البفر
یازده سال پیش که مامان اتفاقی باردار شد، من های های گریه میکردم و دلم به حال بچه ای میسوخت که از جوانی پدر و مادرش بهره ای نبرده است.
خدا نخواست ان خواهر یا برادرم دنیا بیاید، که اگر می امد، الان ده ساله میشد.
طی یازده روزی که از زایمانم گذشته، مامان دومین بار است میگوید که دیگر توان ندارد زائو داری کند.
قبل از زایمان خیلی برنامه ریزی کردم که مامان اذیت نشن. سبزیجات خرد کردم، تفت دادم و فریز کردم
گوشت کبابی اماده کردم، خرد کردم و طعم دار.
کمدها رو مرتب کردم و روی همه چیز برچسب زدم که مامان برای پیدا کردنشون دچار مشکل نشن.
سه چهار روزگی دخترک شروع کردم به پوشک عوض کرون. نه روزگی دخترک خودم حمامش کردم.
مامان پشت تلفن، با هر کس حرف میزد، در جواب خسته نباشید میگفت خسته نمیشم، کاری ندارم اصلا. فلانی ، یعنی من، قبلا همه کارا رو کرده.
این چهار روزی که خونه مامان هستم، مصادف شد با امدن بابا از شهرستان و همراهش عمه جان و همسرشون.
مامان هم مدرسه رفت، با تمام دل مشغولیهای مدرسه، هم از مهمان های مکرر، خواهر ها، عموها، ما، پذیرایی کرد، و خواب و استراحتش خیلی کم و خستگیش زیاد شد.
امشب مامان دخترک رو حموم برد و از شدت خستگی، زمین خوردن.
و باز گفتند که دیگه توان زائو داری رو ندارن.
استخاره گرفتم به همسرجان بگم همین فردا بیان دنبالمون، فردا که تازه یکشنبه است.
در کمال ناباوری خیلی خوب اومد.
نمیدونم میتونه بیاد یا نه.
نمیدونم میتونم تنهایی از عهده خونه و بچه و نوزاد بر بیام یا نه، با دردی که بخیه هام دارن و ضعفی که همه بدنم داره
نمیدونم مامان اصلا میزاره برم یا نه
فقط میدونم دارم زار زار گریه میکنم.
دلم برای خودم میسوزه.