لیست تولد های اخیر
88 : مهمانی پیش از موعد؛ عدم استقبال همسر. (کادو یادم نیست گرفته باشم.)
89: شمع همه جای خانه، پازل عکس دو نفره مان. ماشین آهنی.
90: کادو برای مامان همسر، کیک، رولت بادمجان برای پدر همسر، بردیم خانه مادرجان همسرجان
91: یادم نمیاد. باید به عکس ها مراجعه کنم.
92:کیک پنجره رنگی+ تی شرت شلوار : خونه پدر و مادر همسر جان
93: برج هیجان،
94: یادم نمیاد. باید به عکس ها مراجعه کنم.
95: مهمانی غافلگیر کننده با حضور پدر و مادر و خواهر همسر، راز جنگل، کیک شکلاتی
96: کیک خرمالو، مجموعه چهارتایی صدف، دوخت سرهمی برای خواب همسر، صبحانه هتلی
در همه ی این سالها، کباب ماهیتابه ای با ته دیگ سیب زمینی جزو ثابت تولد بازیمان بوده است.
85: کیف پول، پیش از موعد
86: گردنبند، اپیلیدی، عروسک، قاب عکس، سی دی عکس هایمان، کیک، درکه نهار، کیک خونه سمیه اینا
87: گردنبند ماه. پارک ارم، کیک خونه مادرشوهر جان
88: یادم نمیاد. باید به عکس ها مراجعه کنم.
89: گوشی سونی اریکسون، سارفون زرد رنگ، کیک : خانه خودمان
90: هیچی! به علت خبر بارداری :)
91: ادکلن، ست مانیکور، کیک. چیده بود روی میز، من و پسرم از بیرون اومدیم.
93: ماشین ظرفشویی، چند ماه قبلش هم تبلت
94: مجسمه ماهی و نیلوفر آبی
95: مجسمه مادر و قرزندان
96: اپلیدی فیلیپس خفن!
پسر:
91: یک سالگی: آتلیه
92: مهمانی خانواده همسر
93: یادم نمیاد!
94: مهمانی مختصر با حضور مامان بزرگ اینا
95: تولد در قم
96: پارک شهر( قلعه بادی، و ماشین برقی) رستوران، تولد با خاله سوده اینا
بار اول نبود که میگفت.
که رشته تحصیلی ام و ارشدم و دکتری و هیئت علنی و کار پژوهشی و الخ رو کنار بگذارم و برم یه رشته هنری، عکاسی کنم مثلا. یا ترجمه کتاب.
بارها در زمان های خیلی مختلف گفته.
این بار وقتی گفتم ترجمه رو دوست دارم گفت. بهش توضیح دادم که اینا خوبند. اما کافی نیستند برام. که چقدر موفق میتوانم باشم در رشته ام. که چقدر مخم خوب کار میکند در این رشته. که این همه درس خواندم برلی چی پس؟ باز فردایش، انگار که من اصلا حرفی نزده باشم، گفت: اره. همین خوبه. .... رو بزار کنار. بچسب به یه کار هنری.
فکر کنم چند تا علت داشته باشه
اول از همه اینکه با رشته ام ارتباط برقرار نمیکنه. نمیدونه من دقیقا، یا حتی دقیقا دارم چی کار میکنم. از فرمول و ریاضی و حساب کتاب متنفر و فراریه. و حالا خانمش کارش فقط حساب کتابه. اونم نه مثلا حسابداری و اینچیزای قابل لمس تر.
دوم اینکه حوصله دکترا خوندن من رو نداره. اوووه چهار پنج سال بکوب، بخون. تازه بعدش بیفت به پیدا کردن کار.
سوم اینکه ظاهرا جنم کار کردن و به طور خاص "پول در اوردن" ازین رشته را در من نمیبینه.
چهارم اینکه حوصله بچه داری و خانه نشینی رو نداره. درس خوندن من مساویست با بچه داری او.
پنجم
ششم
...
حالا چرا دارم دلایل ذهنیش رو حدس میزنم؟
شاید چون خود من هم به بعضیاشون فکر میکنم
به اینکه راه درست زندگیم چیه.
فکر میکنم نباید حتی همین تعداد محدود هم از هدف من برای اینده ام مطلع میشدند. به استناد همان حدیث از امام علی علیه السلام که : موفق ترین کارها، کاریست که با رازداری کامل انجام شود.
مهمانی به خوبی و خوشی، با صدای من که شبیه خروس تازه بالغ بود برگزار شد. به لطف خدای مهربان تواتا
بعد نود و بوقی، امروز که از خواب بیدار شدم، خودم و بچه ها حالمون خوب بود و کسی آب بینی، سرفه، عطسه و امثالهم نداشت و از قضا فرداش هم پنجشنبه بود و ما هم برنامه قم نداشتیم و این یعنی بالاخره میتونستیم مهمانی مدنظر متشکل از ما، پدر و مادر و خواهر و برادر و خانواده برادر همسر جانمان وعده بگیریم.
خب.
ظهر بعد از نماز ظهر دعوت کردیم و با روی باز پذیرفته شد.
شب، بعد از نماز مغرب ناگهان صدای من وسط جمله گرفت و الان صدام بی شباهت به خروس تازه بالغ نیست. (متهم ردیف اول: کوکوی خوشمزه گل کلم، به علت بوی شدید سرخ کردنی)
با حساسیت مفرط جاری جان به بیماری چه کنم؟
چه طوری بقبولانم که این حساسیت است و سرماخوردگی نیست؟
دعوت را پس بگیرم؟
دوبلور استخدام کنم؟
خدایا مدد کن لطفا.
دوباره شر نشه.
خدایا خوبم کن لطفا.
ممنون.
دوستت دارم خدا.
ممنون که فردا مهمانی عالی و شما راضی و مهمان ها راضی خواهند بود.
حقیقتش اینه که باورم نمیشه این وضع خونه زندگی من باشه. حداقل پنجاه قلم "چیز میز" روی زمین و اینور اونور ولو هست
وضعیت داخل کمدها، اشغالهای کف خانه، لکه های روی سنگ ها، موهای شانه نکرده خودم، درسهای نخوانده ام، کارهای نکرده ام، همه و همه را باور نمیکنم.
دو بچه ای که نمیدانم به قول خود جاری جان به خاطر "لعن و نفرین" جاری انها را گرفته که خوب نمیشوند، یا به خاطر آلودگی هواست، یا قرار است سیستم ایمنی بدنشان آنقدر قوی بشود که نگو و نپرس، یا کفاره گناهان من است، یا چه.
چند ماه است که با وجود دوا و دکتر، اب بینی و خس خس سینه و سرفه هایشان قطع نمیشود.
من همانی هستم که یک قطره اب کافی بود تا دستمال به دست به جان پارکت ها بیفتم تا لک نشوند.
خسته ام ازین آشفتگی و بی نظمی.
اما خدا رو شاکرم
و میدونم این دوران گذراست. و به زودی دلتنگ این ریخت و پاش ها و زندگی و شور و نشاط در پس این بی نظمی ها خواهم شد.
ظاهرا اقوام و دوستان چالشی را به نام " همه با هم پروفایل مرضیه" راه انداخته اند.
تو گروه هفت نفره، سه نفر دیگه غیر از من پروفایلی مشابه من گذاشته اند!!!
دو نفر از دوستانم هم همین طور.
خوشم نمیاد خب.