من آدم رفیق بازی هستم
البته نه اینکه با رفیق برم بیرون، یا واسش خرج کنم یا زندگیم رو بریزم تو رو دایره براش
اما وقتی رفیق صمیمی که حرفم رو بفهمه، جنس شوخیام رو زود بگیره و دغدغه هام رو با یه اشاره متوجه بشه در دسترسم باشه، دنیا زیر پامه.
اما وقتایی که حس کنم رفیقم ازم دور شده، یا تاریخ انقضای دوستیمون رسیده، یا تنها باشم، رو به راه نیستم.
و من همین الان این رو متوجه شدم.
کلاس دوم ابتدایی
کلاس دوم و سوم راهنمایی
پیش دانشگاهی
سالهای اول دانشگاه کارشناسی
سالهای خوابگاه، بدون زهرا،
و این یکی دو ماهه که از مدرسه قرآن و دوستی هایمان فاصله گرفته ام
همهو همه دو نقطه اشتراک داشتند: ۱. حالم خوش نبود و ۲. دوست صمیمی در دسترس نداشتم.
این مدت ۱ سال و چند ماهه که با آزاده ارتباط تنگاتنگ درسی و همکاری داشتم، واقعا حال دلم خوب بود.
هر حرف، شوخی، دغدغه ، سوال و ... ام را میفهمید. چت های حین کارمان، مفرح بود. یک کلام: خوش میگذشت.
همکاری هم میکردیم. زیاد. با کیفیت. نمونه اش کلیپ های سوره هایی که با هم ساختیم. کارگاه هایی که با هم برگزار کردیم. ازاده درس میداد و من گراف میکشیدم. یا پاور تهیه میکردم. یا پرزی...
درس هم میخواندیم. ( هنوز هم کم و بیش میخوانیم)
این روزها من تنهام. همسایه جان هست. خواهران هستند الحمدلله رب العالمین.
اما حس تنهایی دارم.
هر چه بیشتر مرور میکنم میبینم من با گروه دوستانم، موفق عمل کرده ام شکر خدا.
نمونه اش تحقیق های شیمی و دینی دوران دبیرستان
پروژه های کارشناسی
خدایا. تو درد من را بهتر میفهمی و درمانم را میدانی. شفای من دست توست.
خودم که درست نمیدونم چه مرگمه و چی میخوام!! فقط میدونم حال دلم زیاد خوب نیست.
شاید اگر بهتر و متمرکزتر برای دکتری میخوندم احساس بهتری راجع به خودم داشتم.
خدا جونم ممنونم ازت. حال دل همه مومتین و مومنات رو خوب کن. من رو هم لابه لاشون ، درهم بردار و یه نگاه مهربون حال خوب کن به همه مون بینداز.
نگاهی از سر فضل و کرم و رحمت.