آن روی سکه تولد
M V:
تولد سارا گذشت. یک ماه در تب و تاب برگزاریش بودم
با خودم عهد میکنم دیگه تولد مفصل نمیگیرم برای بچه ها. دیگه برنامه مهمونی نمیچینم. به من چه که فامیلشون رو جمع کنم و اخرش یه کیک بزرگ و یه قابلمه سالاد ماکارونی و یه عالمه میوه و کلی کار و مریضی شوهر و بچه ها و محدثه بمونه رو دستم؟ سوال اینکه چرا نیومدند؟ و چرا گفتند میایم؟ چرا نگفتند نمیایم؟؟
همه اینا به جههههههنم. ایمان چرا اینجوری کرد؟
خدایا تو ازم راضی باش. ولی نمیتونم جلوی هق هق و اشکهام رو بگیرم وقتی وسط کارم مودم رو خاموش میکنه و میگه بسه!
و وقتی میگم اونقدر شعورم میرسه که خودم خاموش کنم، با تحکم و اخم میگه همینی که من میگم
خدایا انتظار تشکر ازش ندارم، چون اون ازم نخواسته بود. ولی اخه چرا اینحوری باهام برخورد کرد؟
نمیفهمم. کاش میفهمیدم.
خدایا شکرت که به مهمونا خوش گذشت.
خدایا شکرت که پذیراییمون عالی و مرتب بود.
خدایا شکرت.