خواب در بیداری
مشغول درس بودم که ناگهان حفره ای در ذهنم باز شد و کشیده شدم به یک فضای ذهنی خیلی آشنا، ولی هر چه بیشتر بهش فکر میکردم یادم نمیآمد این فضا را کجا تجربه کرده ام.
هی به مرور جزییات بیشتری از آن فضا و خاطره ها و صحنه هایی از ان در ذهنم نقش میبست
اول فکر کردم خواب دیده ام
هی بهش فکر کردم و پررنگ تر شد برام. پررنگ و پررنگ شد
بعد یواش یواش مثل دریچه ای از گوشه ذهنم جمع و جمع تر شد، مثل سایه ای که اول روز پهن میشود، و بعد با نزدیک شدن به ظهر سایه جمع میشود و بعد با دور شدن از ظهر و نزدیگی به غروب از طرف دیگر گسترش پیدا میکند
یک عالمه فکر و فضا در ذهنم باز شد، پهن شد و کشیده شدم درون آن
بعد یواش یواش سایه جمع شد و چیزی جز شبحی مبهم در ذهنم باقی نماند که کجا رفتم و چه شد و چه دیدم
فقط میدانم برای دقایقی رفتم جایی آشنا که نمیدانم کجا بود.
مثل خواب مفصلی که صبح فقط میدانی دیده ای اش، اما چه بوده و چه کردی، هیچی یادت نمی آید
تجربه عجیبی بود
الان در ذهنم فقط صحنه های گنگی از آن موج میزند و احساس منگی که چه بود و چه شد
پ.ن: الحمدلله به خاطر نعمت نوشتن. حس خوبی است که میتوانی با کلمات، لحظه هایت را ماندگار کنی.
پ.ن2 : پیش بینی میکنم طی 20 روز آینده، پست های وبلاگ زیاد شود و علت آن، در پیش داشتن امتحاناات ترم یک دانشگاه است.