۱۱ خرداد، بعد از طلوع افتاب.
خواب دیدم برای کاری رفتم جایی. انگار مدرسه اهل بیت بود.
خانم ک زاده و خانم افشار اومدند. بچه ها ی قرار قرانی خانم افشار رو که دیدند پاش رو میبوسیدند.
من دورتر ایستاده بودم و گریه میکردم
خیلی لاغر بود
مچ دستانش به زحمت به دو سه سانت میرسید.
و خود دستهلش... تا مچ سیاه بود.
چهره اش مثل پیرزن ۷۰ ساله شکسته شده بود
از دور نشستم
خانم افشار گفت نمیای جلو؟
گفتم نه. همینجا خوبه
بعد نمیدونم چه درسی رو شروع کرد که من گریه ام شدیدتر شد. رفتم بغلش کردم و دوتابی گریه کردیم.
بعدتر فهمیدم همان دیشب برایش تشخیص تونور مغزی داده اند.
با خ ک زاده صحبت میکردم . فهمیدم این مدت جلسات برقرار بوده و به ما خبر نمیداادند.
گفتم خیر بوده ان شاالله
همین حسی که واسه پاور بیت بهم داد و سعی دارم مبارزه کنم باهاش
زینب و همسرش و سه تا کوچیکاش تو برف اومدند خونه مامان. صبح زود. ناراحت بودند. میگفت اینبار با همیشه فرق میکنه. مشکل جدی پیش اومده بود بینشون.