همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

دلم گرفته ای دوست... هوای گریه با من

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ب.ظ

سالیان سال یود اینقدر گریه نکرده بودم. زار زار و هق و هق ....

اونقدر که بعد از گذشت حدود یازده ساعت، که در این فاصله نزدیک دو ساعت خوابیده ام، حمام رفته ام و خیلی کارهای دیگر، هنوز چشمانم میسوزد و سرم درد میکند

بهانه گریه چه بود؟ بحث با پسرک

سر چه بود؟ 

این بود که به من گفت مامان داد نزن!

اونقدر گریه کردم و زار زدم

و تنها صدای اذان، وظیفه پخت نهار و التماس ها و دلداری های مادرانه دخترک من رو مجبور کرد کمی آرام بگیرم

حرفدهای دخترک دلم را میسوزاند

اینکه این گریه... سلاحی است که بیرون آمده از غلاف و مصرف شده. کوپنی است که خرج شده و همین فکر گریه ام را شدید تر میکرد. حتی همین الان هم اشکم را جاری کرد

دخترک با بغض میگفت

مامان تمنا میکنم گریه نکن

مامان اگه شما نباشی من نمیدونم باید چی کار کنم

من دلم مامان دیگه ای نمیخواد

من تو دنیا مامانی به مهربونی شما ندیدم

مامان داداش رو ببخش، نفهمید... یه حرفی زد، 

مامان من تا حالا شما رو اینجوری ندیده بودم

مامان دیگه تموم شد... گریه نکن...

و بعد که از اتاق بیرون اومدم و مشغول کارهای آشپزخانه و نهار شدم

مثل فرفره دورم میچرخید

رو اپن رو تمیز میکرد

خونه رو مرتب میکرد

میخواست ظرفا رو بشوره که نذاشتم

تند تند مشقاش رو مینوشت 

و من با دیدن این کارها و فکر اینکه مشکل تربیت پسرک درباره قشرق  و داد و بیداد سر چیدمان خونه و خیلی موضوعات مسخره دیگه و درباره احترام به والدین حل نشده ولی کوپن گریه من سوخته بیشتر به گریه می افتادم

 

 

ظهر به همسر گفتم کمی دیرتر بیاید که اثر گریه بر چشمانم کمتر شود که نشد، ولی با مداد چشم و آرایش مخفی اش کردم

و تازه شب سرشام بود که همسر دقت کرد در چشمانم و گفت گریه کردی؟

سکوت کردم

حس کردم بچه ها نفسشان را در سینه حبس کردند و منتظر جواب من بودند، منتظر و نگران...

پرسید چرا؟ 

دوباره نفس حبس بچه ها و نگاهشان به من

بی تفاوت گفتم دلم گرفته بود

تصمیم نداشتم و ندارم به همسر منتقل کنم عزاداری مفصل امروز را

گفت مامانت رو میخوای؟

با لوس بازی گفتم آره و موضوع ماست مالی شد ظاهرا

 

القصه گریه امروز و دلداری های دخترک هم خاطره شد...

امیدوارم قشرق و عصبانیت های پسرک هم به خاطره ها بپیونده و تکرار نشه.

 

 

وسط دعوا بهش گفتم من دوست دارم شما خواهر و برادرای دیگه ای داشته باشین ولی بابا به خاطر این بی ادبیا و بی تربیاتون دیگه دلش نمیخواد بچه دیگه ای داشته بشه.  بعد که دیدم زیاده روی کردم شروع کردم به گفتن خوبیاش که دیگه نذاشت و با عصبانیت گفت بسه دیگه و اینجا بود که من ترکیدم از عصبانیت و فوقع ما وقع....

و یکی از دلایل تشدید گریه ام هم پشیمانی از گفتن این حرف بود...

شب میپرسید: ما اگه رفتارمون رو درست کنیم، صاحب خواهر برادر دیگه ای میشیم؟ سکوت کردم 

 

 

 

پی نوشت: هنوز گریه هام تموم نشده

 

 

دو روز بعد نوشت: طغیان هورمون ها، یک روز قبل از موعد ماهانه، بسیار در فوران اشک ها و احساسات منفی آن روز موثر بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۰۹
Rose Rosy

رودربایستی با استاد!

سه شنبه, ۲۰ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۳۱ ق.ظ

یه اخلاق گندی پیدا کردم، از دوره ارشد اول تا به الان، 

که از نمره ی کم، ناراحت نمیشم، "خجالت میکشم"

یعنی از استاد خجالت میکشم اگه نمره ام کم بشه یا عالی نباشم. 

یعنی معدل ۱۹ ارشد قبلیم، به برکت رودربایستی با استاد حاصل شد!!

امتحان رو واسه پاس کردن نمیخونم. واسه بیست میخونم. 

و این استرس مضاعف بهم میده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۱۰:۳۱
Rose Rosy

استمداد

شنبه, ۱۰ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۴۱ ب.ظ

واکفنی ما یشغلنی الاهتمام به

و استعملنی بما تسالنی غدا عنه

و استفرغ ایامی فیما خلقتنی له

و اغننی و اسع علیّ فی رزقک

و لا تفتنّی باالنظر

و اعزنی و لا تبتلینی باالکبر

...

 

 

دعاهای این سالهای من، این فرازهاست

 

و هنوز منتظرم اجابتم

و عمرم میگذرد

و نمیدانم آیا آنطور که خدا میخواهد میگذرد یا نه

 

ارشد دوم، من را راضی نکرد

احساس غبن میکنم

احساس میکنم سرمایه ی عمرم را دارم می بازم

و بدترین قسمت ماجرا اینجاست که نمیدونم باید چی کار کنم

نمیدونم کار درست چیه

و نمیدونم باید از کی بپرسم

احساس میکنم در خلا رها شده ام

دلم یک دست یاری میخواهد

که از جا بلندم کند و بگوید راه درست اینجاست

این راه را برو، عاقبت به خیر میشوی

 

میدانم خدا بنده اش را رها نمیکند

امام زمان به احوال شیعیان آگاه است

اما

نمیدانم چرا سالهاست ازشون کمک میخوام و هنوز اندر خم یک کوچه ام

احساس بلاتکلیفی میکنم

میدونم نا امیدی بدترین گناهه

ناامید نیستم

اما دلم شدیدا گرفته

چرا من هیچ وقت خوابی نمی بینم که راهگشا باشه

چرا من اینقدر گم شده ام در حیرت و سرگردانی خودم

 

چرا نمیدانم چه کاری در این زندگی دنیا برای من بهترین کار است و من مامورم به انجام آن؟ 

 

خدایا...

 خسته شدم از بس دور خودم چرخیدم...

 

در همین وبلاگ چند بار مطلبی با این مضمون گذاشته ام؟ 

در شبانه روز هم که فکر روز و شبم همین است

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

 

 

بعد معنویتم هم احساس میکنم نسبت به ۶ ماه پیش کمرنگ شده، که دوری از جمع مومنانه کاملا در آن تاثیر دارد

 

 

خدایا من از در شما، ناامید نمیشم. فقط از این وحشت دارم که عمرم به چه کنم چه کنم سپری بشه و فرصت جوانی و سرمایه عمر را ببازم و لفی خسر بشم...

 

 

تو را به مقربین درگاهت، دستم را بگیر و راهی که برایم میپسندی پیش رویم بگذار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۱
Rose Rosy

این روزها را چگونه میگذرانید؟

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۳۵ ب.ظ

به نام خدا

با استرس امتحانات پایان ترم

و 

حل پازل ۱۰۰۰ تکه

 

دست و دلم به خواندن نمیروم. 

اینکه برای یادگیری ماشین منبع مشخصی نداریم

و برای مبانی و پایگاه داده نمیدانم چه طور باید بخوانم هم بسیار موثر است

 

فورجه های امتحانات است و من تقریبا هیچی نخوندم. 

 

پ.ن. فردا دوباره مدارس مجازی شد و کورسوی امید برای مطالعه فردا صبح به باد رفت

 

خدایا من را به کاری مشغول دار که مرا به خاطرش آفریده ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۱ ، ۲۳:۳۵
Rose Rosy

خواب در بیداری

جمعه, ۹ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۵۱ ق.ظ

مشغول درس بودم که ناگهان حفره ای در ذهنم باز شد و کشیده شدم به یک فضای ذهنی خیلی آشنا، ولی هر چه بیشتر بهش فکر میکردم یادم نمیآمد این فضا را کجا تجربه کرده ام.

هی به مرور جزییات بیشتری از آن فضا و خاطره ها و صحنه هایی از ان در ذهنم نقش میبست

اول فکر کردم خواب دیده ام

هی بهش فکر کردم و پررنگ تر شد برام. پررنگ و پررنگ شد

بعد یواش یواش مثل دریچه ای از گوشه ذهنم جمع و جمع تر شد، مثل سایه ای که اول روز پهن میشود، و بعد با نزدیک شدن به ظهر سایه جمع میشود و بعد با دور شدن از ظهر و نزدیگی به غروب از طرف دیگر گسترش پیدا میکند

یک عالمه فکر و فضا در ذهنم باز شد، پهن شد و کشیده شدم درون آن

بعد یواش یواش سایه جمع شد و چیزی جز شبحی مبهم در ذهنم باقی نماند که کجا رفتم و چه شد و چه دیدم

فقط میدانم برای دقایقی رفتم جایی آشنا که نمیدانم کجا بود. 

مثل خواب مفصلی که صبح فقط میدانی دیده ای اش، اما چه بوده و چه کردی، هیچی یادت نمی آید

 

 

تجربه عجیبی بود

الان در ذهنم فقط صحنه های گنگی از آن موج میزند و احساس منگی که چه بود و چه شد

 

 

 

پ.ن: الحمدلله به خاطر نعمت نوشتن. حس خوبی است که میتوانی با کلمات، لحظه هایت را ماندگار کنی. 

 

 

پ.ن2 : پیش بینی میکنم طی 20 روز آینده، پست های وبلاگ زیاد شود و علت آن، در پیش داشتن امتحاناات ترم یک دانشگاه است. 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۱
Rose Rosy

جمع مومنانه

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۰۹ ب.ظ

جمع مومنانه، آورده ی جلسات میثاق برای من بود که از دست دادمش و متاسفانه هنوز جایگزین نشده

 

و ازین بابت دلتنگم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۱۶:۰۹
Rose Rosy

متخصص نیمه ماهر

چهارشنبه, ۷ دی ۱۴۰۱، ۰۸:۳۱ ق.ظ

سلام

آن امتحان کذایی که لرزه به اندامم انداخته بود، از هفته ای به هفته ی دیگر و حتی ماه دیگر، از کلوزبوک (کتاب بسته) به اوپن بوک (کتاب و جزوه باز) و از حضوری به مجازی تغییر زمان، مکان و قواعد داد و در آخرین خبر قرار است یکشنبه ی این هفته باشد. مجازی. که هنوز هم مطمئن نیستم بخواهد امتحان بگیرد. 

 

من میدانستم موجودی هستم که در هیچ کاری متخصص تا ته اش نیستم. 

از خیلی کارها بلدم و از هیچ کاری تا ته ته اش را بلد نیستم و این خیلی بده

رزومه ام را که میساختم بیشتر به عمق فاحعه پی بردم. فاجعه فاجعه. 

به غیر از فاصله زمانی بین فعالیت های انجام شده، که به خاطر فرزند آوری خیلی هم عالی است، فاصله ی موضوعی بین کارها، نوید یک نیروی کار کازآمد را به کارفرما نمیدهد

 

تااازه، سه سال فعالیت در مدرسه قرآن را در رزومه نمینویسم چون قرار نبوده رزومه ای دنیایی برایم باشد. 

ترجمه دو کتاب در دو موضوع مختلف، اشتغال در چندین حوزه مختلف، تحصیل در سه موضوع مختلف، 

 

در آستانه ی ۳۶ سالگی هنوز تخصص خود را پیدا نکرده ام و این خیلی بد است. 

ضمنا شرعا و قلبا دلم بچه میخواد. ولی منطقم میگه صبر کنم و من همیشه از خدا میخوام خودش بهترین راه را روبه رویم بگذارد و من را به قدم گذاشتن در راهی که خودش میپسندد هدایت کند. 

الهی آمین

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۱ ، ۰۸:۳۱
Rose Rosy