۳۰مرداد
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۵۴ ق.ظ
با خانمی دوست شدیم. مامان دوست سپهر بود فکر کنم.
رفتیم خونه اشون. مهمان داشتند. جاری و خواهرشوهرش با شوهراشون بودنند.
خونه اشون خیلی کوچک بود. اما در منطقه سعادت آباد یا همجین جایی
شبیه مرضیه دخترعمه بود.و نگران خواهرش، طیبه خانم. که حال خوبی نداشت.
بهمون گفته بودند سنگ قیمتی ای را از اونجا برداریم. یک سنگ خیلی قیمتی حدودا ۳ در چهار پیدا کردیم
بعد سوار قطار شدیم. متوجه شدیم تعقیبمون میکنند. پیاده شدیم و پیاده به راه افتادیم.
بچه ها خونه اونا بهشون خیلی خوش گذشته بود. بچه هاش نبودند و بچه ها حسابی با وسایل بچه های اونا بازی کرده بودند.
سارا با خانمه رفیق شده بود و ازش رفتنی دستمال کاغذی طرح دار که یه اسم خاص داشت میخواست.
منم داشتم سعی میکردم ظرفهاشون رو بشورم واسه جبران زحمتی که بهشون داده بودیم.
۰۰/۰۵/۳۰