همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

شنیده ام عزم سفر کرده ای...

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ

به اندازه قدمت "ما" بودنمان، حرف رفتن هم بوده. حتی خیلی قبلتر از آن.

رفتن بود که او را در ابتدای راه دچار تردید میکرد. داشت مقدمات رفتنش را میچید که من را دید. که همدیگر را دیدیم. پایش بند شد. به من. به عشقمان. 

ما شدیم. حرف رفتن بود.

همسر شدیم. حرف رفتن بود. حتی هنوز حرف تنها رفتن. که برود و مقدمات حضور من را فراهم کند و در اینده ای مبهم به هم بپیوندیم.

رشته و دانشگاه فوق لیسانسم را بر اساس رفتنمان انتخاب کردم. رشته ام در آنجا رتبه اول تا سوم را دارد، زبان دانشگاهم انگلیسی باشد که عادت کنم و ...

پدر و مادر شدیم. حرف رفتنمان جدیتر شد. باز هم صحبت رفتن او بود و پیوستن ما به او، باز مبهم

و خدا میداند حرف رفتن برایم ازاردهنده بود و حرف رفتن"اش" عذاب الیم. بندبند تنم میلرزید ازین حرف.

حسابش از دستم در رفته که چقدر سر این موضوع بحث کردیم و چقدر دعوا کردیم و چقدر اشک ریختم و چقدر برنامه ریزی کردیم و چقدر عمل نکردیم.

بعد از دنیا امدن پسرمان، دیگه حرف رفتنمان بود. یکی دو سالی از تب و تابش افتادیم و بعد، با ادامه دادن فوق لیسانس من، تصمیمون جدی تر شد و در مسیرقرار گرفتیم.

دیگه دعوا نمیکردیم. من هنوز مبهم بودم  ولی تئوریمون کامل بود. من پذیرش میگیرم. رفتیم اونجا همسرجان کار میکنند و بچه داری. 

مقصدمان هم از امریکا به کانادا و سپس به هلند تغییر کرد.

بعد از دفاع از پایان نامه، هوای فرزند دوم، باعث شد کمی برنامه را به عقب بیندازیم.

و این مدت برای دانشگاه سرچ میکردم، زبان میخوندم و به برنامه مون فکر میکردم و فکر میکردم و فکر میکردم. زمان بندی میکردم. بالا و پایینش میکردم. به بچه ها، تربیتشون، اینده مون، کار همسر، و...و...و...

تا اینکه دی شب، بعد از یک روز ملالت بار، سر نماز مغرب، جرقه ای ذهنم رو روشن کرد و لبخند پهنی روی صورتم نشوند. 

همسر هیچ وقت از اینجا دکترا خوندن من استقبال نکرده بود.

گفتم که هر طور فکر میکنم با دو تا بچه اونجا درس خوندن جور در نمیاد. تو تمام وقت وقف بچه ها میشی. امنیت تو اروپا از بین رفته. (همین دیروز عملیات تروریستی تو لندن صد و خورده ای کشته داده)

گفتم من به نیت اپلای کردن ادامه درسم رو خوندم. این مدت هم همیشه به فکرش بودم و براش برنامه چیدم. اما بیا همینجا باشیم. همینجا پیشرفت کنیم و تثبیت بکنیم خودمونو. بعد به جایی برسونیم که هرسال سفر داشته باشیم. گفتم تو رویای من، حضور تو ایران بوده و سفر مکرر به کشورای دیگه. سفرهای علمی، دوره های اموزشی و در کنارش تفریح و سیاحت. اما چون رویای من، با رویای تو در تضاد بود، هیچ وقت به عنوان هدف بهش نگاه نکردم.

برای اولین بار موافق بود. گفت مدتیه به این فکر میکنه که اینجا هم جای خوبیه برای پیشرفت. 

جرقه ی سر نماز، فکر شرکت ازاد در کلاسهای ریسک و کلاس امارریاضی دانشگاهمون بود. برای جبران مافات تنبلی دوره کارشناسی و واحد اختیاری لازم جا مانده دور ارشد.

همین فکر ساده انرژی زیادی بهم داده.

حضور در دانشکده ای که دوستش دارم. جبران دروسی که خیلی واجب اند برای کنکور و من ازشون تقریبا هیچی یادم نیست. 

و امشب، جرقه بعدی، که باعث شد موبایل دستم بگیرم و این طومار یازده ساله رو تنظیم کنم، فکر تدریس به عنوان دستیار تدریس(حل تمرین) تو دانشکده مون بود.

انرژی زیادی دارم و احساس میکنم بالاخره راه رویایی زندگیم قابل وصول شده برام. بالاخره رویا و هدفم یکی شده اند و من ان شاالله در مسیرش هستم.

خدایا میدونی چقدر شاکرت هستم و چقدر خوشحالم؟

ممنونم. شکر. شکرت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۶
Rose Rosy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی