اگر را کاشتند، سبز نشد.
چیزی درونم از بین رفته
چیزی به نام حس اعتماد
سعی کردم به روی خودم نیارم، لبخند بزنم، حرف بزنم، همراهی کنم، اما انگار پنبه ای تازه از گوشم در آمده . حرف هایش را ، همان حرف های تکراری را، جور دیگری میشنوم
یک جور آزار دهنده
انگار ن انگار این همانی بود که به همسرم میگفتم: فلانی دوست خوبی است.
به سختی همصحبتی و همنشینی با او را تحمل میکنم
و همسر میگوید اگر از رفتار تو، دلشان بشکند، تو باخته ای،
و من، دیروز که قرص میخواستن، خودم دم در نرفتم و بچه ها را فرستادم، برای اینک دلشان نشکند، برایشار شور کشیدم ، رفتم دم در و حال و احوال کردم و از سفرشان پرسیدم.
حس بدی دارم
از طرفی میدانم منع کردن عاقبت خوبی ندارد
از طرفی دلم صاف نیست
از طرفی دلم نمیخواهد کش بدهم قضیه را
اگر همسایه نبودند، شاید کار راحت تر میشد.
اگر بچه ها مشتاق بازی با هم نبودند ،
یا اگر بهانه ای بود، مثل این دو هفته که مهمان داشتیم و سرماخورده بودند و سفر بودند و مهمان داریم.
اگر ...
خدایا خودت راه خوب و مورد پسند خودت پیش پایم بگذار
و اگر قرار به همین تحمل و به روی خود نیاوردن است، که الحمدلله علی کل حال.