برگی از 5 سال پیش
3 آذر 1397
««بزرگ ترین و مهم ترین آرزو، هدف و برنامه ی من برای زندگی در حال حاضر چیه؟
از بین این سه تا، فقط یکیش رو دارم و اون آروزی اشتغال به شغلی که دوستش دارم و درآمد عالی داره، هست. درباره هدف وبرنامه میتونم سکوت کنم و به افق چشم بدوزم. هر وقت به این چیزا فکر میکنم، دو چیز جلوی چشمم رژه میرن و مانع اقدام و عمل وبرنامه ریزی میشوند.
اول: اجازه و موافقت ایمان
دوم: خب! حالا سارا رو چه کنم؟
میدونم تو این برهه زمانی کاملا وابسته به من هست و نباید و نمیتونم تنهاش بگذارم
خونه بزرگ، زیبا، پرنور، حیاط دار، همیشه تمیز
من همین الان خیلی فکر کردم! فعلا به خودم، به خانه، نظم و زیباییش رسیدگی میکنم. وقتی تونستم به صورت روتین و مرتب خانه را تمیز و مرتب نگه دارم و سلامت خودم و بچه ها و ایمان در وضعیت مطلوبی بود، اونوقت به کار بیرون و درآمد زایی فکر میکنم
خونه تمیز و مرتب و روی گشاده، ثروت و برکت رو برا یزندگیمون به ارمغان میاره ان شاءالله»»
حالا، تقریبا 5 سال از تاریخ این یادداشت گذشته،
الان هم ایمان موافق کار بیرون من هست (و حتی اون رو از من میخواد!)
هم سارا بزرگ شده و میتونه مدتی رو تنها یا با برادرش بمونه.
ولی همچنان من در به در شغلم
و همچنان در به در خونه بزرگ، زیبا، پرنور، حیاط دار، همیشه تمیز ( یک دوره ای بود که تمیزی خانه را برنامه ریزی شده دنبال میکردم. ولی در حال حاضر، نه!)
یک عالمه جا درخواست کار داده ام. شاید 1000 تاآگهی شغلی دیده باشم
دارم رشته تحصیلی که کارش را دوست دارم میخوانم
(و مدام ایمان پوزخند میزنه و میگه تو کار پیدا نمیکنی، بچه میخوای، بعد دوباره کنگور میدی یه رسته دیگه میخونی.... و من چقددددددددر ازین کارش حالم بد میشه و به روی خودم نمیارم)