه ازین اشتباها نکنم. و با دست خودم به خاطر خوشایند دیگران بچمو در معرض ویروس قرار ندم. تازه قرار به مسافرت داریم ان شاالله، و اگر مریض بشه حسابی از دماغمون در میاد.

سوم اینکه اونا خودشون خسته بودند و همگی ساعت ده- ده و نیم غش کرده بودند خوابیده بودند.

چهارم اینکه مهمانی ارام تر برگزار شد و حساسیت های ناشی از قاطی پاتی شدن دختر اون خواهر با بقیه پسرها پیش نیومد. کلا جلوی خیلی از اختلافات گرفته شد. خواهر ها و مامان هم نه الی شش ساعت اونجا بودند و دو ساعت اینجا. که قضیه ی تازه شدن دیدارها هم حل بود. 

 

الحمدلله علی کل نعمه

الحمدلله علی کل حال

الحمدلله علی الولایه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۲
Rose Rosy

دری وری های ۲۶ مرداد

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۳۱ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۳۱
Rose Rosy

عید قربانی کردن هوای نفس

دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۴۶ ب.ظ

بچه ها دارند خاله بازی میکنند:

- یخچالو بده به من

- سسسس ! الان مهمونا میان

- یخچالو بده به من! فقط مامانا باید یخچالو باز کنن، آقاها که نه! 

اینو دخترک که پنج روز مونده سه ساله بشه میگه.

همسر کنارم روی تخت خوابیده، و من داشتم وبلاگ یک خانم دکتر رو میخونم که زندگیش پره از پروژه  و تحقیق و تحویل کار و اموزش نرم افزار و روشهای جدید و جلسه. به علاوه پر از مهمونی و سفر و تجربه ی درس خواندن در خارج و ... بجه هاش بزرگ شدند و اهل نماز و روزه و کربلا و هیئت و البته شاگرد زرنگ و درس خوان هم هستند.

عصر عید قربانه، و من ارزو دارم یک روزی سرم شلوغ بشه از همین سر شلوغیها. 

الان متوجه شدم که چرا چند روزه مدام دارم ارشیو وبلاگ این خانم رو میخونم. به غیر از وضعیت جسمیش و چاقیش که البته داره کنترل میکنه، بقیه ی چیزهاش ارزوی منه. 

خدا رو شکر برای ارامش در کنار خانواده ام. خدا رو شکر برای همه نعمتهایش.

بلند شم ظرف ها رو بزارم تو ماشین.

و خونه رو مرتب کنم

هفته ی بعد، برای عید غدیر خواهر ها و مامان و بابا رو دعوت کردیم. باشد که نظر لطف ولی و مولای همه مون و برکت عید غدیر شامل حالمون بشه.

دسته گل های مگنتی نمدی هم درست کردم برای گیفت اون روز. 

میخوام با خرما هم یک جور خوردنی درست کنم و بریزم تو قیف های کوچک که خریدم، به عنوان شیرینی اونروز سرو کنم. 

کارم زیاده. و مهمان ها هم زیاد.

باید یه ظرف ازون خوردنی های معهود، و یک گل هم برای دو همسایه بغلی و پایینی ببریم، باشد که سر و صدای مهمانی براشون ازار دهنده نباشه. 

به برکت ولایت امیرالمومنین. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۶
Rose Rosy

قل اعوذ برب الفلق

دوشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۵۶ ق.ظ

میشد که در جواب احوال پرسی عزیز جان، بنویسم که دخترم پنج روزه تب داره و علایمش مثل فرزند شماست، و گلایه ای هم نکنم ها! فقط یه جوری بنویسم که متوجه بشه که از اون گرفته، که مثلا دفعه ی بعد، با ویروس، با هم بیرون نریم. که مثلا به طور شیطان پسندی تلافی کنم. نه مثل او با نفرین و بدگویی و قطع رابطه، نه! به خیال خودم کریمانه!!

میشد و حتی نصفه اش رو هم نوشتم و هنوز ارسال نکرده بودم، که یه کم دست نگه داشتم. دیدم حال دلم خوب نیست. هنوز نفرستاده اضطراب دارم. فکر کردم که اخرش که چی!  چی به من یا سلامتی دخترم میرسه؟ خدا نظرش چیه؟ واقعا این جوابیه که رب فلق بپسنده؟ 

اونچه نوشته بودم رو پاک کردم و تنها به تشکر صمیمانه و گفتن اینکه حالش بهتره اکتفا کردم.

و حالا از ظهر، کیلو کیلو قند اب میشه تو دلم، از دستگیری و هدایت رب فلق، از اینکه اضطراب و دلشوره را انداخت به جونم و من رو متوجه اشتباهم کرد. 

دستم رو گرفت و نگذاشت تو بزنگاه، رابطه ای رو که هفت هشت سال برای ساختنش دعا کرده بودم و زحمت کشیده بودم، با یک کنایه خراب کنم.

و به طرز خوشحال کننده ای، دخترک بعد از اون حالش بهتر، چشماش سرحال تر و لبخندش شادتر شد. شیطنت های خوشحال کننده اش برگشت و من همه ی زندگی ام را، تک تک لحظه هایم را مدیون خدای نشانه ها هستم. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۸ ، ۰۰:۵۶
Rose Rosy

سوال متقن!

پنجشنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ

بعد از سالها مخالفت همسر برای حضور من در محافل علمی، دانشگاهی، کاری، اجتماعی وو...، در حالی که خودش تشویق به فوق لیسانسم کرده بود،  بالاخره مامان با یک سوال خوب، جواب همه ی چراهایم را داد. 

پرسید:

- از استادهای مرد پیشش تعریف که نکردی؟!


و یکباره تمام شوق و ذوقی که بابت اینکه استادها مرا قبول دارند به همسرجان منتقل میکردم، و او ظاهرا با روی گشاده و خوشحالی و افتخار میشنید جلوی چشمم اومد.


پ.ن. عسی ان تحبوا شیاً و هو کره لکم و عسی ان تکرهوا شیا  و هو خیر لکم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۰:۱۰
Rose Rosy

گهی پشت به زین و گهی زین پشت

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۵۲ ق.ظ

گاهی نسبت به بچه هام بی حوصله میشم. مخصوصا وقتایی که فیل ام یادهندوستان میکنه و هوای درس و دانشگاه و کار و ... میزنه به سَرَم. یا وقتایی که یه خرابکاری ای میشه، یا قراره مهمون بیاد، یا کار دارم، یا متاسفانه و با کمال شرمندگی خیلی وقتای دیگه.

بعد شب ها، مثل امشب، که خواب از چشمام فراریه و ساعت یه ربع به دوی نیمه شبه، به این فکر میکنم که مگه این بچه ها چه تقصیری دارند که سراپا نیاز به من هستند؟ 

و بعدتر به این فکر میکنم که اگر حالا که اونا نیاز به من دارند از خودم برنجونمشون و به نحو صحیح پاسخگوی نیازشون نباشم، فردا روزی  (ان شاالله خدا نیاره) اگه من محتاج اونا بشم، نوبت اونا میشه که حوصله ی من رو نداشته باشند من رو از خودشون برانند؛ و تنم سست میشه از این فکر و چشمام اشکی. 


خدایا ما رو لحظه ای محتاج غیر از خودت مکن

خدایا به من صبر و حوصله ی بیشتر تر تر تر ... عنایت کنید لطفا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۲
Rose Rosy

فاما من ثقلت موازینه فهو فی عیشه راضیه

دوشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۱ ق.ظ

دوباره یه فکر جدید به سرم زده. بعد از اینکه صفحه ی پژوهشکده ماه ها در مرورگرم باز بود دیروز بستمش و همان دیروز فکر دکتری رشته جدید، که قبلا هم بهش فکر کرده بودم و کمی هم سرچ، دوباره در ذهنم قد علم کرد.


از درس خواندن، به دنبال اون حس "بهترین" بودن در دوره ارشدم. اون حسی که استادم تا چهره در نوشته های تخته دقیق میکردم، میفهمید سوال دارم و حتی تر، به قول خودش : وقتی اینجوری نگاه میکنید میخواید مچ من رو بگیرید. 

این حس پیروزمندی اونقدر در من قویه که دلم میخواد دوباره و چند باره تجربه اش کنم. حتی به قیمت سختی کشیدن بسیار.

اون حسی که اساتید هر وقت منو میدیدند، یا راجع به من با هم حرف میزدند میگفتند که فلانی دانشجوی خیلی قوی ایه. اینکه استاد راهنمام بارها و بارها بهم گفته بود پایان نامه ام، در حد تز دکتریه و دوست داشت روش کار کنم و مقاله بدیم با هم. اینکه اسناد مشاورم بهم گفت بیا با هم کار پژوهشی بکنیم. 

ولی من، هر بار رفتم و پشت سرمو نگاه نکردم و الان فقط خجالتش برام مونده و روی بازگشتن و گفتن اینکه: "خب کجا بودیم، بیاید ادامه بدیم (شروع کنیم) استاد عزیز" را ندارم. 

همسر راضی نبود و نیست و دیگه حاضر به همکاری نبود، درست، اما ایا من تمام تلاش خودمو کردم؟


و ازون حس، فقط خاطره اش برام مونده و یه عدد ۱۸.۹۱ معدل.


میدونم و ناراحتم از اینکه احساسم و هدفم خدایی به نظر نمیرسه. ولی خدا وکیلی "فهو فی عیشه راضیه" رو، اگر نخوام بگم فقط، ولی در اون دوران با تمام وجود داشتم. 


الهم وفقنا لما تحب و ترضی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۱
Rose Rosy

سرگردانی

يكشنبه, ۶ مرداد ۱۳۹۸، ۰۶:۴۷ ب.ظ

از صبح زود علی الطلوع که نه، از ساعت ده تا الان که یه ربع به هفت عصره، اشپزخونه ی منفجر رو تمیز کردم، یه عالمه ظرف شستم، دو نوع غذا، برای نهار و شام اماده کردم، خونه رو مرتب کردم، کتاب خوندم، با پسرک درباره ی قران خوندن و به خاطر تمایل من به تبعیت او، و تمایل او به تبعیت نکردن از من، به نتیجه نرسیدیم و رهاش کردم، و حالا شدیدا دلم گرفته دلم خلوتی میخواد که شدیدا ندارمش. کارهایی دلم میخواد بکنم که شدیدا بچه ها نمیزارن.

و من پر از بغضم. 

نمیدونم این شیوه قران خوندن و وادار کردن پسرک به حفظ درسته یا نه. خدا راضیه که حفظ قران برای بچه ها معادل دعوا و جر و بحثه؟ 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۷
Rose Rosy

تبعیض

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۷ ق.ظ

حس اینکه میان تو و دیگری فرق میگذارند، و تو آنی هستی که امتیازاتت بیشتر است، برای من یکی حس خوبی نیست. عذاب وجدان از کار نکرده داری و دلت میخواهد خودت را، در نظر انکه مورد تبعیض واقع شده تبرئه کنی از گناه نکرده.

این حس را دوم دبستان داشتم. الان که بهش فکر میکنم احساسم برای یک بچه ۸ ساله زیادی پیچیده بود. خوشحالم که اون موقع از اینکه مورد لطف بیش از حد معلمم، که همکلاسی دانشگاه مامان بود، واقع میشدم خوشحال نبودم.

جالب اینکه هیچ خاطره ی روشن یا حتی تاریک و مبهمی از اون سال ندارم. فقط یادمه خانم اربابی که چهره ی سفیدی داشت منو از بقیه دوست تر میداشت و من ازین بابت پیش خودم عذاب وجدان داشتم.



حالا، بعد از گذشت ۲۴ سال ازون روزها، این حس رو دوباره دارم. اینکه دارم مورد تبعیض واقع میشم، و اون کسی که داره امتیاز بیشتری میگیره منم، و این اصلا خوشایند نیست، به خاطر درکی و شناختی که از احساس اون طرف قضیه میتونم داشته باشم. 

تبعیض رو دوست ندارم. چه بالادست قرار بگیرم چه فرودست


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۷
Rose Rosy

پنجشنبه ی اول مرداد را چگونه گذراندید

جمعه, ۴ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۰ ق.ظ

پسر جان، پس از چند سال، بار دیگه من رو به خواب بعد از ظهری دعوت کرد،  که با بسته شدن چشمای من، فعالیت خودش شروع شد و وقتی بیدار شدم خونه اتاق ها و اشپزخونه در حد بضاعت قشنگ پسرک هفت سال و هشت ماهه ام دسته گل شده بود.


صدای تلق تولوقی که از کولر میومد، صدای شل شدن تسمه اش بود. 

همسر جان کم کم داره به تعمیرکار حرفه ای کولر تبدیل میشه. همسری که حتی دست به پوشال کولر هم نزده بود تا دو سه سال پیش، الان به تنهایی پمپ اب و تسمه ی کولر عوض میکند، با استفاده از مشاوره تلفنی باجناق جان البته.


باغ موزه ی دفاع مقدس خیلی خوب بود. رفتم بالای تانک روسی گنده ی غنینت گرفته شده از عراقی ها در دوران جنگ، و حتی تر، درون تانک، و رعب و وحشت تصور انچه بر افراد سوار بر این تانک ها گذشته، بر دلم چنگ انداخت.  شام نان خشک و چای و بیسکوییت داشتیم، و در انتها وقتی از خانواده برادرهمسر جان جدا شدیم بستنی ، اخرِ لاکچری بازیمون بود!  برادرزاده جان همسر ویروس گرفته بود و پرهیز غذایی داشت. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۰
Rose Rosy