بهانهوارههای شنبه
بی حوصله و دمغم.
تماس دوستم، با اینکه خودم هم میدونستم قرار نیست قبول بشم مگر معجزه ای رخ بده ( و من منتظر معجزه بودم)،
به علاوه تماس با مامان که گفتن نریم پیششون، چون خواهر که پابه ماهه تنها میمونه و هوا گرمه و شهریور بیاید، و تازه اگر هم نگفته بود همسر به خاطر بعد مسافت و گرمای هوا و وفور پشه و مگس! میگفت برای چی بریم اونجا؟!
به علاوه تعلیق ناخوشایند ثبت نام مدرسه پسرک، که منتظر تماس بابابرقی هستم برای بازدید از کنتور و به نام زدن قبض برق،
و شکستن لیوان توسط پسرک که دردسر جمع کردن ریزه ریزه خرده ها برام موند
و به علاوه شنبه ، که خودش دلیل لازم و کافی برای دمغ بودنه
و به علاوه اتمام مهمانی های خاله بازی
به علاوه لباسهای شسته شده و پهن نشده
به علاوه ظرفهای شسته نشده
باعث شده که من بغض کرده ام و دلم میخواد گریه کنم و خواهر سومی که یه سر اومد کتاب و الگوی نمد ازم بگیره دو بار پرسید چرا بی حوصله ای؟
و من فقط به مدرسه پسر اشاره کردم.
یک جور بی هدفی شده ام و برای من، بی هدفی یعنی عصبیت و بی قراری و بهانه گیری.