همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

یا دلیل المتحرین

پنجشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۳ ب.ظ


شب قدره و من گیج گیجم. بدون قطره ای اشک، بدون حال خوب دعا. در خانه. یک غمی ته دلم سنگینی میکنه. امیدوارم غم متعالی باشه. دارن دعای جوشن کبیر میخونن و من نمیدونم برگشتن به خودم و نوشتن برام بهتره، یا زمزمه کردن دعا، یا اصلا آماده سازی برای نهار فردا برای مامان جان اینا.

به جرئت میتونم بگم یکی از بدترین گناهان من که متاسفانه هر روز تکرار میشه در اربطه با سپهره. من دارم این طفل معصوم رو اذیت میکنم. این طفل معصوم بی پناه رو. بعد چه طور اتظار دارم خدا من رو پناه بده؟ که خدا به ضعف من رحم کنه؟

گاهی نمیدونم راه درست چیه. شایدم میدونم. فقط گاهی کافیه یم لحظه فکر کنم. یک لحظه از لاک خودم بیرون بیام و توجه کامل و صحیح به بچم نشون بدم، وقتی به من نیاز داره. وقتی حوصله اش سر میره،براش وقت بگذارم. وقتی با من کار دارع نگاه و توجهم کامل بهش باشه. سرم تو گوشی نباشه. بازی باهاش رو جدی بگیرم. وقت زیادی تا هفت سالگی پسرم نمونده. کمتر از یک سال و نیم. فرصت طلایی زندگی پسرم داره سپری میشه و حیفه که خاطره ی دختر وپسرم از کودکیشون، یک مامان که سرش تو گوشیه باشه.

باید سرزنش رو حذف کنم. تهدید رو حذف میکنم. تحقیر، فریاد، خداوندا به نام تو، ای عفو یا غفور، ازت میخوام کمکم کنی مادر خوبی باشم. که کودکی خوبی برای بچه ام بسازم. شاد و سرحال. باید یک ساز و کار عملی و گام به گام تنظیم کنم. سخت گیری نکنم. یا دلیل من لا دلیل له... یا هادی من استهداء...خدایا ازت هدایت میخوام. عاجزانه. کمکم کن امانت هات رو درست حفظ کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۱۷:۲۳
Rose Rosy

هی احسن...

يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۵۵ ب.ظ

این ایه، عیدی امام حسن علیه السلام بود به من. توی نرم افزار بادصبا بعد از ذکر جریان مرد شامی و توهینشون به امام و بعد مهربانی امام با او، این ایه رو اورده بود.

وَلَا تَسْتَوِی الْحَسَنَةُ وَلَا السَّیِّئَةُ ۚ ادْفَعْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِی بَیْنَکَ وَبَیْنَهُ عَدَاوَةٌ کَأَنَّهُ وَلِیٌّ حَمِیمٌ 

هرگز نیکی و بدی یکسان نیست، بدی را با نیکی دفع کن، ناگاه (خواهد دید) همان کس که میان تو و او دشمنی است، گویی دوستی گرم و صمیمی است.


به خودم اومدم. 

زنگ زدم به جاری جان. نبود. دوباره زنگ زدم. و چند باره. و صحبت کردیم. معمولی. بعد از ماه ها. شما تشریف بیارین و ما میایم و بچه ها چطورند و اینها.

خوب بود. خدا رو شکر. 

  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۹:۵۵
Rose Rosy

شنیده ام عزم سفر کرده ای...

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ

به اندازه قدمت "ما" بودنمان، حرف رفتن هم بوده. حتی خیلی قبلتر از آن.

رفتن بود که او را در ابتدای راه دچار تردید میکرد. داشت مقدمات رفتنش را میچید که من را دید. که همدیگر را دیدیم. پایش بند شد. به من. به عشقمان. 

ما شدیم. حرف رفتن بود.

همسر شدیم. حرف رفتن بود. حتی هنوز حرف تنها رفتن. که برود و مقدمات حضور من را فراهم کند و در اینده ای مبهم به هم بپیوندیم.

رشته و دانشگاه فوق لیسانسم را بر اساس رفتنمان انتخاب کردم. رشته ام در آنجا رتبه اول تا سوم را دارد، زبان دانشگاهم انگلیسی باشد که عادت کنم و ...

پدر و مادر شدیم. حرف رفتنمان جدیتر شد. باز هم صحبت رفتن او بود و پیوستن ما به او، باز مبهم

و خدا میداند حرف رفتن برایم ازاردهنده بود و حرف رفتن"اش" عذاب الیم. بندبند تنم میلرزید ازین حرف.

حسابش از دستم در رفته که چقدر سر این موضوع بحث کردیم و چقدر دعوا کردیم و چقدر اشک ریختم و چقدر برنامه ریزی کردیم و چقدر عمل نکردیم.

بعد از دنیا امدن پسرمان، دیگه حرف رفتنمان بود. یکی دو سالی از تب و تابش افتادیم و بعد، با ادامه دادن فوق لیسانس من، تصمیمون جدی تر شد و در مسیرقرار گرفتیم.

دیگه دعوا نمیکردیم. من هنوز مبهم بودم  ولی تئوریمون کامل بود. من پذیرش میگیرم. رفتیم اونجا همسرجان کار میکنند و بچه داری. 

مقصدمان هم از امریکا به کانادا و سپس به هلند تغییر کرد.

بعد از دفاع از پایان نامه، هوای فرزند دوم، باعث شد کمی برنامه را به عقب بیندازیم.

و این مدت برای دانشگاه سرچ میکردم، زبان میخوندم و به برنامه مون فکر میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم. زمان بندی میکردم. بالا و پایینش میکردم. به بچه ها، تربیتشون، اینده مون، کار همسر، و...و...و...

تا اینکه دی شب، بعد از یک روز ملالت بار، سر نماز مغرب، جرقه ای ذهنم رو روشن کرد و لبخند پهنی روی صورتم نشوند. 

همسر هیچ وقت از اینجا دکترا خوندن من استقبال نکرده بود.

گفتم که هر طور فکر میکنم با دو تا بچه اونجا درس خوندن جور در نمیاد. تو تمام وقت وقف بچه ها میشی. امنیت تو اروپا از بین رفته. (همین دیروز عملیات تروریستی تو لندن صد و خورده ای کشته داده)

گفتم من به نیت اپلای کردن ادامه درسم رو خوندم. این مدت هم همیشه به فکرش بودم و براش برنامه چیدم. اما بیا همینجا باشیم. همینجا پیشرفت کنیم و تثبیت بکنیم خودمونو. بعد به جایی برسونیم که هرسال سفر داشته باشیم. گفتم تو رویای من، حضور تو ایران بوده و سفر مکرر به کشورای دیگه. سفرهای علمی، دوره های اموزشی و در کنارش تفریح و سیاحت. اما چون رویای من، با رویای تو در تضاد بود، هیچ وقت به عنوان هدف بهش نگاه نکردم.

برای اولین بار موافق بود. گفت مدتیه به این فکر میکنه که اینجا هم جای خوبیه برای پیشرفت. 

جرقه ی سر نماز، فکر شرکت ازاد در کلاسهای ریسک و کلاس امارریاضی دانشگاهمون بود. برای جبران مافات تنبلی دوره کارشناسی و واحد اختیاری لازم جا مانده دور ارشد.

همین فکر ساده انرژی زیادی بهم داده.

حضور در دانشکده ای که دوستش دارم. جبران دروسی که خیلی واجب اند برای کنکور و من ازشون تقریبا هیچی یادم نیست. 

و امشب، جرقه بعدی، که باعث شد موبایل دستم بگیرم و این طومار یازده ساله رو تنظیم کنم، فکر تدریس به عنوان دستیار تدریس(حل تمرین) تو دانشکده مون بود.

انرژی زیادی دارم و احساس میکنم بالاخره راه رویایی زندگیم قابل وصول شده برام. بالاخره رویا و هدفم یکی شده اند و من ان شاالله در مسیرش هستم.

خدایا میدونی چقدر شاکرت هستم و چقدر خوشحالم؟

ممنونم. شکر. شکرت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۳۷
Rose Rosy

اگهی

سه شنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۷ ق.ظ

به تعدادی اعضای خانواده دارای فراغ بال، نزدیک نیازمندم. شدیدا.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۰۷
Rose Rosy