عشق نوجوانی و داستان وسایل و باقی قضایا
شبها عجیب میل به نوشتن سراغم میاد. احساس ها و رویدادهای روز جلوی چشمم رژه میرن و التماس میکنن بنویسمشون.
دلم میخواد بعدها بدونم که دغدغه این شبهایم سرفه های پسرکم است که دکتر گفته چیزی نیست و لوراتادین و شربت سرفه گیاهی داده.
خواهرزاده بزرگه ی عزیزدل همه مان است که در روزهای قبل از ۱۵ سالگی به گفته ی در گوشی و مخفیانه خودش به اقای همسر، عاشق دختری بزرگتر از مامانش شده و ارام و قرار را ازش ربوده. در اینکه به احتمال ۹۹ درصد نافرجام است اما نگرانش هستم و میدانم اذیت میشود و نگران اینده ی بچه های خودم.
خانه ی مان شلخته نامنظم و کثیف شده. حوصله ام ازین بی نظمی سر میره. گاهی اعتراض میکنم به پسرک. گاهی تشر میزنم. گاهی اجابت خواسته هایش را به بعد از جابه جا کردن وسایلش موکول میکنم. اما وقتی کاریش نداشته باشم نتیجه میشه پنج شنبه بازاری به نام خونه که الان در خدمتش هستیم.
من همیشه ادم منظمی بوده ام . دوستانم و خواهرم به نظم من زیاد اشاره میکردند. یکیشون میگفت هر وقت جای منظم میدیده یاد من میفتاده.
اما حالا وسایل زیاد پسرک و دخترک و خودم (به نظر من زیاد) احاطه ام کردند و شلوغ پلوغ میشن همش. و دیگه گاهی خودمو میزنم به بی خیالی.
در حالی که ۹۰ درصد اسباب بازیای پسرک تو کمد دیواریه و به صورت ادواری خارج و داخل میشوند.
صبح نوشت: پسرکم از خوا بیدار شد، به من گفت که تو سالن نرم و مشغول مرتب کردن سالن شد. میخواست "هیجانی" ام بکنه. عزیز دل مادر.