همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

حکم تا حکمت

دوشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۵۰ ب.ظ

پیدا کردن حکم خداوند در لحظه لحظه زندگی کار ضروری، واجب، اضطراری و سختی است. 

 

این که این لحظه چی بگی، چه طور بگی، چه چهره ای داشته باشی، چه کار کنی، چه تصمیمی بگیری و... حتی چه احساسی داشته باشی

نیاز به علم زیاد، مطالعه، تمرین و ممارست زیاد میخواهد. 

 

 

باز هم  شب شد و درست وقتی همه خوابیدند و این همه منتظر خواب شدم، در اوج خستگی، خواب از سر من پرید. 

حکمت وضوی قبل از خواب چیست؟ تا خسته ی واقعی را از الکی سرند نموده و فقط خسته های واقعی بیهوش شوند و آنهایی که دیشب نخوابیدند و بعد از چند روز بیمار داری و بیماری، تقریبا از دیروز صبح تا امشب ، الا قلیلا!! دویده اند و امروز هم موعد ماهیانه اشون بوده و مچاله بوده اند و ایضا کلاس حضوری با رفت و برگشت با حمل و نقل عمومی داشته اند و  الان الکی ادای خستگی درمیارن! خوابشون بپره و برن وبلاگ بنویسن؟!!

این بود آرمان های ما؟؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۰
Rose Rosy

صبر

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم...

 

راهی که آغاز کرده ام، راه دانایی، راه علم قرانی، راه بی بازگشت که چه عرض کنم، حتی درجا زدن در آن هم مساویست با سقوط. 

این که بدانی و عمل نکنی، بدانی و خلاف آن عمل کنی خیلی ناجور میشود.

خود را به نفهمی زدن و ... هم نداره. 

وقتی میدونی نباید بحث کنی با همسر، هی ازت از ابعاد مختلف امتحان گرفته میشه. 

و سختیش اینه که توقعات همسر به صورت تصاعدی زیاد میشه و من به حکم زن بودن، به حکم حق شوهر بر زن، نه اجازه  دارم توضیح دهم، نه بحث کنم، نه مخالفت، نه ابراز ناراحتی، نه هیچ! چون همه مصادیق حق همسر بر زن میشوند. 

نمیدانم. شاید برداشت او از حقوقش اشتباه است. نمیدانم و حتی بحث در این باره، من را به روز قیامت و تباه شدن اعمال حواله میکند.

ذکر این روزهایم این است: خدایا تو شاهد و ناظری.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۳۶
Rose Rosy

سفر آخرت

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۰۴ ق.ظ

عمومنصور عزیزمان به رحمت خدا رفت. شاید سالی یکبار میدیدیمش، اما حس نزدیکی زیادی داشتم. انگار آقاجون رو میبینم. وقتی روبوسی میکریم و پشتم میزد، حس خوب صله رحم، کس و کار، عمو رو داشتم. 

حالا ایشون هم رفتند. رفتند به جایی که کسی نمیدونه چه خبره و چه جوریه؟

همیشه اینجور وقتا به این فکر میکنم که تازه گذشته الان کجاست. چی کار میکنه، و در چه حالیه. یکهو یک عمر زندگی جلوی چشمانش ظاهر میشه. ریز و درشت اعمالی که بیشترشون رو فراموش کرده، اما لایضل ربی و لا ینسی، پروردگارت چیزی را فراموش نخواهد کرد. 

و برای تازه گذشته ، هی صلوات میفرستم‌ . که همین الان اون سوالی که توش گیر گرده را درست جواب بدهد و رد بشود. اون اعمالی که داره اذیتش میکنه، بخشیده بشه و به حسنه تبدیل بشه. همین الان یهویی بهش بگن یک صلوات برات رسیده. به برکت صلوات، بخشیده شدی. تمام. 

و بعد فکر میکنم نوبت من کی و کجا خواهد بود؟ کسی هست که در تاریکی نیمه شب برام اشک بریزه و صلوات و فاتحه بدرقه راهم بکنه؟ نماز وحشت برام بخونه و بگه خدایا همین الان اگه سوالی رو توش گیر کرده ، بهش تقلب برسون که قبول بشه.

راستش صلوات ها و نماز وحشت و فاتحه ها را که میخونم، برای خودم هم میخونم‌ ‌. ذخیره وقتی که دستم از دنیا کوتاهه و شدیدا محتاجم. 

خدایا به تنهاییمون رحم کن. به بیچارگیمون رحم کن. به ناتوانیمون رحم کن‌. خداوندا به حق هشت و چارت/ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۰۴
Rose Rosy

دوشنبه های طوفانی

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۲ ق.ظ

چند سالیه که دوشنبه های ما با بدوبدو و فعالیت گره خورده. کلاس قرآن پسرم و کلاس ورزشش دوشنبه ها بود، خانواده همسر دوشنبه میان خونمون، حتی بدون اینکه خودشون هم بدونن که معمولا دوشنبه ها میان، ولی شکر خدا کاملا برای من محرز و قابل پیش بینی شده، حتی تا این حد روتینه، که سه هفته پیش، پدرجان همسرجان که قرار بود یکشنبه تقریبا مستقیم از شمال، بیاد خونمون، شب رو خونه خودشون بودند و دوشنبه برای نهار تشریف آوردند خونمون. البته نهار مهمون ایشون بودیم. ولی من مجبور شدم مهمان را با بچه ها بگذارم و برم کلاسی که در ادامه ذکر خواهد شد!

 چند ماهیه که دوشنبه ها بعد از ظهر کلاس دارم، کلاس که نه، جلسه مربیان و پشتیبانان،

و دو شنبه ها صبح هم دو تا کلاس مجازی داشتم که الان دو سه هفته ایه تموم شدند.

و امروز یکی ازون دوشنبه های خیلی طوفانی بود.

صبح که به خاطر بیداری دیشب، برای انجام کار نشریه مدرسه قرآن، دیر بیدار شدم.

دیر بیدار شدم و کلاس قرآن سپهر از دست رفت

بعد از صبحانه شروع کردم به انجام بقیه اصلاحات کارهای نشریه

بعد به صورت ضرب العجلی، طبق پیش بینی مذکور مهعود، خونه رو جارو برقی کشیدم، نهارم را که شامل یک عدد نیمرو بود در سه لقمه و دو دقیقه بلعیدم و با مترو راهی کلاس شدم. در کلاس بماند که سر یک جمله من، مسئول کلاس یاد مصائبی که ممکن است این قسم اشتباهات پیش بیاورد افتاد و جوش آورد. که حالا بماند.

موبایلم رو برای حضور آنلاین پسرک در کلاس درس خونه گذاشتم و رفتم و بدین ترتیب راه ارتباطی من با خانه قطع شد.

وقتی برگشتم، چهره آشفته همسر خبر از یک روز طوفانی میداد. دخترک که از دیشب دستشویی نرفته بود و من صبح یادم رفته بود ببرمش و ظهر هم قبل رفتن نبرده بودمش، و حاضر نشده بود با باباش بره دستشویی، طی عملیات خارق العاده ای نصف خونه رو به گند کشیده بود.

به این صورت که یه کم از جیشش ریخته بوده، رفته آشپزخونه که دستمال بیاره!!!! پاکش کنه، بعد هی جیشش میریخته هی با دستمال پاک میکرده!!!!!!!!

یعنی مردم از خنده، وقتی شب موقع خواب همسر این رو برام تعریف کرد.

با بهره گیری از احکام الهی ، که هر کجا رو یقین نداری نجس شده پاکه، و با توجه به اینکه خانواده همسر در راه بودند و حدود نیم ساعت وقت داشتیم، طی عملیات انتهاری و به مدل هشدار برای کبری یازده قسمت های یقینا نجس رو که خیلی هم زیاد بود آب کشیدیم و خشک کردیم و حوله ها رو انداختم لباسشویی.

بعدا همسر گفت که بیشتر از واکنش منفی و ناراحتی من نگران بوده. و وقتی دیده من خم به ابرو نیاوردم، ارام شده. بهش گفتم اگر از جلسه میثاق برنگشته بودم یقینا واکنشم این قدر مثبت نبود. 

مشق های پسرک مونده بود و باباش نتونسته بود کمکی بهش بکنه و باید انجام میشد.

قرار شد خانواده همسر را برای شام نگه داریم و قبول نکردند که غذا از بیرون بیاریم،

نشریه را باید تا شب تکمیل میکردم و میفرستادم

سارا مرتب بهانه میگرفت 

باید به مهمان ها رسیدگی و باهاشون معاشرت میکردم

از طرف جاری جان یه مساله ای پیش اومد بین ایشون و خانواده همسر که انرژی روحی زیادی از همه مون گرفت

و من یکهو وسط آشپزی، از گرسنگی و خستگی و فشار عصبی چشمام سیاهی رفت و سرم گیج؛ و فورا وسط آشپزخونه دراز کشیدم. که شکر خدا کسی متوجه نشد.

 

بعد شام حاضر شد. 

سر سفره، غذا خوردم و کمی جون گرفتم و الحمد لله چه غذای من در آوردی خوش مزه ای هم شد که عاقبت آبرومند غذا، کلی از استرس هام رو کم کرد.

سارا دستشویی رفت و کمی آروم شد و شامش رو خورد.

مساله جاری جان حل شد و قرار شد خانواده همسر بعد از شام برن اونجا

تکالیف پسرک رو کم و بیش انجام دادیم و فرستادیم.

تازه مادرجان همسر و عمه جان بچه ها، کمک کردند و کتاب های پسرک جلد شد.

نشریه را پیام دادند که فعلا دست نگه دار

کمی با همسر حرف زدیم و دلگرم شد و خوابید

برای بچه ها کتاب خوندم و خوابیدند

 

و من مشتاقانه رفتم تو رختخواب که بخوابم، اما طوفان امروز، خواب رو از چشمام ربوده بود. اومدم اینا رو نوشتم، بلکه ذهن فعالم که باور نمیکنه طوفان آروم گرفته آروم بگیره و بخوابه،

تا خاطره امروز هم بماند به یادگار. 

ساعت 1:21 دقیقه قرداست و من هنوز بیدارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۳۲
Rose Rosy

اندر حواشی همایش

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۲۸ ب.ظ

وی پس از یک هفته مداوم پاورپوینت درست کردن، پاورپوینت را بسته و خود را برای رفتن به دفترخانه طلاق مهیا میکند... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۸
Rose Rosy