وقتی همه نیستن
تجربه ثابت کرده وقتی به یک نفر زنگ میزنی و نیست، دیگه همه نیستن!
نتایج دکتری اومده و من ذوق ناک و استرس ناک، شماره همسر، ماملن، موبایل مامان رو گرفتم و هیچ کدوم نبودن.
حتی جاری جان هم برای احوالپرسی پسرشون نبودن.
تجربه ثابت کرده وقتی به یک نفر زنگ میزنی و نیست، دیگه همه نیستن!
نتایج دکتری اومده و من ذوق ناک و استرس ناک، شماره همسر، ماملن، موبایل مامان رو گرفتم و هیچ کدوم نبودن.
حتی جاری جان هم برای احوالپرسی پسرشون نبودن.
گزارش یک روز مهمانداری
صبحانه
جمع و جور کردن
جابجایی ظرفهای شسته شده
شستن ظرف ها
شستن یک عالمه خرید تره بار
جابجایی سبزیجات و میوه ها
پختن قیمه بادمجان کدو با پلوی ابکش!
غذا دادن به بچه ها
خواباندن دخترم
غذای خودم و پسرم
مجددا شستن ظرف ها
مجددا خالی کردن جاظرفی
نظم خانه و اتاق پسرم
جاروبرقی
گردگیری
دستمال کشیدن شیشه ها
تمیز کردن گاز
گزارش یک روز مهماننداری
صبحانه
دنبال پسرم
خواباندن دخترم
نهار
پخت سوپ
بی انصافی نشه، کمک به پسرم برای انجام تکالیفش، ۵ دقیقه!
خب اییی بدک هم نیست. تقریبا قابل مقایسه هستند.
در راه تربیت فرزندمان اشتباه کردیم و بنای این اشتباه را هم من گذاشتم. شاید.
با داد و بیداد و سعی در حفظ نظم و کوفت و زهرمار.
خدایا تو جباری.
حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولا و نعم النصیر
با همین سرعت مراحل درخواست مهاجرت رو انجام بدیم به اممید خدا نوه نتیجه هامون در سرزمین معهود استقرار میابند.
هی سایت مهاجرت باز نمیشه و هی من یاد خودم میفتم که چقدر نیاز دارم به خودم.
بعد از جریانی، که فکر میکردم کار درست رو میکنم و دربلره ی احساسم حرف زدم، و به دنبال تبعات هولناک اون، یک چیزی درون من تغییر کرده. در اعماق وجودم. یک تغییری که نمیدانم خوب است یا بد، اما دوستش ندارم. منتظرش نبودم. برایش لحظه شماری نکرده بودم.
یک تغییری که حتی ابا دارم ازش بنویسم. با کسی حرف زدن که هرگز.
یک تغییری که من را از شاد و عاشق، به مضطرب و مطیع تبدیل کرده.
زندگی حس غریبیه.
زندگی مشترک که دیگه هیچی!!!
فقط همینو بگم که بعد از ۱۲ سال، برای اولین باره که از فکر قدم زدن با وی دلم قنج نمیزنه، و برم زار بزنم به حال تغییر یافته ی خودم.
سایت ها و ایمیل ها و تلگرام و اینستاگرام و حتی گاهی برنامه اشپزی را بالا پایین میکنم، انگار منتظر یک خبر خوبی هستم که خودم نمیدونم.
حاشیه ی زمین بازی پارک نشسته ام. بچه ها زیر نظر بابایی بازی میکنند و من بیکار نشسته ام. میدانم کلی حرف نوشتنی دارم. اما نمیدانم چه بودند. فقط میدانم راجع به خودم بودند. اذان مغرب رو دارند میگن. برم نماز.