یک اعتراف سخت عمیق
میدانی؟ قرار نبود که همسر این قدر تغییر کند. یعنی قرار بوده حتما ولی من نمیدانستم. خودش هم شاید، هیچ کس. جز پروردگار
که یکهو بگوید درس و بحث بس است و به زندگی بچسب.
حتما ایرادی در من هم بوده، شاید هم این سخت گیری اش به نفع دنیا و عقبایمان است. ولی دل، امان از دل سرکش.
حتما در من سرکشی یا پتانسیلش را دیده. مدت هاست که در مورد اینده باهاش حتی کلمه ای حرف نمیزنم. میترسم. اخرین حرف هایش این بوده که اگر درامدی داشته باشم باید اختیارش به دست او باشد. میدانم در عنل اینکار را نمیکند، اگر این یکی هم مثل تصورات قبلی ام غلط از اب در نیاید، ولی همین که مطرح میکند، جانم را میخورد. روحم را فلج میکند.
لعنت به بغض غروب جمعه تنها
حتی وقتی میگویم مقداری " خرجی" مشخص، سوای پول قسط و قبض ها و صدقات که به حسابم میریزد و من پرداخت میکنم در اختیارم بگذارد، میگوید که هر چیزی لازم داشته باشم برایم میخرد و راست هم میگوید.اما من