همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

کابوس

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۲:۳۲ ب.ظ

هی یاد دیروز میفتم، مثل یه خواب خیلی بد خیلی واقعی. یه چیزی مثل وزنه سربی روی سینه ام سنگینی میکنه. هی سعی میکنم فراموش کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۱۴:۳۲
Rose Rosy

کف آلود

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ

بعضی فکرا مثل کف توی بطری، کل مغز ادم رو میگیرند. 

مثل کف، چون بی ارزشند، چون سبک اند، و چون جای زیادی میگیرند. 

بعد هم هرچی توش آب پر میکنی، بدتر کف میکنه و سر میره.

این جور وقتا باید بزاری به حال خودش. حباب های ریز ریز کف از بین میرن و تنها یه لایه نازک روی بطری جمع میشه. بعد باید با احتیاط بطری رو خم کنی و اون لایه نازک همراه اب بطری خالی بشه بره تو فاضلاب.

در مورد پست قبلی هنوز دلم میخواد یه خواب بد بوده باشه. هنوز اون کفه داره از سر و کول مغزم بالا میره. 

اینجا نوشتم که کمی بخوابه. 

نمیدونم کی میتونم بطری رو کج کنم یاد اون آدم و زهر حرفش رو روانه فاضلاب کنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۸
Rose Rosy

والسلام

دوشنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۴ ب.ظ

تمام شد. 

گاهی یک نفر برای تو تمام میشود. 

البته در مورد این یکی هنوز شروع نشده بود. 5 سال تمام سعی کردم شروعش کنم. سعی کردم به خاطر نسبت فامیلی نزدیکی که همسرانمون دارند، ارتباط رو خواهرانه کنم. اصلن ارتباطی در کار نبود. دو بار بعد عروسیشون به لطف همسایگی اتفاقی دم در دیدیمشون. همسرش مثل همیشه خونگرم و صمیمی. خودش، یادم نمیاد جواب سلام داد یا نداد و رفت سوار ماشین شد. 

ولش کن. بگذریم. بخوام تعریف کنم زیاد میشه. هم اینکه اگر بنویسم تو ذهنم موندگار میشه. همین بالایی رو هم من یادم نبود. همسرجان یادم انداخت.

بعد ملاقات روز شنبه تو خونه مادرشوهر، بعد دو روز پیام داده که بچه اش از بچه های من سرما خورده و بهم توصیه کرده که با بچه های مریض جایی نرم (مخصوصا جایی که نوزاد هست) و گرنه اه و نفرین مردم دنبالم خواهد بود.

حالا بماند که باید سر وقت بپرسم رفرنسش برای تعیین گروه های سنی چیه که بچه 13 ماهه رو نوزاد میدونه، و دخترک 4 ماههه ی من رو «بچه»!

پیام نامهربانش رو که دیدم یخ کردم. دیدم دارم میلرزم. سر تا پا. چند دقیقه دراز کشیدم. بعد بلند شدم وضو گرفتم. دو رکعت نماز خوندم. گفتم خدایا تو شاهدی که هیچ وقت بدش رو نخواستم. دعا کردم و گفتم ان شاالله خیر بچه شون رو ببینند و ان شاالله متوجه بشن. 

از بعد از ظهر، یک مثنوی حرف رو دلم بالا و پایین شد. اما نیت کردم. نیت کردم به خاطر رضای خدا کلمه ای حرف نزنم و جواب ندم. 

به همسر گفتم اگر میتونه زودتر بیاد خونه. نیم ساعت بعد خونه بود همسر مهربانم. پیام رو که نشونش دادم انگار که مشت خورده باشه. مثل من شوکه شد. با برادرش حرف زد. بنده خدا. میگفت سرماخوردگی مورد نظر در حد کمی ابریزشه. تماس پشت تماس میگرفت و میخواست قضیه را درست کنه. میخواست بیاد خونه ما از من عذر خواهی کنه. طفلک. البته که همسر جان نگذاشت و گلایه ای هم نکرد. و چه خوب کاری کرد. فقط مضمون حرف همسر این بود که ارتباطات برادرانه حیفه. حیفه که همین سالی ماهی هم حذف بشه. اصلا طلبکارانه و شکایت آمیز نبود. برادرش گفته بود که اونم از بعضی روحیات همسرش ناراحته و طفلک هیچ دوستی نداره و خیلی حسودی میکنه! و ... (این آخری واقعا تعجبم رو برانگیخت.) میخواست بیاد اینا رو برای من توضیح بده. اما جه همسر عاقلی دارم که نگذاشت بیاد اصلا دلم نمیخواست بدگویی از او تو خونه ام و توسط همسرش بشه. 

به این فکر میکنم که امشب، فردا یا پس فردا که سرماخوردگی ان شاالله جزیی نوزادش خوب بشه، در خلوت خودش، وقت خواب که یکهو تمام روز جلوی چشمش رژه میره، با خودش نمیگه کاش صبر میکردم؟ نمیگه یه ابریزش بینی ارزشش رو نداشت؟!

کاش بگه. نه به من. نه به هیچ کس دیگه. فقط و فقط به خودش. در خلوت ذهن خودش. اونجا که فقط خدا ازش خبر داره.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۲۳:۳۴
Rose Rosy

من و این همه خوشبختی

چهارشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۳۲ ق.ظ

امروز پسرکم وقتی از خواب بیدار شدیم، گفت مامان نیا تو سالن. و با عجله مشغول تمیز کردن سالن شد. روزی که نکوست از صبحش پیداست.

روز خوبی داشتیم. خونه رو بعد مدت ها، خودم جارو کردم. با تشکر ازآقای همسر عزیز دل گل گلاب که این زحمت رو سالهاست بدون هیچ چشمداشتی متقبل شده اند. اما من احساس در دیزی و گربه و اینا کردم و دوست دارم وقتایی خودم این کار رو بکنم.

چند تا تکه فرش رو هم که آقای همسر سختشون بود از زیر تخت در بیارن و زیر استول ها بیندازیم، خودم تنهایی جابه جا کردم که باعث ایول همسرجان و سهم بیشترتر تر ی از ماهیچه شام شد. همسر جان گفتند چون جهاد کردم امروز بیشتر تر برام گذاشت.

نهار خورشت بامیه با ماهیچه خوشمزه ای پختم که استقبال پسرجان بعد وقفه ای چند ماهه از بامیه، خوشحالم کرد. مدتی بود به دنبال "نمیخورم" دخترخاله اش لب به بامیه نمیزد. اما امروز با ولع همه بامیه هاش رو خالی خالی خورد. بچه خوش غذا ادم رو سر ذوق میاره و امید به زندگی رو در آدم افزایش میده.

به خاطر سرفه های پسرک، به سفارش دکترش که گفته بود بیرون نره، کلاس زبان پسرک هم نرفتیم و سه تایی به جاش خوابیدیم. 

بعد شام طبق روال چند وقت اخیر من و همسر دست به نت شدیم و پسرکمون یکی در میون از من و باباش استدعا میکرد باهاش همبازی بشیم. یهو به خودم اومدم و گوشی رو کنار گذاشتم. با زووور هم تبلتو از دست همسرجان کشیدم و نیم ساعتی سه تایی بازی کردیم و هررررهرررر خندیدیم. به همه مون خوش گذشت. شکر خدای مهربون. دخترک هم با سیستم خود خواب کنی خودکارش این مدت خواب بود و بعد بازی بیدار شد. 


خدایا شکرت به خاطر این خوشبختی های کوچک مهم حیاتی ساده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۲
Rose Rosy

عشق نوجوانی و داستان وسایل و باقی قضایا

سه شنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۱ ق.ظ

شبها عجیب میل  به نوشتن سراغم میاد. احساس ها و رویدادهای روز جلوی چشمم رژه میرن و التماس میکنن بنویسمشون.
دلم میخواد بعدها بدونم که دغدغه این شبهایم سرفه های پسرکم است که دکتر گفته چیزی نیست و لوراتادین و شربت سرفه گیاهی داده.
خواهرزاده بزرگه ی عزیزدل همه مان است که در روزهای قبل از ۱۵ سالگی به گفته ی در گوشی و مخفیانه خودش به اقای همسر، عاشق دختری بزرگتر از مامانش شده و ارام و قرار را ازش ربوده. در اینکه به احتمال ۹۹ درصد نافرجام است اما نگرانش هستم و میدانم اذیت میشود و نگران اینده ی بچه های خودم.
خانه ی مان شلخته نامنظم و کثیف شده. حوصله ام ازین بی نظمی سر میره. گاهی اعتراض میکنم به پسرک. گاهی تشر میزنم. گاهی اجابت خواسته هایش را به بعد از جابه جا کردن وسایلش موکول میکنم. اما وقتی کاریش نداشته باشم نتیجه میشه پنج شنبه بازاری به نام خونه که الان در خدمتش هستیم.
من همیشه ادم منظمی بوده ام‌ . دوستانم و خواهرم به نظم من زیاد اشاره میکردند. یکیشون میگفت هر وقت جای منظم میدیده یاد من میفتاده.
اما حالا وسایل زیاد پسرک و دخترک و خودم (به نظر من زیاد) احاطه ام کردند و شلوغ پلوغ میشن همش. و دیگه گاهی خودمو میزنم به بی خیالی.
در حالی که ۹۰ درصد اسباب بازیای پسرک تو کمد دیواریه و به صورت ادواری خارج و داخل میشوند.


صبح نوشت: پسرکم از خوا بیدار شد، به من گفت که تو سالن نرم و مشغول مرتب کردن سالن شد. میخواست "هیجانی" ام بکنه. عزیز دل مادر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۲۱
Rose Rosy

خواستن توانستن است.

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۷ ب.ظ

به نام خدا

نمیدونم حکمتش چیه. تا به حال شاید ده بار شایدم بیشتر برای "خارج رفتن" استخاره کرده ایم، هم من و هم او. به انحا و انواع مختلف. همه، بی استثنا خوب، خیلی خوب و عالی اومده.

آخریش هم همین الان. که روزهای ثبت نام دکتراست و من بدجوری قلقلکم میاد ثبت نام کنم، اما نمیدونم اگه قبول بشم باید با یه بچه ی اون موقع یک ساله و یک بچه اون موقع شش ساله چه جوری قراره درس بخونم. نمیدونم و هربار هم استخاره بد میاد. 

هر بار عزمم رو جزم میکنم که این بار میرم و دانشگاه مورد نظر رو پیدا میکنم و اپلای میکنم و فاند میگیرم و تمام. 

تا هنوز که نشده.

اما خواهد شد. 

من میتوانم

من میتوانم

من به نحو احسن میتوانم. ان شاالله.

مساله این جاست که هنوووووزززز ته ته قلبم نمیدونم این رو میخوام یا نه. به خاطر چند دلیل تابلو که دغدغه ی هر دور شونده از وطنی میتونه باشه. دلتنگی و دوری از خانواده و مسائل تربیت فرزند و بلاد کفر و این ملاحضات.

اما خانواده و دین و ایمان خودم و همسر و فرزندانم را میسپارم به خدای همان استخاره ها و به حول و قوه او ان شاالله موفق میشم.

(دخترکم همین جا کنار من، شستش را خورد تا خوابش برد.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۷
Rose Rosy

روزنگاری

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۱۵ ق.ظ

دلم میخواد روزمره بنویسم. 

امروز رفتیم فلان جا، فلان غذا رو پختم، فلان کارو کردم.

دلم میخواد اگر عمری باقی موند بعدها بدونم این روزهام چه طور میگذرند. مثل خاطره نویسی های دوران ابتدایی تا دبیرستان.

نمیدونم عملی بشه یا نه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۰۰:۱۵
Rose Rosy

آمیییین

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۰۶:۰۹ ب.ظ

دلم میخواد یه روز که نت رو روشن میکنم یه ایمیل برام بیاد، با این پیام که برای مقطع دکترا با فاند کامل و اجازه کار همسر، بورسیه شدم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۹
Rose Rosy

آزمودم دل خود را به هزاران شیوه

سه شنبه, ۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۱:۰۴ ق.ظ

هربار با خودم میگم این بار، بار اخره

باز هر بار جوگیر میشم. نمیدونم. خودم اسمشو میگذارم مهربونی الکی. اما همون جوگیری اسم بهتریه.

هی طرح میریزم برای مهمونی گرفتن، با فلانی ها(یک خانواده خاص) با هم بودن، غذا بپزم ببرم خونه مادر شوهر، برای تولد پسرشون، از ماه ها قبل ، با شکم گردالوی بارداری تابلوی نمدی درست کنم. پیشنهاد بدیم تولد پسر فلانی رو بیارن خونه ما با تولد پسر ما با هم بگیرن که خونه ما بزرگتره!(اینو دیگه کجای دام بزاااارم؟!) خب اونا قبول نمیکنن؟ خب ما ببریم با اونا تولد بگیریم. و خب. اونا گفتن که لطفا جدا باشه. 

با خودم عهد کردم دیگه غذا درست نکنم ببرمخونه مادرشوهر و اینا. نه غذا، نه دسر نه هیچی. 

دست خودم نیست.دلم میخواد ارتباطاتمون قوی و صمیمانه باشه. حس میکنم حالا که دو برادر به مکالمه تلفنی بسنده میکنن ، و پدرمادرشون ظاهرا براشون  هیییبچ فرقی نداره، من باید در نقش زن عنکبوتی بپرم وسط و این دو برادر رو به هم برسونم!

اکثر قریب به اتفاق اوقات هم با شکست قطعی خودم مواجه شده پروژه هام.اما نمیدونم چرا دست بر نمیدارم واقعا!

 واقعیت اینه که ما و اونا خیلی باهم فرق داریم. واقعیت دوم اینه که ظاهرا اونا هیچ تمایلی به ارتباط نزدیک ندارن و سالی ، چند ماهی یک بار دیدن به نظرشون زیادی هم هست.

فقط میمونه بحث صله رحم. که خبببب. قطعا از رحم من حساب نمیشوند. همیر جان خودش میدونه و برادرش.

من واقعا بیش از حد انرژی گذاشته ام و خودمو انداختم وسط. نمونه اش هم بار اخری که به اصرار من با هم خونه مادرشوهر بودیم. جاری جان فاصله حداقل ده قدمی رو با من حفظ کرد. و به جز چند بار که من صحبت را باز کردم، لاااام تاااا کااام با من حرف نزد. 





با همه این اوصاف میدونم که دست بردار نیستم. دلم میسوزه از ارتباطی که میتونه صمیمانه و خواهرانه باشه اما نیست. دلم میسوزه و اماده جوگیری بعدی بنده باشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۵ ، ۰۱:۰۴
Rose Rosy

پاییزه و پاییزه

دوشنبه, ۱ آذر ۱۳۹۵، ۰۹:۵۱ ق.ظ

من عاشق پاییز نیستم. در واقع اصلا پاییز رو دوست ندارم. همینطور زمستون رو. عوضش از اخرای بهمن تا اوایل خرداد، قند و نباته که تو دل من اب میشه، بس که عاشق بهارم. 

برای من بهار فصل عاشقیه. به خصوص که تولد من و سالروز عقدمونم بهاره. 


اممما با همه تفاسیر، امروز که هوا بعد از یک هفته الودگی، و به دنبال یه بارندگی مشتی صاااف و تمیزه و اسمون ابی، دلم میخواست برم رو برگهای پاییزی قدم بگزارم و یه کمی از سوز سرمای پاییزی رو رخ به رخ حس کنم. 

اما تو خونه میمونم و به تماشای کوه ها که بعد از روزها نمایان شدند اکتفا میکنم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۱
Rose Rosy