۱۳شهریور
شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ق.ظ
دخترعموی حسن اقا امده بود تا برایش کار پیدا کند.
رفت صحبت کرد که برود در یک اداره ، به هم خورد
رفت منشی یا خود دکتر شد، من تعجب میکردم که ایم مگه دکتره؟ بعد یه دفتر داشت. از دستش افتاد
رفتم توش رو نکاه کردم از کلمات در هم ریخته و بی سرو تهش بهمیدم این طفلک آلزاییمر داره
جوون بود. خیلی جوون. دلم براش سوخت.
همسایه قدسیه اینا یه دختر هم سن و سال سلما داشت که صب تا شب خونه اینا بود.
شب عید فطر بود. رفتیم مسجد پردیسان. غلغله بود. هیچ کس هم ماسک نداشت. تا رسیدیم رفتند رکعت دوم نماز.
۰۰/۰۶/۱۳