عید قربانی کردن هوای نفس
بچه ها دارند خاله بازی میکنند:
- یخچالو بده به من
- سسسس ! الان مهمونا میان
- یخچالو بده به من! فقط مامانا باید یخچالو باز کنن، آقاها که نه!
اینو دخترک که پنج روز مونده سه ساله بشه میگه.
همسر کنارم روی تخت خوابیده، و من داشتم وبلاگ یک خانم دکتر رو میخونم که زندگیش پره از پروژه و تحقیق و تحویل کار و اموزش نرم افزار و روشهای جدید و جلسه. به علاوه پر از مهمونی و سفر و تجربه ی درس خواندن در خارج و ... بجه هاش بزرگ شدند و اهل نماز و روزه و کربلا و هیئت و البته شاگرد زرنگ و درس خوان هم هستند.
عصر عید قربانه، و من ارزو دارم یک روزی سرم شلوغ بشه از همین سر شلوغیها.
الان متوجه شدم که چرا چند روزه مدام دارم ارشیو وبلاگ این خانم رو میخونم. به غیر از وضعیت جسمیش و چاقیش که البته داره کنترل میکنه، بقیه ی چیزهاش ارزوی منه.
خدا رو شکر برای ارامش در کنار خانواده ام. خدا رو شکر برای همه نعمتهایش.
بلند شم ظرف ها رو بزارم تو ماشین.
و خونه رو مرتب کنم
هفته ی بعد، برای عید غدیر خواهر ها و مامان و بابا رو دعوت کردیم. باشد که نظر لطف ولی و مولای همه مون و برکت عید غدیر شامل حالمون بشه.
دسته گل های مگنتی نمدی هم درست کردم برای گیفت اون روز.
میخوام با خرما هم یک جور خوردنی درست کنم و بریزم تو قیف های کوچک که خریدم، به عنوان شیرینی اونروز سرو کنم.
کارم زیاده. و مهمان ها هم زیاد.
باید یه ظرف ازون خوردنی های معهود، و یک گل هم برای دو همسایه بغلی و پایینی ببریم، باشد که سر و صدای مهمانی براشون ازار دهنده نباشه.
به برکت ولایت امیرالمومنین.