همه ی من

طبقه بندی موضوعی
کلمات کلیدی
بایگانی
آخرین مطالب

عزت نفس خیالی

پنجشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۲، ۰۲:۰۰ ق.ظ

همیشه فکر میکردم خیلی آدم با عزت نفس بالایی هستم که زیر دین کسی نمی‌روم، سعی میکنم از کسی چیزی نخواهم،  به کسی رو نیندازم، و خلاصه خیلی خفن!

تازگی به این واقعیت پی برده ام که آویزون ترین فردی هستم که میشناسم!!

و این واقعیت داره بدجوری ازارم میده

یک ماه دیگه، دقیقا میشه ده سال که ما چتر باز کردیم آپارتمان بابا، که فقط یک دنگش به نام ماست، در این مدت فقط ۶۰ میلیون پیش دادیم، که یکی دو سال پیش بابا اون رو به عنوان ۱۲ ماه اجاره ضبط کرد. 

چندین ساله از اینجا موندن معذبم. 

با رشد کاری و درامدی که ایمان داشت، وقتی اینجا میومدیم، تصور من از اقامت در اینجا حدودا دو الی سه سال بود

اما رزق و روزی دست خداست

و اوضاع اونطور که پیش بینی میکردیم پیش نرفت

قیمت خونه وحشتناک رفت بالا. 

۲۰ برابر در عرض ده سال. 

و درامد ایمان با این نرخ رشد نکرد

و ما ده ساله اینجاییم

و در این مدت اونقدر وسایلمون زیاد شده که واقعا جای کوچکتر ازینجا در تصورم نمیگنجه

به فرض هم بخوایم بربم جای کوچکتر. کجا بریم؟ خانه قبلی که محل کار همسره. و اونجا هم مملو از وسایل

(این همه وسایل داره خفم میکنه. و باز همین امروز یک عالمه وسایل دیگه از خونه خاله ایمان به خونمون سرازیر شد)

 

 

میگفتم... 

این خونه ی زیبا و بزرگ و دلباز و دوست داشتنی، خونه ما نیست و ما ده ساله چتر باز کردیم 

و من زیر بار این دین و منت، دارم خفه میشم

خدایا من بابت ده سال زندگی با فراغ بال در خونه بزرگ، قشنگ و شیک و رایگان ازت تشکر میکنم.  الهی هزاز هزار هزار بار شکرت.

اما...

خدا جونم چی کار باید بکنم که خونه دار بشیم؟ 

خدایا مگه ایمان خواب امام جواد رو ندیده بود که بهشون قول خونه داده بودند؟ هنوز وقتش نرسیده یا نکنه خیال خوشی بوده و واقعی نبوده؟

مستاصل شدم

 

ده ها بار ساعت ها نشستم، حساب کتاب کردم، بلکه بتونیم خونه بخریم. اما تا حالا که نشده. 

بارها و بارها خیال کردم داره میشه. خیال کردم نزدیکه. اما هر بار رکب خوردم. هر باز از یکی. یک بار که زمین شمال به فنا رفت... اون هیچ. فدای سر بچه ها و همسرم. 

یک بار دوسال پیش، تو قم، رفتیم که خونه ببینیم، ایمان همراهی نکرد

بابا اینا پولشون رو بردند مرند

 

اینبار هم که اینجوری شد. بخوام بنویسم قصه هزار و یک شب میشه. اما همین بس که دوباره همه چی رفت رو هوا. حتی همون ۱۴ متر از اپارتمانی که از دایی خریده بودیم و دلم خوش بود به اندازه ۱۴ متر در مرند، خانه خریده ایم. اونجا هم فروخته شد، پولش تو حساب داییه. مامان و بابا به جرم اینکه ایمان خواسته بود پولش تو حساب خودش باشه، زدن زیر ساعت ها قرار و مدارمون. و من باز این وسط حیرون موندم. 

 

 

خدایا به داد همه مستاجرا برس

ما هم همین طور. 

 

خدایا تو شاهدی زمین شمال، به خاطر اینکه نکنه ما مدیون بشیم، از دستمون رفت. تو مگه جبار نیستی؟ تو مگه جامع کل فوت نیستی؟ چرا جواب خیرخواهی من، اینطوری داده شد؟ 

 

خدایا ببخشید اگر از حرفام بوی ناشکری میاد. قصد بدی ندارم. من شکرگزار تو هستم. اما امشب دلم خیلی گرفته و اشک امانم نمیده. تو از درد دل پیش غیر خودت بدت میاد. منم درد دلم رو پیش خود خودت اوردم. 

 

خدایا چی کار کنم که صاحب یه خونه قشنگ و بزرگ بشیم؟ 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۶/۰۲
Rose Rosy

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی