این روزها
این روزها، روزهای سختی برای من و برای همسرم است.
من استرس دارم و وقتی خانم خانه اسوده نباشد، خانه دیگر امنیت و ارامش سابق را ندارد.
همسرجان میگوید: کی میشه دفاع کنی ما ببینیمت و من دلم میسوزد و پر از عشق میشود از صبوری او.
ابن روزها روزهای سختی برای من است. استرس دفاع گاهی ، درست مثل الان، چنگ میزند به گلویم و انگشتهایم را وادار به نوشتن میکند. گاه چنگ میزند به قلبم و تپشش را بالا میبرد. کاه میزند به زانوها و کمرم و دردناکشان میکند.
گاهی بدم میاید از هر چه پایان نامه است.
طبل بی عاری اگر فروشی بود، حتما در پی خرید آن میرفتم. چون در خودم چنین طبلی سراغ ندارم. حس کمال گرایی من باعث میشود نقص های موجود در پایان نامه ام را که خودم بیشتر از همه ی اساتیدم به انها واقفم، به صورت برجسته تر ببینم، حتی وقتی حدس میزنم استاد داور حتی روحش هم از انها اطلاع ندارد.
دلم میخواهد گریه کنم.
دلم میخواهد این روزهای اخر هم تمام شود و به روزهای ارمتر بعد از دفاع برسم. همان روزها که کش می ایند و تمام نمیشوند و از صبح تا شب پسرک خواهد گفت بیا بازی کنیم و همسر دیرتر به خانه خواهد امد. همان روزها که کمتر وقت تنهایی دارم.
همان روزها که دلم برای روزهای پیش از دفاع تنگ خواهد شد.
موفق باشید