مجددا هوای گریه با من
مدتیه احساس ناخوشایند دائمی دارم.
حس بلاتکلیفی
حس اینکه خب که چی بشه
من چه کاره ام
من در دنیا به چه دردی میخورم
و وقت و بی وقت گریه ام میگیرد
مخصوصا بعد از بیماری عجیبی که از شنبه قبل شروع شد و تا امروز که سه شنبه هفته ی بعد است، و ده روز گذشته، هنوز به طور کامل خوب نشده.
بیماری با بدن درد ساده شروع شد. البته ساده که چه عرض کنم. پاهایم را از شدت درد به هم میسابیدم. و تفّت الساق بالساق... و ظن انه الفراق...
درد بدن حتی تا لثه هایم را هم درگیر میکرد
با دو آفت روی لب بالا و پایین به طور رودر رو، و مقادیری گلو درد و گوش درد ادامه پیدا کرد،
و بعد ناگهان بوووومممم انفجار آفت ها... روی لب ها، زبان، گلو ، لثه ها، پشت لثه ها، پوشیده از آفت ها شد. درد امانم را بریده بود. به جای غذا خوردن، گریه میکردم. صبح و شب گریه میکردم.
غذا خوردن که تعطیل شد
از شدت درد چشمانم باز نمیشد
در خواب هم حتی نمیتوانستم ارام بخوابم
شب و روزم به هم دوخته شده بود. نمیدانم با چه زنده بودم. کمی شربت عسل... کمی آب سیب با نی و اعمال شاقه... چند قاشق مرباخوری آش بدمزه میکس شده و دوباره ضعف و گریه
مامان چهارشنبه متوجه شد که مریضم. و پنجشنبه خودش رو بهم رسوند. با یک عالمه خوراکی های مقوی، پودر چهار مغز، شیرینی قرابیه، کلوچه، نان خشک، بلغور، مربای زردالو برای اینکه شکمم کار کند،
و یک دنیا عشق... یک دنیا محبت و توجه و دلسوزی و نگرانی
زنگ زد به پسرخاله دکتر،
دستور دارو داد برای التیام آفت ها، و دستور خوردن کباب و گوشت...
جان تازه گرفتم...
چشمانم باز تر شو
قلبم گرم تر شد
و رو به بهبود گذاشتم
ولی هنوز وقت و بی وقت گریه ام میگیرد
سرم درد میکند
آفت ها هنوز میسوزند، فقط کمی البته.
نمیدانم این حالت گریه من، نامش افسردگیست یا چه؟!