همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

۲۰ سال سرگردانی

شنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۴۴ ق.ظ

هزار حرف در سرم چرخ میزند

هزار حرف تکراری

هزار فکر تکراری در سرم دور باطل میزنند

عاطل و باطل در ذهنم سرگردانند و هییییچ

راهی را شروع کردم که خودم اطمینانی به انتهایش نداشتم

جوگیر شدم

یهویی شد

و در نهایت با استخاره رفتم

شاید در آستانه ترم دوم انتظار زیادی باشد که بخواهم کار مورد علاقه ام را پیدا کنم، اما واقعیت این است که چند ماه بعد ۳۶ ساله میشوم و عنوز نمیدانم در این دنیا چه کاره ام

و این مساله، امروز که  با پسرعمو راجع به کار و رشته من صحبت میکردیم مثل سیلی محکم به صورتم خورد

اینکه من زن هستم و مسئولیتهام فرق میکند و اینا همه به کنار،  اما یاداوری اینکه چه بودیم، و چه شدیم احساس بی ارزش بهم داد

من از اول بلاتکلیف بودم

برنامه نویسی دوست داشتم، اما حزب باد گونه، بنا به توصیه ای، حتی یک مهندسی نرم افزار هم نزدم در انتخاب رشته ام

انقدر کارم عجیب بود که همین پسرعمو یکبار به روم اورد... که تو کجا امار کجا...

پسرعمو میدونست من کامپیوتر علاقه دارم و رتبه اول استان تو مسابقات شدم و فلان و بیسار... 

بعد هم‌که ارشد اکچوئری با اون دنگ و فنگ

بعد این همه وقفه

حالا هم که دیتا ساینس

اصلا من از اولش حزب باد بودم... انجا که به ریاضی علاقه داشتم و یکسال رفتم تجربی... بعد تغییر رشته به ریاضی... 

اَهههههههه

 

 

راستش

حالم از خودم به هم میخوره

 

 

پسرعمو اما تز همان دبیرستان برنامه نویسی رو شروع کرد

دانشگاه مهندسی نرم افزار خوند، حتی دانشگاه غیر انتفاعی شهرستان

خوند و کار کرد و حرفه ای شد و الان یه برنانه نویس خفن و موفقه

 

 

من اما ... هی ازین شاخه به اون شاخه پریدم

بهترین دانشگاه ها درس خوندم

معدل اول شدم

به قول استادم تاپ وان بودم

 

چه فایده؟ 

حالم اوتقدر با خودم بده نگووو

 

امروز با پسرعمو حرف زدم. احساس حقارت کردم. در ناپختگی ام در کار

 

 

خدایا گیر کرده ام در دور باطل 

نه روی بیرون امدن از دانشگاه را دارم... نه انکیزه ادامه دادن

دلم هیچ چیز نمیخواهد و همه چیز میخواهد

انقدر پریشانم که از شش صبح بیدارم و از صبح سرپا بوده ام و ظهر ۹ نفر را پیتزا داده ام و شب ۱۸ نفر مهمان داستم و الان ساعت یک و نیم بامداد فرداست و خواب به چشمانم نمی آید

خودم را بابت جلسه ی نیمه کاره امروز سرزنش میکنم

کم اوردم جلوی پسرعمو

و حالم گرفته است

و طبق معمول این روزها اشکم جاری

من که همیشه درسم بهتر بود، ۳۶ ساله شدم ک هنوز سرگردانم

و این در حالیه که پسرعمو ۲۰ ساله داره کار مورد علاقه اش رو انجام میده. یک بار انتخاب کرده و یک عمر به پاش نشسته. باهاش رشد کرده. پیشرفت کرده و حتی بسیار پولدار شده

 

من اما... 

 

مقایسه ی احمقانه ایه

میدونم

خدا رو خوش نمیاد

استغفر الله و اتوب الیه... 

 

خدایا سالهاست دارم بهت التماس میکنم گه من گم شده ام... من رو پیدا کن.... ناامیدی بدترین گناهه، میدونم... اما خداجونم عمرم تموم شد مگه نگفتی اجابت میکنی؟ پس چرا من کور و کرم و نمیبینم و نمیشنوم؟ 

 

با هیچ کس ننیتونم و نمیخوام حرف بزنم 

با خودم هم از بس حرف زده ام حالم ازخودم و حرفای تکراریم به هم میخوره

مشاور... نمیدونم بتونه کاری کنه یا نه

 

با خداهم که قربون خدا برم... دایم در التماسم که راه زندگیمو پیدا کنم... اما کاهی فکر میکنم نکنه من شنگالم... مثل کتاب بچه ها، چیزی بین قاشق و چنگال... اما نه قلشق و نه چنگال، بلکه کمی از هر کدام

 

شاید من هم تقدیرم و جای درستم همین است که هستم. در این بیست سال، تجربه کرده ام، کارهای مختلف... از هر کدام کمی... شاید قرار بوده خلاف علاقه ام که عاشق تخصص در یک رشته بوده ام، نوکی به هر کاری بزنم... 

ننیدانم

فقط میدانم بسیار احساس درماندگی میکنم

و بسیار بسیار بسیار احساس تنهایی

 

 

 

تیتر را که زدم، یاد قوم بنی اسرائیل افتادم... چهل سال نفرین شدند و سدرگردان ماندند... 

خدایا چی بگم؟ منم دارم تنبیه میشم؟ این سرگردانی لعنت و نفرین شماست یا حکمت و رحمت شما؟ 

خدابا 

اهدنا الصراط المستقیم......... 

 

 

(محتوای اسن پست نقریبا همانی بود که میخواستم برای پست همه کاره هیچ کاره بنویسم.‌‌ )

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۱۱/۲۲
Rose Rosy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی